💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_نهم
انقدر مامان " شکرخدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم .
به سختی چادر رضوان رو روي سرم نگه داشته بودم .
انگار هیچ کش چادري حاضر نبود روي سر من درست جا بیفته .
دائم از پشت سرم جمع می شد و می پرید بالا .
تا می اومدم دعا کنم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روي سرم از اون حال خوب جدا می شدم .
در حال جدل با کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید .
لبخندي زد و کش رو از داخل ، پشت سرم انداخت .
و در حین کارش گفت .
رضوان – براي خودت دعا کردي ؟
من – دعاي چی ؟
رضوان – اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه !
اونی که باهاش
خوشبخت می شی و خود خدا راضیه
من – حتی اونی که بهش علاقه اي ندارم ؟
رضوان نگاه دوخت به چشمام .
رضوان – می خواي خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟
من – هر کس دنبال خوشبختیه .
ولی با کسی که دوسش داره .
رضوان – و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟
من – رضوان سخته بخواي بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی
.
رضوان – از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله .
مطمئن باش اونی که ازدواج
باهاش به صلاحت باشه بلاخره عاشقت می کنه .
من – کی ؟
شماتت بار نگاهم کرد .
رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه
و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر
شوهرت و به دلت می ندازه .
نگاهش کردم .
رضوان – بهش اعتماد کن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتادم
رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه
و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر
شوهرت و به دلت می ندازه .
نگاهش کردم .
رضوان – بهش اعتماد کن .
من – بهش اعتماد دارم .
به خصوص با این اتفاق هایی که تو این
چند ماه اخیر افتاده .
رضوان – آفرین .
پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش .
سري تکون دادم .
بازم راست می گفت .
مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟
چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟
در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم .
و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم به هم گره می خورد .. "
با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه
می دونستم به این راحتی
نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی
زیر لب چند بار گفتم
" راضیم به رضاي خودت "
صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست
. باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی .
پس تو جلسه ي خواستگاریت باید
حجاب داشته باشی.
***
شال طوسی روشنی روي سرم انداختم .
و رو به روي اینه ایستادم
تا طوري روي سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه .
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه .
ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
۱۴ روز تا #میـــلادمنجـۍعـالــم✨
#مـراعَهـدیستبـٰاجـانـان...
نشـــردهیـــم♥️🖇
امیرالمومنین علیـہ السلام:
همواره در انتظار فـــرج و ظهور صـاحبالزمـان
علیهالسلام باشید و یأس و ناامیدی از رحمت
خدا به خود راه مدهید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📜 (بحارالانوار، ج ۱۵ ص ١٢٣)
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
〖✌️😎〗
‹ 📷⇢ #گزارشتصویرے ›
‹ ✊🏻⇢ #یوماللهبـهـمــن²² ›
🇮🇷گــردهمایـۍ و راهپیمایــی جمعی از یــاران کوچڪ و بانشـاط امــام حسین‹ع›و خانواده هاے گرامــی بہ انگیـــزه بـزرگداشت باشکوهتریـن فراز تــاریخ ایــران براے آیندهاۍ پرفروغ
🗓۲۲بهـمـن۱۴۰۲
📍 حسینیــه ولیعـصـر‹عج›_راهپیمـایـۍ۲۲بهمـن_گلــزارشهداےمحمدآبـادمرڪزۍ
#هیئتکودکیارانحسین
#واحدفرهنگۍ_مسجدجامع
#هیئتحضرتاباالفضلالعباسع
#پایگاهمقاومتبسیجشهدایگمنام
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربار که نِگاهت مۍکنم
جملهاے آشنا، به ذهنم خطـور میکند
در اينجا چيزۍ هست
ڪه ارزش زندگۍ ڪردن دارد . . . ❤️((:
Mehrdad jafari - Gol vase Gol (320).mp3
6.48M
کـسـۍنمیـتونهـازتوبگیــرهمنو🫂
توبــزارپشتماهرچــۍمیخانبگــنو🙃
اینـانمیدوننعـشـقتوڪشـتهمنو❤️🩹
• 𝄞 •
🎧↜#موزیــک
🎙↜#مــهــردادجعفــرے
🌙↜#شبتــونغــرقآرامــش
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
.🌷.
حال دلت که خوب باشد؛
همه دنیا به نظرت زیباست
حال دلت که خوب باشد؛❤️
حتی می شوی همبازی بچه ها
و چقدر لذت دارد که آدم
حال دلش خوب باشد🥰
حال دلــــت تـــا همیشـــه خـــــوب🦋
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
روشهای جالب برای خانهداری آسان و بهتر👌
مطمئنا یکیش رو بلد بودی😉
🧡•••|↫ #ترفند /#خانه_داری
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی🍽
#آموزشکبابچوبیمرغ 🍢
📝مـــــــوادلازم:
ترکیب سینه و رون مرغ ۶۰۰ گرم
پیاز متوسط ۱ عدد
سیر ۱ حبه
فلفل کاپی یا فلفل دلمه ای قرمز
جعفری به مقدار دلخواه
زعفرون دم کرده
پودر سوخاری ۳ قاشق غذاخوری
نمک و ادویه(فلفل سیاه و قرمز، پودر پیاز، پودر سیر، سماق، زردچوبه) به میزان لازم
✅اگه غذاساز نداشتین مرغ رو بزارین تو فریزر یه کوچولو یخ بزنه بعد رنده کنید. پیاز و فلفل دلمه و جعفری رو هم حسابی ساطوری کنید اگه فقط از سینه مرغ استفاده کردین حتما ۲-۳ قاشق غذاخوری روغن اضافه کنید که خیلی خشک نشه این مواد رو میتونید به صورت خام بعد از مخلوط کردن فریز کنید.
نــــــوشجـــــــان😍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایده شیک واسه سرو چایـۍ😍👌
✅مـــــواد لـــــازم:
شکر ۱۰۰ گرم
چای کیسهای، بهار نارنج، گل سرخ، لیمو خشک، هل و...
نــوش جـــــان❤️
☕️#ترفند /#آشپزی / #خانه_داری
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
"گـــل آرایـۍ حـــرم آقا امــام حسین در آستــانـہ ولادتشــــان"🌸😍
🕌 اگــه گفتید عطــر چۍ میاد ؟!
عطـــر امـام حسیـــن علیه السلام_♥️_
#اسیــرِکوۍِتوهستممرانڪنآزاد
#دلمشدهبههواےغمتحسینآباد
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
.
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه .
ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه .
دستی به لباسم کشیدم .
یه بلوزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از
رضوان قرض کرده بودم .
چون هیچ کدوم ازلباس هام پوشیده نبود . همه یا کوتاه بودن یا بدون آستین .
مطابق با سفارش مامان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم .
وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم .
من – خوبم ؟
هر با هم برگشتن به سمتم .
مامان – آره مادر . ماه شدي .
ً
رضوان – آره . چقدر بهت میاد . عمرا دیگه ازت این لباس رو بگیرم.
لبخندی زدم .
من – مرسی .
چشماتون قشنگ می بینه .
مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت .
مامان – تو و این حرفا ؟
خوبی مادر ؟
رضوان – درست شنیدم ؟
من – ببینین شما نمی ذارین مثل دختراي خوب حرف بزنما !
اصلا هم چشماتون قشنگ نمی بینه .
خودم خوشگلم .
هر دو خندیدن .
مامان - داري یواش یواش خانوم می شی مارال .
من – ا ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد .
مامان – بیست و سه ساله مادرتم ، بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم .
عاشق حاضر جوابیت هم هستم .
براي من همون مارال همیشگی باش .
سرم رو کمی خم کردم .
من – امري باشه ؟
مامان – عرضی نیست .
فقط برو بشین استراحت کن که وقتی
اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی .
من – حالا این قوم آتش آفروز کی میان ؟
رضوان خندید و مامان اخمی کرد .
مامان – مارال !
من – چیه خوب ؟
دارم می پرسم این جناب اسکندر خان و
خونواده کی شرفیاب می شن ؟
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما .
اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_دوم
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما . اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت .
رضوان – معلومه حسابی مشتاق دیدارشی .
من – نه خیرم .
می خوام ببینم ارزش داره به غالمی قبولش کنم یا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم !
رضوان – فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیاي .
بعد ابرویی بالا انداخت .
رضوان – اینا رو ول کن .
یادم رفته بود یه چیزي رو بهت بگم .
اونشب بعد از اینکه به امیرمهدي گفتی نزدیک بود بمیرم ..
من – خوب ؟
رضوان – امیرمهدي رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟
سري تکون دادم .
رضوان – وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه .
فکر کردم شاید گریه کرده باشه !
مشتی زدم تو بازوش .
من – خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خواي یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دي .
هر روزیه تیکه می گی و می ري .
رضوان – بده بهت اطلاعات می دم ؟
من – نه خیر بد نیست .
فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم
بتونه بفهمه چی به چیه .
من بدبخت باید هرروز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا
بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده .
پشت چشمی نازك کرد .
رضوان – خیلی هم دلت بخواد .
من – خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟
رضوان – وا مگه الان چشه ؟
من – هیچی . فقط الان اگه جلو خواستگارا به جاي سلا اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدي جون ؛خودت باید درستش کنی .
رضوان – براي تو که بد نمی شه ، می شه ؟
هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچارا به سمت در رفتیم .
اسکندر رحیمی همراه با مادر و دو خواهرش اومده بودن .
چون جلسه ي اول بیشتر جنبه ي آشنایی داشت واینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
۱۳ روز تا #میلادمنجـۍعالــم✨
#مـراعَهـدیستبـٰاجـانـان...
نشـــــردهیــــم♥️🖇
حضرت مهدی علیه السلام:
ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمیکنیم
و یاد شما را از خاطر نمیبریم وگرنه محنت و دشواری ها شما را فرا میگرفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📜بحار، ج ۵۳ ص ٧٢
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad