#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
◖♥️🌼◗
هرگـــاه دلت گرفت دل بسپار به او:> 😊
فراموش ڪه نکرده اے ... او خالق قلب توست!
بهتر از هر کس از ڪوچه پس ڪوچه های قلبت باخبـــر است✨-
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗
ایخواهـران
جھـادشماحجـابشماست
واثرۍكہحجـــابشمـا
مۍتواندبرروےمردمبگذارد؛
خـونمـانمۍتوانـدبگذارد☁️🌱'!
-شھیدمحمدرضاشیخۍ-
‹🤍⇢#پروفایل ›
‹✨⇢#چادرانه›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
شهید جهادمغنیه:
مافرزندانکسانیهستیمكمرگ،
راهآنهارانمیشناسد...
چراكآنهابهوسیلهیمرگ
درمسیرخداصعودکردهاند... :) 🥲🌿
#شھیدانہ
#شهیدجهادمغنیه
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
شهید جهادمغنیه: مافرزندانکسانیهستیمكمرگ، راهآنهارانمیشناسد... چراكآنهابهوسیلهیمرگ درمسیرخ
مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه میگفت:
مدت طولانـی بعد از شھادتش اومد به خوابم
بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم . . !💔
گفت: طول کشید تا از بازرسـیها رد شدیم
گفتم چه بازرسۍ؟!
گفت: بیشتر از همھ سر بازرسـی نماز وایسادیم
بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن!
#شهیدجهادمغنیه🌱
#پنجشنبہهاےشهدایـۍ🕊
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
.🪴.
-من هم مثل همه شما جوانی هستم
که آرزوهایی دارم اما محبت سیدالشهدا
و پیروی در رکاب او، بر دلم چیره شد و مرا
شیفته شهادت کرد ((:✨
✍شهید جهاد عماد مغنیه ...
۳ روز تا #میلادمنجۍعالم
#مـراعَهـدیستبـٰاجـانـان...
نشـــــردهیــــم ♥️🖇
حضرٺ مهدۍ "علیه السلام" :
برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید
که خود فَرَج و نجات شما است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📜(کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_پنجم
.
رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار.
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟
اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من
می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
رضوان درمونده نگاهی به نرگس انداخت و خیلی سریع برگشت به سمتم .
رضوان – باید یه راهی باشه .
من – نمی دونم ..
نرگس – می شه بگین موضوع چیه ؟
من نباید بدونم ؟
رضوان – من برات می گم .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی خواي به خودش بگی ؟
من – نه .... نمی تونم .
نرگس – بلاخره می گین یا نه ؟
رضوان برگشت به سمتش .
کمی مکث کرد .
انگار تو گفتنش تردید داشت .
چندبار دهنش رو براي گفتن باز کرد و بست ولی چیزي نگفت .
اخر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو براي گفتن جزم کرد .
رضوان – وقتی آقاي درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین ...
دوباره نیم نگاهی به من انداخت ..
رضوان – ممم .... مارال ... مم .... مارال ... می خواست ... یعنی ...
کلافه پریدم میون حرفش ... پر درد گفتم .
من – نگرانش بودم .... نمی خواستم براش اتفاقی بیفته ... نمیخواستم چیزیش بشه ... نذر کردم ... با خدا حرف زدم گفتم سالم برگرده ... گفتم اگر زنده بگرده ازش میگذرم و دیگه نمی خوامش .... گفتم من و دلم به درك ... فقط سالم باشه ، زنده باشه ... من دیگه هیچی نمی خوام ... من ... من ...
زنده بودنش برام مهم بود ...
دیگه به دلم کاري نداشتم ... کاري نداشتم نرگس ...
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .
گرماي دست کسی روي دستم نشست .
نرگس-واقعا خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گرفتار تو کرده .
من – چه فایده ؟
نفس عمیقی کشید .
نرگس – بهش بگو مارال .
وحشت زده نگاهش کردم .
من – چی بگم ؟
نرگس – همینایی که الان گفتی .
رضوان – آره . بگی بهتره .
من – من هیچی نمی گم .
رضوان – بچه نشو مارال .
من – من نمی گم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_ششم
نرگس – همینایی که الان گفتی .
رضوان – آره . بگی بهتره .
من – من هیچی نمی گم .
رضوان – بچه نشو مارال .
من – من نمی گم .
نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت .
نرگس – می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم .
سري تکون دادم .
من – نمی تونم .
رضوان – دارن میان .
نگاهمون رفت سمت امیرمهدي که با دو تا لیوان آبمیوه داشت به طرفمون میومد .
هر دو بلند شدن و نرگس خیلی جدي بهم گفت .
نرگس – بهش بگو .
حقشه بدونه .
حتی احساست رو به خودش .
اینجوري محکم تر می شه .
حیفه این احساساي قشنگ که جلوش
گرفته بشه .
لبخندي زد .
نرگس – مطمئنم خودش یه راهی پیدا میکنه .
و سریع ازم دور شدن .
وسط راه ، نرگس رفت سمت امیرمهدي و
چیزي بهش گفت .
امیرمهدي سري تکون داد و به طرفم اومد .
نمی تونستم ...
نمی تونستم حرفی بزنم ....
نمی تونستم راحت بگم
که دوسش دارم ....
اومد و آروم و با فاصله نشست روي نیمکت کنارم .
یکی از نی هاي توي دستش رو از داخل زرورقش بیرون کشید و
داخل پاکت کوچیک آبمیوه فرو کرد .
گرفت سمتم .
امیرمهدي – بفرمایین .
دست بردم و گرفتم .
من – ممنون .
امیرمهدي – فکراتون رو کردین ؟
مستأصل نگاهش کردم .
خوب بود که نگاهم نمی کرد وگرنه حتماً
براي اون همه درموندگی من ، دلیل میخواست .
پاکت آبمیوه رو نگاه کردم و جواب دادم .
من – فکر کردم .
راستش مسئله اي وجود داره که بهم اجازه نمیده فرصت آشنایی رو به هر دومون بدم .
امیرمهدي – می شه بپرسم چه مسئله اي ؟
من – قابل گفتن نیست .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍