🔴تحصیلات دکتر آیت الله سید ابراهیم رئیسی
♦️حوزهی علمیه مشهد، دوره مقدمات، درمدرسه نواب و مدرسه آیت الله موسوی نژاد
»» حوزهی علمیه قم، سطوح متوسطه و عالیه، درمحضر حضرات آیات مروی، فاضل هرندی، موسوی تهرانی، دوزدوزانی، ستوده، خزعلی، طاهری خرم آبادی و محقق داماد، تفسیر قرآن نزد آیت الله مشکینی و ایت الله خزعلی، فلسفه در محضر حضرات آیات احمد بهشتی، شهید مطهری و نهج البلاغه در محضر آیت الله العظمی نوری همدانی
حوزهی علمیه تهران، خارج فقه و اصول، در محضر آیات عظام سید محمد حسن مرعشی شوشتری، سید محمود هاشمی شاهرودی، آقا مجتبی تهرانی و مقام معظم رهبری مدظله العالی
♦️ تحصیلات دانشگاهی
»» مدرسه (دانشگاه) عالی شهید مطهری، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی
»» مدرسه (دانشگاه) عالی شهید مطهری، دکترای فقه و حقوق خصوصی
(پذیرش سال ۱۳۸۰ با قبولی در کنکور و در نهایت فارغ التحصیل با دفاع از رسالهی دکتری باعنوان تعارض اصل و ظاهر در فقه و حقوق)
♦️ سوابق علمی
»» سطح چهار فقه و اصول از حوزه علمیه قم
»» دکترای فقه و مبانی حقوق با گرایش حقوق خصوصی از دانشگاه شهید مطهری
»» تدریس متون فقهی سطح عالی و فقه قضاء و فقه اقتصاد در حوزههای علمیه تهران و دانشگاهها
♦️ تدریس
»» حوزه علمیه تهران، رسائل، مکاسب، کفایتین (سطوح عالیه) در مدارس مجد، امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع)، و قواعد فقهیه (درس خارج) درمدرسه مروی
»» حوزه علمیه مشهد، تدریس درس خارج در موضوعات، وقف، نذر، امر به معروف و نهی از منکر
»» دانشگاهها و مراکز آموزش عالی، تدریس دروس تخصصی فقه قضا، فقه اقتصاد، اصول فقه و حقوق مدنی در دورههای کارشناسی ارشد و دکتری در دانشگاههای امام صادق (ع) شهید مطهری و آزاد اسلامی
تالیفات و آثار
الف کتب چاپ شده
»» کتاب تقریرات درس قواعد فقه (بخش قضایی)
»» کتاب تقریرات درس قواعد فقه (بخش عبادی)
»» کتاب تقریرات درس قواعد فقه (بخش اقتصادی)
»» کتاب ارث بلا وارث در فقه و حقوق
»» کتاب تعارض اصل و ظاهر در فقه و حقوق
ب کتب در دست انتشار
»» کتاب سیر تحول در نظارت و بازرسی
»» کتاب الوقف
»» کتاب الامر بالمعروف و النهی عن المنکر
ج سخنرانی علمی ارائه شده
»» تعدد اسباب مسئولیت
»» بیع فاسد و اقسام آن
»» مفهوم رهن
»» مدیریت کارآمد
»» نظارت اثر بخش
»» تأثیر متقابل تصمیمات قضایی و اقتصادی
»» جایگاه نظارت و بازرسی در اسلام
»» عدالت و تأثیر آن بر سبک زندگی
و دهها سخنرانی علمی در حوزههای اقتصادی، مدیریتی، اجتماعی و حقوقی و معرفتی در حوزه ها و دانشگاهها و مراکز علمی و سمینارهای تخصصی وزارتخانهها و سازمانهای کشور
✍️بیداری ملت
#مناظره
🔹همتی: اقای محسن رضایی، اقای جلیلی، شما ابتدایی ترین مسائل اقتصادی کشور را بلد نیستید؛ 20 سال بیانیه خواندن بس نیست
و از روی #برگه مقابل شروع میکند به خواندن 😑
بابا شما که نمیتونید از خودتون حرف بزنید
داری انشای باباهاتونو میخونید 😏💔
رئیسی حداقل حرفش از خودشه
مامان و باباش براش انشا ننوشتن😎
#رئیسی
یاد امتحانای مجازی افتادم👀😂
#همتی😐
دوستاناینجاجاۍانشانیست🤣✋🏻
انتخاباتامسالمناظرهندارهکہ
حلقهصالحینه😅(بدونحساببرخی!!!)
دهنهمتۍروبازنڪنید🤣✋🏻
ڪارینڪنیدرضایۍممنوعالخروجتونڪنہ😂✋🏻
سندروم پست بی قرار
رئیسی😐
آخرین تلاش مهرعلیزاده برای تخریب آقای رئیسی!
#حاجی
جووون سعید فقط
عاشق این برنامه ریزی دقیق شم
می تونه بشه وزیر اول!😉😎
#دولتکاروکرامت
حاجقاسمماسرداربودندو
فرمودندمراسربازبخوانید!
بعضیهانیامدهبه|جنابآقا|
نگفتنمجریاعتراضدارند [:
احترامافرادنسبتبهخودمانرا
خودمانتعیینمیکنیم :)
میگیریک ؟🚶🏿♀️
خداوند به آقای رئیسی سعه صدری داره که میتونه با طمانینه و ادب جواب بی ادبی هاشون رو بده😍
سلامتی و پیروزیش صلوات😍
❗️هم اکنون اعلام شد ادامه پخش مناظرات همتی از شبکه پویا...
😆😆😆😆😆😆
🔹مهرعلیزاده به آقای رئیسی: میگن شما سندروم مسئولیت بی قرار دارید
بچه فامیل : از بسکه همه جای مملکت رو به گند کشیدید نمی دونه کجا رو جمع کنه!😁
چند ساله رئیس بانک مرکزی روحانیه، شب انتخابات برکنارش کردن، بعد الان میگه من نماینده روحانی نیستم و باهاش اختلاف نظر داشتم!
بزرگوار، اختلاف نظر داشتی چرا چند سال تو بانک مرکزی جا خوش کرده بودی؟
احتمال میدم آقای مهرعلیزاده و همتی صحنه مناظرات و انتخابات رو با استیج #عصرجدید احسان علیخانی اشتباه گرفتند که میخواهند با خواندن چند بیت شعر ترکی اقوام ترک زبان کشور رو به طرف خودشون بکشن😁😁
📢
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثر #موسیقی بر بدن
🎥استاد رائفی پور
#خاطرات_تفحص
🌿 چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
#شهدای_عملیات_والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال 71 بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرها شدیم.سریع رفتیم
جلو.🌿
🌷🕊همانطور که داخل سنگر نشسته بود،ظاهراً تیر یا ترکش به اواصابت کرده و #شهید شده بود.🌷🕊
🍂خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت😳 دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ 🍂
✅ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود ،کاملاًسالم وگوشتی مانده بود . همه ی بچه هادورش جمع شدند.
♻️خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک 😭همه مان در آمد ،روی آن نوشته شده بود:
« #حسین_جانم »
✨﷽✨
■شهادت امام جعفرصادق (ع) تسلیت■
✍امام صادق علیه السلام در آخرین لحظات حیات که مرگ را نزدیک دیدند، دستور دادند که تمام خانواده و خویشان بر بالینش جمع شوند و پس از آنکه همه در کنار امام حاضر شدند ، چشم باز کرد و به صورت تک تک آنها نظر افکند و فرمودند: «اِنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَلاةِ» شفاعت ما شامل کسی نمی شود که نمازش را سبک بشمارد.
❶ هرگز از دین و معتقدات مردم جستجو مکن که بدون دوست خواهی ماند.
⇦وسائل الشیعه ج۱۲ ص۸۶
❷ محبوب ترین برادرانم نزد من کسی است که عیب های مرا نزد من هدیه آورد.
⇦اصول کافی ج۳ ص۴۵۲
❸ هرکس به پدر و مادر خود با نگاه خشمگین و دشمنی نگاه کند در حالیکه آن دو به او ظلم کرده باشند، خداوند نمازش را قبول نکند
⇦وسائل الشیعه ج۲۱ ص ۵۰۱
❹ خداوند بندگانش را به چیزی سخت تر از خرج کردن پول آزمایش نکرده است.
⇦خصال ج۱ ص۸
❺ کسی که هنگام صبح صدقه بدهد، خداوند نحوست و شومی آن روز را از او دور مےکند.
⇦مکارم الاخلاق ص۲۴۳
📚 احادیث الطلاب ص۷۱۲ تا ۷۲۷
✨شهادت رئیس مذهب شیعه،
امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد✨
#دختران_زینبی
#دعاخدارابه_سوی_مانمی_کشد
#بلکه_مارابه_سوی_اومی_کشاند
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنج
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت😠
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم😠
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام باهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل کرد
کمیل غرید:
_سمانه تمومش کن😠
ــ منم دارم همینکارو میکنم😠
کمیل نگاهی به اطراف انداخت،
اطرافشان شلوغ بود، و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل😠😣
دستش را کشید،
و به طرف ماشین رفت، و سمانه را داخل ماشین هل داد، سریع خودش سوار شد، و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد، کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد،
سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه😡😵
کمیل زیر لب استغفرا... گفت، و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند،
کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات😡
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم😠
کمیل که سعی می کرد،
فریاد نزد، و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن😡🗣
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود، آرام در جایش قرار گرفت.
💔😠😠😠😠💔💔💔💔😠😠
با ایستادن ماشین،
سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،
با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا😠😭
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن😠
کمیل از ماشین پیاده شد،
سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوشش
کمیل در را باز کرد،
و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،
کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست،
و به تلویزیون خاموش خیره شد،
کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه😠
_....
ــ باتوام سمانه😠
کمیل به او نزدیک شد،
و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شد،
و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،
دیشب درد زخمش و فکر سمانه،
او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،
خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم😠
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم.😡🗣
ــ من بچم کمیل ??بچم؟😠😵
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود،
برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم😠😵
کمیل احساس کرد،
که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،
با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،
کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود😡
دوست داشت،
آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد،
زیر لب چندبار ✨صلوات✨ فرستاد، و خدا را یاد کرد،
آنقدر گفت و گفت،
تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،😥اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟😡
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده،😡
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوهفت
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم،
اما شرایطم مانعی شده بودن،
اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری!
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
_فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،
برام خیلی سخت بود،
اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید #قوی باشم، اما این مرد بعضی وقت ها #کم_میاره! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه #فقط_تو..!💔😒
از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو!
سمانه با ناراحتی از #بی_منطق بودنش،
به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،😢
حدس می زد،
آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد،
و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،
کمیل که فکر میکرد،
سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،
اما با احساس حضور سمانه کنارش،
و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید،
و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،
همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!😢
قطره اشکی از چشمان سمانه،
بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،
با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،
و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،
با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،
سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد،
که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....😥
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•