#من_و_آقای_همسایه
صفحه 82
در آن دیدم فرق کرده بودم تا به حال این طور به خودم نگاه نکرده بودم. نمی دانستم این قدر بزرگ شده.ام درون من هنوز کودکی جریان داشت. اما از وقتی دلم را قفل کرده بودم به آن درخت اقاقیا و آن نگاه انگار بزرگتر شده بودم توی آینه انگار افسانه را نمیدیدم افسانه دیگری بود کمی بزرگتر کمی عاشقتر آیا وقت عاشق شدنم رسیده بود؟ آیا وقت آن رسیده بود که همسر بشوم؟ مادر بشوم؟ از فکرهای خودم کمی خجالت .کشیدم حالا آن افسانه توی اینه بود که با من حرف میزد افسانه توی آینه انگار من ،نبودم انگار کس دیگری بود. اما
یک جمله اش را خوب میشنیدم صبر کن دختر صبر کن هنوز داشتم به حرف آن افسانۀ درون آینه فکر میکردم که تقه ای به در حمام .خورد جا خوردم و تمام حس و حالم مثل بادکنکی ترکید و دود شد و رفت لای بخار حمام
.مادر بود گفت: «افسانه من اومدم زود بیا بیرون معلومه خیلی وقته تو حمامی این چیز تازه ای نبود که مادر می.گفت مادر میدانست که من حمام هایم طولانی .است نمیتوانستم به این زودیها از حمام دل
.بکنم خاله نگین به من میگفت «مرغابی
با عجله خودم را آب کشیدم و خشک کردم لباسم را پوشیدم و از حمام زدم بیرون باید با مادر حرف میزدم میخواستم از پیشنهاد خانم مدیر سوء استفاده کنم فردا درسهای سختی نداشتیم میخواستم مادر زنگ بزند و از خانم مدیر اجازه بگیرد فردا نروم مدرسه برای فردا
صبح نقشههایی داشتم
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 83
صبح که از خواب بیدار شدم بوی چای تمام خانه را پر کرده بود حمام دیشب حالم را خوش کرده بود فکر میکردم فکر و احساسم قد کشیده است حالا بوی چای تازه دم حالم را خوش تر میکرد سبک بودم تاریکی مطلق اتاق بیهوشم کرده .بود داشتم به این تاریکی عادت میکردم تاریکی ای که زیاد دوستش نداشتم دلم همان نور مناره ها را میخواست با همان چشمکهای اعصاب خردکنش پشت در اتاقم یک جاروبرقی بود منظور مادر را فهمیدم حالا که قرار بود اجازه بگیرد برای مدرسه نرفتن ،من لابد باید برایش خانه تکانی میکردم مادرم خیلی زرنگ است. بیخودی راضی نشد که مدرسه نروم برنامه ام را .فهمیدم رفتم سراغش توی بالکن داشت گلها را آب می.داد رفتم و با انگشتهایم بوسه ای برایش پرت کردم و گفتم: «سلام» خمیازه ای کشیدم که فکم درد گرفت .گفت برو تو سرما میخوری باید چند تا از اینها رو بیاریم تو .امروز هوا داره خیلی سرد میشه گلهایش را میگفت
هر خانه ای که میرفتیم اگر بالکن ،نداشت نمی پسندید. مامان گلخانه ای داشت توی آن بالکن .کوچک خاله نگین گاهی به او زنگ میزد و میگفت خانم دکتر این گلدانم دارد زرد میشود و مادر فوری نسخه ای تجویز می.کرد او واقعاً دست سبزی دارد. خاله کتی به او میگوید: «تیستو سبزانگشتی
راهم را گرفتم و رفتم دست شویی دست و صورتم را شستم بعد سفره را چیدم روی همان میز وسط آشپزخانه حس خوبی داشت مدرسه نرفتن در روزی که همه مدرسه میروند ولی مدرسه نرفتن در روزی که باید بروی خودش دلشوره ای داشت. انگار سهمی از هستی
در مدرسه تقسیم میشود و تو نیستی که به حقت برسی
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
❣به نام خدایی که به بزرگی و تواناییهای بیپایان او اعتقاد دارم❣
به نام خدای مهربانی ها 🌱
چهارشنبه امام رضایی تون بخیر☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا𑁍﴾
🎼 امــٰـــامرضــــــٰا خیــلـی دوستـــِــتدٰارم 💕
#چایخانه
#چهارشنبه_امام_رضایی
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
⛹️♀️▣⃢ 🎯 ჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بازهم دورهمی، بازهم از نوع جذاب🥳
«در نوزدهمین دورهــمی دُرِّنــــاب
و
به مناسبت روز تربیت بدنی و ورزش»
🎯 شما دعوتید به مسابقات ورزشـــی پر هیجان و البته پر جایزه 🤩
🏢 مکان: سالن ورزشی حوزه فاطمه الزهرا (س)
(میدان چهارده معصوم، کوچه شهید فهیمی)
⌛زمان : پنج شنبه ۲۶ مهر ساعت ۹ صبح
❌با توجه به محدودیت ظرفیت
جهت ثبت نام مشخصات خود را به آی دی زیر ارسال نمایید👇
🆔@bano_saideh
منتظرتون هستیم🌹🌹🌹
#دورهمی
#مسابقه_ورزشی
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
🌱
سلام عزیزان دل ❣️
🎯 لطفاً جهت ثبت نام در دورهمی فردا هرچه سریع تر اقدام کنید تا بتونیم برنامه ریزی داشته باشیم🙏
در صورت تمایل شما می تونید به عنوان شرکت کننده در مسابقه و یا تشویق کننده دوستتون در برنامه حضور داشته باشید😃💯
❌اما لازمه ش ثبت نام هست
❌ظرفیت محدود
بنابراین لطفاً به دقیقه ۹۰ موکول نکنید 🙏☺️❣️
🌱
اگر میخواهی کار و بارت خوب شود
پدر و مادرت را راضی نگه دار...
اگر هم دنیا میخواهی و هم آخرت
نماز اول وقت بخوان
#آیتاللهمجتهدی
🌱