eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍نام رمان: 🌸 اصلا همه‌ی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم! خندید و گفت: - بدون تو که نمیشه عزیزم! عصبانی گفتم: - به من نگو عزیزم! اصلا هرکاری که بگی می‌کنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟ زد روی میزی که کنارش بود و گفت: - ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت می‌کنه. دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم: - بسه بسه دیگه نگو! ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای! اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم. نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم می‌خواد فرار کنم اصلا می‌خوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم می‌خواد بمیرم. با گریه گفتم: - تو اصلا منو درک می‌کنی؟ من با این سن دوبار مردم و زنده شدم. میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک می‌کنی؟ کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمی‌دونم چرا خدا هم داره دستامو ول می‌کنه؟! تورو به جان خودت قسم میدم! هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟ بعدش منو ول می‌کنی برم؟ دارم ازت التماس میکنم! ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه. می‌خوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه می‌خوام دوباره از نو زندگی کنم. بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - حرفات کاملا تاثیر گذار بود. باشه ولت می‌کنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه! گفتم: - باشه قبوله! - تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی! زبانت خوبه درسته؟ اونا فارسی بلد نیستنا! گفتم: - گفتم که مامانم معلم زبان بوده! من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود. گفت: - هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی! من تا اونا بیان تنهات میزارم. بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه! با خوندنش قطره قطره اشکام جاری می‌شد. کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم! با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده! چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم! توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم. پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده! فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن. مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک می‌ریخت. عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم! مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟ دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل می‌کردم! (یک هفته بعد) یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون! الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود! آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی می‌کردیم؟ اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمی‌کردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن. دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم می‌کرد تا برم. رفتم پیشش و گفتم: - الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم. خندید و گفت: - کی گفته تو قراره بری؟ گفتم: - یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟! خندید و گفت: - نه من یادم نمیاد قولی داده باشم! عصبانی گفتم: - خیلی پستی بی شرف! به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن. دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده. یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان: 🌸 یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود. رفتم نزدیکش و بازش کردم. ماه چقدر قشنگ بود! توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن. همینجور که به ماه نگاه می‌کردم دلم بیشتر گرفت. دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود. نمی‌دونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش! اشکام بازم مثل همیشه جاری شد. دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم. نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم می‌کنه اما زد زیر حرفش! مدتی گذشت که صدایی شنیدم! یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد! با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم! گفتم: - شما اینجا چکار می‌کنی؟ یواش اومد داخل و گفت: - آروم تر دختر جون الان بیدار میشن! اومدم نجاتت بدم. باید فرار کنی و هرچی می‌تونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..! با تعجب گفتم: - اینطوری که شما توی دردسر میوفتی! بالبخند گفت: - نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو! با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم: - ممنونم! و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه می‌رفتم تا کسی صدامو نشنوه. به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن. اما خبری ازشون نبود! حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود. چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم. پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم! کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونه‌ی بهروز جا گذاشته بودم. کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونه‌ی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟! تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه می‌رفتم تا خودمو به یه جایی برسونم! همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم. با ذوق به طرف صدای اذان می‌رفتم. بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم. بالاخره سرپناهی پیدا کردم. وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود! ..♥️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┤🌿 ! ' • ⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَ‌الـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴ •شـَرمَنـده‌ام‌ڪِہ‌بـِینِ‌دعـٰاهـاےشَخصـۍام •؏ـَجِّل‌لوَليِّكَ‌الْفَرَجَ‌تـو‌آخـری‌شـدِه…🥺⎝‌ 🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°• ‌┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄ ✨تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مـولا 🖐 🌾به‌ر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سم‌وفاۍهرشب بخوانیم 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🖤🥀◗ •داغۍاگرنبودکه‌گریان‌نمی‌شدیم •لطفۍاگرنبودمسلمان‌نمی‌شدیم •یاایّهاالرّسول‌بدون‌دعاےتو •ازپیروان‌عترٺ‌وقرآن‌نمی‌شدیم ‹ 🖤⇢ › ‹ 🥀⇢ › ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
jannat_alhosein313 (1).mp3
9.87M
یـہ‌مدیــنـه‌،یـہ‌بقیـعـه یـہ‌امـامــۍ‌کــه‌حـــرم‌نداره...🥺💔 • 𝄞 • 🎧↜ 🖤↜ 🎙↜ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
گــر چہ ما عاشق عبـّـاس و حسینیـم ولـۍ... صیـد کـرده دل ما را رخ رخشان حسـَن!🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• 🕊 ﴿سوره الکهف ،صفحه ۲۹۹﴾🌱 48 - و همه‌ ‌در‌ یک‌ صف‌ ‌به‌ [پیشگاه‌] پروردگارت‌ عرضه‌ شوند [و ‌به‌ ‌آنها‌ گفته‌ شود:] اکنون‌ نزد ‌ما [تنها] آمده‌اید همان‌ گونه‌ ‌که‌ اول‌ بار ‌شما‌ ‌را‌ آفریدیم‌، ولی‌ گمان‌ می‌کردید ‌که‌ هرگز ‌برای‌ ‌شما‌ موعد [دیدار] نخواهیم‌ نهاد ••• صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
رحمة للعالمين🌹
تو بر ما بسیار مهربان بودی تا جایی که خدا این‌گونه خطابت میکرد: ◈ طه. مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى ◈ ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که به رنج افتی... 🖤 🍂 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🖤🥀» ســآیـه‌روســرم‌دارے؛عــادٺ‌کــــرم‌دارے جــــــاتــوۍ‌دل‌کـــــل‌عــرب‌وعــجــم‌دارے حســـن‌جـــانــم💔 🖤¦↫ 🥀¦↫ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad