#روایت_بخوانیم 5️⃣6⃣2️⃣
در آغوشِ مادر... | قسمت۲
در دستم نگهش میدارم و خطاب به قرصهایی که اندازهی روپوش پزشکها زیادی سفیدند، میگویم: بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگی از شیر بگیرمش!
اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند میزدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور به گریه افتادم.
من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَبها حتی نگاهم نمیکرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم.
از اتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماریای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش و رفتارهای غیرقابل پیشبینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدیده بود.
دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیونها بار خطرناکتر است این مراقبت بیوقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیبزایی ندارند، روان منِ مادر را فرسوده میکرد.
یادم میآید پارسال، آنشب که پسر دوسالهام خوابید کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمیرسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بیخبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بیتکلم، بیهدف، بینگاه به آدمها و ماشینها. یک ساعت بعد، من صدای مغازهدار محلْ که تا خانه آورده بودش را نمیشنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریههایم فریاد میزدم: «بهخدا در قفل بود... بهخدا در قفل بود...»
بعد از آن و تمام بعدترهای مشابهاش، من هرشب بدون تخت، بیدیوار، بیهمراه، بیهیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب میروم. روی تخته پارهای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم.
به گونهی پسرم در خواب دست میکشم که
ناگهان دلم یک مادر میخواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی میخواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینهاش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا میتواند از اتصال مادر و فرزند قویتر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو میکند. کسی که تمام آلام و غمهایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دستهایش را به من بدهد. آنقدر که همانجا بین بازوانش بخوابم. عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوه رو میکند را ببلعد و باطل کند.
غسل زیارت کردم. وضو گرفتم. نیت کردم:✨ دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا ✨ قامت را که بستم، حسش کردم. چیزی توی رگهایم میدوید. یکجور شعف بیعارضه. آرامبخشی با دزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگهی قرصی پیدا نمیشود. انگار از تمام سلولهایم اکسیتوسین میجوشید. من مطمئنم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود.
✨اللهم صل علی فاطمه و ابیها
و بعلها و بنیها
و السّر المستودع فیها
بعدد ما احاط به علمک✨
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣0⃣3️⃣
ولادت | قسمت۱
اصلا گمان نمیکردم جان سالم به در ببرم. متخصص داخلی هم که آزمایشم را دید تصدیق کرد که این چکاپ یک آدم _جان سالم به در نبرده_ است. اینکه بعد از آن حمله، بدنم همکاری کرد و زنده ماندم تنها دلیل اصرارم به گرفتن یک جشن تولد مفصل برای خودم، نیست.
این تصمیم برای خودم هم عجیب است چه برسد به دیگران. آخر در هیچسالی از این سی و اندی سال، تولد را مراسم باشکوه و معناداری نمیدانستم.
تولدت مبارک این اولین جملهای بود که در گوش پسرم گفتم؛ وقتی دکتر صورت نوزاد را به صورتم چسباند. سر فرزند اولم که بعد از زایمان تقریبا از هوش رفتم و پدرش زودتر از من بچه را دید. سر زایمان سوم هم آنقدر نگران سلامت بچهام بودم که فقط میخواستم دکتر اطفال بیاید و تایید کند که هیچ مشکلی نیست. وقت تولد محمد، هوای معتدل و نمزدهی صبح هشتم مهرماه، اتاق سفید و صورتی بیمارستان و صدای ذکر گفتن دکترم همه و همه در آرامشی فرازمینی بودند. آن گونهی گرم. آن تماس پوست با پوست که معنای لطافت را در ذهنم جابجا کرد. آن لبهای کوچک که شروع کرد صورتم را مکیدن... تبریک تولد یک مکالمهی فوق شخصی مابین مادر و فرزند بود بنظرم. یک جملهی رمزی که خاطره تحمل و عبور از رنج و درد و فشار مهیبی را به یاد هردو میآورد. آن خاطرهی یگانه که در آن دو قلب در یک بدن، به دو قلب در دو بدن تبدیل میشود.
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣0⃣3️⃣
ولادت | قسمت۲
من حالا در سی و شش سالگیم، ورای ریسهها و کاغذرنگیها و برف شادیها خوشحالم که زندهام و از آن خوشحالتر که زنده بودن پسرم را دیدم. دوسال و شش ماه بعد از آن روز، پسرم توی راهروی خانه، بین پاگرد طبقه دوم و اول گم شده بود. به همین مسخرگی، به همین وحشتناکی. من خودم دیدم از پلهها پایین رفت و مادرم هم صدای پاهایش را از پایین شنیده بود که به خانهشان میآمد. من اندازه دو دقیقه رفتم کولر را خاموش کنم و بروم دنبالش که... دیگر نبود. پایین، بالا، حیاط. زیر پلهها حتی توی کوچه هم نبود. نبودن، برای بچهی اوتیستیکی که کلام هم ندارد فعل ترسناکی است. از استرس قلبم تند میزد اما خبر نداشت چند دقیقه بعد باید تا مرز سکته برود. سه بار پلهها را بالا و پایین کردم. ده بار از مادرم پرسیدم که پایین نیامد؟ صدبار از خودم پرسیدم که پس کجا رفته؟ در همین آشوب بودم که بروم دوباره توی کوچه را بگردم یا نه، که صدای تقهی آرامی آمد. صدای خیلی خفه و کوتاه سنگریزهای که خورد کف حیاط. سنگریزه؟ سنگریزهای که از آسمان افتاد؟ چشمهایم را بستم و باز کردم. نفهمیدم چطور خودم را رساندم به پشت بام. در باز و محمد ایستاده بود روی لبه پشت بام و توی گوشی کارتون میدید. بیخبر از دنیایی که یک قدم جلوترش مرگ بود و یک قدم عقبترش زندگی. پشت به من رو به پهنه آسمان ایستاده بود. در آن دو دقیقه کذایی که برای خاموش کردن کولر رفتم، مسیرش را سمت بالا تغییر داده و صدای پاهایی که مادرم شنیده بود در واقع داشتند پلهها را بالا میرفتند نه پایین. میدانستم نباید صدایی بدهم. او تا وقتی در دنیای خودش بود امنیت بالاتری داشت. چند قدم از دم در تا لبه بود؟ نمیدانم. انگار توی آب قدم برمیداشتم. چون قلبم نامنظم و ضعیف میزد واقعا حس میکردم اکسیژنی تو رگها و ریههام نیست. قدم آخر یازهرایی گفتم و از پشت بغلش کردم و روی کف پشتبام کشیدمش. خوابیده بودم رو به آسمان. نمیدانم قلبم میزد یا نمیزد. بعدا دکتر اورژانس گفت که احتمالا چندتایی را در آن وسطها نزده. من صدای قلبم را نمیشنیدم چون تنها صدای عالم فقط گریه محمد بود که صورتش را چسبانده بود به صورتم، درست مثل لحظه تولدش. من هم زار زار گریستم، حتی عمیقتر و آسیبپذیرتر از لحظه تولدم.
حالا فقط سه روز مانده به آن خیره ماندن به شعله و فوت کردنش و بوی محو شمع سوخته و تماشای دود کمرنگش که خیلی سریع ناپدید میشود.
امسال تنها سالی بود که حوالی سالروز میلادم خودم را بزرگتر یافتم. من رشد کردم. رنج کشیدم. سالی که گذشت خیلی تنها بودم و غمگین و ترسیده و نابلد. گیرافتاده در گوشه رینگ زندگی، زیر ضربات پیدر پی و بیمجال اضطراب و افسردگی زخم برداشتم و شکستم و مچاله شدم؛ اما در نهایت شگفتی زنده ماندم. من میخواهم زنده ماندنم را در این مبارزه جشن بگیرم. امسال و تمام سالهای بعد.
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣2⃣3️⃣
نود | قسمت۱
پدربزرگ نود سالهام توی تخت بیمارستان تبدار و باهشیاری پایین بستری است.
هشیاری پایین یعنی وقتی توی خانه روی صندلی مخصوصشْ نشسته بود، جومونگ با خدم و حشمْ بطرز خستگیناپذیری برای صدمین بار رفت که به بویو حمله کند، اما نگاه پدربزرگم بالا نیامد.
در نیم متری تلویزیون ۴۵ اینچش بود و ولوم صدا مثل همیشه روی هفتاد. سپاه گوگوریو نعره میکشید و پیش میراند ولی پیرمرد مثل نود و نه بار گذشته، خودش را هیجانزده جلو نکشید و بلند نگفت «آهان پسر! همینه!» بیحرکت زل زده بود به گلهای فرش دستباف پاخوردهی اتاقش.
جلویش نشستم. تلویزیون چشمهایش خاموش بود و فقط تصویر خودم را انعکاس میداد. من دیدم در کوچ غریب و غمناکی، یوسفپیامبر و زلیخا و مختار و ابن زبیر و تمام کاراکترهای سریالهای کرهای از آنجا رفته بودند.
سرزمین خالی از سکنه مردمکهاشْ به بیابان سرد دم غروبی میمانست.
چون عکسالعملی به درد نداشت، قاشق آش را دهبار فوت کردم تا دلم رضا داد و بالاخره گذاشتم دهانش، مثل همیشه غر نزد که: «سرده که! کشکم نداره! نخودش هنوز زنده است! نکنه پیاز گرون شده اینقدر پیازداغشُ کمریختی؟ هزاربار نگفتم بهتون قاشق سنگین بذارید برا من؟» حتی آن را قورت نداد. گفتم: «آش رشته که دوست داشتی برات پختم.» دو قهوهای روشن ثابت و خالی، روبرو را نگاه میکرد؛
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣2⃣3⃣
نود | قسمت۲
جوری که کسی بخواهد چیزی را، چیز خیلی دور و گمی را به یاد بیاورد. مثلا آش را یا خودش را یا حتی دوست داشتن را.
داییام کنار گوشش داد کشید: «ملوان اومده دوم جدول حاجآقا!» پدربزرگم پلک نزد. این پایینترین سطح هوشیاری ثبت شده برای یک انزلیچی بود. او فقط یک طرفدار تیم فوتبال ملوان بندرانزلی نبود، با تمام وجود تعصبش را میکشید. باید خودش را از تهران با پیکان آبیآسمانی 65اش میرساند روی صندلیهای خیس استادیوم تختی، تا نکند تیمش بخاطر باران سیلآسا، بی هوادار، شادی بعد از گل کند.
بعدتر پای تلویزیون حنجره میگذاشت. مثل سیروس قایقران، لب خط فرش میایستاد و تیم را از راه دور هدایت میکرد. همه فامیل یادشان هست آن روز که ملوانْ پرسپولیس را زد، چه شام مفصلی داد. مثل مردی که زن بیمارش را اتفاقا بعد از سرطان بیشتر دوست دارد، پدربزرگم وقتی ملوان به دسته دو سقوط کرد طرفدارتر و پیگیرترش شد. این اواخر فقط محض شنیدن صدای گوینده خبر ورزشی بود که ده میلیون داد یک سمعک خرید تا منت نوه نتیجههاش را برای فهمیدن ساعت و روز بازیها و اعلام امتیازات جدول ردهبندی نکشد. حالا ملوان صدر جدول آمده بود بیخ گوش استقلال، و سپاهان و تراکتور و پرسپولیس را از آن بالا ریز میدید، اما هوادار وفادارشْ ناهشیار، بین خواب و بیداری مانده بود. در خوابهای عمیق و طولانیش که نگرانمان میکرد، چه رویاهایی میآمد؟ شاید داشت خواب دقیقه نودِ زندگی نودسالهاش را میدید. حتما توی خواب آنقدر جوان هست که وقتی داور سوت پایان را زد، بتواند دستهایش را بالای سرش بیاورد و هنگام ترک زمینْ همهی تماشاچیها و بازیکنان و داور را تشویقِ خستهای بکند. روی نوک پا، سبک و با پرشهای کوتاه، عرض زمین چمن را آرام طی کند و برود سمت رختکن.
دستش را گرفتم. گرم و تبدار بود. برخلاف همیشه بجای اینکه دستش را بکشد و پس سر کم مویش ببرد، محکمتر فشرد. نگاهم نمیکرد. سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم «من پیشتم. برام مهم نیست که پیشم نیستی. اینجا بمون.» آنجا بود که برای اولینبار بعد از سی و شش سال زندگی در کنارش، اشکش را دیدم که آرام افتاد روی لبهی پیراهن چهارخانهاش؛ درست کنار لکههای قبلی.
بقیه میگفتند تا حالا کسی گریهاش را ندیده، جز همان وقتی که مشت اول خاک را پاشیدند توی صورت جوان بیست و سه سالهاش، ولیعهدش، پسر خلبانش. میگفتند لبهای پسرش بدجور خشک و قاچ خورده بوده. من فکر میکردم عطش روزهداری در مرداد ماه پنجاه و نه، که عملیات رمضان در آن انجام شد، علت روضهی لبهای دایی شهیدم است. اما روزی پدربزرگم خیلی سریع و نجواگونه، روی عکس خودش با لباس ارتشی دست کشید و گفت «تیر که تو پهلو و سینه بخوره، خیلی خون میبره».
دستم را باز محکمتر فشرد. به صورتش نگاه کردم. چشمهاش هنوز اینجا نبودند و حدقههاش بیتصویر. اما من ترس و تردیدی که توی وجودش جزر و مد داشت را حس کردم. مثل مردی که لبهی اقیانوس ایستاده، ما بین کران و بیکران.
منتظر موجی که به سمت ساحل زندگی برش گرداند یا او را با خود به سمت افق دریا ببرد.
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣2⃣3⃣
وطنم ای شکوه پابرجا
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣7⃣3⃣
جهنم | قسمت۱
چهار ماه پیش فهمیدم دیابت دارم. حالا اینکه دیابتم نوع یک است یا دو، نه من فهمیدم نه دکتر. آن روز در مطب متخصص داخلی، فشار دست دکتر روی برگههای آزمایش و مدت سکوت و دقتشْ طولانیتر از معمول بود. آخر سر به صندلی آرگونومیک چرخدارش تکیه داد و تشخیص قطعی را به بعد از یک دوره رژیم و آزمایش تخصصیتر حواله کرد. «اما به هر حال دیابته» با گفتن این جمله و تکان دادن مچ دست برای جابجایی ساعت گران قیمتش، اعتماد بنفس پزشکیاش را برگرداند.
حالا که برای دومین بار سحر خواب ماندهام، با خودم میگویم کاش آن روز بلند میشدم و پنجره مطبش را باز میکردم. آدم وقت شنیدن اسم بیماریاش به هوای بیشتری نیاز دارد.
دم صبح به گوشی که نگاه کردم دیدم نیم ساعت از اذان گذشته. صفحه اعلان را پایین کشیدم؛ آلارم ساعت، علامت تعویق را نشان میداد. چند تماس از دست رفته داشتم از آدمهایی که میخواستند بیدارم کنند. بادصبا یک حدیث فرستاده بود «روزه، سپر آتش دوزخ است».
گوشی را پرت کردم روی متکا و چشمهایم را بستم. حالا میدانم که باید سپر بیندازم و روزهام را بخورم. حس این را دارم که باید یک نفر را بکشم؛ آن هم آدمی بشدت معصوم و زیبا. بلد نیستم روزهخواری چه شکلی است. یعنی اول باید نیت روزه کنی، بعد هرجا حالت بد شد روزهات را افطار کنی؟ این بنظر محترمانهتر میآید. انگار برای آن مقتول معصوم خیالی، با دلیل و منطق اثبات کنی که مجبور به حذف فیزیکیاش هستی. اما کی حال آدم بد محسوب میشود؟ بدِ موجه. بدِ غیرقابل اغماض. اولین سردرد؟ دومین سرگیجه؟ یا سومینباری که خشکی دهانت به تلخی میزند؟
این رمضان، خواهرم تازه زایمان کرده و دوستم باردار است. آنها هم این خودگیری را برای روزه گرفتن دارند. تلنبار روزههای قضای مادرانِ چند فرزندی و حس از دست رفتن یک «اللهم لک صمنا»ی خرما بدست با چشمهای بسته بر سر سفره، روزهخواری را سخت میکند.
بارداریهای من آنقدر پرخطر بود که اصلا این شک و شبهه را نداشتم. صد و پنجاه روز از ماههای رمضان گذشته، بی هیچ عذاب وجدانی دست میگذاشتم روی شکم برآمدهام و جلوی همسر روزهدارم، شیرموز خانگی سر میکشیدم. اما حالا برای یک روز، روزه نبودن به خودم میپیچم؛ چون انسان کوچکی نیست که توی رحمم بپیچد و مرا از جمیع حسهای بد محافظت کند.
بی حفاظی. از وقتی تصمیم گرفتم که دیگر بچهدار نشوم این حس رهایم نمیکند. انگار بدون اشتیاق مادری، لُخت و آسیبپذیرم. چون من از آن دسته مادرانی بودم که شاید به پاداشِ زایمان سختش، این شهود به او عطا شد که بچهها، کرور کرور شر و نکبت را از تقدیر والدینشان دور میکنند.
مثل سنگری که در جنگ، سربازی را از اصابت صدها ترکش و گلوله حفظ میکند.
مثل دستگاه الکتروشوک قلبی، که میتواند بین آدم و مرگ، با چند ژول انرژی فاصله بیندازد.
مثل تیوپی دور کمر یک شناگر آماتور، آن هم در لحظه افتادن در اقیانوس.
حالا که هیچ یقینی نبود که مرا از باتلاق تردیدی که در آن گیر کرده بودم نجات دهد، چه باید میکردم؟ مانند روزهای عادی برای خودم چای یا قهوه میریختم و رو به پنجره نورگیر آشپزخانه میخوردم؟ نمیتوانستم. مثل بلیط یک طرفه به جهنم بود.
یک تکه نان طبق اندازهی دستور رژیم، میخوردم و کمی آب، که فقط معدهام حداقل شرایط برای خوردن متفورمین و ویتامین ب۳ را بدست بیاورد؟ اینطوری حس میکردم که بیش از حد تصور، مریض و معیوبم و این خیلی خیلی غمگینم میکرد.
درست اندازهی همان روزی که بچهی هفت سالهی فامیل، احتمالا در تکرار حرفهای والدینش، گفت:
-خدا رحم کنه پسر کوچیکتون، مثل محمد اتیسم نداشته باشه. حالا حالاها باید دست به دعا باشین!
اما توی آن آشپزخانه دم غروب، تصمیم نگرفتم که فرزند چهارمی نداشته باشم. صورتش را نوازش کردم و با خندهای که روکش تلخ و نازک بغضم بود گفتم:
-من دعا میکنم. تو هم براش دعا کن. به مامان و باباتم بگو دعا کنن.
آنجا فقط دستهایم را از گِل سبزیها شستم، از آشپزخانه بیرون زدم. فقط مصمم شدم که با این خانواده که دلسوزیهاشان جلوی رویم و حرفهاشان پشت سرم، باهم در تضاد حال بهمزنی است، کمتر رفت و آمد کنیم.
آن روزی به همسرم پیشنهاد عقیم کردن را دادم که مربی انجمن اتیسم برای دیدن پسرم آمد. با تعجب خالص و دلسوزی عریانی گفت:
-چطور جرات کردین بعد محمد باز بچهدار شید؟
ادامه دارد....
✍#سمانه_بهگام
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣7⃣3⃣
جهنم | قسمت۲
وقتی علائم محمد شروع شد، پسر کوچکم شش ماهش بود. تا قبلش محمد، سالم و سرحال بود. مثل برادر دامادی که در وسط مجلس است و با تکتک میزها خوشوبش میکند، خوش خنده بود و با همه ارتباط میگرفت.
ما توی دریایی از خوشبختی آبتنی میکردیم که بعدا فهمیدیم، کوسه دارد. آنجا دیگر مجبوری جرات داشته باشی. ساحلنشینان تماشاچی، هیچوقت تو را نمیفهمند؛ گیرم بعضی دعا کنند یا بعضیتر منتظر غرق شدنت باشند.
آن شب با شنیدن کلمهی وازکتومی، همسرم چشمهایش گرد شد. یکجور ناباوری و تنفر توی نگاهش بود.
انگار که روز اول ماه رمضان است و من پشت تلفن بهش گفته باشم «امروز ناهار فسنجان پختم، دیر نکنی.»
انگار بهش گفته باشم برو به جهنم، ولی نگویم آدرس دقیقش کجاست. همینطور که لباس میپوشید گفت:
-دیگه هیچوقت این موضوع رو پیش نکش، هیچوقت.
و بعد از خانه بیرون زد.
این حرکت در آیین دعواهای زناشویی بیتنش ما، یعنی چیزی نزدیک متارکه. خیانت. نامردی. از پشت پرده پنجره طبقه سوم رفتنش را نگاه کردم. کند و شاید خمیده راه میرفت. مثل سربازی با پای تیر خورده در جنگ. مثل آدمی بعد از سکته قلبی. مثل شناگر آماتوری که دیده تیوپ نجات غریقش سوراخ است.
ساعت هفت و نیم شده و هنوز چیزی نخوردهام. سردردی که از وقت بیدار شدن داشتم، دیگر خفیف نیست. یعنی الان روزهام؟ نمیدانم. توی همین فکرها هستم که صدایم میکند:
-مامانِ محمد!
پسرکم دم در اتاق با صورت پف کرده ایستاده و چشمهایش را میمالد. تازگی مرا به این اسم صدا میکند. محمد خیلی حرف نمیزند. حرفهایش هم اکثرا تک کلمهای هستند. «مامانِ محمد» جزو معدود عبارات دو کلمهایاش است. این اتصالی که بین من و خودش میگذارد، آنقدر شیرین است، که قند خونم را تا هزار بالا میبرد. خودش را میاندازد توی بغلم و در گوشم میگوید: «صُبانه» میبوسمش. دستم را میگیرد و مرا به سمت آشپزخانه میبرد. مثل فرشتهای که راه خروج از جهنم را بلد است.
✍#سمانه_بهگام
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3️⃣2️⃣4️⃣
بمب کاغذی | قسمت۱
عصبانی بودم. آنهم نه مثل حالا که برای ابرازش پشت چشم نازک کنم و پایی که روی پا انداختم را تکانهای هیستریک بدهم. عصبانیت دختربچهی یازده سالهای، که دوست صمیمیاش با دختر دیگری از ردیف دوم دوست شده.
شبها غم ظلمی که جهان تاریک و ناعادلانه اطرافم به من روا داشته بود، بالشتم را خیس میکرد و صبحها آستینم را مُف و تف مزین مینمود. کجخلق و خشمگین درِ همه چیز را میکوبیدم. از درِ قرمز جا شکری توی سفره بگیر تا درِ فلزی و سنگین حیاط و درِ چوبی و پر از خطخطی کلاس؛ حتی درِ آهنربایی جامدادی تازهام، که نصف پولش را خودم دهتومان دهتومان جمع کرده بودم.
من، ناتوان بودم در نگه داشتن بغل دستیام و یازده سالگی برای گیرافتادن توی رابطههای مثلثی، خیلی زود بود؛ رابطهای ولو بین چند دانشآموز وسط زنگ ریاضی.
من آدم هنرمندی نبودم، اما آن روز بود که کارکرد اصلی ادبیات و کلا هنر را فهمیدم: توانایی عبور دادن بشر از مصائب انسانی...
تا معلم رسم متساویالساقین را روی تخته تمام کرد، دختر را از ردیف جلویی دیدم که سرش به سمت میز ما که انتهای کلاس بود، برگشت. به الناز بغل دستیام، چشمک زد که دوتایی همزمان بروند مداد بتراشند. قرار ملاقاتی که بنظرم عمدا محرمانه نبود. آنهم کجا؟ پای سطل آشغال چرکمردهای که تا کمرمان میرسید. کسی نمیدانست دلیل سایز بزرگش چه بود...
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3️⃣2️⃣4️⃣
بمب کاغذی | قسمت۲
چون اگر همهمان تمام سال شیفتی و نوبتی کنارش میایستادیم و کلیهی مدادها و مدادرنگیهامان را میتراشیدیم بعید بود تا نصفه پر شود.
میتوانستم ضِد کنم و بلند نشوم. راه ندهم که برود. اما این ممانعت، به اعتراضش منجر میشد که نگاهها را به سمت من برمیگرداند. مقاومت بیخودم، راز ناتوانیام در برابر رقیب را لو میداد و هیچ چیز بدتر از این نبود، حتی از دست دادن رفیقم.
زنگ تفریح شد. اما من نرفتم. باید حرکت سوسکی و ریز و کارایی میزدم. مدادی که توی دستم بود را همینطوری بیهدف میکشیدم روی کاغذ، که کم کم دیدم چیزی شبیه آتش کشیدم. انگار عکس حسادت مذابی که توی سینهام لهیب میزد، افتاده بود روی برگه. کج و معوجترین هیولایی را که میشد طراحی کرد را نشاندم وسط شعلهها. زیرش با دستخط کُند دبستانیام نوشتم: «برو با همقد خودت دوست شو. کسی که بتونی بغل دستش انتهای کلاس بشینی. اوه! ببخشید! اگه بیای نیمکت آخر کلاس بغلدست الناز، فقط میتونی سلسله جبال مقنعههای سفید دانشآموزای میز جلوییتو ببینی. امضا: از طرف دبیر انجمن کسانی که از تو متنفرند.» بعد رفتم صاف انداختمش توی کیف آن دخترک ردیف دومی و چنان از کلاس بیرون دویدم که انگار بمب انداختهام توی کیفش یا کسی را با برنامه قبلی کشتهام.
وقتی به آبخوری رسیدم سه بار با کف دست آب خوردم تا نفسم بالا بیاید. سعی کردم به خودم مسلط شوم. پاچههایم که خاکی نبود را تکاندم و مقعنهام که جلو نبود را عقب دادم. تا دستشویی بروم و برگردم، حیاط مدرسه خالی شده بود. آرام شده بودم و بیخبر از همهجا میرفتم سر زنگ محبوبم؛ انشاء.
از فکر سه چهارتا انشایی که برای چندتا از بچهها نوشته بودم، تهماندهی اضطرابم هم محو شد. عاشق اینکار بودم، چون تعریف و تمجیدش مال من بود. استخدام صداگذار بر روی نریشنهایم مجانی تمام میشد. حتی خیلی اوقات من فقط لم میدادم روی نیمکت و خوراکی زنگ تفریح آنها را میخوردم و انشاء را با دهان پُر برایشان دیکته میکردم. زحمت نوشتن و صفحهبندی هم با خودشان بود. من فقط حق انتشار متنهایم را واگذار میکردم.
در را که باز کردم، همان ثانیهی اول فهمیدم کلاس زیاد از حد ساکت است. ثانیه دوم صورت بچهها را دیدم که زوم کردهاند روی من؛ در ملغمهای از اخم و تعجب و بلاهت مخصوص دانشآموزان دهه شصتی. ثانیه سوم، دختر مذکور را کنار میز معلم شناختم که انگشت اشارهاش را مثل اسلحهای رو به سینه من مستقیم و آماده به شلیک گرفته بود. و امان از ثانیه چهارم! که آن کاغذ لعنتی را در قلب صحنهی روبرو رؤیت کردم. عکس آن جهنمی که کشیده بودم توی دستهای معلم انگار واقعا داشت تاب میخورد و میسوخت.
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3️⃣2️⃣4️⃣
بمب کاغذی | قسمت۳
دیگر به ثانیههای پنجم، ششم نرسید. سرم را پایین انداختم. همه چیز از دست رفته بود. وجاهتم، رقابتم، و حتی هنرم. هنرم وارونه کار کرد و مرا بدتر و عمیقتر وسط مصائب انسانی گیر انداخت. همانجا آرزو کردم کاش جای انشاء، ریاضیام خوب بود. شاید آنوقت میتوانستم محیطها و مساحتها و فاصلهها را بهتر محاسبه کنم و راهحلهای منطقیتری برای تقسیم چیزها، و شاید رابطهها و علاقهها بیابم. دیگر مثل حالا معلم محبوبم را در انفجار یک بمب کاغذی دستساز از دست نمیدادم. نمیدانستم باید منتظر چه باشم. فقط جوری دم درِ کلاس بیحرکت مانده بودم که انگار بین درِ نیمهباز و دیوار منگنه شدم. معلم گفت جلو بیایم. چهلتا هَندیکم پاناسونیک، که نفری یک مقعنه سفیدِ لبه سرمهای دورش انداخته بودند با من تا دم میز معلم حرکت کرد. معلم پرسید «تو اینو نوشتی؟» با آرامش و اعتمادبهنفسی که فقط بعد از پذیرش شکست در آدم حلول میکند، گفتم: «بله.»
گفت: «نقاشیت که اصلا خوب نیست!
حالا از همکلاسیت عذرخواهی کن.» و لبخند زد. کرکرهی پلک چشمهام را مردد و با تأنی بالا کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. واقعی بود. او جمله و طرح را و همزمان استعدادم را از حماقت کودکانهام تفکیک کرد.
*همانجا در همان عصر پاییزی، توی دبستان نمونه دولتی امت، با من و معلم و ادبیات یک مثلث عشقی که نه، یک دایره امن عشقی تشکیل شد.*
وقتی سر نیمکتم رفتم، وسایلم را برداشتم و جای سر میز، انتهای میز در کنار پنجره نشستم. الناز پرسید: «چرا جاتو عوض کردی؟» کف کفشم را چسباندم به شوفاژ کهنه کلاس و گفتم: «میخوام چیزی بنویسم. اینجا دنجتره.» دفترم را باز کردم؛ همانکه پشت جلد سبز رنگش، آدمک سیاهی روی تخته نوشته بود: «تعلیم و تعلّم عبادتست» و بعد شروع کردم به نوشتن.
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣2️⃣4️⃣
صعبالعبور | قسمت۱
این سومینبار است که اخبار، میپرد وسط دعوای خانوادگی ما و میکوبد توی سینهی دو طرف. سکوت و بهت جای تمام دلخوریها، علتها و حتی کلمات را میگیرد.
همهمان زل میزنیم به صفحه تلویزیون و زیرنویس اخبار را به دنبال کلمه و اطلاعات جدیدی شخم میزنیم.
اولینبار داشتم داد میزدم «اگه تو عروسی دخترخاله من نمیای، من واسه چی باید ۴۰۰ کیلومتر بکوبم تا شهرستان بیام واسه عروسی دخترخالهات؟!»
ساعت ده شب بود. کتش را پرت کرد روی مبل و تلویزیون را روشن کرد. زد شبکه خبر و با غیظ خیره شد به گوینده اخبار؛ طوریکه انگار که خصومتی شخصی با او دارد. از این عکسالعملش کفرم درآمد و رفتم توی اتاق و در را کوبیدم. داشتم غصههای فلسفی میخوردم که چرا با این مرد به یک دیالوگ سالم نمیرسم. که داد کشید:
-خانم، بیا.
صدایش پر از نمیدانم و تعجب بود. نشد خشمم را توی اتاق جا بگذارم. با دندانهای روی هم فشرده بیرون آمدم. چشمهایش دو برابر حالت عادی میخکوب تلویزیون بود. بدون آنکه نگاهم کند گفت:
-هاشمی رفسنجانی مُرد.
کلمهی مُرد را اینقدر شل ادا کرد که انگار کلمات از دهان بازش چکه میکنند. رفتم جلو و دستش را گرفتم. اما به او نگاه نمیکردم. نگاهم پی کلمات استخر و سکته و سن مرحوم در پایین صفحه میدوید. کلمات ما و دوران گفتمان رفسنجانی توی سیل اخبار غرق شدند.
✍ #سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها