eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
223 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
58 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 🤍 👈همیشه ناراحتیتونونشون بدین اما محترمانه زن نباید رستم وار رفتار کنه لطافت زنانه یاد بگیرین 👈روی بچه تون جلوی بقیه اونقد حساسیت به خرج ندید که بیفته دست بقیه و اذیتتون کنن (جلوی خانواده همسر) 👈حتی اگه جایی مثلا خونه ی مادر شوهرتون نمیخواید توی اشپزی یا ظرف شستن و غیره کمک کنید اما توی پذیرایی کردن کمک کنید، آدمایی که پذیرایی میکنن بیشتر توی ذهن میمونن ... 👈 اگه همسرتون وقتی کنارش هستین زیاد بهتون توجه نمیکنه یا سرشو با چیزای دیگه گرم میکنه شما به بهونه ی کارهای مختلف به اتاق برید و اونجا کارتون رو انجام بدید اینجوری همسرتون میاد دنبالتون و کنارتون 👈 زندگی بالا و پایین داره،برای همه هست:یادمون باشه شاید کسی وضعیت بدتری از ما داشته باشه،همیشه خودمون رو با پایین دست تر مقایسه کنیم،کلا مقایسه خوب نیییییس اما این باعث میشه بیشتر شاکر خدا باشیم و به زندگی دلگرم تر بشیم.  👈کم گوی و گزیده گوی،محبت کن اما زیاده روی نکن،سکوت کن،قاطی نشو،حد و حریم شخصیت رو نگه دار،اگه از کسی ناراحت شدی بهتره با شوخی و یا رفتاری عاقلانه به طرف بفهمونی،...  ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 _اگر خوشتون نیومد عفو بفرمایید . آخ که چقدر من داشتم ضایع می شدم . از یه طرف حرف های امیرمهدی و از یه طرف دلم که اصلا گوش به فرمان من نبود . ضربان می گرفت . با هر حرفی . سکوت کردم . نمی دونستم باید چی بگم . انقدر حرفش دور از ذهن بود که مغزم براي جواب دادن یاریم نکرد . دستش رو به طرف سینی دراز کرد . امیرمهدي – چاییا سرد شد . برم براتون عوضش کنم . سینی رو عقب کشیدم . نه نباید می رفت . دلم می خواست بیشترباهاش حرف بزنم . حالا به هر بهانه اي . من – نمی خواد . من به چایی بعد از شام عادت ندارم . رضوان هم یه شب چایی نخوره چیزیش نمی شه . امیر مهدي – پس من برم داخل . حرف زدنمون زیاد صورت خوشی نداره . آستین لباسش رو چنگ زدم . من – کسی که حواسش به ما نیست . اینجا هم که فضاي بازه و تنها نیستیم . نگاهش خشک شد به آستینش . کفري از فکرایی که مطمئن بودم تو ذهنش نقش بسته باشه ، با طلبکاري گفتم . من – چیه ؟ استین هم محرم و نا محرم داره ؟ خلاف شرع که نکردم . آروم و با لحن خاصی گفت . امیرمهدي – ممکنه کسی ببینه . من – حالا که کسی نیست . بعد براي اینکه ذهنش منحرف بشه با ناز گفتم . من – یه چیزي بگم امیرمهدي ؟ و اسمش رو سعی کردم با خاص ترین لحنی که بلد بودم ادا کنم . من – اگه زخمی نمی شدي می خواستی چه جوري به اون همه زن کمک کنی ؟ خندید‌. و لبخندش نشون دهنده ي این بود که منظورم رو فهمیده . امیرمهدي – من همون یه بار هم دستم رو داغ کردم که دیگه از این نوع کمکا نکنم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون . امیرمهدي و حاضر جوابی ؟ و ... و .... این چی گفت ؟ پشت دستش رو داغ کرده بود؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي و حاضر جوابی ؟ و ... و .... این چی گفت ؟ پشت دستش رو داغ کرده بود ؟ بد بود ؟ نبود ؟ ... یعنی هنوز از دستم شاکی بود ؟ کفري ، سینی رو گذاشتم تو دستش . من – برو چاییا رو عوض کن . اینجوري از مهمون پذیرایی میکنن ؟ لبخندش بیشتر شد . امیرمهدي – ناراحت شدین ؟ من – نه خیر . همچین با غضب گفتم که لبخندش جمع شد و مظلوم گفت . امیرمهدي – برم چاییا رو عوض کنم . می خواست بره ؟ کجا ؟ سریع سینی رو از دستش گرفتم . من – نمی خواد . بده من . دستت درد می گیره . انقدر بی فکر این جمله رو گفتم که اولش نفهمیدم دارم علنا بهش می فهمونم که نگرانشم . ولی خیلی زود فهمیدم چی گفتم . لبخند محوش و سکوتش هم نشون می داد فهمید چی گفتم . براي اینکه ذهنش رو از حرفم منحرف کنم گفتم . من – شبا چه جوري می خوابی ؟ به ثانیه نکشیده ابروهاش رفت بالا . امیرمهدي – بله ؟ من – می گم شبا چه جوري می خوابی ؟ و با انگشتم به دست بانداژ شده ش اشاره کردم . نگاه متعجبش رو به انگشتم دوخت . بعد ردش رو گرفت تا رسید به دستش . امیرمهدي – آهان . چند لحظه بعد دستی به پشت موهاش کشید . و بازدم عمیقش رو با صدا بیرون داد . امیرمهدي – ببخشید . یه لحظه منظورتون رو نفهمیدم . من – فکر کردي منظورم چیه ؟ لبش رو گاز گرفت . امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود . یه لحظه از فکري که احتمالا یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم . من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟ سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته ! زدم زیر خنده . بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم . نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم . من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
- ‏کسانی که شما را دوست دارند، حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند، ترکتان نخواهند کرد. آن‌ها یک دلیــل براے ماندن خواهند یافت.♥🫂
Ragheb-Havaye-Eshgh-128.mp3
2.79M
بــخیــال‌ِغـــم..❤️‍🩹 بیــــا‌بــاهم‌خــاطــره‌بسـازیـم((: • 𝄞 • 🎧↜ 🌙↜ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• ‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب
أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَن‌وأجعل
ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱
خدایا‌دلهاۍما‌و‌عزیزانمان را‌با‌قرآن‌نورانۍکن‌و قلب‌هاۍما‌رابہ‌یاد‌ خود‌روشن‌کن✨🤍 ••• 🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#مسابقه #خـاطـره‌‌نویسـۍشب‌ِیــلـــدا یَــلـــدا یعنۍ یادمان باشد که زندگـۍ آن قـــدر کــوتاه است ک
به لطف شما همراهان «کانال‌رسانہ‌دختـــرانہ‌محمدآباد» مسابـقـه این ماه هم با استقبال خوب شما به پایان رسید .از این بابٺ از شما سپاسگزاریم.✨🌹 📌 از آثار به ثبت رسیده صورت خواهد گرفت و اسامی در روز [۱۳ دِۍ مـاه مصادف با ولادت حضرٺ فاطمه الزهرا ‹س›] در کانال اطلاع رسانی خواهد شد. 🌺
ʚ🤍ɞ " آرامش" به معنای آن نیست کـــــه صـــدایـــی نــــــبـــاشـــد🗣 مشکلی وجود نداشته باشد💥 یا کار سختی پیش رو نباشد⚡️ " آرامش" یعنی در میان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام و پرامید به وجود داشته باشد😇 ☺️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥣 👌😍 ✅اگر خاصیت ماش بدونی ازش غافل نمیشی و میره تو لیست غذاهای نونیت... ⬅️همه مراحل پخت کوکوی ماش تو فيلم کامل با توضیحات هست☺️ 📝مواد‌لازم‌برای‌کوکوی‌ماش: ماش یک لیوان ۲سیب زمینی متوسط ۲تا ۳حبه سیر ماش و سیب زمینی نباید حین پخت له بشه باید نیم پز کنید بعد حسابی خنک شدن میکس کنید . پیاز متوسط تا بزرگ (رنده و اب گرفته ) جعفری ۳ق غ پیازچه ۳ق غ نمک فلفل سیاه زردچوبه پاپریکا پودر سوخاری ۳تا ۴ق غ تخم مرغ ۲عدد مواد کوکوی ماش رو حسابی مخلوط و تو روغن داغ با شعله ملایم سرخش کنید. با این اندازه شما حدود۱۵تا ۱۷تا کوکوی ماش دارید😍 نــــوش‌جــــــان😋 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸همایش بزرگ دختران حاج قاسم🌸 🎙با روایتگری: سید مسافر 📆تاریخ:چهارشنبه ۱۳ دی ⏰ساعت: ۱۸:۳۰ 🕌مکان:آستان مقدس باب المراد - - - - - - ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
سال نو میلادی به هموطنان مسیحی عزیزمان درسرتاسر جهان مبارڪ باد🎄❄️ به امیـــد دنیایۍ پــراز عشــق و حضـــور☺️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔸 🔸 🔸سوأل: آیا در طب سنتی راهی برای افزایش هوش و اعتماد به نفس هست؟ میشه کاری کرد که یه نفر کارکرد مغزیش بیشتر بشه و تمرکز بهتری پیدا کنه؟ 🔗 پاسخ: ✅ اساساً گرم شدن مزاج مغز باعث بالا رفتن توان و ظرفیت آن شده و سرد شدن آن می‌تواند باعث بروز عدم تمرکز، عدم یادگیری و اصطلاحاً خنگی شود. 🍃 برای بالا بردن توان مغزی خود و افرادی که در برهه‌ای از زمان مانند دوران امتحانات به این افزایش توان نیاز دارند، دستورات زیر را انجام دهید: ✅ روزانه 14 عدد بادام را دانه دانه در طول روز مانند آدامس بجوید. ✅ صبحانه ارده و شیره/ ارده و عسل/ مربای سیب/ مربای به میل کنید. ✅ روزانه از عطرهای گرم مانند گلاب، نرگس، مریم و مشک استفاده کنید. ✅ روزانه حداقل 20 دقیقه در معرض دود اسفند قرار بگیرید. ✅ ترکیب سُعد و عسل و زعفران (سُعْز) بهترین داروی بهبوددهنده کارکرد مغز است. ✅ ترک سردی‌ها مخصوصا آب سرد و یخ را در اولویت قرار دهید. 🌱 📝 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم . من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا ! و باز خندیدم . لبخند شرمگینی زد . . امیرمهدي – ببخشید . اصلا حواسم به دستم نبود باز خندیدم . من – از دست رفتی امیرمهدي . امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ... و حرفش رو خورد . خنده م بند نمی اومد . امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین . کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم . من – می چسبه عجیب . سري تکون داد . وقتی خندیدنم تموم شد گفت . امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن . بس بود . زیادي اذیت کرده بودم . من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد . امیرمهدي – از دست شما . و رفت . با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم . رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت . خوبه با خدا قول قرار داشتیا . خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد . در همون حالت جواب دادم . من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش . رضوان – شاید بازم دیدیش . مشکوک حرف می زد . من – چی تو ذهنته ؟ چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد . رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟ من – چی ؟ نرگس ؟ رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم . من – چه بهونه اي ؟ دوباره تکیه داد به صندلیش . رضوان – خرید . در سکوت نگاهش کردم . نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 در سکوت نگاهش کردم . نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش . نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم . رضوان نگاهی به آدرس انداخت . رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟ نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره . آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم . رضوان سري تکون داد . رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو . نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟ رضوان – عالیه . و رو به من گفت . رضوان – تو نمیاي مارال ؟ من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم . نرگس لبخندي زد . نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن . سري تکون دادم . من – منم میام ..... وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره . داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد . مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست میخواستی چقدر ذوق کنی ؟ خودم رو مظلوم کردم . من – دختر به این خوبی ! مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟ اخمی کردم . من – واي مامان . یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا . سري تکون داد . مامان – آدم رو دق می دي مارال . 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad