eitaa logo
❤️دنیای شیرین ما❤️
930 دنبال‌کننده
218 عکس
59 ویدیو
1 فایل
دورهمی خانوادگی 4+ فرزند
مشاهده در ایتا
دانلود
"شروع به حرکت کنید " چهارتا چک دو میلیونی را که دادم دست مدیر پیش دبستانی، از کارگروه جمعیت تماس گرفتند که بیا پارک شادی. در جمع مثبت چهار تایی ها😳. خندیدم و توی دلم گفتم همین یکی را برسانم بس است چهارتا کجا بود.گفتند میخواهیم روایتشان کنی.قصه شان را بگویی. من هم که اصالتا کنجکاو😎...قبول کردم... "شروع به حرکت کنید " محمدم چشمهایش را دوخته بود به صفحه گوشی راننده اسنپ. هم دیر شده بود و هم حوصله رانندگی نداشتم وگرنه اسنپ برای مسیر به قول خودش ۱۷ دقیقه ای مناسب نبود. داشتم به این فکر میکردم که مادران چهارفرزندی چطور اسنپ میگیرند. قطعا یکی دونفر باید جلو بنشینند. شاید هم کلا سروکارشان به اسنپ نخورد. بالای پل باهنر که رسیدیم، دفترچه آبی ام را باز کردم و نوشتم:بیشتر از ده بار. تا حالا بیش تر از ده بار به محمد گفته ام.بشین، نکن، صبرکن، هیس...باید ببینم این چهارتایی ها هم همینقدر فعل امر و نهی استفاده میکنند؟🤔 "به مقصد رسیدید ". اسنپ درب ورودی پارک شادی ایستاد. پیاده شدیم. کنار بنر دورهمی شیرین ما، پشت یک ماشین نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج " ادامه دارد.... ❤️ دنیای شیرین ما❤️ https://eitaa.com/donyayeshirinema
"مقلوبه یا مقبوله؟ " پارک شلوغ بود. بلندگوی وسط پارک، رادیو پارک مراسم مثبت چهارتایی ها بود و یک بلندگو🎤 هم داشت با تمام توان نظم میبخشید: - عوامل اجرایی لطفا سفره را صاف پهن کنید. - سفره تا آخر پارک برسد. - هرکه مقلوبه آورده بیاید کنار سفره.😋 -آفرین حاج آقا. درسته، سینی ها را درست بذارید روی قابلمه ها. - از اتاق فرمان میگویند، مقلوبه درست است نه مقبوله. - فیلم برداری مراسم از بالای سر شماست. به ترتیب قابلمه ها را برگردانید. همه باهم نه... - مرگ بر اسراییل. بنظرم نیم ساعتی طول کشید تا سفره پهن شد و حرکت نمادین مقلوبه انجام شد💪. قطر سینی های گردی که باباها روی قابلمه ها گذاشته بودند ، نشان میداد که اینجا بام ها، برف بیشتری دارند.😊 محمدم ، بستنی اش را فدای بازی کرده بود و پا بر زمین میکوبید که برویم چرخ و فلک.سعی کردم نشنیده بگیرم😵‍💫 بعدها شاید بگویم ماجرای نشنیده گرفتنم را. سپردمش به پدرش و رفتم وسط پارک. کنار قو هایی که در آب روان بودند.🦢🦢🦢 ادامه دارد... ❤️ دنیای شیرین ما❤️ https://eitaa.com/donyayeshirinema
"پسرکی با تیشرت قرمز " قوهای وسط پارک آرام آرام توی آب می چرخیدند🦢🦢. رفتم همان حوالی. پسرکی کمتر از دوسال با تیشرت قرمز کنار نرده های محافظ ایستاده بود.👦 کنارش ایستادم. شکلات، از دهانش افتاد روی زمین. خداراشکر پیدایش نکرد تا مستقیم بگذارد تو دهانش😁. هرچه دور و برش نگاه کردم، بزرگترش را ندیدم. باخودم گفتم، نکند فکر میکند من مادرش هستم؟ رفتم عقب تر. دوباره اطرافم را پاییدم. هیچ کس نبود. ترسیدم. نکند گم شده این پسرک؟🥺 به ساعتم نگاه کردم.۲۱:۴۵. هنوز هم داشت تقلا میکرد شکلاتش را پیداکند. مدل پنگوئنی راه می رفت. حتما تازه راه افتاده بود. تمام لحظاتی که برای چند دقیقه توی عمرم ، محمدم را گم کرده بودم آمد جلوی چشمم. دوباره به ساعتم نگاه کردم. ۲۱:۴۹. هنوز هم کسی سراغ این پسرک نیامده بود. دلم برای مادرش سوخت. لابد دارد دنبالش میگردد،بیچاره. تصمیمم را گرفتم. دستش را گرفتم که ببرمش پیش همان آقای پشت بلندگو تا در پایان مراسم مقلوبه اش، اعلام کند این پسرک گم شده پدرش بیاید سراغش. همین که رفتم سراغش یک لگد از پشت خورد به کفشش و دو سه تا کلمه با صدای بلند هم آمد.😠 داداش بزرگترش بود.😎 آمده بود سراغش. خیالم راحت شد. اینجا کسی گم نمی شود. ادامه دارد... ❤️ دنیای شیرین ما❤️ https://eitaa.com/donyayeshirinema
"آرامبخش های ویژه " گوشی ام را بیصدا کردم. نمیگذاشت حواس بفهمم. اینجا بین این همه جمعیت هنوز ندیده ام کسی لم داده و گوشی به دست باشد. رفتم کنار چرخ و فلک. نگاهم را بالا کنم سرم گیج میرود.😵‍💫😵‍💫😵‍💫 با هیچ راهکاری نتوانستم محمد را راضی کنم که سوار نشود. سپردمش به بابا و سرم را انداختم پایین. _ کجایی؟ واگن قرمز؟ ها..دیدمتون... بالاخره یکی پیدا شد که گوشی در دست داشت و حرف می زد. خوب پاییدمش. یک دستش به گوشی بود و یک دستش کتاب. خیره تر شدم. "قصه دلبری ". خوانده ام این کتاب را. زیباست. از کنار چرخ و فلک رفتم ایستگاه کتاب📚📚. رونق داشت. کارتخوان هم داشت. هنوز زیر لب آیت الکرسی میخوانم که محمدم زود برگردد. دلشوره ی چرخ و فلک امانم را بریده.😖😖 صدای قرقر خاصی می آید. روبرگرداندم. چرخ های کالسکه بود. فسقلی شیرین، داشت چرت می زد. پشت سرش یکهو دو تا چادری قد بلند داشتند تند تند راه میرفتند. شاید شما بودی مینوشتی می دویدند. نزدیک تر که شدند، قهقهه‌های دخترکی سه ساله هم شنیده شد. دوتا خواهر، دستان خواهر کوچکشان را گرفته بودند از روی زمین بلند کرده و میدویدند. چه ذوقی داشت این خواهر کوچکتر🤗🤗. رفتم جلو. پرسیدم: _ چند تا آجی داری؟ هر عددی توی ذهنم قابل تصور بود الا... _ شش تا ، تازه خاله و عمه ام هم شش تایی اند... 😳😳بقیه مسیر را با همان وسیله نقلیه ی خواهرانه ادامه داد. آرامبخش بعدی آغوش بابا بود برای زیر شش ماه😴😴. چه خواب عمیقی رفته بودند. پتو هم عجیب آرامش می دهد؛ وقتی بابا یک طرفش را گرفته باشد و مادر طرف دیگر🥰. خیالم راحت نیست. برگشتم سمت چرخ و فلک. ادامه دارد... ❤️ دنیای شیرین ما❤️ https://eitaa.com/donyayeshirinema