#یڪبــــرگازکتــــاب📒
میخواهم راز بزرگی را برایتان فاش کنم. در انتظار داوری روز قیامت نمانید، این داوری همه روزه روی میدهد.!!!
📚 کتاب : سقوط
✍️ اثر : #آلبر_کامو
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هذایومالجمعہ°🌻°
-
🌱یا صاحب الزمان...
حسرت این روزهایمان این است که عمرمان می گذرد
درحالی که بودنت را درک می کنیم و حضورت را نه
کاش اجل انقدر به ما مجال دهد تا شاهد ظهورت باشیم.
-
🌼|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
'وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه'
«
و خداوند آنچه را ک ب ما گذشت جبران خواهد کرد....!🌙💕🕊 #حالخوب☺️ ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
اونجا که سالوادور دالی میگه :
زندگی پانتومیم است!
حرف دلت را به زبان بیاورے،
بـاختــی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
📝مــعــــرفـــــی:
اگه میخوای خودسازی کنی (توسعه فردی) این 10 تا کتاب روبخون 📚
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که
بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص .
تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به
حرف زدن .
***
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش
گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم
مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍