'وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه'
«
و خداوند آنچه را ک ب ما گذشت جبران خواهد کرد....!🌙💕🕊 #حالخوب☺️ ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
اونجا که سالوادور دالی میگه :
زندگی پانتومیم است!
حرف دلت را به زبان بیاورے،
بـاختــی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
📝مــعــــرفـــــی:
اگه میخوای خودسازی کنی (توسعه فردی) این 10 تا کتاب روبخون 📚
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که
بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص .
تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به
حرف زدن .
***
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش
گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم
مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_چهارم
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد .
فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي.
وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! ..
مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت
سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا!
معترض اسمم رو صدا کرد .
از دو روز پیش که به پدرش ومحمد مهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه
پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد
بخندم .
مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
🎼#بہوقـتِموزیـڪ
دلتنگی" بی خبر میاد
وسطِ یه مهمونی
وقتی داری میخندی و خوش میگذرونی...
به شکلِ یه آدم میاد، یه نگاه که خیلی شبیه...
وا میری...
سرتو میندازی پایین که نبینی،
که یادت نیاد
که یادت بره،
که یادت نمیره...
آخه بینوا مگه میشه یادت بره...
مهمونی تموم شده
یه اتوبان خلوته و تو
و یکی که از ضبط صوت ماشین میخونه :
اندوهِ بزرگی ست زمانی که نباشی...!
꧕..🧡
زِندگیمن هََمیشه بیتو باغَمها گذشت
کیمیایی,سَالها از غِیبتکبری گذشت
-
چِشمنِیازدُوختیمبهراهصَاحبالزمان🥺:))
⊹
⊹
🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ🖐
✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」