#روایت_بخوانیم 7⃣0⃣4⃣
دلم هوای حرم کرده است میدانی | قسمت۱
رو کرد به من و گفت:
-مامان تو قلک اربعینم پول جمع کردم
تو و بابا و داداشیو میبرم
به خیالِ دنیای کودکانهاش با این دو قِران دوزار حتما هم میتوانست پول سفرما راجور کند. هرچند من یقین داشتم امام حسین(ع) با اوجورِ دیگری حساب خواهد کرد. گفتم:
-آره مامان! برای امام حسین کاری نداره که قربونت بشم، کافیه بطلبه خودش اسبابِش رو درست میکنه.
هرکجا نام ونشانی از امام میدید، سروجان نمیشناخت و یقین داشت باقلکش مارا راهیِ این سفرِ رویایی خواهد کرد.
دو سال از چشمدرچشم تلویزیون شدنِ فاطمه و گروپگروپ قلبش، حین دیدنِ تصاویر حرم میگذشت. هرجا عکس شش گوشه را میدید، صدا میزد:
-مامان، مامان حرم
هرمسابقهای که عطرِ عتبات داشت، شرکت میکرد. آنقدرستون به ستون با احسان ومدرس همراه شده بود که شاید خودش را جزو زائرانی میدانست که کنارِخاله نرگس نشسته و داستانهای کربلا را گوش میدهد.
بیشتر ازاینکه دلم برای پرزدنِ خودم سمتِ گنبد امیرالمومنین(ع) تنگ شده باشد، برای فرستادنِ فاطمه بیتاب بود.
اماحکم! حکمِ ارباب بود، ومن! غلامِ حلقه به گوشش.
هرسال اربعین کنجِ دلم کِز میکردم که باز من ماندم با کولهای پر از حسرت و آه.
دلم خوش بود پسرکم که کمی از آب و گل یا همان شیر و پوشک بهدرآمد میتوانیم اربعین با خیل عشاق روانهی این رود عظیم بشویم تا برسیم به اقیانوسِ "حسین" علیهالسلام.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید:
📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣0⃣4⃣
دلم هوای حرم کرده است میدانی| قسمت۲
پسر از گِل درنیامده، زینب را آبستن شدم و نور بر نور بود که اضافه شد.
حسابش را بکن میانِ بازیگوشیهای محمدحسنم در آن شلوغی که آفتابِ همیز درست میکوبد بر فرقِ سرت بچه به شکم راهی بشوی...
حتی بعد از به دنیا آمدنش ابراهیم هم دلش نمیآمد سه کودکِ قد و نیم قد را در گرما، با خودمان لنگانلنگان راهیِ اربعین و پیادهرویاش کنیم. میگفت:
-بار اول بچهها رو با کاروان ببریم، قشنگ زیارت کنند. سختیِ پیادهروی رو ماها باید فهم کنیم.
راستش دلِ کم طاقت من، که تا حالا پای آبله زده و آفتابِ خرماپزان ندیده بود، تابِ فراق نداشت.
دلم با هر تصویر پر میکشید و با هر نگاهِ پر از محوِ تماشای فاطمه به تصاویر نخلهای بینالحرمین، پرپر میشد.
حکمم به ماندن بود و سمعا و طاعتا گفتن.
نکند طفلِ صغیرِ شیرخوارهای که تازه عضوِ خانوادهمان شده، تابِ گرما نداشته باشد.
نمیدانم!
اما ورِ دیگرِ ذهنم اینهمانی میکرد با کرب و بلا، که:
-تا بلاکشَش نباشی به حسین نخواهی رسید.
-نه! مگر امام با زن و بچه و طفلِ شیرخوار نیامده بود به کربلا..؟!
درونم از روی آفتابسوختهی رباب خجالت میکشیدم.
-تو طفلت را فدای آبیاریِ دینِ خدا کردی و من درونم جنگ است فقط برای پیادهروی زیر آفتابِ شهری که مردمش هلبیکم هلبیکم زوارالحسین از زبانشان نمیافتد. یکی پای آبلهزده را التیام میدهد و دیگری غذای نه از روی منت و صدقه بلکه با احترام، به زائران حسینت میدهند.
مینشستم کنار همسر و برایش روضهی باز میخواندم که:
-مگر...
اما او ورِ منطقش حکم میکرد که باید ستونِ خیمه باشد و نگذارد خارِ مقیلانی به پای دخترکانش برود.
نباید بگذارد دوباره عطش مستولی شود، بر شیرخوارهی دیگر! در یک جای دیگرِ تاریخ!
میفهمیدم که خودش را سپرِ کودکانم کرده و خودش را هم محروم از بودن، از رفتن، از شدن.
از همان رفتنهایی که وقتی برگشته بود از سفرِ اربعین، همهی لباسش عطر حرم حضرتِ عباس شده بود.
حالا خودش را موظف کرده بود به پاسبانیِ حرمِ کوچکِ خودش. و فکر و ذهنش شده بود ریالی به تومانی اضافه بکند تا مسببالخیراتی شود و فاطمه و خواهر و برادر کوچکش را راهیِ سفرِ رویاییِ عشق کند.
در هشتمین سالِ تولد فاطمه یک کارت به او هدیه داد، وقتی بازش کرد و رویش را خواند، چشمانش درشت شده بودند و صورتش گلبهی. با مشتهای گره زده از شوق، بالا و پایین میپرید و میگفت:
-واقعیه؟ واقعیه؟
روی آن برگه نوشته شده بود:
-شما با خانواده دعوت شدید به کربلا.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣8⃣4️⃣
آن مسجد... | قسمت۱
ابراهیم که آمد محمدحسن و زینب را در دامانِ نداشتهی پدرشان رها کردم.
دستِ فاطمه دخترِ بزرگم را گرفتم و راهیِ مسجد شدیم.
قبل از رفتن به دوستم، فاطمه گفته بودم که میروم مسجد. او هم باروبندیل نبسته بچه را در کالسکه گذاشت و آمد.
نماز مغرب را که خواندم، دیدم فاطمه گوشی به دست دنبالم میگردد.
رفتم روبهرویش ظاهر شدم. چشم در چشمم انداخت:
-اینا که خیلی انقلابیاند، خودشون صوت استاد ماندگاری رو گذاشتن.
راست میگفت. این مسجد، حسابش جدا بود. به نسبت، جمعیتِ بیشتر و انقلابیتری داشت.
سر چرخاندم و میانِ ذکر و استغاثههایشان دنبالِ فرد مورد نظر گشتم.
آن خانمِ مسن تکیه داده به پشتی؟
نه آنکه جوانتر است و مچ دستش از آستینهاش درآمده و دعا میخواند.
نگاهم میانِ همهمههایشان گم شد و دیگر پیدا نبود.
بعد از خواندن نماز عشا، به فاطمه نگاه کردم. چشمهایش سُر خورد در نگاهِ من:
-بریم بشینیم کنار اون خانم مسن و سرِ صحبتو باز کنیم.
به پشتی تکیه دادیم. یک نگاه من کردم یک نگاه او، ولی زبانمان باز نشد. دستِ آخر رفتیم بیرون از مسجد، داخل راهرو.
✍ #حانیه_پورابراهیم
#انتخابات
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣8⃣4⃣
آن مسجد... | قسمت۲
دوستم گفت:
-پسرم کار خرابی کرده مرضیه.
از آنجایی که دقیقه ۹۹ در وقتِ اضافه بهش خبر داده بودم، باروبندیل نبسته خودش را رسانده بود مجبور به رفتن شد. پسرش را که داخل کالسکه گذاشت، خانم جوانی پیش آمد:
-با خادم مسجد کار داشتم میشناسیشون.
من که مانده بودم چطور با کسی ارتباط بگیرم برق از کلهام پرید:
-بله بله پایین هستن بیاین بریم نشونتون بدم.
این شد بابِ گفتوگوی ما. سوار آسانسور که شدیم، سعی میکردم وارد صحبت شوم:
-جمعه اینجا رای دادین؟ خادم مسجد هم جزو کسایی بود که رای میگرفتن.
-نه رفتم اون سمت رای دادم.
نشنیدم کجا را گفت. با خودم فکر کردم چطور قلابی که انداختم رها نشود.
رسیدیم کنار خادم و همانجا با دوستم خداحافظی کردم.
خانم جوان دردش را گفت، مثل اینکه نیاز مالی داشت و میخواست جزو لیست نیازمندان قرار بگیرد بلکه بسته ارزاق درز زندگیاش را وصله دهد. وقت رفتن گفتم:
-میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
با روی باز تمایل نشان داد.
-ما، یه گروه مردمی هستیم.
دوباره ذهنم آشفته شده، با خودم گفتم آخر ما چه هستیم؟ چی بگویم که بفهمد من از سرِ دغدغه آمدم.
دوباره شروع کردم. با لبخندی که چاشنیِ صحبتهایم بود:
-شما به کی رای دادین؟
به سادگی پاسخ داد:
-پزشکیان.
-میتونم بپرسم چطور؟
-همین صحبتهارو گوش دادم که گفتن قشر کارگر و اینها.
یادم افتاد پزشکیان چطور دردِ مردم را به زبان میآورد و از زخمهایی که خوردهاند میگفت:
_عمقِ چشمانش را نگاه کردم. نگاهش درد داشت.
_میدونستین روحانی از ایشون حمایت کرده؟
_کمی چشمانِ بیروحش گرد شد. میگفتن جلیلی رو حمایت کرده که.
_وقتش بود کلیپ را نشانش دهم که چطور تمام قد از او دفاع کرده.
شروع کردم به گفتن برنامههای جلیلی:
_میدونی ایشون ۱۰ سال در شهرهای مختلف رفتن و نقاط ضعف و قوتشون رو درآوردن؟
حتی نمایندهاش یکی دو سال رفته تو یکی از روستاها زندگی کرده تا نقطه ضعف و قوتش رو پیدا کنه.
اینجوری مردم از روستا نمیان حاشیه تهران و دچار معضلات اجتماعی و کار نمیشن.
کمی سخت سر تکان داد. یادآور گذشته هم شدم:
-یادت هست یک مسکن هم نساختن؟ اون سال همکار همسرم که بازنشسته است خونهاش رو فروخت تا جای دیگه خونه بخره. ولی وقتی خواست بخره پول اجاره هم نمیشد و مجبور شد برن اطراف تهران اجارهنشینی. اون سال این زخم رو خیلیا خوردن.
هرچه سوادش را با سندش داشتم بیان کردم و نشانش دادم.
با لبخند از او جدا شدم و برگشتم مسجد. چراغها یکی درمیان خاموش شده بود و اکثرا رفتهبودند.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣6⃣
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۱
میگفت در شرایطی زدهاند بیرون که خانمها حتی فرصت نکردهاند یک تکه طلا، لباس گرم یا حتی چادر بردارند!
فقط دستِ بچههایشان را گرفتهاند و زدهاند بیرون. دندان به هم میسایم و قطره نم اشکی مینشیند گوشهی چشمم. تصور میکنم در چه حالتی فقط میتوانم به این فکر کنم که دست بچههایم را بگیرم و بگریزم.
وقتی زلزله بیاید؟ باید فقط جانِ شیرین کودکانم را نجات بدهم و حالا چه زلزلهای بر سر لبنان آمده که یک مادر فقط و فقط پارههای جانش را به آغوش کشیده و همهی دنیایی را که با مردش ساختهبود رها میکند. مردی که حالا دیگر نیست و شهید شده است. اصلا وقتی مردت نباشد تو جانی نیمسوز خواهی شد که نورش حتی اطراف خودت را هم روشن نخواهد کرد.
اما او میگفت این زنها! زنهای مقاومت، مقاوم هستند و به روی خودشان نمیآورند.
برای حفظ جانشان آنها را فرستادهاند سوریه. کجا؟ در ساختمانهای مخروبهای که در و پنجره ندارد و تنها روزی دو ساعت برق دارد.
سیستم گرمایشی که بماند حتی لباس گرم هم موجود نیست و یک پتو را همزمان پنج نفری میکشند روی خودشان و آب حمام هم همیشه سرد است.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣6⃣
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۲
از وقتی اینها را در ذهنم تصویر کردهام گوشهی دلم کز کردهام که من دقیقا کجای جهان اسلام ایستادهام؟ اصلا چطور باید قد علم کنم؟
خستهام از حرکتهایی که بیمقدارند در مقابل چشم و دست و جگرگوشههایی که تقدیم کردهاند.
از خودم خجالت که نه راستش بدم آمده. از شکمِ همیشهی خدا سیرم که هوس خوردن دارد. از پتویی که شبها میکشم روی خودم و چشم نازک میکنم که به چه نرم و گرم است.
از همهی خوابهای راحتم. از سالم بودنم که به کار امام زمانم نمیآید. اصلا بجز مال که راحتترین امکان ما در این جبهه شده چه داریم که ندهیم.
وقتی آقا فرضِ واجب کرد که به لبنان کمک کنیم نگاه کردم دیدم هیچ طلایی ندارم. همان روزهای اول غزه سرویس گل ریزم، النگوی یادگاری مجردیام، انگشتری که با اولین پساندازم خریده بودم، حتی گوشوارهای که بعد زایمان اول، همسرم برایم خریده بود و جانم شده بود و نشانم را انداختم توی زیپ کیپ و گذاشتم کنار. اما حلقهام را نه!
در دلم گفته بودم مادرمان خدیجه کبری، امالمومنین تاجر بزرگِ عرب تمامِ داراییَش را داد تا دین محمدی باقی بماند شرف نیست زن و کودک غزه گشنه و تشنه زیر دست وحشی صفتان آزار ببینند و من دلم بلرزد برای داشتن طلا.
از آنجا که طلا برای ما زنها جز زیور و زینت، پسانداز هم محسوب میشود مانده بودم به ابراهیم چه بگویم که بپذیرد، توسل کردم و گفتم.
پذیرشش از خوردن آب هم راحتتر بود. کنج دلم بیشتر خوش شد به سربازِ امام بودنش.
حالا میانِ فرض واجب ولیام و خواهرانِ لبنانیام دارم بالبال میزنم و از من فقط همین یک تکه حلقه با تمام عشق مانده که انگار با تار و پود جسمم یکی شده است و تپشهای قلبم را بالا و پایین میکند.
به خودم نهیب میزنم که زن اگر از حلقهی عاشقیِ خودت دست نکشی چگونه مردت را راهیِ میدان نبرد خواهی کرد؟
تو در نبرد گذشتن از تمام وابستگیهایت قدم اول را باید برداری تا خوش بدرخشی برای امام زمانت.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
816.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_بخوانیم 1️⃣1️⃣7️⃣
عندالاستطاعه|قسمت اول
آرام نشست کنارم. چهرهاش مثل گلی که شبنم نشسته باشد، بود. «الحمدالله خونه داریم و یه ماشین ساده زیر پامونه. اون پولی که دستمونه میخواستیم خونه رو باهاش عوض کنیم و نشد، رفتم پرسیدم مستطیع حساب میشم. با این پول فقط یه نفرمون میتونه بره. حتی پول ولیمه رو هم ندارم.»
بِر بِر نگاهش کردم. وَرِ منطقیام میخواست یک لگدی بزند زیرِ سطل شیری که زحمتش را کشیدهبود. ورِ دینیام به میان آمد که زن! خدایت را هم شکر کن شوهرت پیِ اللی تللی نیست.
میان بحث این "وَرها" گوش سپردم به صحبتهاش: «حتی پرسیدم الان باید برم اسم بنویسم یا فیش بخرم؟ گفتن اگر پولت به خرید میرسه باید همین امسال بخری.»
ذهنم دور زد. هرچی حاجی تو ذهن داشتم از نظرم گذشت. از نظر من مستطیع کسی بود که بچههاش رفتهاند خانه بخت و پای نوهها هم به جهان باز شده.
نه منی که دستم در حنا مانده و پی در پی در حال از پوشک گرفتن این یکی و آن یکیام!
حرفش که تمام شد چشمهام را ریز کردم: «ما مستطیع هستیم؟ مستطیلَم نیستیم. طبقه چهارم بدونِ آسانسور!»
✍#حانیه_پورابراهیم
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1️⃣1️⃣7️⃣
عندالاستطاعه|قسمت دوم
رفت و آمدهای هر روز فاطمه از پله با آن کوله خیلی سنگینتر از شانههاش، آب شدنم از نفسگیر بودن پله ها برای مامان، رفتن یک پارک بدون همسر تو طول روز. موقع برگشت از پلهها یکی خواب و دیگری خسته. درد دستم بعد بغل کردن، یکی یکی از چله کمان پرتاب میشدن توی مغزم.
اما به خودم اجازه نمیدادم این دیالوگ تکراری فیلمها را از دهانم پرتاب کنم: «چقدر تو بیفکری مرد!»
کلمه استطاعت پرتم کرد به روز خواستگاری. روی صندلی اتاق نشستهبود. دستها را گذاشتهبود روی پا، با لبی به پهنای صورت خندان: «مهریه جوری باشه که استطاعت پرداختش رو داشتهباشم» و من در دلم بهش خندیدم که پسر خوب استطاعت الانت با بعدا که یکی نیست.
از همان اول نشان دادهبود که قرض و امانت و بدهی بدجور به دوشش سنگین میآید. ادامه داد: «مهریه رو عندالاستطاعه بذارید که هر وقت توان پرداختش رو داشتم بدم.» با اینکه اولین بارم بود میشنیدم خوشم آمد و قبول کردم.
از فکر آمدم بیرون:«خب اگر مهریهام رو میگرفتم الان من مستطیع بودم نه تو!»
لبخند مثلِ قند روی چهرهاش نشست: «خب تو برو. بچههارو من نگه میدارم. اینجوری از گردن منم برداشته میشه.»
«زرنگی! به تو واجبه. به من که واجب نیست! با این فسقلیا»
نمیدانم دلم شورِ حج در جوانی را گرفتهبود یا میخواستم شورش را دربیاورم که هِی میزدم زیرِ برجکاش!
نشستم با خودم صحبت کردم: «مردَم پی خوش گذرونی نمیره. پیِ انجام واجبی میره که خداوند به گردنش گذاشته و تا انجام نده آروم نمیگیره.»
دلم را راضی کردم به رفتنش بدون من.
✍#حانیه_پورابراهیم
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
573.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_بخوانیم 4️⃣7️⃣7️⃣
رمیِ جمرات| قسمت اول
پدرش مقابلِ سه ستونِ سنگی، در سرزمین منا ایستاده. سنگها را پرتاب میکرده درست همانجایی که پدرمان ابراهیم (علیهالسلام) بر شیطان سنگ انداختهبود.
زینب هم کنار ساحل سنگها را از روی زمین میچیند. با انگشتهای کوچکَش به سمتِ دریای بزرگ پرتاب میکند. میترسیدم روی سنگها تلو تلو بخورد. اما خوب روی پاهاش ایستاده.
مرگ چیزِ دوست داشتنی نیست. آن هم روی زبانِ تازه بازشده دخترکی که تازه با دنیای رنگارنگِ کلمات آشنا شده.
مرگ جایش را از همین کودکی باز کرده. دخترکِ دو سال و نیمی که ۱۲ روزَش را توی جنگ گذرانده.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣7️⃣7️⃣
رمیِ جمرات| قسمت دوم
جنگی که نوچه آمریکا کودکِ شیرخواره را از سینه مادر پرتاب کرده به آغوشِ خاک.
تهران بوی دودَش قاطیِ خون شدهبود.
تابوتها برای به آغوش کشیدنِ بدنهای اربا اربا شده بزرگ بودند.
و گاهی کفن همهاش پنبه میشد با یک قطعه از پیکرِ شهید!
آنوقت مرگ میپیچد توی سرم. معناش تغییر میکند. تمامِ کتابهای روانشناسی و تربیتی که میگوید از مرگ نگویم را میگذارم روی طاقچه تا آبشان را بخورند.
چادر عربیام را میکشم جلو و با دست محکم نگهش میدارم. دلم یک دنیا شنیدن خطبه زینبِ کرار میخواهد. میروم جلوتر به دخترکم میگویم بگو، بگو مرگ بر اسراییل. اینطور رمیِ جمراتِمان را خانوادگی انجام میدهیم. اقتدا میکنیم به حضرتِ ابراهیم، از هرچه مرگ و کشتار است برائت میجوییم. از سرانِ دولتهای غربی. دقیقا از ترامپ. از نتانیاهو. از شیطانِ بزرگ. و مرگ را برایِشان آرزو میکنیم تا جهان از خون شسته شود. و شکوفههای صورتیِ امید از پرچینِ خانهها سر بیرون بیاورند.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها