#روایت_بخوانیم 2⃣6⃣5⃣
با شعر در میدان مبارزه | قسمت۱
وقتی آمد پشت تریبون، عمامهاش را دیدم. فکر کردم میخواهد پنج شش دقیقه سخنرانی کند. حواسم به دوروبرم بود که نکند صحنه شکاری را از دست بدهم. بیشتر چشمم دنبال بچههایی میگشت که لباس رزم پوشیده یا پرچمی بلندتر از قد خودشان دست گرفته بودند.
شروع کرد به خواندن شعر. گفتم با شعر شروع کرده، بعد میرود سراغ سخنرانی. سه بیت اول را که در بلندگو فریاد زد ادامه داد: «دیشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم اون چیزی رو به قلمم الهام کنه که باید برای لبنان گفت.»
خودش شاعر بود. دنیای شعر را دوست دارم، آنقدر که هر سال دیدار رهبر با شعرا را با تمام جان کندنی که برایم دارد میبینم. سخت بودنش از جهت عشقم به شعر است و حسرتش. هر یک بیت جاندار که میشنوم با خودم میگویم کاش من هم میتوانستم اینطوری واژهها را کنار هم صف کنم، منظم و دلبر.
✍️#فهیمه_فرشتیان
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣6⃣5⃣
با شعر در میدان مبارزه | قسمت۲
وقتی توجهم به شعرخوانیاش جلب شد لباس رزم را هم بر تنش دیدم.
یاد طلبههای زمان جنگ افتادم. یاد آن تصویری که در نمایشگاه عکس دیده بودم. یک روحانی با عمامه و لباس نظامی، پوتین به پا و کوله به دوش، آماده جهاد، درست وسط معرکه.
خودم را از نمایشگاه عکس سالها پیش بیرون کشیدم و برگشتم به عرصه میدان شهدا.
صدایش را از پشت تریبون شنیدم: «لباس رزم پوشیدهام تا بگویم اگر مردم مطالبه مبارزه با اسرائیل را داشته باشند ما روحانیون در اولین صف جان میدهیم. تا نشان دهیم آماده امر جهاد رهبریم.»
خوب که نگاه کردم، دیدم با همه امکاناتش آمده، طلبگیاش، شعرش، شجاعتش و از همه مهمتر جانش.
پ.ن: تجمع مردم مشهد در حمایت از محور مقاومت
✍️#فهیمه_فرشتیان
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣8⃣5⃣
کلاف جهادی | قسمت۱
کیفم جا ندارد. کاموا را میاندازم توی یک پلاستیک و بافتنی نیمهکاره را هم کنارش میگذارم. میدوم سمت در.
کفشها را پوشیده نپوشیده از پلهها پایین میروم. نباید دیر به جلسه برسم.
درباره موضوع، سوال کم ندارم. چند هفته است که با جمعی از دوستان کتاب همرزمان حسین را میخوانیم. جلسه قبل درباره جهاد ائمه صحبت کردیم.
استاد میگفت اینکه امامان ما در مقابل دشمن ظالم بایستند و با او مبارزه کنند همان جهاد است که مدل های متنوعی دارد.
از مبارزه با جان و مال گرفته تا سکوت و تقیه و هر چه که دشمن را یک قدم عقب بنشاند.
امروز قرار است درباره مصادیق همین موضوع در زندگی یکیک ائمه حرف بزنیم.
به موقع میرسم. بحث هنوز شروع نشده. کتاب را از کیف درمیآورم. بافتنی را دست میگیرم و نخ را دور انگشت میپیچم. به عادت همیشگی بسماللهی زیر لب میگویم.
مریم میپرسد: «همون کامواییه که از ساختمون جهاد گرفتی برا لبنان و غزه؟» با یک اوهوم جوابش را میدهم.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣8⃣5⃣
کلاف جهادی | قسمت۲
مریم میپرسد: «همون کامواییه که از ساختمون جهاد گرفتی برا لبنان و غزه؟» با یک اوهوم جوابش را میدهم.
به صحبتهای استاد گوش میکنم، دوتا زیر دوتا رو. سوال دوستم را با دقت میشنوم. دوباره دوتا زیر دوتا رو.
به صفحهای میرسیم که نظری دربارهاش دارم، دوتا زیر دوتا رو.
بحث گرم میشود. میخواهم تمرکز بیشتری داشته باشم. میلها را زمین میگذارم و دقیق میشوم در گفتگوها.
یکی از خانمها بافتنی را برمیدارد و نگاهم میکند. انگار هوس کرده رجی بر رجهای قبل اضافه کند.
آرام در گوشم میپرسد: «میشه ببافم یا دوست نداری دودست بشه؟»
خیالش را راحت میکنم: «نه، اشکال نداره، الان مهم سرعت عمله.»
میداند چه چیزی میبافم و برای کجا. لبخند میزند و شروع میکند.
دوستی درباره شاگردان بسیار امام صادق علیهالسلام سوال دارد. و پاسخها را با شخصیتی انس میدهد که همیشه در صحنه است حتی با کمترین امکانات، با سخت ترین شرایط و با زیرکانهترین روشها برای مبارزه و در عین حال قابل الگوبرداری.
تکیه داده ام به دیوار و از شناختن بیشتر ایشان لذت میبرم.
نگاهم میافتد به دوستم. با شوق بخش دیگری از کاموا را دور انگشت میپیچد: «میشه ببرم خونه بقیهشو من ببافم؟» با تکان سر پاسخ مثبت میدهم.
برقی در چشمهایش هست، انگار دانه دانه جهاد میبافد.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣6⃣
از مین تا ایمان | قسمت۱
انگار دنیا را بهش دادهاند. از راه که میرسد حرفهایش مثل پرندهای است که اسیر قفس بوده و آزاد شده. بیوقفه و با شور و اشتیاق تعریف میکند.
امروز رفته اردو. آن هم نه از آن اردوها که همه مدرسه را سوار اتوبوس کنند و ببرند. از هر کلاسی فقط ده نفر. کجا؟ بهشت رضا.
دیشب که رضایتنامه را آورد برای امضا، خندیدیم و گفتیم:«شاید میخوان مراحل کفن و دفن رو بهتون یاد بدن.» خودش هم به این امید رفته بود که از درست کردن کاردستی های بیمزه کلاس خلاقیت در برود.
اما حالا آمده با دنیا دنیا حرف.
اول از همه میگوید: «مامان میدونین اونجا چی یاد گرفتم؟ خنثی کردن مین». میتواند نویسنده خوبی بشود. شروعش میخکوبم کرد. صفحه کلید لپتاپ را رها کردم، صندلیام را چرخاندم سمتش و جفت چشمها و گوشهایم را سپردم به او.
پدرش هم که نیمی از ماجرا را توی راه شنیده بود، آمد جلوی در اتاق: «من که خیلی خوشم اومده از این اردو.»
حالا گردن پسرم راستتر شده بود و تعریف میکرد لباس نظامی بهشان دادهاند. میخندید و میگفت، آستینش را سه چهار بار تا زده تا بالاخره دستش بیرون بیاید. یاد رزمندههای نوجوان زمان جنگ افتادم.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣6⃣
از مین تا ایمان | قسمت۲
برادر کوچکش دوید سمت کمد و لباس پلیسش را آورد: «از اینا دادن؟»
یک نه کوتاه و بیتوجه تحویل داد و رفت سراغ ادامه ماجرایش: «توی خاکها سینهخیز رفتیم، دوتا نردبون بلند هم بود که باید ازش میرفتیم بالا.»
پرسیدم: چقدر بود؟
سقف اتاق را نشان داد: «یه کم کوتاهتر از اینجا. اولش ترسیدم، اما وقتی رفتم بالا دیدم ترسناک نیست.»
بهشان ماسک ضدشیمیایی هم داده بودند تا بستنش را یاد بگیرند.
آخرین برنامه هم گعدهای بوده در مورد تحلیل اوضاع منطقه و اتفاقات سوریه.
وقتی میگفت هم سن وسالهایش چه سوالهایی داشتهاند، ما با تکان دادن سر، ابرو بالا انداختن و انواع اصوات تعجب همراهیاش کردیم.
بچهها خیلی بیشتر از آنچه ما فکر میکنیم میدانند و میفهمند.
همه خانه به شور و شوق آمده بودیم.
در همان اوج، نوار مشکی بلندی را از جیبش بیرون کشید: «اینم آخر برنامه بهمون دادن». نوشتهاش را نگاهی کرد و گرفت رو به ما«یا ابالفضل العباس».
میتواند نویسنده خوبی بشود. پایانبندیاش هم ماندگار بود.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣2⃣6⃣
یلدای بلند | قسمت۱
سفره را همان طور چیدهام که او میپسندید. آجیل و میوههای خشک را با شیرینی یک طرف گذاشتهام. هندوانه را مثل خودش برش زدهام و توی ظرف سنتی همیشگی کنار هم ردیف کردهام. المنت زیر میز را نگاهی میاندازم. همهچیز سر جای خودش است، به غیر از خود او و البته بابابزرگ که اگر عمرش به دنیا بود الان باید میرفتیم دنبالش. اصلا به خاطر بابابزرگ بود که ما مراسم شب یلدا را زودتر شروع میکردیم. ساعت که به قول خودش به سده میرسید دیگر نمیتوانست بماند و باید میرفت خانه خودش.
با خودم فکر میکنم اگر بابابزرگ هنوز نرفته بود آن طرف خط دنیا بازهم راضی میشد بدون حضور پسرش شب یلدا را جشن بگیرد. از این فکر دلم آشوب میشود.
اصلا از وقتی بابا رفت دیگر بساطِ دورهمیها جمع شد. کرونا یک دیوار بیرنگ محکم میان انسانها ساخت. هنوز که هنوزه نتوانستهایم این حائل را کاملا بشکنیم. خوب شد بابابزرگ نماند که آن سالهای تلخ بدون بابا و بیدورهمی را ببیند.
گوشیام زنگ میخورد. تا خودم را برسانم قطع شده. شماره ناشناس است. ساعت را روی صفحه گوشی میبینم. به خودم میآیم.
وقت زیادی ندارم. نگاهی به میز کرسی میاندازم. دیوان پروین و شهریار کم است. هر دو را میآورم. دیوان شهریار را ورق میزنم. میرسم به صفحه آن شعری که بابا:
مسلمان شدی دست افتاده گير
که ايمان بيابی و سلمان شوی
به احسانت ايمان چو تقوا شود
به ملک دو عالم سليمان شوی
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣2⃣6⃣
یلدای بلند | قسمت۲
صدای بابا در سرم میچرخد و دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم. انگار یک بادکنک کوچک را تا نیمه قورت دادهام. راه نفسم تنگ شده. یادم میآید که آخرین شب یلدا را نتوانست کنار ما باشد. دیوان شعر را روی میز میگذارم. گوشی را برمیدارم. میخواهم پیام تبریک یلدا را برای چند نفر از اقوام دور بفرستم. عادت هر سالهام است. میدانم منتظرند. اینستاگرام را باز میکنم. با چند نفر از آشنایان، آنجا در ارتباطم. پیام را میفرستم و استوری دوستم را نگاه میکنم. مربوط به یک پویش است «امسال یلدا جای کی خالیه.» هنوز راه گلویم باز نشده.
امسال جای خیلیها برای من خالی است. میروم سراغ استوری بعدی. دوست سوریام شب یلدا را به ایرانیها تبریک گفته و در صفحه بعد عکسی از بابا را گذاشته در همان روزهای اول شکست داعش. طوری تصویر را مات کرده که اینستاگرام پاکش نکند.نوشتهای روی عکس ریز ریز حرکت میکند. «ژنرال تو رفتهای و ما هنوز به پایان یلدای بلند بشریت نرسیدهایم، اینجا زندگی سخت شده و اوضاع درهم است، کاش میشد الان برگردی.»
راست میگفت، انگار شبهای یلدا دیگر سده ندارند. آیا من هنوز هم باید بغضم را قورت بدهم؟ یا بهتر است در همدردی با دختر سوری اشک را رها کنم؟
پن: برداشتی آزاد از مصاحبه خانم نرجس سلیمانی، درباره خاطرات شبهای یلدا در کنار سردار سلیمانی.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها