از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ
نقل شده:
كسي كه مستبد به رأي خود باشد
(یعنی از دیگران مشورت نگیره و
فقط نظر خودشو قبول داشته باشه)
هلاك ميگردد و كسي كه مشورت كند
با افراد بزرگ،در عقلهاي آنها
شريك شده است.»
꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
.
برای هفته آینده برام بنویسید که
دوست دارید درباره چه موضوعی
صحبت کنیم؟؟
اینجا نظراتتونو میخونم🥰👇👇👇
https://6w9.ir/Harf_9716766
@ftmh_nsri98
#زنگ_مشاوره
#دختران_راهبر_نسل_آینده_ساز_بافق
#دُرِّناب
꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
🏕️🌱🏕️🌱🏕️🌱🏕️ سلام دوستان دُرِّنابی بالاخره وقت اردوووو رسید 😍 🌟 ویژه اعضای کانال دُرِّناب🌟 کجــا؟؟
❌❌ظرفیت تکمیل شد❌❌
دوستان اگر کنسلی داشتیم در کانال اعلام میشه☺️
خدایا شکرت!واسه بوی کتابای نو 📖🪷
#دعای_قشنگ ✨
#دُرِّناب
#دختران_نوجوان_بافق
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 12 زندگی ما مثل زبانی داستان به کلی دربود که در فصل بعدی اش با یک اتفاق ماج
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ﷽
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 12
و در زندگی ام بود و خودم به وجود نیاورده بودم، تغییر بدهم؟ میتوانستم؟ آیا میتوانستم داستان تازه ای برای خودم بسازم؟
نمیدانستم نمیدانستم چقدر زور دارم.
چند وقتی از مردن بابا میگذشت و کم کم همه چیز داشت عادی میشد. آن شب اولین شبی بود که بدون دلتنگی و اشک در جایم ولو شده بودم. شاید کاری که خانم ضیایی، با من کرد یاد بابا را از من دور کرده بود خواب از سرم پریده بود وقتی به رختخوابم میرفتم، داشتم از شدت خواب میمردم؛ اما نمیدانم چرا هر کاری میکردم نمیتوانستم بخوابم از دست خانم ضیایی ناراحت بودم خیلی ناراحت بودم نمیدانستم چه دشمنیای با من دارد نمیدانستم چرا این قدر به من گیر میدهد ناخن هایم که لاک نداشتند از وقتی بابا مرده بود من اصلاً لاک نزده بودم صبح اول وقت که رسیدم مدرسه نفهمیدم خانم ضیایی از ته حیاط چطور متوجه وارد شدن من به حیاط شد. از همان جایی که بود به سرعت به سمتم آمد، باد افتاده بود توی چادرش گفتم الان میآید و مقنعه ام را بر میدارد و موهایم را چنگ
میزند و میاندازدم زمین و میکشدم به هرجایی که دلش میخواهد کافی بود حس کند یک خال لاک روی ناخن های کسی است نیازی به اسب و جاروی جادوگرها نداشت چون سرعتش از سرعت اسب و سریعترین دونده ها و خزنده ها و پرنده ها و چرنده ها هم بیشتر میشد قبل از اینکه برسد به من مقنعه ام را مرتب کردم نکند تار مویی بیرون باشد. هنوز دستم زیر مقنعه بود که رسید به من برق نگاهش تمام وجودم را فراگرفت ازش میترسیدم نمیخواستم بترسم اما ترس نمی دانم از کجا میرسید و خودش را روی کولم میانداخت و تنم را می لرزاند چشمهایش آزارم میدادند به جایی دیگر نگاه کردم بچه ها متوجه من و خانم ضیایی شده بودند زهره با نگاهی شیطنت آمیز و شادمان به من نگاه میکرد
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 13
بعضی از بچه ها خودشان را زده بودند به کوچه علی چپ؛ انگار نه انگار
اتفاقی افتاده است.
تا اینکه ضیایی جیغ زد: «افسانه خانم، فوری دفتر.»
چرا خانم؟ ما چیکار کردیم؟ گفتم دفتر. خانم مدیر کارت دارن.
رسیدم دفتر. هنوز بوی دهان خانم ضیایی توی دماغم بود و میرفت سمت مغزم کاش مغزم هواکش داشت کلیدش را میزدم تا آن بو
برود بیرون
آخ هواکش فکر کردم کاش بتوانم خودم چنین هواکشی را اختراع کنم تا فکرهای شلوغ توی مغزم را بمکد و ببرد بیرون ببرد به آسمان. رسیدم دفتر مدیر و سلام کردم
سلام لطفاً كيفت رو خالی کن روی میز.
خانم مدیر بود ترس بَرَم داشت چه میدانست توی کیفم چی دارم؟ خانم ضیایی پشت سر من وارد دفتر شد، نگاهی به خانم مدیر انداخت و گفت: «کیفش پره از همون آت آشغال هایی که گفته بودم خدمتتون نگاهی به چشمهای تابه تایش انداختم چشمهایش تابه تا نبودند و من نمیدانم چرا آن موقع تا به تا به نظر میرسیدند. فکر کردم خانم ضیایی زیر چادرش دستگاه اشعه ایکس دارد وگرنه از کجا میدانست توی کیف من چه چیزی هست
ضیایی داد زد: «بریزش بیرون خانم مدیر گفت: خانم ضیایی میشه لطفاً شما بفرمایید؟ من خودم
بررسی میکنم
خانم ضیایی بدجوری به چشمهای خانم مدیر نگاه کرد.
مدیر
نگاهش را از چشمهای ضیایی برنداشت. ضیایی عقب عقب رفت سمت در، اما برگشت و خودش در کیفم را باز کرد و هرچه را
داخلش بود ریخت روی میز
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 14
خانم مدیر سرخ شد. چیزی نگفت اما ضیایی با دست وسایل من را نشان داد و گفت اینها چی هستن؟
خانم مدیر بازهم به آرامی گفت «شما بفرمایید من رسیدگی میکنم و از پشت میزش آمد سمت در
در را باز کرد و دست ضیایی را گرفت و بردش سمت در و گفت: «شما بفرماييد. من رسیدگی میکنم
ضیایی کیفم را که هنوز توی دستش بود پرت کرد روی میز و چادرش را
جمع کرد با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست دستهای خانم مدیر ناگهان پرت شدند روی گوشهایش طفلک ترسیده بود بعد آرام برگشت سمت پنجره و به حیاط نگاه کرد دلم به حالش سوخت نفسی کشید و برگشت سمت من و گفت و کیفت رو جمع کن و برو کلاس. بعداً با هم حرف میزنیم. بعداً با هم حرف میزنیم بعداً با هم حرف میزنیم و من از صبح چقدر دلم میخواست بنشینم کنار خانم مدیر و با هم حرف بزنیم. من چقدر حرف داشتم که با خانم مدیر بزنم از صبح هزار بار ماجرا را به یاد آورده بودم و حالا دیگر نیازی نبود برای یادآوری هزار و یکمین بار من به خواب نیاز داشتم. خواب فقط خواب میتوانست رفتار تند و بی منطق خانم ضیایی را از یادم ببرد فقط خواب در جایم غلتیدم رو به دیوار کردم مقنعه ضیایی را از روی سرش .کشیدم به موهایش چنگ زدم و گیس کشی کردم سرش را محکم زدم به دیوار یک بار دیگر زدم زدم زدمش موهایش را کشیدم و بردمش سمت زهره و کوبیدم توی سرش ضیایی التماس کرد افتاد زمین و من با لگد زدم روی مخش قلبم تندتند میزد و ناگهان و با شتاب از جا بلند شدم و نشستم به نفس نفس افتاده بودم.تشنه بودم توی اتاق راه میرفتم تشنه نبودم، فقط دهانم خشک شده بود یادم رفته
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 15
بود لیوان آبم را بیاورم اتاق. اتاق روشن بود نور مناره مسجد رو به روی خانه افتاده بود توی اتاق چند تا از لامپها خراب بودند و چشمک میزدند چراغانی چشمک زن اعصابم را به هم می ریخت. نمی دانستم چرا این لامپها را درست نمیکنند یا چرا چراغها را خاموش نمیکنند و نمی روند پی زندگیشان این اسراف نبود؟ مگر خودشان نمیگفتند اسراف حرام است؟ سرم درد می کرد در را آهسته باز کردم و از اتاق رفتم
بیرون
انگار دلم میخواست بازهم صدای هسهس نفسهای بیمار بابا را ؛بشنوم اما او دیگر نبود جایش چقدر خالی بود مادر را در آشپزخانه دیدم که نشسته بود پشت میز ناهارخوری و سرش را لای دستهایش گرفته بود چند نقطه از پیراهن سیاهش برق میزد خیس بود رفتم سمت یخچال
مادر متوجهم شد. دماغش را کشید .بالا یک جورهایی در خانواده مامان ارثی است که وقتی گریه میکنند اول از دماغشان اشک میآید با پشت دست اشکهایش را پاک کرد آرام پرسید نخوابیدی هنوز؟ گریه میکنی مامان؟
نه بابا چه گریه ای؟ پیازی که سرشب پوست کندم هنوز توی چشمهامه و ناشیانه آلبوم عکس را بست و کناری کشید
توی دلم گفتم آره ارواح بابا تو گفتی و من باور کردم دیگر هم برای خودم پر کردم لیوان آب را از شیر ظرف شویی پر کردم و گذاشتم جلویش یک لیوان
رویم نمیشد در یخچال را باز کنم گرسنه بودم میدانستم مادر
ناراحت میشود
تو چرا نخوابیدی «افسان؟
خوابم نمی آد.
(چرا؟)