❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنجاه_وسه (قسمت آخر)
سر از مهر برداشتند،✨✨
وقتی نگاهشان به حرم امام حسین(ع) 💚 افتاد،
لبخندی بر لبان هر دو نشست،
نور گنبد،چشمان سمانه را تر کرد،
با احساس گرمای دستی،
که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا... بین الحرمین...
و این زیارت عاشورای دو نفره...
بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.😍💚😍
سمانه به کمیل خیره شد،
این #موهای_سفید، که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی #صبر و #بزرگی این مرد را می رساند،
در این ۳سال،
که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد،
و کمیل چه #مردانه پای همه ی #دردهایش و #مشکلاتش ایستاد.
مریضی سمانه،
که او را از پا انداخته بود، و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،
و درخواست طلاقی،📃
که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،
اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد، زندگی اش را به #خدا و بعد #امام_حسین(ع) سپرد، و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،
وقتی درخواست طلاق را دید ،
سمانه را به آشپزخانه کشاند، و جلوی چشمانش آن را آتش زد،
و در گوشش غرید..
که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،
با درد سمانه درد میکشید،
شبهایی که سمانه از درد، در خود مچاله می شد، و گریه می کرد، او را در آغوش می گرفت، و پا به پای او اشک می ریخت، اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،
و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،
آنقدر در کنار این زن، #مردانگی خرج کرد، که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه،
و به دنیا آمدن حسین،👶🏻زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!😉
سمانه خندید، و پرویی گفت!😁
حسین که مشغول شیطونی بود،
را در آغوش گرفت، و او را تکان داد، و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن، من باید با تو اینجا کشتی بگیرم😑
کمیل، حسین را از او گرفت، و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید، به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام😁
سمانه لبخندی زد،
و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت، و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد،
و تنها چیزی که می شنید، صدای بازی کمیل و حسین بود....
#پایان🌹
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
🍂
🕊بسم رب الشهدا و صدیقین 🕊
❤️ #شهیدجهادعمادمغنیه ❤️
زندگینامه و خاطرات فرمانده
👈قسمت🔟👉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❣ برای خانواده شهدا احترام خاصی قائل بود و همیشه پیگیر و جویای احوالات آنها بود. تمام تلاش خود را داشت که اگر به چیزی احتیاج داشتند و یا کاری بود در حد توانش برایشان انجام دهد.
با فرزندان شهدا ارتباط صمیمی داشت و در سفرهایی که به تنهایی عازم میشد آنها را با خود همسفر میکرد.
🌿❤️🌿❤️🌿
🌹 یک روز به داخل اتاق کار #شهیدعمادفائزمغنیه رفتم و دیدم چند نیروی استشهادی را برای رزم سخت آماده میکند. وقتی به اتاق آماده سازی نیروها رفتم یک درب نیمه سوخته و چند مشک پاره تیرخورده را دیدم که برایم بسیار حیرت آور بود.
با دیدن این صحنه ها ناخودآگاه منقلب شدم و او خودش به سوالاتی که مدنظر بود، پاسخ داد.
شهید مغنیه گفت:
((حاجی! این نمادهایی که دیدید برای گرفتن میثاق از رزمندگان جنگ های سخت حزب الله است.علامت های ماهوی که در ملکوت ارزش الهی دارد.))
🌿❤️🌿❤️🌿
🎤بخشی از سخنرانی #شهیدجهادعمادمغنیه :
« خط الموت علی ولد آدم مخط القلاده علی جید الفتاه ، و خیرلی مصرع انا ملاقیه ، الا من لحق بی الستشهد و من تخلف عن الرکب لم یبلغ الفتح.»
مرگ بر گردن آدمی همانند گردنبند بر گردن دختران کشیده شده. برای من راهی در نظر گرفته شده است ، هرکس به من بپیوندد #شهید خواهد شد و هرکس روی برگرداند به پیروزی نخواهد رسید.
☘اینها کلماتی است که در مورد #سیدالشهداء حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام میگوییم. ما در مواجهه با مرگ ، رسیدن به #شهادت و #بزرگی را انتخاب کرده ایم . . .
💐
#شهید_جهاد_مغنیه