هدایت شده از ❤️دنیای شیرین ما❤️
⭕دنیای شیرین ما/ روایت دورهمی بزرگ خانوادههای ۴+ فرزند
#قسمت_چهارم
افطاری را گرفته ام و حالا ما هم شده ایم یک خانواده از صدها خانواده ای که نشستهاند روی گل های سرخ قالی.
اولین لقمه رشته پلو را که در دهانم میگذارم دوباره یاد اربعین و سادگیهای شاهانه اش میافتم. ناگهان صدایی از دور بلند میشود و حالوهوای اربعینیام را به هم میریزد؛
آهنگ شاد دالام دیمبو در پارک می پیچد، در دلم میگویم بیا، عروس تعریفی ... از آب در میآید؛ تقَّش درآمد و حاکمیتی ها دوباره فاز جذب حداکثری برداشتند، الان است که مردمیها بریزند جلوی دفتر مدیریت پارک و آقای مدیر را تذکر لسانی باران کنند.
در اضطراب شکراب شدن رابطه مردمیها و حاکمیتیها هستم که ناگهان صدای خانم دهقانپور صوت موسیقی را قطع کرده و به این اضطراب پایان می دهد:
سلام مردم خوب یزد، اینجا رادیو جوانی جمعیت، خوش اومدین به اجتماع خوش جمعیتها.
نفسی راحتی میکشم؛ مجری از مهمان هایش دعوت می کند؛ خانواده زارع، سه مادر که هر کدام چهار فرزند دارند. البته خودشان اقرار دارند که به پای مادرشان که ۸ فرزند دارد نخواهند رسید!
گوشم به صدای رادیو است که صدای بوق قطار پیر پارک شادی بلند میشود، گوش و چشم قدیمیترها ناخوداگاه به سمت قطار و بوقش میچرخد؛ انگار تمام خاطراتشان در بوق کهنه قطار پارک جاخوش کرده بوده و امشب مثل غول چراغ جادو از بوق کهنه رها شده است و آنها را به دنیای شیرین کودکی میخواند. پدر و مادرها از بچهها سبقت میگیرند تا به بهانه نقد کردن بلیطها و بازی بچهها بروند، با قطار خاطرات کوکیشان بازی کنند.
#ادامه_دارد
@noghtewirgool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قانون_حمایت_خانواده_و_جوانی_جمعیت
#قسمت_چهارم
#نیابت_و_خیانت
#دکتر_محمد_جلال_عباسی_شوازی
#جامعه_شناس
#سفارت_سوئیس
#سازمان_اطلاعات_سپاه
#جاسوسی
#رژیم_صهیونیستی
#تحدید_نسل
#افزایش_نسل
#مهاجرت
#ایرانیان_خارج_از_کشور
#جنگ_فرهنگی_دشمن
#جنگ_نرم
#سیاست_های_کلی_جمعیت
#امام_خامنه_ای
#وزارت_بهداشت
#محمد_شمسی_گمچی
#آذربایجان_غربی
#ارومیه
#قسمت_چهارم
#روایت_من
"آرامبخش های ویژه "
گوشی ام را بیصدا کردم. نمیگذاشت حواس بفهمم. اینجا بین این همه جمعیت هنوز ندیده ام کسی لم داده و گوشی به دست باشد.
رفتم کنار چرخ و فلک. نگاهم را بالا کنم سرم گیج میرود.😵💫😵💫😵💫 با هیچ راهکاری نتوانستم محمد را راضی کنم که سوار نشود. سپردمش به بابا و سرم را انداختم پایین.
_ کجایی؟ واگن قرمز؟ ها..دیدمتون...
بالاخره یکی پیدا شد که گوشی در دست داشت و حرف می زد. خوب پاییدمش. یک دستش به گوشی بود و یک دستش کتاب. خیره تر شدم. "قصه دلبری ". خوانده ام این کتاب را. زیباست. از کنار چرخ و فلک رفتم ایستگاه کتاب📚📚. رونق داشت. کارتخوان هم داشت. هنوز زیر لب آیت الکرسی میخوانم که محمدم زود برگردد. دلشوره ی چرخ و فلک امانم را بریده.😖😖
صدای قرقر خاصی می آید. روبرگرداندم. چرخ های کالسکه بود. فسقلی شیرین، داشت چرت می زد. پشت سرش یکهو دو تا چادری قد بلند داشتند تند تند راه میرفتند. شاید شما بودی مینوشتی می دویدند. نزدیک تر که شدند، قهقهههای دخترکی سه ساله هم شنیده شد. دوتا خواهر، دستان خواهر کوچکشان را گرفته بودند از روی زمین بلند کرده و میدویدند. چه ذوقی داشت این خواهر کوچکتر🤗🤗. رفتم جلو. پرسیدم:
_ چند تا آجی داری؟
هر عددی توی ذهنم قابل تصور بود الا...
_ شش تا ، تازه خاله و عمه ام هم شش تایی اند...
😳😳بقیه مسیر را با همان وسیله نقلیه ی خواهرانه ادامه داد.
آرامبخش بعدی آغوش بابا بود برای زیر شش ماه😴😴. چه خواب عمیقی رفته بودند. پتو هم عجیب آرامش می دهد؛ وقتی بابا یک طرفش را گرفته باشد و مادر طرف دیگر🥰.
خیالم راحت نیست. برگشتم سمت چرخ و فلک.
ادامه دارد...
❤️ دنیای شیرین ما❤️
https://eitaa.com/donyayeshirinema