eitaa logo
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
569 دنبال‌کننده
961 عکس
558 ویدیو
26 فایل
هو الخالق☘ این کانال ویژه نوجوانان دختر تشکیل شده با مطالب جذاب،رمان شبانه✨ با کلی مسابقه 🌸 و اردوها و دورهمی های پر خاطره 😍 👩‍💻ارتباط با ادمین ها مشاور فردی @Ftmh_ns98 نظرات و پیشنهادات @ahafezi @dorrenab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗒🍁🗒🍁🗒🍁🗒🍁🗒🍁🗒 ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ﷽‌ سلام🥰 ظهر پاییزیتون بخیر🍂 ...خسته از مدرسه اومدی، کلی درس داری که بخونی📚، تکلیفاتو بنویسی📝، اتاقت رو هم باید مرتب کنی🛏🧹، شبم مهمونیه🏡. تو هم که با برنامه ریزی میونه خوبی نداری و هر وقت برنامه میریزی بهش عمل نمیکنی. پس میگی بذار بخوابم ببینم چی پیش میاد....🗿 آخرش بدون برنامه جلو میری🚶🏻‍♀، استراحت میکنی😍، مهمونی میری🤩،استرس کارهای باقی مونده رو میگیری🥶، شب امتحان بدوبدو میخونی که فردا امتحان رو خراب نکنی😰و....😢 🎞 اگه این صحنه ها برات آشناست، پس این ویدیو مخصوص خودته.👇🏻✨ 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓✏️🗓✏️🗓✏️🗓✏️🗓✏️🗓 ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═┄┅─ ✨‼️برنامه ریزی شرطی به جای برنامه ریزی ساعتی دقیق‼️✨ منبع: زهرا نجاری نردیشمی بفرست واسه همه دوستاییت که میدونی این آموزش رو لازم دارن‌.👌🏻 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 77 و یکی میآید و معلوم نیست کدام یکی میرود و کدام یکی میآید مغازه ها تابلوه
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ صفحه 78 بازهم یک نوشته از دور پیدایش شد اتوبوس که به نوشته نزدیک تر شد خواندمش خیلی به دلم نشست. مؤمن در هر حال نیازمند سه چیز است پذیرش نصیحت کسی که او را نصیحت میکند، توفیق از طرف خداوند متعال نصیحت کننده ای از درون خود. نوشته بود مؤمن مؤمن یعنی کسی که ایمان دارد ایمان یعنی چه؟ فکر کنم به آدمهای مذهبی میگویند مؤمن کسی که دعا میخواند؟ کسی که نماز میخواند؟ یا کسی مثل خانم مدیر که مهربانی میکند؟ یا کسی مثل خانم امینی که مهربانی اش را تابلو میکند تا خوب ببینی که او چقدر مهربان است؟ آنها به چه چیزی ایمان دارند؟ اتوبوس راهش را میرفت و افکار من راه خودشان را لابد من مؤمن .نبودم چون نماز نمیخواندم دعا هم نمیخواندم. البته دعا میکردم اما دعا نمیخواندم؛ یعنی در خانوادۀ ما کسی این طوری نیست اما میدانستم که بابا مهربان بود ما در مهربان است. سعید هم پسر خوبی .است اگر خانم مدیر مؤمن بود من هم میخواستم مؤمن باشم اما باید یک روزی خانم ضیایی را تنها گیر میآوردم و میکوبیدمش به دیوار و سرش داد میزدم من خدای تو را دوست ندارم باید به کی بگویم هان؟ خدای من مهربان .است اشک توی چشمهایم جمع شد و به خودم گفتم چرا خدا پدرم را از من گرفت؟ چرا خانۀ ما را جلوی مسجد قرار داد که آسایش نداشته باشم؟ یاد خاله کتی افتادم که میگفت کفر) نگو افسانه خدا مهربونه اما هرکسی سرنوشت خودش رو داره پدرت سهم خودش رو توی دنیا انجام داد با همۀ خوبی و بدیهاش ولی پدر بود و همه آرزوش خوشبختی شما بود ولی توانش همین .بود اندازه عمرش هم همین بود حرفهای خاله کتی هم آرامم میکرد و هم آرامشم را میگرفت نمی توانستم ..بفهمم. شاید خاله و حرفهایش همان سومین چیزی بودند که در آن نوشته آمده بود؛ نصیحت کننده ای که من داشتم و باید
صفحه 79 قدرش را میدانستم؛ یعنی من از ایمان نصیحت کننده را دارم من از ایمان خدا را دارم؟ من از ایمان نصیحت کننده درونی را دارم؟ ،راستی زیر آن جمله نوشته بود امام محمدتقی جواد الائمه (علیه السلام و این جوادالائمه‌اش به من خیلی چسبید. احساس کردم اسم همسایه خودمان است غریبه نبود با من همسایه مان چه حرف خوبی زده بود. دفترچه یادداشتم را درآوردم و جمله همسایه مان حسين را در آن نوشتم زیرش هم نوشتم آقای همسایه همان همسایه مان که مشاور املاکی میگفت برکت است. ضیایی میگفت شهیدش کردند و من اولها فکر میکردم مثل امام جنگیده و شهید شده بعداً فهمیدم نه بابا به دست همسرش شده تازه خیلی جوان هم بوده. عجب همسری داشته مسموم اصلاً دعوای من و ضیایی از همین آقای همسایه شروع شد. آقای همسایه ای که در این مدت یک جورهایی دارد وارد زندگی من میشود. کتابی را که خانم مدیر بهم داده ،بود از کیفم درآوردم و ورق زدم کتاب درباره زندگی امام جواد بود و آخرش هم روایتهایی از قول او نوشته شده بود. خودکارم را درآوردم و روی صفحۀ اولش نوشتم از خانم مدیر به من درباره آقای همسایه عزیزمان اتوبوس میرفت و ایستگاه به ایستگاه میایستاد و من اصلاً متوجه گذر زمان نبودم. حواسم نبود که باید بروم خانه و مادرم نگران میشود ایستگاه بعدی پیاده شدم و رفتم آن طرف خیابان و منتظر اتوبوسی شدم که سمت خانه مان میرفت این بار اتوبوس باید سربالایی میرفت خسته بودم و دیگر حال تماشای هیچ جایی را نداشتم خیلی دیرم شده بود میدانستم مادر نگران است کاش میتوانستم تلفنی به او بگویم کجا هستم. داشتم فکر میکردم که چطور به او زنگ بزنم که تابلویی دیدم بازارچه مشاغل خانگی
صفحه 80 و سه ایستگاه دیگر به نزدیکیهای خانه میرسیدم دلم میخواست این بازارچه را ببینم فاصلهٔ زیادی با خانه مان نداشت وقتی رسیدم نزدیک ،خانه هوا گرگ و میش بود دنگ دنگ صدای بلندگو میآمد و دنگ دنگ که تمام شد صدای اذان پخش شد. تندی در را باز کردم و از پله ها رفتم بالا وارد خانه که شدم فقط آشپزخانه روشن بود چراغ پذیرایی را روشن کردم و رفتم آشپزخانه مادر یادداشتی گذاشته بود «افسانه جان من و خاله کتی میریم جایی رسیدی از خودت پذیرایی کن تا من بیام سعید هم کلاسش دیر تموم میشه. خیالم راحت شد رفتم توی اتاقم بازهم کنار پنجره و درخت اقاقیا لباسهایم را عوض کردم میل به رفتن دم پنجره و نگاه کردن به درخت اقاقیا و چراغ مسجد داشت عصبیام می‌کرد باید جلوی خودم را میگرفتم. باید بیخیال این ماجرا میشدم حس بیخودوبی جهتی در من ایجاد شده بود با این میل کنار پنجره رفتن هم باید مقابله میکردم رفتم جلوی آینه دستی به صورتم کشیدم و موهایم را باز کردم آرام نبودم افسرده بودم. ماجراهای مدرسه داشت خسته ام میکرد ولی میخواستم بمانم و پوستم را کلفت کنم. ضیایی نباید من را از پا می‌انداخت حرف خانم مدیر حال خوبی بهم داده بود؛ اما هنوز نمیدانستم راهش چیست باید با او در میافتادم و گلاویز میشدم؟ فکر مسخره ای هم افتاد به کله ام سرم را تکان دادم که شاید گردوخاک این فکر زودتر از کله ام بیرون برود. کشوی زیر آینه را کشیدم. حوله و لباسم را برداشتم تصمیم گرفتم بروم دوش بگیرم و آن قدر در حمام بمانم تا نماز تمام شده باشد و نمازگزاران هم به خانه‌هایشان رسیده باشند و بعد بیایم بیرون میخواستم تمام فکرهای مسخره ام را با آب و زیر دوش بشویم و از خودم دور کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا