eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان . گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني . اون روز هم همچین روزی بود. جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سلام و احوالپرسي ، همه باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم. هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد . با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم. صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانش نزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه. کسي فریاد زد: -مریض رفت. با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت: _خدابهش رحم کنه هر کي هست. همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك رو هل مي دادن . سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی........ جیغ زدم: -یا خدا .... یا خدا... هجوم بردیم به سمت اتاقش. پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب: -برین عقب اینجا نمونین. طاهره خانوم التماس کرد: -تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م... پرستار تشر زد: -برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن. نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس ميکردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم. بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم. حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن . جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که ميخواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن. دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد . صدای بوق آزاردهنده قطع نشد . بي اختیار ، با درد فریاد زدم: -وای.. حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم. مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود. با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد: -در رو ببند. در بسته و پاهای من تا شد. نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت: -نشینین اینجا . بلند شین خانوم. ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده. آروم گفتم: -برش گردونین. -بلند شین خانوم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -برش گردونین. -بلند شین خانوم. انگار کسي با مشت به دیواره ی قلبم ميکوبید و اصرار داشت تا وجود ترك خورده م رو به طور کامل ویرون کنه. فریاد زدم: -برش گردونین. از پشت کشیده شدم . اما مقاومت کردم و با مشت به دیوار کنار کوبیدم: -برش گردونین . تو رو خدا برش گردونین. کسي بلند فریاد زد: -حالشون بده . براشون آب بیارین. صدای پاهایي مي اومد که دوون دوون حرکت مي کرد. برگشتم و بي اختیار پایین لباس پرستار پشت سرم رو گرفتم و بهش التماس کردم: -بهشون بگو برش گردونن. صدای ناله ی طاهره خانوم بلند شد: -مارال مادر آروم باش. نگاهشون کردم . اشك مي ریختن ، تند و بي وقفه . نرگس مي زد تو صورت خودش و رضوان تلاش مي کرد جلوش رو بگیره . مامان زیر بغل طاهره خانوم رو گرفته بود. مبهوت به رفتارشون گفتم: -باید برگرده. طاهره خانوم با درموندگي نگام کرد . دوباره بلند گفتم: -باید برگرده. حین گریه کردن سرش رو بلند کرد رو به آسمون و ضجه زد: -خدایا .... راضیم به رضای خودت. انگار یه سطل سرب مذاب ریختن روی سرم . چرا راضي بود ؟ .......... اگر خواست خدا رفتن امیرمهدی بود ؟.... اگر.......... نه........ بهش التماس کردم: -نباشین. اشكم جوشید . از کجا پیداش شده بود ؟ با زجر نالیدم: -نباشین . این دفعه راضي نباشین. هق زدم: -تو رو خدا این دفعه راضي نباشین. روی زمین با دست خودم رو جلو کشیدم و به پایین چادر طاهره خانوم چنگ زدم و باز التماس کردم: -تو رو خدا راضي نباشین . بهش بگین برش گردونه . تو رو خدا بهش بگین برش گردونه. طاهره خانوم با درد چشماش رو بست . مانتوی مامان رو کشیدم: -مامان تو به خدا بگو . بگو برش گردونه. رو کردم سمت نرگس و رضوان : -شما بگین .. شاید حرف شما رو شنید . تو رو قرآن بگین برش گردونه........ حقم نبود خدا اونجوری من رو از امیرمهدیم جدا کنه . حقم نبود اونجوری ضجه بزنم و خدا جوابم رو نده. حقم نبود که بي امیرمهدی بمونم. باصدای بلندی که انگار با دستگاه متصل به امیرمهدی و اون صدای بوق ممتد وحشتناکش مسابقه گذاشته بودن فریاد زدم: -یكي به خدا بگه . تو رو قران بهش بگین برش گردونه. لباسم رو تو مشتم گرفتم از شدت فشاری که روح و جسمم رو با هم به یغما مي برد و باز فریاد زدم: -بهش بگین برگرده . برگرده. ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
__
- مشکلات ِمن فقط کنجِ حرم‌حل‌مۍشود دعوتم‌کن‌ڪربلا،خیلــی‌گرفتــارم‌حسیـــن ۜ :)🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ❤️‍🩹 🌙 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌻⃟⃟💙 دربـرخـی‌منابـع‌برایِ‌حضرٺ‌مـہـدی{عج}لقب‌خآصـی‌ذڪر‌شده‌با‌عنوان "خُـنَّـس" امـا‌این‌لقب‌از‌ڪجا‌گرفته‌شده⁉️ از‌آیه۱۵‌سوره‌تڪویر‌ڪه‌میفرماد: "فَلا‌اُقسِمُ‌‌بِالْخُنَّس" حالااین"‌خُنَّس‌ْ"‌یعنـۍچی؟ یعنی‌آن‌ستآره‌ای‌ڪه‌مـیرود‌امـا‌برمـیگـرد(:♥️' ڪِی‌بشه‌برگـردےستاره‌ۍِدل‌هـا؟!🥲 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌—————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— 🌼تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا ⃣ 🕊بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📜 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
4_5888485430801731223.mp3
14.21M
مــا‌مــالِ‌ڪـــربـلـــاییــم❤️‍🩹 دنیــارو‌دوسـت‌نــداریم!)): - . - . - . [ پلی لیستِ روح !. ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🌻 - دلتــان نگیــرد از تلخــۍ🥺 یڪ نفــرهست،همیــن حـوالــی... دورتــر از نگــــاہ‌ آدم‌هــا! نزدیک‌تـر از رگِ گـــردن(:💞 روزے چنـان دستانت را مۍگیــرد، ڪه ماٺ می‌شونــد،تمــام کسانۍڪه، روزے به شمــا پشت پــا زدند🙃...! - ✨ ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
قدم گذاشتن بر بهشت الهی 🌷 پیامبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: هر گامی که انسان به سوی نماز جمعه در روز جمعه برمی‌دارد، بر بهشت می‌گذارد و گناهانش می‌ریزد. 🌼 حجت الاسلام حاج على اکبرى: یاران حضرت مهدی (ارواحنافداه) را در نمازجمعه‌ها می‌توان پیدا کرد. نمی‌شود یک جایی نمازجمعه باشد و یک عده‌ای در خانه‌ها معطّل باشند و مشغول نماز فرادی و یا در مهمانی‌ها و امثال اینها باشند؛ البته یکی دو بار اشکالی ندارد ولی اگر همیشه این‌طور باشد، آن‌وقت نباید توقع داشته باشند که در کنار حضرت باشند. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
👤سخنرانی هانری ماسه در جشن بازنشستگی اش در دانشگاه سوربن فرانسه: -من عمرم را وقف ادبیات فارسی ایرانی کردم و برای اینکه به شما استادان و روشنفکران جهان بشناسانم که این ادبیات عجیب چیست، چاره ای ندارم جز اینکه به مقایسه بپردازم، كه بگویم که ادبیات فارسی بر چهار ستون اصلی استوار است : _ فردوسي _ سعدی _ حافظ _ مولانا 🌷فردوسی، هم سنگ و همتای هومر یونانی است و برتر از او... 🌻سعدی، آناتول فرانس فیلسوف را به یاد ما می آورد و داناتر از او... 🌹حافظ با گوته ی آلمانى قابل قیاس است، که او خود را شاگرد حافظ و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده، می شمارد... 💐اما مولانا... در جهان هیچ چهره ای را نیافتم که بتوانم مولانا را به او تشبیه کنم. او یگانه است و یگانه باقی خواهد ماند. او فقط شاعر نیست، بلکه بیشتر جامعه شناس است و بویژه روانشناسی کامل که ذات بشر و خداوند را دقیق می شناسد. قدر او را بدانید و بوسیله ی او خود را و خدا را بشناسید. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐 رنگی ترین مسجد ایران😍 مسجد نصیرالملک شیراز یکی از محبوب ترین مقصدهای گردشگری در بین ایرانی ها و توریست ها ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✨ مجنون؛ هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی‌دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟ مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم⁉️ ...
eddf049ed981b210f2e403730a62bd0331105542-144p_77.mp3
782.2K
🎙علی فانی اگه آقامون نیومد نذاریم دلا بمیرهـ انتظار مهدۍ امروز همه حرف غدیــره... 🤲 ❤️‍🩹 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 ✅ فقط برای تو «تنوع در خلقت دانه‌های برف» برف همیشه برای ما یک شکل داشته؛ سفید و نرم و سرد ... اما خدا هندسه‌ی دانه‌های برف را که به چشم هم نمی‌آیند، به زیباترین و متنوع‌ترین شکل ممکن، خلق کرده است. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مسیر پیشرفت.pdf
2M
📗 امروز دومین جمعه‌ای هست که شهید رئیسی آرام گرفته‌اند 🥲 و خبری از تلاش‌های مجاهدانه و سفر‌های استانی‌‌شون به گوش نمیرسه. 😞 ، این هفته هم کتابی رو برای عموم علاقه‌مندان به پیشرفت ایران عزیزمون، معرفی میکنه: «در مسیر پیشرفت» این کتاب، فقط بخشی از خدمات در دو سال اول دولتشون هست. 🌷لطفاً منتشر کنید. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت. نگاهش کردم . یكي از بهیارای بخش بود. با همون سیل اشك روون ، سری تكون دادم و لیوان رو پس زدم. دست های مردونه ای دست هام رو گرفت . باباجون جلوم زانو زده بود: -آروم باش باباجان . مقدر باشه ، بر ميگرده .به خدا توکل کن. چشماش سرخ بود و پر اشك. پیچ و تاب خوردم و بلند فریاد زدم: -من که توکل کرده بودم ! به خدا بهش توکل کرده بودم ! پس چرا اینجوری شد ؟ -آروم بابا. خیره شدم تو چشماش و نفس زنون گفتم: -من بدون امیرمهدی مي میرم. کسي از پشت سرم دوون دوون خودش رو به اتاق امیرمهدی رسوند و داخل شد. پرستاری بود که چیزی برای افراد داخل اتاق برد و یادش رفت در رو پشت سرش ببنده. مثل آدم دور مونده از هوا که احساس خفگي آزارش مي ده ، دستام رو از دستای باباجون بیرون کشیدم و خودم رو روی زمین سخت و سنگي اونجا به جلو روندم و به درنزدیک شدم تا با دیدن امیرمهدی اکسیژن بگیرم. از لای در خیره شدم به مرد بي رنگ و روی خوابیده بر تخت . انقدر رنگ پریده بود که گویي روحي در کالبدش باقي نمونده بود . بي روح ِ بي روح. انگار مدت هاست از این دنیا دل گرفته بود. انگار سالیان درازی به روی مردم چشم بسته بود. انگار بدجور آهنگ رفتن کرده بود .... آهنگ رفتن! نه حق نبود رفتنش . حقم نبود انقدر سختي بكشم برای به دست آوردنش و به راحتي از دست بدمش. لعنت به پویا ..... لعنت به خواستنش .... لعنت به حضورش نحسش ، به وجودش... لعنت به خودم ... به خودم .... که هیچ کاری از دستم بر نمي اومد برای امیرمهدیم ، برای امید زندگیم ، برای دنیام انجام بدم. کاش زمان بر مي گشت به عقب . به همون روزی که هواپیما سقوط کرد . قطعاً دیگه حاضر نمي شدم سوار اون هواپیما بشم . درسته که شانس آشنایي با امیرمهدی رو از دست مي دادم ولي در عوض همچین روزی رو به چشم نمي دیدم . روزی که امیرمهدی برای همیشه از پیشم بره! نگاهم میخ امیرمهدی بود که خیال نداشت به اون شوك ها جواب بده و به زندگي برگرده . برای بار چندم بدنش آماج هجوم اون شوك قرار گرفت و بالا پایین شد ؟ نه ... حق نداشت بره . حق نداشت تنهام بذاره. خدا هم حق نداشت این بلا رو سرم بیاره . من بدون امیرمهدی هیچ بودم . حقم این نبود . اینكه اینجوری از هم جدا بشیم ، تو بي خبری از هم . تو یه شب مي ری قلب تو دریاست .... بر نمي گردی چون دلت اونجاست خیلي آشوبي خیلي درگیری ..... خیلي معلومه که داری مي ری من نمي تونستم تا آخر عمرم تو حسرت داشتنش بسوزم . من یك ماه پیش بهش بله داده بودم و با خودم عهد بستم هیچوقت تنهاش نذارم . الان هم تنهاش نمي ذاشتم از دنیا بریدم . من دنیا رو بدون امیرمهدی نمي خواستم . من هیچي رو بدون امیرمهدی نمي خواستم. آروم رو به امیرمهدی لب زدم: -حق نداری بدون من بری . منم باهات میام. از زندگي دست شستم و زیر لب به خدای از رگ گردن نزدیك تر تشر زدم: -مي خوای ببریش ؟ باشه ! ... پس اگر خدایي هستي که همه چي به فرمان توئه بهم ثابت کن . منم باهاش ببر. گریون نگاهم به امیرمهدی بود . پورمند دسته های دستگاه شوك رو با تأني به امیرمهدی نزدیك کرد . انگار ميخواست برای اخرین بار بهش شوك بده .... آخرین بار ... بي رمق شدم. حس کردم اتاق و ادما و هرچي تو اون اتاقه ، داره بزرگ مي شه .... بعد کوچیك شد ... دوباره بزرگ شد و جلو اومد .... کوچیك شد و عقب رفت. یه لحظه همه چیز کمي چرخید و کج شد . خیره به امیرمهدی لب زدم: -تو بری منم میام. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خیره به امیرمهدی لب زدم: -تو بری منم میام. چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید. نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد. بعد با شدت دستش رو بالا برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی کوبید که من به جاش احساس درد کردم. تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود. باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار. لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد . نفس نفس مي زد و مي خندید . بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به علامت پیروزی مشت هاشون رو تكون دادن . تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد. نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت. چشمم رو دوختم به امیرمهدی .......... برام هیچ حسي شبیه تو نیست تو پایان هر جست و جوی مني تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آروزی مني ................... همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت. صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمه‌ی آزاردهنده شدن . چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند ...... با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست دیگه ش نبضم رو گرفته بود. شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین بیمارستان مأوا بگیره. اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و آستین مانتوم رو بالا داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد. صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن . نگاه به دستم انداختم و به بازوبند دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد. گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد. سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم . اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت: -فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش. صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا شاید من اینجوری حس مي کردم. دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید. نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بلایي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود. با التماس نگاهي به پورمند انداختم. با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند که عكس العملي نشون نداد . سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل "نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه. دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم مي داد ، یه فلج شل. تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته . بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚