🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از اینکه حمام کردم و حسابی سرحال شدم به سمت هال حرکت کردم .
با حمام کردن خستگی این سفر کوفتی به کلی از تنم بیرون رفته بود .
با صدای بلندی داد زدم :
- کاوه جون !
کاوی جونم!
کوری جون !
هوی کاوه !
انگار نه انگار داشتم صداش میزدم .
از پله ها پایین اومدم و به سمت مبل رفتم .
کاوه لباس هاش رو عوض کرده بود و روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده بود .
پتوی سفید رنگی که کنار انداخته بود رو ، روش انداختم و همین که خواستم به سمت آشپزخونه حرکت کنم لپ تاپش توجهم رو جلب کرد .
یه فایل صوتی در حال پخش شدن بود اما صداش خیلی کم بود .
نگاهی به کاوه کردم ، غرق خواب بود .
هیچ وقت دوست نداشت برم سر وسایلش اما این بار نتونستم با خودم کنار بیام و به سمت لپ تاپ رفتم .
سریع لپ تاپ رو برداشتم و به سمت پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم .
اتاقم به شدت کثیف بود اما با این وجود لپ تاپ رو کف اتاق گذاشتم و در اتاقم رو قفل کردم .
به فایل صوتی نگاه کردم ...
[ اعتماد به نفس نداشته باش ! ]
[ استاد پناهیان . ]
یعنی چی اعتماد به نفس نداشته باش !
کاوه دیوانه ، مغز اینم مثل بقیه شست و شو دادن !
اگه کسی اعتماد به نفس نداشه باشه که باید بره بمیره.
والا ...
فایل رو پلی کردم ...
[ اعتماد به خود کار غلطیه !
من این همه نادونی دارم من چه جوری به خودم اعتماد کنم .
آدم عاقل و هوشمند چیزی به نام اعتماد به نفس رو میزاره کنار .
به ما میگن که اعتماد به نفس داشته باش .
منظورشون چیه ؟!
منظورشون اینه از یه قوت و قدرت روحی برخوردار باش که محکم تصمیم بگیری ، محکم عمل بکنی و سر حرف خود بایست و متزلزل نباش !
منظورشون از اعتماد به نفس اینه .
اون چیزی که از اعتماد به نفس منظور ماست .
اون قدرت و قوت روحیه ؟!
خدا می فرماید خب بله ، قدرت و قوت روحی چیز خوبیه ولی چرا با اعتماد به نفس اون رو به دست بیاری ! ]
حرفایی که می زد خیلی خیلی تاثیر گذار بود .
از فایل صوتی خیلی خوشم اومد برای همین دوباره پلی کردم .
در حین گوش دادن سریع بلند شدم و یه کاغذ و خودکار آوردم و همزمان با گوش دادن ، شروع کردم به نوت برداری .
ادامه دارد ...
.🖤🥀.↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
نگاهی به ساعت توی اتاقم انداختم ساعت سه بود .
پس هنوز فرصت داشتم ...
یکی دیگه از فایل های استاد پناهیان رو آوردم و دوباره شروع کردم به گوش کردن .
[ قبل از اینکه انسان عمل انجام بده شیطان در گوش آدم زمزمه شومی داره ، می خواد ارزش عمل رو پیش ما پایین بیاره .
می خوای بری نماز جماعت تو حرم شرکت کنی.
قبل از اینکه بری شیطان میاد چی کار میکنه ؟
میگه : اوو حالا نمی خواد همین جا نماز بخون ، مگه چه فرقی داره ؟!
بابا خیلی فرق داره جماعت ، مکان مقدس ، یک سلامی هم آدم میده زیارت هم داره .
شیطان هی میاد ارزشش رو میاره پایین ! ]
تند تند مطالب رو نوشتم و رفتم سراغ فایل صوتی بعدی اما اون از استاد پناهیان نبود .
زیرش نوشته بود [ نماز سکوی پرواز _ استاد شجاعی ]
سریع یه کاغذ دیگه ای آوردم و همراه با استاد شروع کردم به نوشتن ...
[ عبادت بکنید خدا رو تا اینکه به یقین برسید ، یقین !
آرامش ، قدرت ، شادی ، نشاط ، اینا همه از طریق عبادت به دست میاد .
وقتی مومن نشاطش دائمیه یعنی هیچ وقت تو عمرش غصه نمی خوره . ]
[ چقدر پدرا هستند که خودشون نماز می خونند ولی اصلا دوست ندارند بچه هاشون مذهبی باشند ، میگن شما آزاد باشید غصه نخورید ! ]
[ بعضی ها میگن یعنی چی ؟!
یعنی برای همین نوار گوش کردن من و برای همین حجاب رعایت نکردن و یا دو رکعت نماز نخوندن منو میخوان ببرن جهنم ؟!
عجب خدای عقده ای !
عجب خدای خشنی !
این من رو می خواد ببره جهنم ؟!
این اصلا هیچیو نفمیده !
نمی فهمه جهنم یعنی وقتی تو این کار رو انجام نمیدی خودت با جهنم سنخیت پیدا می کنی نه اینکه اون بخواد تو رو ببره جهنم . ]
با تیکه به تیکه صحبت هاشون موهای بدنم سیخ میشد و احساس پوچی بیشتری می کردم .
دوباره به ساعت نگاهی کردم تقریبا ساعت چهار بود .
هول کردم و سریع لپ تاپ رو خاموش کردم .
در اتاق رو باز کردم و بدون سر و صدا پایین رفتم ، خداروشکر هنوز کاوه خواب بود .
لپ تاپ رو ، روی میز گذاشتم و رفتم آشپزخونه تا وسایل صبحانه رو آماده کنم .
اونم ساعت چهار صبح .
کاوه گفته بود صبح خروس خون باید بره بیرون کار مهمی داره .
خودمم باید یه سر به دانشگاه میزدم .
برای همین خیلی سریع وسایل صبحانه رو ، روی میز چیدم .
ادامه دارد ...
.🖤🥀.↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از چیدن سفره صبحانه به سمت مبلی که کاوه اونجا خوابیده بود حرکت کردم که با دیدن جای خالیش نگاهی به اطراف کردم ، اما نبود .
نگاهی به ساعت کردم ، نزدیکای اذان صبح بود .
به سمت آشپزخونه رفتم تا وضو بگیرم .
اگر مامان خونه بود عمرا اجازه نمی داد توی ظرفشویی دستام رو بشورم .
از موقعیت استفاده کردم و سریع وضو گرفتم .
با یاد آوری اینکه توی خونه مهر نداریم ، دستم رو مشت کردم و محکم روی ظرفشویی زدم .
+ چته تو ؟!
وحشی شدی جدیدا !
با شنیدن صدای کاوه هول کردم و دستپاچه به عقب برگشتم .
- چ ... چیزه .
یعنی خونه مهر نداریم .
متفکرانه بهم خیره شد .
+ مهر ؟
باز تو جو گیر شدی ؟!
میخوای نماز بخونی؟!
جل الخالق!
به طرف پنجره آشپزخونه رفت و در حالی که به آسمون خیره شده بود گفت :
+آفتابم از جای همیشگی طلوع کرده .
پس چه خبره؟
- اولا جو گیر خودی !
دوما اولا .
سوما احتمالا تو مهر داری ، حالا یکی میدی ؟!
ثانیا ...
+ثانیا؟
- شبا توی دریا میخوابی که اینقدر با نمکی؟
خنده ای کرد و گفت :
+ آره .
میگم مروا؟!
- ها؟
+جانت بی بلا خواهرم .
با حرفش زدم خنده ای کردم .
+این مدت کجا بودی؟
با پرویی گفتم :
- یه جای خوب .
حالا مهر رو میدی یا نه ؟!
نمازم دیر میشه .
کاوه می خواست روی صندلی بشینه که با این حرفم صندلی رو سرجاش گذاشت و به سمتم اومد .
+ اون جای خوب کجاست ؟!
- کاوه الان وقت این سوالا نیست !
آفرین مهر بده دیگه .
خنده ای کرد و گفت :
+ نکنه با راهیان نور دانشگاه رفتی شلمچه ؟
- شاید .
یه بحث مفصله .
بعدا توضیح میدم برات .
مهرو بده دیگه ...
+ خیلی خب گفتی توضیح می دی !
مهر و جانماز توی کشوی میز سفیده توی اتاقم هست .
تیکه ای از نون روی میز برداشتم و توی مربا زدم و با خوشحالی به سمت اتاق کاوه دویدم و کاوه رو در شوک عمیقش تنها گذاشتم.
مهر و جانماز رو در آوردم .
حالا که چادر ندارم !
هوف خدا هوف !
البته میشه پوشش کامل داشت و نماز خوندا !
روسریم رو جلو کشیدم و مانتو و شلوارمم مرتب کردم .
همین که خواستم نماز بخونم ...
ادامه دارد ...
.🖤🥀.↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
✅‼️❔
🥀امشب نماز لیلة الدفن
🏴یگانه ی دوران حضرت علامه حسن زاده آملی (قدس سره الشریف)
📖روش خواندن نماز شب اول قبر:
نماز دو رکعتی است،رکعت اول سوره حمد و سپس آیه الکرسى است و خواندن «از لا اله الا هو تا و هو العلی العظیم» کافی است.
(بدون سوره توحید)
و در رکعت دوم سوره حمد و سپس ۱۰ مرتبه سوره قدرخوانده مى شود
و وقتى نماز تمام شد، چنین گفته
مى شود:
«اللهم صل على محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الى قبر حسن ابن عبدالله آملی»
✳️این پیام را در تمام گروه ها و کانالها نشر دهید، استوری کنید و برای دوستان خود ارسال نمایید.
🏴صبح امروز، سه شنبه 6 مهر خاکسپاری انجام شد.
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
ارباب من🍃🌹
نشودصبح اگر عرض
ارادت نکنم
نام زيبای تو را صبح
تلاوت نکنم
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین علیهم السلام
سلام علیکم
صبحتون متبرک به نگاه خدا
میخوام امروز با یه حدیث زیبا از امام حسین ع روزمونو نورانی کنیم و تلاش کنیم این نور رو هم حفظ کنیم 🌿
#حدیث
امام حسین‹علیه السلام›:
‹لَوْ اَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ اَیّامَ حَیَاتِی›
اگر زمان حضرت مهدۍ‹عج› را درک می کردم,تمام عمر خدمتگزارش بودم...)
عقد الدّرر، ص۱۶۰
.
.
میگـنیڪۍازحـسـرتهـاۍ
روزقـ ـیامتاینهـڪہنشـونت
میـدنمیتـونسـتۍتـوزنـدگۍ
بهـڪـجاهابرسـۍ. . .🙂🚶🏽♂
نرسیدۍ!ジ
.
.
^^| #تلـنگرانهـ ↝ [🌿🌊 🔗]
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــ''
<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°
حسین من بیا و این دلِ
شکسته را بخر...
#امام_حسین(ع)
#یاحسین
⭕️ ظهور در جمجمه هاست نه در جمعه ها...
همین یک جمله علامه آملی دنیایی حرف دارد!
#علامه_حسن_زاده_آملی
حقیقت #زیارت_اربعین یاری امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ توجہ ‼️ ⚠️ توجہ ‼️
🅾 خلوت پیامڪے با نامحرم 📲
❌ هم حرام است!😰
🎙 حاج آقا ماندگارے...
AUD-20210917-WA0007.mp3
4.02M
#مداحی
منتورویا🌱
میدیمکهدلمتویصحنتوآقا
مهمونمیشه(:💔
#باهمگوشکنیم🎶
#تلنگرانه✍
حتما بخونید خیلی قشنگه ✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی #پی_وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
#عکس_شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم #متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم #مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَــــرج🍃🌷
~°˙🦋●°○♡
امـامحسـیـݩجـان'!💚
صِـدامـودارۍ؟
میگـمآقـا...🗣
امسالبـیـشتـرازڪیلومتـࢪهاۍِ
نجـفتـاڪربلادلتـنگـتـم،'!🥀
اربـاݕ'!🌿
بہاندازهعـمـودهاۍِنجـفتـاڪربلا📿
ساعتهـابیداربودمبہیادبیـݩالحـرمـیـن،،،
وبہاندازهرودفـراٺاشڪریخـتـم💧
یعنـےالـانبایـدباورڪنمڪہامـساݪ
جاۍِمنتوبہـشتـتنیـسـت؟؟😭
#دلتنگی
♥️🦋♥️
#تلنگر⇩
چند وقت پیشا
که زلزله اومده بود،
بعضی از مردم از ترس جونشون
با لباس راحتی👕،
حتی بعضی بدون کفش👞
اومده بودن تو خیابون🏃
رفتم به چندتاشون گفتم:
٢۰میلیون💵 میدم بهتون
برید تو خونه هاتون☺️...
گفتن:
مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون
جونمون رو به خطر بندازیم😒...
یادم اومد بعضی از
همین مردم میگفتن:
مدافعان حرم برای پول میرن😏👊🏻
#تلنگر
آخرین بازدید 1دقیقه پیش در اینستا
آخرین بازدید 5دقیقه پیش در تلگرام
آخرین بازدید 10دقیقه پیش در واتساپ
آخرین بازدید از قرآن رمضان سال پیش!'💔
#تاچهحدتباه... ؟! :/
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
همین که خواستم نماز بخونم یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم .
با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم .
در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با
صدای بلندی گفتم :
- کاوه .
داداشی .
داداش کاوه .
کاوی جون .
کوری جون .
دیگه به آشپزخونه رسیده بودم .
با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود .
سریع به سمتش دویدم .
- وای کوری جون با خودت چی کار کردی ؟!
لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد.
سرفه ای کرد و گفت :
+ فقط بشنوم یه بار دیگه از این القاب استفاده کنی !
لبخندی زدم و گفتم :
- چشم کوری جون .
حالا میگی قبله کدوم سمته .
نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد.
لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم :
- خیلی خب داداشی دیگه نمیگم .
تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم :
- حالا بگو کدوم طرفه !
کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت :
+ دختره دیوانه .
پشت به پنجره اتاقم نماز بخون .
با صدای کلفتی گفتم :
- اوکیه داداچ .
کاوه سرش به علامت تاسف تکون داد و همین که خواست چایی بخوره ، لیوان چایی رو از دستش گرفتم و نصفش رو خوردم .
- تشکر داداچ .
و بعد زدم زیر خنده که کاوه با عصبانیت بهم نگاهی کرد .
اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع به سمت اتاقش دویدم .
ادامه دارد ...
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از خوندن نماز صبح مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم .
کاوه هنوز داشت صبحانه می خورد .
- چه خبرته پسر !
چقدر میخوری .
بلند شو بلند شو .
کاوه در حالی که لقمه پنیر و گردو می گرفت گفت :
+ اینقدر حرف نزن مروا .
ببین من یه کارایی دارم باید انجامشون بدم تا بعد از ظهر برنمیگردم .
توهم حتما حتما قبل از اذان شب خونه باشی ها !
شب بیرون نمون .
لقمه اش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت ، سریع دنبالش دویدم و گفتم :
- کاوه راستی ...
به سمتم برگشت .
+ بله ؟!
- قرار بود شماره منا خانوم رو بهم بدی .
+ شمارش رو ندارم من .
یعنی شماره ها رو پاک کردم .
چیزه ...
مامان یه دفترچه قهوه ای رنگ داره اگر اشتباه نکنم شماره منا خانوم رو اونجا میتونی پیدا کنی .
باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم .
یه استکان چایی برای خودم ریختم و مشغول صبحانه خوردن شدم .
بعد از اتمام صبحانه همه ی ظرف و ظروف ها رو توی
سینک ظرفشویی ریختم .
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم :
- شروعی جدید !
آره مروا !
هنوزم دیر نشده .
به قول آراد کافیه آدم پیشمون باشه .
از کارهاش از گناهش از عملش .
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا می کنه .
با یادآوری یکی از حرف های آراد هین بلندی کشیدم و ذوق زده گفتم :
- آراد گفت به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون .
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
پس اون حاج آقا پناهیانی که آراد می گفت همون حاج آقایی بود که دیشب فایل های صوتیش رو گوش کردم .
بابا مروا ، ایول به اون مخت .
خنده ای کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم .
کاوه رفته بود و بهترین کاری که در نبودش میتونستم انجام بدم این بود که برم سراغ لپ تاپش .
ادامه دارد ...
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
لپ تاپ کاوه رو ، روشن کردم و رفتم سراغ فایل های صوتیش ...
[ دین اومده حالت رو خوب کنه ! ]
[ حاج آقا پناهیان ]
دین اومده حالت رو خوب کنه ؟!
اگر منظورتون از دین همون دینیه که سراسر افسردگیه من یکی که حال خوبی توش ندیدم .
والا ...
با این حال فایل رو پلی کردم و همزمان با گوش کردن شروع کردم به نوت برداری .
[ اولین کاری که دین انجام میده چیه ؟!
حال آدم رو خوب میکنه .
تمام احکام دینی مهم ترین اثر فوری که دارن اینه که حال آدم رو خوب میکنن .
هرچی توصیه در دین وجود داره ، ایناها اولین اثرش و اثر فوریش اینه که حال آدم رو خوب میکنه و مراقبت می کنه انسان حالش بد نشه .
نگاه حرام نکن حالت بد میشه.
غیبت نکن حالت بد میشه .
دروغ نگو حالت بد میشه .
صدقه بده حالت خوب میشه.
کار کن پول در بیار حالت خوب میشه .
اسراف نکن حالت خوب میشه .
ما دین رو باید واقعا کار کرد اولیش رو این بدونیم که حال آدم رو خوب میکنه.
دشمنی داریم به نام ابلیس که او مهم ترین کارش اینه که حال آدم رو بد میکنه .
مدام آدم رو وادار میکنه آدم به صحنه هایی نگاه کنه که حالش بد بشه .
به اینکه کی بیشتر از آدم داره .
به اینکه آدم چی نداره .
به اینکه آدم چی رو نمی تونه به دست بیاره .
به اینکه چی رو از دست داده ]
بعد از گوش دادن به فایل صوتی لبخند پهنی روی صورتم نقش بست .
استاد پناهیان اینقدر خوب صحبت می کرد که کلی انرژی مثبت به آدم تزریق میشد .
خواستم برم سراغ فایل صوتی بعدی که با خودم گفتم :
نه ، اینجوری که نمیشه !
مروا تا کی میخوای از مطالب کاوه استفاده کنی و دزدکی بری سراغ لپ تاپش ، اگر متوجه بشه که رفتی سراغ لپ تاپش قطعا میکشتت .
از ترس اینکه کاوه متوجه بشه ، رفتم و لپ تاپ خودم رو که مدت زیادی خاموش بود رو آوردم .
تمام فایل های صوتی و فیلم های کاوه رو برای خودم ارسال کردم.
نفس راحتی کشیدم و با زدن لبخند پیروزمندانه ای لپ تاپ کاوه رو خاموش کردم و سر جای خودش گذاشتم .
لپ تاپ خودمم توی شارژ زدم که برای شب شارژ داشته باشه .
دیگه کم کم باید آماده می شدم و میرفتم دانشگاه اما اول باید با منا خانوم تماس میگرفتم ، برای همین بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم .
بعد از اینکه حسابی کل اتاق رو زیر و رو کردم دفترچه رو توی کمدش پیدا کردم .
روی تخت دو نفره مامان و بابا نشستم و دفترچه رو باز کردم و دنبال شماره منا خانوم گشتم .
همه شماره ها با اسماشون به ترتیب حروف الفبا نوشته بودند برای همین رفتم توی قسمت میم ها ...
میلاد پسر خسرو .
مریم خانوم .
مرجان پ _ ز
مسعود .
مژگان دختر لیلا خانوم همسر آقا سجاد .
خنده ی بلندی کردم و گفتم :
- این چه طرز اسم ثبت کردنه مادر من ؟!
آدرس خونشونم بنوشتی دیگه !
دوباره شروع کردم به خوندن اسم ها تا اینکه به اسم منا رسیدم شمارش رو توی برگه ی دیگه ای نوشتم و با خنده به سمت هال حرکت کردم.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از پله ها آروم آروم پایین اومدم و به سمت تلفن رفتم .
شماره ای که توی برگه نوشته بودم رو گرفتم ...
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
+ الو .
- سلام منا جان ، حالتون چطوره ؟
+ سلام ، ممنون .
ببخشید شما ؟
- فرهمند هستم ، مروا فرهمند.
+ آها عزیزم .
ای وای نشناختمتون شرمنده.
- دشمنتون شرمنده .
یه زحمتی داشتم براتون.
+ درخدمتم عزیزم.
- امروز میتونید بیاید خونمون برای تمیز کاری ؟!
مامان اینا یه مدت خونه نیستن ، منم نبودم ، خونه حسابی بهم ریخته شده .
+ آره میتونم بیام.
فقط اینکه ساعت چند ؟
- هرچه زودتر بهتر .
+ خب مروا جان ، امیرحسین رفته کلاس کسی هم نیست بره دنبالش ، حدود یک ساعت دیگه کلاسش تموم میشه .
من میرم دنبالش از اونجا هم میام خونه شما ولی ممکنه دو ساعتی طول بکشه ، مشکلی که نداره ؟!
- نه نه چه مشکلی .
پس دو ساعت دیگه حتما بیاید .
فقط اینکه من یه کار مهمی دارم نمیتونم خونه بمونم .
کلید ها رو همون جای همیشگی میذارم دیگه خودتون بردارید .
+ باشه چشم عزیزم .
- چشمتون بی بلا .
خداحافظ .
بعد از قطع کردن تماس ، بشکنی زدم ، اینم از این .
همین که خواستم از پیش تلفن بلند بشم ، یاد آنالی افتادم ، تلفن رو برداشتم و شمارش رو گرفتم .
چند تا بوق خورد ولی جواب نداد .
از اینکه تلفنش خاموش نبود خیلی خوشحال شدم ، ممکن بود برگشته باشه خونه .
دیگه کم کم داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش توی تلفن پیچید .
+ الو .
سکوت کردم ...
+ الو .
مگه با تو نیستم ؟!
هوی .
چه خری هستی ؟
از لحنش عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم :
- هوی و زهر مار !
خر هم خودتی !
چقدر بی ادب شدی تو .
کلا رد دادی ها !
+ اوهوع مری جون .
خودتم دست کمی از من نداریا !
چه خبر شده یاد من افتادی ؟
نکنه باز پول میخوای !؟
در برابر گستاخیش جوابی ندادم و بحث رو عوض کردم .
- مامانت گفت بود وسایل هات رو جمع کردی رفتی .
کجا رفته بودی ؟!
+ اولا مامان من غلط کرده به تو گفته .
دوما به تو هیچ ربطی نداره من کجا رفته بودم .
- جدیدا خیلی پرو شدی !
این چه طرز حرف زدنه !
الان خونه خودتونی ؟
+ همینه که هست .
نه خونه خودمون نیستم .
- پس کجایی ؟!
آدرس بده بیام پیشت .
+ اوکی .
برات اس ام اس می ...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم :
- نه نه .
من گوشیم خراب شده ، آدرس رو بگو یادداشت کنم .
+ ببین خونه کاملیا رو که یادته ؟!
- خب ...
+ خب و زهر مار .
میگم یادته ؟
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم :
- آره یادمه ، که چی ؟!
+ من اونجام .
- اونجا چی کار می کنی ؟!
+ داستانش مفصله .
- خیلی خب تا یک ساعت دیگه اونجام .
کاری نداری ؟!
+ نه .
بای .
یک دفعه از دهنم در اومد و گفتم :
- یاعلی .
انگار آنالی متوجه نشد چون خیلی سریع تلفن رو قطع کرد .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃