7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورۍ📲🌱
ــ ـــــ ـــــــ
شهادتپایاننیستآغـازاست📻📞:)!
↬🌸🌿@dokhtranefatemi
هدایت شده از 🎬دنیای فیلم وسریال🎬
⭕️مسابقه
#ادیتاربعین
شماره: 145
huorona
به 20نفر اولدو جایزهنفیسدادهمیشود.
«برای شرکت در مسابقه
در کانال زیر عضو باشید»
شهید مدیا
https://eitaa.com/joinchat/510722179C56c8a0f337
🔻آیدیثبتاثراتشما🔻
@shahid83
هدایت شده از 🎬دنیای فیلم وسریال🎬
⭕️مسابقه
#ادیتاربعین
شماره: 101
خادمالزهرا
به 20نفر اولدو جایزهنفیسدادهمیشود.
«برای شرکت در مسابقه
در کانال زیر عضو باشید»
شهید مدیا
https://eitaa.com/joinchat/510722179C56c8a0f337
🔻آیدیثبتاثراتشما🔻
@shahid83
↻💗🪷••||
.
.
آرِزۅیَمایناَست:آنقَدرسیربِخَندۍ
ڪِہنَدانـۍغَمچیسترِفیقجآنَم:)
.
.
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
#رفیقونه
#رفیقانه
@dokhtranefatemi
دخٺࢪان فاطمے ❥
#راض_بابا✨ #قسمت_بیست_وهفتم🌸 شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟ آقای باصری مدام ترمز ماشین را می فشرد
#راض_بابا📗
#قسمت_بیست_وهشتم🌱
《 لالالالا گُلم باشی/ همیشه در بُرم باشی/ لالالالا عزیز/ قد و بالات مثال نی بلنده/ لب لعلت مثال نرمِ قندِ/ لب لعلت نده ناکس ببوسه/ بده به حضرت زهرا ببوسه ....》
همین طور که رفتار امروز راضیه متفاوت شده بود، مراسم این هفته حسينيه هم زیر و رو شده بود.
بالاخره به بيمارستان رسیدیم. با چهره ای ملتهب و چشمانی تار، اتفاقات را می دیدم و نمی دیدم.
تیمور دست نگهبانی را گرفت.
_آقا بذارین بریم تو دخترم این جاست.
_نمی شه! برین کنار.
تمیور با نگاه و حالت اضطرار اطراف را زیر و رو کرد. ناگهان دستی به شانه اش خورد. با شتاب برگشت. آقای مرادی و علی روبه رویمان ایستاده بودند.
_سلام آقا تیمور.
_پس کو مرضیه؟
_با لاله رفتن داخل اتفاقات.
باز نگاهش را سمت اتفاقات برد مردی آبی پوش کنار نگهبانان ایستاده بود.
_خانواده کشاورز بیاین داخل.
دیگر قفسه سینه ام تحمل تپش های قلبم را نداشت دوست داشتم تمام چیز هایی که می بینم فقط یک کابوس باشد. بالاخره قفل دست های نگهبان از هم باز شد و ما با چشم دوختن به آن مرد به حریم اتفاقات پا گذاشتیم.
مرضیه و لاله کنار در شیشه ای ایستاده بودند. تا وارد شوم؛ با شدت دست های مرضیه را فشردم و پرسیدم:《 راضیه کجاست؟!》
@dokhtranefatemi
#راض_بابا📕
#قسمت_بیست_ونهم🍓
اشک در چشمانش دو دو می زد. دستانم را کشید و به سمت پله ها برد.
_طبقه سوم.
مرضیه و لاله جلوتر و ما هم پشت سرشان پله ها را بالا رفتیم. تيمور پاهایش را به سختی با خود می کشید و دانه های اشک را مدام از صورتش پاک می کرد.
_راضیه برگ گلم، راضیه .... بابایی...
به طبقه سوم که رسیدیم پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت و پشت در اتاق عمل خَمید.
_مرضیه بابا تو که این جا بودی نفهمیدی رآصیه چِش شده؟
مرضیه با نگرانی جلو آمد و کنار پدرش نشست.
_فقط گفتن لگنش شکسته ان شالله خوب میشه بابا.
به پاهایش کوبید و آرام زمزمه کرد:《 وای! یعنی پای راضیه ام شکسته.》
هر لحظه آرام و قرارم آب می ش. هیچ چیز بی سامانیم را سامان نمی داد جز دیدن راضیه.
مرضیه دستان تیمور را گرفت و با دلسوزی گفت:《 بابا حتما قراره برای شما بمونه که الان توی اتاق عمله ان شاالله خوب میشه.》
سرگردان اطرافم را نگاه و به ایستگاه پرستاری رفتم. باورش برایم سخت بود که راضیه پشت آن درها باشد.
_ببخشید خانم تروخدا بگین اون کسی که توی این اتاق عمله بچهی منه؟
_بله خانم مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟
_چرا! ولی خب شما از کجا می شناسیدش؟
_خودش گفته.
حس کردم برای دلخوشی ام این حرف را زد. به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چند بار خواندم و ناگهان ...
@dokhtranefatemi
#راض_بابا🦋
#قسمت_سی_ام🌎
و ناگهان به سمت مرضیه که کنارم نماز حاجت می خوانده بود برگشتم.
_شما خودتون راضیه رو دیدین؟ مطمئنین راضیه این تو هست؟
لاله گفت:《 ما راضیه رو ندیدیم.》
_پس از کجا می دونین لگنش شکسته؟
_ما وقتی رسیدیم اینجا اون آقایی که با نگهبانا صحبت می کرد و شما اومدین داخل ما رو هم آورد و این جا و گفت راضیه توی اتاق عمله.
بلند شدم از این راهرو یه آن راهرو و از این اتاق به آن اتاقی دیگر تا آن مرد آبی پوش را پیدا کردم. بالای سر مجروحی ایستاده بود.
_ببخشید آقا! شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
چهره اش را برگرداند دستانش را باز کرد.
_خانم کشاورز مطمئن باشین. من راضیه رو خودم روی همین دستام آوردم اینجا.
_حال بچم چطور بود؟ شما که گفتین فقط لگنش شکسته اما حالا هرچی صبر می کنیم از اتاق عمل بیرون نمیاد
_نه طوریش نیست. فقط طحالش رو هم برداشتن!
_طحالش؟
باز نفهمیدم چه طور خودم را پشت اتاق عمل برسانم. سردرگم کنار تیمور نشستم.
_وای راضیه ام! سوختم مریم. سوختم. چه به سرمون اومد. چرا راضیه رو نمی یارن؟ مگه چِش شده؟ راضیه ام چِش شده؟
تیمور می گفت و من بی صدا اشک هایم را راهی چادر می کردم. نمی دانم در آن لحظه ها چقدر به راضیه سخت گذشته بود؟ هم باید درد را حتما می کرد و هم معذب بودن جلوی دیگران را.
آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید. همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی راضیه را هم ببینم. یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید در اتاق ازش پرسیدم:《 چرا با آقای بهرامی نیومدی؟ اصلا ایشون می دونن تو و مرضیه خواهرین؟》
ادامه دارد....
@dokhtranefatemi
「🐚🕊•••」
.⭑
جالبہهاعجیبهستیمتمومما
آرزویشهـادتداریم؛ولـیازشهدامون
فقطچفیہانـداختنروتقلـیدڪردیم
#حواسمونکجاپرتشدھ؟🚶🏻♂
.⭑
🌪🐚¦➺ #شهیدانھ
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🐚🌪¦➺ #عـمـٰاࢪحلب
𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯
「@dokhtranefatemi」
#شهید
ما از #شهید دادن،نمۍتࢪسیم،ولـے از این مۍتࢪسیم ڪہ خداۍ ناڪࢪده ࢪوزۍ این خون ها بہ ناحق ࢪیختہ شود و تزلزلـے دࢪ ࢪاهمان و #استقامت مان و توان مان پیدا شود ڪہ انشاءاللہ نباید اینطوࢪ بشود.
#شهید_ابراهیم_همت
@dokhtranefatemi