فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیت دختران دُرِّناب در راهپیمایی ۱۳ آبان ✌️🇮🇷
#ارسالی_مخاطب
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
راهپیمایی روز دانش آموز ✌️🇮🇷
#ادمین_نوجوان
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
#اطلاعیه
❤️ قرار بهشتی❤️
📣 یه خبر ویژه برا دخترای گل 😍☺️
🌺 این هفته یه جشن شاد و مفرح داریم 🥰
👈🏻 جشن ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و روز دانش آموز با سخنرانی حاج آقا پاک طینت 😍 و مولودی خونی سرکار خانم موسوی 🎉
و کلی برنامه شاد و جذاب دیگه🎊
راستی قراره به اونایی که اسمشون زینبه به قید قرعه جایزه بدیم.🎁
پس زینب خانما شناسنامه یادتون نره.📔
و همچنین برای سایر شرکت کنندگان هم به قید قرعه جایزه داریم.
‼️ این جشن فقط و فقط ویژه دختران ۱۲ تا ۱۸ ساله 😇
⏰ چهارشنبه، شانزدهم آبان ماه، ساعت ۱۸
📮 مؤسسه خیریه فرهنگی مذهبی بیت الرضا علیهالسلام
منتظرتون هستیمااا👋🏻
#قرار_هفتگی
#بهشت_در_همین_حوالی_ست
🔰 وارد #بهشت شوید:
🆔 @heiat_behesht_bafgh
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 161 لیوان را گرفت و دراز کرد سمت من لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:( ممنون )
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 162
نگاهی به چهرۀ خالۀ عطیه انداختم چهره اش انگار داد میزد: «تو غلط میکنی )
ولی عطیه آمد وسط میدان و گفت :(راستی امین میتونی کمک کنی تو
اینترنت یا شبکههای مجازی جنسهای افسانه رو معرفی کنی؟ امین تا اسمم را شنید برگشت و نگاهی به من انداخت. نگاهش برق میزد و من برای اولین بار از نزدیک چشمهایش را دیدم و موهایش را که یک وری زده بود سمت راست شانه کرده و مرتب پیراهن کتانی پوشیده بود که شعری با خط نستعلیق درهمی رویش نوشته بود که نمی شد شعرش را خواند در همان حال نگاهی به مادرش انداخت انگار که بخواهد از او اجازه ،بگیرد گفت کاری نداره. درستش میکنم ولی این جوری نمیشه باید بشینیم و فکر کنیم
بنشینیم؟ با کی بنشینیم؟ با من؟ با عطیه؟ سه تایی یا چهارتایی؟
لبخند زدم و گفتم:( من نمیدونم باید چیکار کنم)
من کمکتون میکنم فروشتون بیشتر میشه مطمئن باشید خاله عطیه سکوت کرد چیزی نمیگفت و من فکر میکردم دارد میگوید بگذار برسیم خانه تکه بزرگهات گوشت است.
عطیه اما گفت کمک میکنه این پسرخاله من خیلی آقاست من هم کنارتون هستم و من داشتم به رازهایی فکر میکردم که این دنیا در خودش دارد یاد خانم مدیر افتادم که میگفت اگه مراقب باشی و درست رفتار کنی خود خداوند راههای درست رو جلوی پات میذاره. آدمهای جدید میآن تو زندگیت با چیزهای تازه تری آشنات میکنه
خاله عطیه گفت: دیگه باید بریم افسانه جون حالا دیگه راه و چاه رو یاد گرفتی به نظر من فعلاً نمیخواد بری اینترنت و فضای مجازی چند هفته ای بیا همین جا بساط کن تا فروختن رو خوب یاد بگیری
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 163
امین به مادرش نگاه میکرد انگار میفهمید معنای اصلی حرف
مادرش چیست.
گفت:من رو هم با خودتون میبرید یا خودم برم؟
مادرش انگار با سؤالی روبه رو شده بود که جواب دادنش سخت بود. شاید نمیخواست امین را در ماشینی راه بدهد که دختر غریبه ای در آن
ماشین است اما گفت: «افسانه جون جمع میکنی بریم؟
عطیه گفت: خودم جمع میکنم خاله عطیه گفت: «امین جان به همه آب دادی، یه لیوان دست مادرت آب ندادی امین گفت: ای وای ببخشید مامان، نوکرت هم هستم و بطری را برداشت و لیوانی را پر از آب کرد و بطری را گذاشت زمین و دودستی لیوان را برد سمت مادرش و بعد گفت: عطیه تو آب میخواهی؟ عطیه گفت: نه میبری به همه مون آب میوه میدی.
خاله با چشم هایش عطیه را خورد عطیه هم کم نیاورد و گفت: الان افسانه پول داره افسانه بهمون آب میوه میده. خاله :گفت خل نشو دختر زود باش جمع کنید بریم. کار و زندگی
داریم. یه ساعت دیگه همه میآن و شام میخوان. گفت و گوهای آنها را میشنیدم و نمیشنیدم. از ترس مادر امین جرئت نداشتم به پسرش نگاه کنم یا حرفی به او بزنم ولی کمک کردم به عطیه و دست بندها را مرتب گذاشتم توی کیسه و کیسه را گذاشتم توی ساکم امین هم زیرانداز را جمع کرد و رفت سمت پارک و آن را
تکاند.
دست فروشی غر زد ببر اونورتر بتكون داداش خاکش رو کردی تو
حلقمون.
خاله عطیه کلید ماشین را داد به امین و راه افتادیم
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 164
امین رانندگی میکرد. من و عطیه عقب نشستیم و مادر امین هم رفت جلو نشست.
خیابانهای شلوغ شب جمعه تهران را پشت سر گذاشتیم. من به رانندگی امین فکر میکردم آیا میشود به جای زنگ دوچرخه، بوقی بزند؟ بوق هم خوب بود آیا بوق ماشین مادرش علامت خوبی بود؟ کاش طوری بشود که امین یک بوق بزند. دست كم من صدای بوق این ماشین را بدانم چه جوری است. عطیه داشت پولها را می شمرد
نزدیک سیصدهزار تومان شده بود.
وقتی به من گفت دویست و هشتاد و دو هزار تومن از تعجب شاخ درآوردم. هیچ وقت در عرض دوسه ساعت این قدر نفروخته بودم. من اصلاً این جوری نفروخته بودم بیشتر در مدرسه و قاچاقی فروخته
بودم.
کمی که از شلوغی خیابانها ،گذشتیم امین شروع کرد به بلند بلند فکر کردن یه سایت میزنیم و بعد توی فضای مجازی هم فروشگاه میزنیم و شما از جنسهاتون عکس میگیرید و با قیمت و مشخصات میذارید اونجا. بعد یه شماره حساب میخواد و راه پست کردن رو هم باید یاد بگیرید که چه جوری پست کنید که ارزونتر تموم بشه باید یه اسمی هم انتخاب کنید که بشه نام و نشان شما
گفتم: افی خوبه؟
عطیه زد به شانه ام و با خنده گفت: خودشه افی، محصولات زینتی
افي.... دیری دیری دیریم
خاله داشت تلفنی حرف میزد
امین گفت:( افی هم خوبه. معنیش چیه؟)
عطیه گفت: «افی ...دیگه مخفف افسانه ست)
امین گفت: «هااااااان. تازه فهمیدم باید روش فکر کنیم شاید همین خوب باشه.
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
❣به نام خدایی که به بزرگی و تواناییهای بیپایان او اعتقاد دارم❣
به نام خدای مهربانی ها 🌱
سلام امام رضا جانم🌱
و عاقبت؛
عشق من به شما،
عاقبت به خیرم میکند..💓
#امام_رضای_دلم🕊️
#دخترونه
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷