#سیاست_های_خانومی😍
#همسرداری🤍
👈همیشه ناراحتیتونونشون بدین اما محترمانه زن نباید رستم وار رفتار کنه لطافت زنانه یاد بگیرین
👈روی بچه تون جلوی بقیه اونقد حساسیت به خرج ندید که بیفته دست بقیه و اذیتتون کنن (جلوی خانواده همسر)
👈حتی اگه جایی مثلا خونه ی مادر شوهرتون نمیخواید توی اشپزی یا ظرف شستن و غیره کمک کنید
اما توی پذیرایی کردن کمک کنید، آدمایی که پذیرایی میکنن بیشتر توی ذهن میمونن ...
👈 اگه همسرتون وقتی کنارش هستین زیاد بهتون توجه نمیکنه یا سرشو با چیزای دیگه گرم میکنه شما به بهونه ی کارهای مختلف به اتاق برید و اونجا کارتون رو انجام بدید اینجوری همسرتون میاد دنبالتون و کنارتون
👈 زندگی بالا و پایین داره،برای همه هست:یادمون باشه شاید کسی وضعیت بدتری از ما داشته باشه،همیشه خودمون رو با پایین دست تر مقایسه کنیم،کلا مقایسه خوب نیییییس اما این باعث میشه بیشتر شاکر خدا باشیم و به زندگی دلگرم تر بشیم.
👈کم گوی و گزیده گوی،محبت کن اما زیاده روی نکن،سکوت کن،قاطی نشو،حد و حریم شخصیت رو نگه دار،اگه از کسی ناراحت شدی بهتره با شوخی و یا رفتاری عاقلانه به طرف بفهمونی،...
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
_اگر خوشتون نیومد
عفو بفرمایید .
آخ که چقدر من داشتم ضایع می شدم .
از یه طرف حرف های امیرمهدی و از یه طرف دلم که اصلا گوش به فرمان من نبود . ضربان می گرفت .
با هر حرفی .
سکوت کردم .
نمی دونستم باید چی بگم .
انقدر حرفش دور از ذهن بود که مغزم براي جواب دادن یاریم نکرد .
دستش رو به طرف سینی دراز کرد .
امیرمهدي – چاییا سرد شد .
برم براتون عوضش کنم .
سینی رو عقب کشیدم .
نه نباید می رفت .
دلم می خواست بیشترباهاش حرف بزنم . حالا به هر بهانه اي .
من – نمی خواد .
من به چایی بعد از شام عادت ندارم . رضوان هم یه شب چایی نخوره چیزیش
نمی شه .
امیر مهدي – پس من برم داخل .
حرف زدنمون زیاد صورت
خوشی نداره .
آستین لباسش رو چنگ زدم .
من – کسی که حواسش به ما نیست .
اینجا هم که فضاي بازه و تنها نیستیم .
نگاهش خشک شد به آستینش .
کفري از فکرایی که مطمئن بودم تو ذهنش نقش بسته باشه ، با طلبکاري گفتم .
من – چیه ؟
استین هم محرم و نا محرم داره ؟
خلاف شرع که نکردم .
آروم و با لحن خاصی گفت .
امیرمهدي – ممکنه کسی ببینه .
من – حالا که کسی نیست .
بعد براي اینکه ذهنش منحرف بشه با ناز گفتم .
من – یه چیزي بگم امیرمهدي ؟
و اسمش رو سعی کردم با خاص ترین لحنی که بلد بودم ادا کنم .
من – اگه زخمی نمی شدي می خواستی چه جوري به اون همه زن کمک کنی ؟
خندید.
و لبخندش نشون دهنده ي این بود که منظورم رو فهمیده .
امیرمهدي – من همون یه بار هم دستم رو داغ
کردم که دیگه از این نوع کمکا نکنم.
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .
امیرمهدي و حاضر جوابی ؟
و ... و .... این چی گفت ؟
پشت دستش رو داغ کرده بود؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
امیرمهدي و حاضر جوابی ؟
و ... و .... این چی گفت ؟
پشت دستش رو داغ کرده بود ؟
بد بود ؟ نبود ؟ ...
یعنی هنوز از دستم شاکی بود ؟
کفري ، سینی رو گذاشتم تو دستش .
من – برو چاییا رو عوض کن .
اینجوري از مهمون پذیرایی میکنن ؟
لبخندش بیشتر شد .
امیرمهدي – ناراحت شدین ؟
من – نه خیر .
همچین با غضب گفتم که لبخندش جمع شد و مظلوم گفت .
امیرمهدي – برم چاییا رو عوض کنم .
می خواست بره ؟
کجا ؟
سریع سینی رو از دستش گرفتم .
من – نمی خواد .
بده من .
دستت درد می گیره .
انقدر بی فکر این جمله رو گفتم که اولش نفهمیدم دارم علنا بهش می فهمونم که نگرانشم .
ولی خیلی زود فهمیدم چی گفتم .
لبخند محوش و سکوتش هم نشون می داد فهمید چی گفتم .
براي اینکه ذهنش رو از حرفم منحرف کنم گفتم .
من – شبا چه جوري می خوابی ؟
به ثانیه نکشیده ابروهاش رفت بالا .
امیرمهدي – بله ؟
من – می گم شبا چه جوري می خوابی ؟
و با انگشتم به دست بانداژ شده ش اشاره کردم .
نگاه متعجبش رو به انگشتم دوخت .
بعد ردش رو گرفت تا رسید
به دستش .
امیرمهدي – آهان .
چند لحظه بعد دستی به پشت موهاش کشید .
و بازدم عمیقش رو با صدا بیرون داد .
امیرمهدي – ببخشید .
یه لحظه منظورتون رو نفهمیدم .
من – فکر کردي منظورم چیه ؟
لبش رو گاز گرفت .
امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود .
یه لحظه از فکري که احتمالا یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم .
من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟
سکوت جوابم بود .
و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته !
زدم زیر خنده .
بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم .
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم .
با همون حالت گفتم .
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🤍🌿»
✍۵ راه خوشبختــی
از نظــــر امــام علۍ ‹علیہالسلام›
🤍¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
🌿¦↫#یکشنبہهاےعلوے
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آنچه_مجردان_باید_بدانند
💯تفاوتهای قابل توجه عشق و هوس و وابستگی...
💕در عشق شرط وجود ندارد. ☝️
👤#دکتر_سعید_عزیزی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Ragheb-Havaye-Eshgh-128.mp3
2.79M
بــخیــالِغـــم..❤️🩹
بیــــابــاهمخــاطــرهبسـازیـم((:
• 𝄞 •
🎧↜#موزیــک
🌙↜#شبتــونغــرقآرامــش
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#مسابقه #خـاطـرهنویسـۍشبِیــلـــدا یَــلـــدا یعنۍ یادمان باشد که زندگـۍ آن قـــدر کــوتاه است ک
#پــایــانمسـابقـہ
#خـاطـرهنویسـۍشبِیــلـــدا
✍به لطف شما همراهان «کانالرسانہدختـــرانہمحمدآباد» مسابـقـه این ماه هم با استقبال خوب شما به پایان رسید .از این بابٺ از شما سپاسگزاریم.✨🌹
📌#انتخابسهاثردرسهردهےسنیمتفاوت
از آثار به ثبت رسیده صورت خواهد گرفت و اسامی #منتخبینمسابقه در روز [۱۳ دِۍ مـاه مصادف با ولادت حضرٺ فاطمه الزهرا ‹س›] در کانال اطلاع رسانی خواهد شد. 🌺
ʚ🤍ɞ
" آرامش" به معنای آن نیست
کـــــه صـــدایـــی نــــــبـــاشـــد🗣
مشکلی وجود نداشته باشد💥
یا کار سختی پیش رو نباشد⚡️
" آرامش" یعنی در میان صدا،
مشکل و کار سخت، دلی آرام
و پرامید به وجود داشته باشد😇
#روزتبخیرمهربونجان☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپـــزی🥣
#آموزشکوکوماش 👌😍
✅اگر خاصیت ماش بدونی ازش غافل نمیشی و میره تو لیست غذاهای نونیت...
⬅️همه مراحل پخت کوکوی ماش تو فيلم کامل با توضیحات هست☺️
📝موادلازمبرایکوکویماش:
ماش یک لیوان
۲سیب زمینی متوسط
۲تا ۳حبه سیر
ماش و سیب زمینی نباید حین پخت له بشه باید نیم پز کنید بعد حسابی خنک شدن میکس کنید .
پیاز متوسط تا بزرگ (رنده و اب گرفته )
جعفری ۳ق غ
پیازچه ۳ق غ
نمک فلفل سیاه زردچوبه پاپریکا
پودر سوخاری ۳تا ۴ق غ
تخم مرغ ۲عدد
مواد کوکوی ماش رو حسابی مخلوط و تو روغن داغ با شعله ملایم سرخش کنید.
با این اندازه شما حدود۱۵تا ۱۷تا کوکوی ماش دارید😍
نــــوشجــــــان😋
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده برای جارو برقی‼️
#ایــدهوترفنـــدخانــهداری👌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸همایش بزرگ دختران حاج قاسم🌸
🎙با روایتگری: سید مسافر
📆تاریخ:چهارشنبه ۱۳ دی
⏰ساعت: ۱۸:۳۰
🕌مکان:آستان مقدس باب المراد
#فقط_برای_خدا
#من_دختر_حاج_قاسم
#شهید_القدس
#انتشار_دهید
- - - - - -
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
سال نو میلادی
به هموطنان مسیحی عزیزمان
درسرتاسر جهان مبارڪ باد🎄❄️
به امیـــد دنیایۍ پــراز عشــق و حضـــور☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔸#کمهوشی
🔸#کارکردمغز
🔸#تمرکز
❓سوأل: آیا در طب سنتی راهی برای افزایش هوش و اعتماد به نفس هست؟ میشه کاری کرد که یه نفر کارکرد مغزیش بیشتر بشه و تمرکز بهتری پیدا کنه؟
🔗 پاسخ:
✅ اساساً گرم شدن مزاج مغز باعث بالا رفتن توان و ظرفیت آن شده و سرد شدن آن میتواند باعث بروز عدم تمرکز، عدم یادگیری و اصطلاحاً خنگی شود.
🍃 برای بالا بردن توان مغزی خود و افرادی که در برههای از زمان مانند دوران امتحانات به این افزایش توان نیاز دارند، دستورات زیر را انجام دهید:
✅ روزانه 14 عدد بادام را دانه دانه در طول روز مانند آدامس بجوید.
✅ صبحانه ارده و شیره/ ارده و عسل/ مربای سیب/ مربای به میل کنید.
✅ روزانه از عطرهای گرم مانند گلاب، نرگس، مریم و مشک استفاده کنید.
✅ روزانه حداقل 20 دقیقه در معرض دود اسفند قرار بگیرید.
✅ ترکیب سُعد و عسل و زعفران (سُعْز) بهترین داروی بهبوددهنده کارکرد مغز است.
✅ ترک سردیها مخصوصا آب سرد و یخ را در اولویت قرار دهید.
#سلامتی🌱
#طبسنتی📝
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم .
با همون حالت گفتم .
من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !
و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد .
. امیرمهدي – ببخشید .
اصلا حواسم به دستم نبود
باز خندیدم .
من – از دست رفتی امیرمهدي .
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...
و حرفش رو خورد .
خنده م بند نمی اومد .
امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .
من – می چسبه عجیب .
سري تکون داد .
وقتی خندیدنم تموم شد گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم .
فکر کنم همه از غیبتم
مطلع شدن .
بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .
من – باشه .
بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .
امیرمهدي – از دست شما .
و رفت .
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .
رضوان – چشمم به چاییا خشک شد .
تو هم که سرگرم عشقت .
خوبه با خدا قول قرار داشتیا .
خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم
دور نمی شد .
در همون حالت جواب دادم .
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .
رضوان – شاید بازم دیدیش .
مشکوک حرف می زد .
من – چی تو ذهنته ؟
چشمکی زد .
و کمی به سمتم خم شد .
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟
نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد .
و کاغذي رو گرفت سمتش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد .
و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس .
ببخشید دیر شد .
زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم .
می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟
نرگس – باشه میام .
فقط کی می خواي بري ؟
اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره .
آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم .
رضوان سري تکون داد .
رضوان – باشه .
هر روز وقتت آزاد بود بگو .
نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟
رضوان – عالیه .
و رو به من گفت .
رضوان – تو نمیاي مارال ؟
من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم .
نرگس لبخندي زد .
نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره .
همه شون هم قشنگن .
سري تکون دادم .
من – منم میام .....
وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه
کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون .
و ما رو ببره .
داشتم از شدت ذوق پس می افتادم .
طوري که مامان اخمی بهم
کرد و ذوقم کور شد .
مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست میخواستی چقدر ذوق کنی ؟
خودم رو مظلوم کردم .
من – دختر به این خوبی !
مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟
اخمی کردم .
من – واي مامان .
یه امروز حال من رو نگیر .
بذار براي بعد تو رو خدا .
سري تکون داد .
مامان – آدم رو دق می دي مارال .
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💚🌱»
آقــــا کہ حــــرم نداره):🥺 .
🌱¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
💚¦↫#دوشنبههاۍامامحسنۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad