eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣2️⃣4️⃣ صعب‌العبور | قسمت۲ «تو هیچوقت فشاری که روی منه رو درک نکردی.» مثل یک مرد نامرئی این را گفت. لحنش طوری تیز بود که بغض گلویم را خراشید. این‌بار ولی سوییچ را آرام سراند توی ظرف روی جاکفشی. راست می‌گفت. آخر کجای دنیا می‌آیند پدران کودکان توان‌خواه را درک کنند؟ کتابی درباره‌ی آسیب‌های روحی‌شان، فشارهای روانی و مالی که متحمل می‌شوند، بنویسند. اما من بعد از یک روز تحمل قشقرق‌ها و ظرف شکستن‌های پسر اتیستیکم، خسته‌تر از آنی بودم که به مظلومیتش اعتراف کنم. رفتم نشستم پای سجاده‌ام تا گریه کنم. دعوا صعب‌العبورترین نقطه‌ی زندگی مشترک است. نمی‌دانم به حال او بود یا خودم. هنوز قطره اول نچکیده بود که صدای دویدنش را پشت سرم شنیدم و چند ثانیه بعد دست‌هایش را که از پشت دورم حلقه شد: -خانم نماز شکر بخون. اسرائیل و زدیم. برگشتم. مثل دو نفر که شادی پس از گل می‌کنند، جیغ کشیدیم و بالا و پایین پریدیم. من به‌جای تمام مادران غزه اشک شوق ریختم. آنجا باورم شد که دوران موشک شروع شده است. با دخترم دعوایم بالا گرفت. گفت: -کاش بمیرم. با گریه گفت. مسخره بود که می‌خواست در سن نه سالگی بخاطر امتحان ریاضی بمیرد. اما آنقدر از حرف‌های تلخش عصبانی بودم که مسخرگی‌اش به چشمم نیامد. سکوتم را که دید، خشاب کلماتش را باز مسلح کرد: -کاش اصلا تو بمیری. گریه ‌اش بلندتر شد. توی دلم لا اله الا اللهی گفتم تا فقط خدا کمک کند و موفق به کظم غیظ شوم. یکهو بلند شدم و چادرم را برداشتم: -نظرت چیه گم شم؟ گم شدن از مرگ هزار بار بدتره. بیت سروصدایش بیرون رفتم. در خانه را بستم و قفل کردم. اما پایم از پله اول جلوتر نرفت. نشستم و سرم را بین دست‌هایم محکم گرفتم. هیچ تکانی نمی‌خوردم و در سکوت محض روبرو را نگاه می‌کردم. مثل هلی‌کوپتری که مجبور به فرود سخت شده باشد. گوشی روی پایم لرزید و حواسم را از افکار "من چه مادر بدی هستم" پرت کرد. با دیدن خبر دستم بیشتر از گوشی لرزید. بلند شدم و بی‌تعادل سمت در خانه رفتم. تا داخل شدم دخترم ببخشید گویان پرید بغلم. شانه‌هایش را گرفتم و با بهتی که نفس کشیدن را سخت می‌کرد گفتم: -هلی‌کوپتر رییس جمهور تصادف کرده. اشک هایش را سریع پاک کرد. با سوالی‌ترین قیافه ‌یک بچه پرسید: یعنی مرده؟! حالا لبم هم شروع به لرزش کرد: -نه. گم شده. با صورت‌های خیس همدیگر را نگاه می‌کردیم. صدای حضرت آقا مدام توی سرم می‌پیچید، به افکارم می‌خورد و جمع می‌شد توی چشم‌هایم. آنجا که بعد از انتخاب ابراهیم رییسی گفت: -ملت از این انتخابات خیر خواهد دید. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣4⃣4⃣ به نام پدر توی محله بریانک تهران، درست چند کوچه مانده به درب پشتی امامزاده معصوم، سر یکی از کوچه‌ها یک میز کوچک چوبی می‌بینی. میز با پارچه سیاه پوشیده شده و ظرف خرما و سینی حلوا توی چینی گلسرخی نظرت را بدجور جلب می‌کند. پشت میز هم پارچه‌ی سیاهی به دیوار آویخته‌اند که ابهت نگاه امامْ از عکس وسط پارچه، هنوز درخشان و برّنده است. اما چیزی که دلم را لرزاند، نوشته پشتش بود. جمله‌ای بر روی همان پارچه‌نوشت‌های قدیمی سوراخ‌دارْ با فونت مخصوص دهه شصت. درشت و نستعلیق و قاطع قلم رویش لغزیده و نوشته : مجلس سوگواری یتیمان خمینی و در پایینش آدرس. آدرس که نه، در واقع ذکر رنگ در و پلاک خانه‌ای که هنوز هر چهارده خرداد، یتیم می‌شود. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣8⃣4⃣ پسرها | قسمت۱ با یک دست پشت لباس محمد را گرفتم و با دست دیگر توی صفحه‌های درهم سایت‌ها دنبال نوحه شب چهارم محرم می‌گردم. پسر کوچک‌تر بغلم نشسته، مدام دست می‌زند روی صفحه گوشی و مطالب را می‌پراند. محمد را عقب می‌کشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر می‌دهد توی چادرم و دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه می‌کند‌. خوابش می‌آید. توی ماشین هستیم. خدا خدا می‌کنم‌ زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنه‌اند. با فشار کنار پا به ظرف‌های یکبار مصرف روی هم چیده شده، جایشان را محکم می‌کنم که تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با قاشق‌ پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادر را بشویم و کارواش ماشین را. پسرها طبل و سنج دسته‌‌ عزاداری‌ تو خیابان را نشان می‌دهند و ذوق می‌کنند. پسر کوچک‌تر در تماشای دسته، به برادرش می‌پیوندد. بالاخره می‌توانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم: به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم همین یک مصرع مرا می‌کشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم.‌ در این دنیا هم. بُعد زمان می‌شکند و من هزار تکه‌ می‌شوم. تک تک لحظاتی‌ که در طول زندگی آرزو کردم، دو پسر داشته باشم. گمانم مادر دو برادر بودن، از توی روضه‌های کودکی همراه اشک‌ها نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا می‌داشتند تا محکم‌تر سینه بزنند و زن‌ها مثل پسر از دست داده‌ها گریه کنند‌. مادربزرگم، مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا پسر کوچک‌تر را به برادر بزرگترش می‌سپرد. پسر داشتن، برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس داشت به تقدس روضه‌های عباس‌بن‌علی. وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با غرور بچه‌گانه‌ای حس می‌کردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من دادند. مثلا هم‌ردیف حضرت زینب یا ام‌البنین یا حتی رباب. اینقدر شادمانی کوری داشتم که نمی‌دیدم این زن‌ها با پسر داشتن‌شان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتن‌شان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. این‌ها را نمی‌دانستم تا زمان تشخیص اتیسم پسرم. پسر کوچکترم نوزاد بود و محمد یکسال و شش ماه داشت. لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر می‌کردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمی‌رسد. به درد نمی‌خورد و این حس مرا با همه کائنات قهر می‌کرد. حتما هیچکس صدایم را در طول بارداری‌ام نشنیده. نه قرآن خواندن‌ها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله، هیچ‌کدام حد نصاب قبولی را برای بچه‌ام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پرونده‌مان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغل‌مان. توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه. محرم بود و حرم سیاه‌پوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی بالای سرم ایستاده بود. منتظر تا اشک‌هایم تمام شود و برویم. اما من دوست داشتم همان‌جا آن‌قدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمی‌شد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماورائی که من همه‌شان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی انگار آن‌ها خودشان را زده‌اند به کَری. روضه‌خوان از دو پسر حضرت زینب می‌گفت‌. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس می‌کردم. می‌ترسید صدایم کند. می‌ترسید لمسم کند و همان لحظه، توی غم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگ‌های داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: -منم می‌خواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی تو لایق ندونستی. من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنتو نداره. باد گرمی آمد. پرچم‌های مشکی دور تا دور صحن، آن‌قدر آرام تکان خوردند که انگار آه می‌کشیدند. وقتی روضه‌خوان گفت حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس کردم سایه بالاسرم می‌لرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کناری نشست: -باید یه چیز مهمی بهت بگم. صدای «هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینه‌زنی آدم‌ها می‌ریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود: -مگه نمیگی پسراتو نذر شهادت کردی؟ ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣8⃣4⃣ پسرها | قسمت۲ چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگ‌پوش حرم. مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان می‌گیرد: -فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچه‌ها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی هست که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نکنی؟ صدایش نمی‌لرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشم‌هایش. دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن ماند توی قلبم. نقطه‌ای که شاید یک ذره کوچک باشد و برود بچسبد به نقطه‌ی بای کلمه «زینب». زینبی که حرف‌ها و غم‌ها و اشک‌هایش را بغل کرد و برد توی خیمه تا شوری گریه‌هایش زخم روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بی‌پسری که باید رباب پاره‌جگر را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد. بلند شدم. حالا شب محرم خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردی که توی سینه‌ داشتم و مرا از واقعه دور می‌کرد، با صلوات‌های آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد. همسرم از پشت فرمان داد زد: -پسرا کله‌ها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا. پسرها پکر می‌آیند عقب و از سر و کولم بالا می‌روند. همسر از توی آینه نگاهم می‌کند: -به چی فکر می‌کنی؟ دست پسرها را توی دست می‌گیرم و به صورت می‌چسبانم: -کاش می‌شد بریم قم. گل از گلش می‌شکفد: -چه شبی بریم؟ _فرقی نمی‌کنه. همه شبا شب حضرت زینبه. سر محمد را می‌فشارم توی سینه‌ و فکر می‌کنم اگر عقیله بنی‌هاشم نبود هیچ روضه‌ای، هیچ غمی جمع نمی‌شد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشت و اندوه تنها و بی‌پناه می‌ماندیم. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣0⃣5⃣ مردها | قسمت۱ جورابم را مردد پا کردم. همسرم مصمم کمربندش را بست. روی لکه سفید کوچکی که پایین روسری مشکی‌ام افتاده بود، ناخن کشیدم. همسرم یقه پیراهن عزایش را جلوی آینه صاف کرد. ساعت از نُه شب گذشته بود که می‌خواستیم برویم هیئت: -ولی میگم، اگه باز اونطوری کرد چی؟ همانطور که موهایش را با شانه جیبی‌ حالت می‌داد، سر بالا انداخت؛ که یعنی نه‌. نفهمیدم این نه به چه کسی تعلق داشت، خودش یا محمد؟ -این یه امشبه رو بریم! شب عباس، شب مهمیه. این را گفت و در خانه را باز کرد. ما روضه و هیئت نمی‌رویم. نمی‌توانیم برویم. محمد، پسر اتیستیکمْ وقتی پدرش را در حال گریه می‌بیند، به هم می‌ریزد. بالا و پایین می‌پرد. توی سرش می‌کوبد. جیغ‌های ممتد می‌کشد. توی نگاه مضطرب و مستاصلش می‌بینم که حاضر است زمین و زمان را بهم بریزد، تا آب شدن چشم‌های پدرش را نبیند. حالا شب تاسوعایی که عزم جزم کرده بودیم به یک روضه خانگی قدیمی برویم، نمی‌دانستم برنامه‌ همسرم چیست. شاید تصمیم گرفته بود اصلا گریه نکند. عجب شبی هم برای این‌کار انتخاب کرده. مقتل‌خوانی مردی که ناامید شد و افتاد و حتی چشمی برایش نمانده بود تا گریه کند. نمی‌توانستم منصرفش کنم که نرویم. از اول دهه هر دو‌ مشکی پوشیده‌ بودیم. به دیوار خانه کتیبه «غریب گودال» زدیم. بچه‌ها را پای سینه‌زنی‌های تلویزیون نشاندیم، اما روضه نرفتن یعنی های‌های نگریستن. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣0⃣5⃣ مردها... | قسمت۲ همسرم آسمان پر از ابرهای گره خورده به هم بود که سالی یک شب، فرصت شدید باریدن داشت. باید می‌رفتیم تا قطرات بغض‌مان را توی دریای غم سقای کربلا حل کنیم. بالاخره با بسم‌الله و صلوات و خیره به بازخورد محمد، پا توی هیئت گذاشتیم‌. آخرهای سخنرانی بود. با اولین سلام به امام، من کنده شدم و رفتم. دیگر نه آنجا بودم نه فکر محمد و نه همسرم. سیاه‌پوشان قسمت زنانه مثل خیمه آن «اهل حرم»ی بود که بعد از نیامدن «میروعلمدار» و بی «سید و سالار» شدن، ترس از حرامی و نامحرم داشت توی دلشان می‌خزید. روضه‌خوان از غم‌های عباس خواند. از تمام ناامیدی‌هایش. وقتی مداح از شبِ گرفتنِ «شفا» گفت، تازه یاد محمد افتادم. صدای بچه‌گانه‌ مشوشی از آن طرف پرده سیاه نمی‌آمد. فقط مردها بودند که با روضه‌‌ی دست به کمر شدن امام داد می‌زدند و صدای لطمه زدنشان چنان بلند بود که توی میکروفن می‌پیچید. مردی فریاد کشید «آخ جگرم»، که توی دلم یک‌هو گذشت کاش همسر من باشد. کاش قد تمام این یکسال داد بزند‌. گریه کند. کاش ترفند «هدفون می‌ذارم تو گوشش و براش تو گوشیم بره ناقلا می‌ذارم» گرفته باشد. کاش تا می‌تواند اشک بریزد، آنقدر که محاسن قبل از چهل سالگی سفید شده‌اشْ خیس‌خیس شود. چراغ‌ها روشن شدند و عطر هل فضا را پر کرد. سینی چای از آن سمت پرده با یک دست مردانه پیدا شد. دخترها از اتاق مخصوص بچه‌ها بیرون زدند تا شکلات‌هایشان را باز کنم. پسر کوچکم دوان‌دوان آمد قسمت زنانه. صدای شاد محمد را از سمت مردانه شنیدم. پس همه‌چیز خوب بوده. جوری آرام گرفتم که انگار عمو با مَشک و دست‌های پر به خیمه‌ی دلم برگشته‌. غذا به دست، از توی پیاده‌رو قطار شدیم سمت ماشین. توی راه به بازویش زدم: -عجب روضه‌ای خوند. سمت زنونه نزدیک بود یکی غش کنه. سکوتش شک به دلم انداخت. محمد خوابآلود را بغل گرفت؛ -من از اول تا آخر روضه، بیرون بودم. محمد بی‌تابی می‌کرد. نمی‌خواستم مجلس و بهم بریزه. دلم می‌خواست بموقع برسم ولی نشد. کلماتش یک حالتی داشتند. انگار قرار بوده اشک شوند ولی چون مجالی نبود، حالا کلمه کلمه چکه می‌کردند. به چشم‌های قرمز همسرم نگاه کردم. شب عباس، شب مهمی بود. شب مردهای دل‌شکسته. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣1⃣5⃣ مُطلّا | قسمت۱ سال‌های اول ازدواج بود. هنوز فرصت داشتیم وقت خوردن صبحانه، دست همدیگر را بگیریم. این‌جور رمانتیک‌بازی‌ها هم به لوس‌بازی تنزل درجه پیدا نکرده بودند. سینه‌اش را صاف کرد و مطمئن پرسید: -آذر نزدیکه. تولدت چی می‌خوای بخرم خانم؟ لقمه بزرگی از خامه و مربای گیلاس توی دهانش گذاشتم و وقتی گفتم «طلا. برایم طلا بخر.» لپ‌هایش را باد کرد و به طرز غریزی برای حفظ بقا، دست از خوردن کشید. انگار خامه توی گلویش ماسید و گیلاس بزرگ صاف نشست روی مجرای تنفسی‌اش. کافی بود سرفه کند تا کل فضای دراماتیک‌مان خراب شود. هرجور بود آن مکث طولانی را جمع و‌جور کرد و برای پایین دادن حجم تعجبش، از چای داغ کمک گرفت: -فدات. طلا چی می‌خوای حالا؟ شعله و حرارت لحنش را کم کرده بود. با انگشت کمی خامه توی دهان گذاشتم: -تک پوش. ازین النگو پهنا. روی صندلی‌ جابه‌جا شد و نگاه بی‌قراری به کف آشپزخانه کرد. انگار دنبال قناعت گمشده‌ام می‌گشت و‌ امید داشت همین‌ نزدیکی‌ها افتاده باشد. لابد خیال می‌کرد مثل دفعه‌های قبل برای کادوی تولد یک شاخه گل رز یا یک قهوه دونفره می‌خواهم. سال قبلش هدیه تولدم این بود که یک کتاب را برایم بخواند و من صدایش را ضبط کنم. اما حالا قشنگ معلوم بود دور موتور مغزش بالا رفته. گذاشت روی دنده چهار و صبحانه را تمام کرده و نکرده بلند شد تا برود. بند کفش‌هایش را که بست، قبل رفتن بازوهایش را گرفتم. لبخندی زدم که آدم‌ها معمولاً قبل از جمله «شوخی کردم» تحویل طرف می‌دهند، اما جدی گفتم: -یادت نره جناب. دیدمش که تردید و ظرف ناهارش را روی پله‌ها می‌کشد و می‌برد. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣1⃣5⃣ مُطلّا | قسمت۲ روی مبل نشسته بودم و درز لباس دخترم را می‌دوختم، ولی چشم به صفحه موبایلش داشتم. جستجوگر گوگل و عبارت «قیمت امروز طلا» را می‌دیدم و آن گوشه سمت چپ، ویجت یک ماشین حساب. سال نود و شش بود و همه فهمیده بودند سیب و گلابی‌های برجام پلاستیکی است؛ قیمت‌ها زودتر از بقیه. پول یک تک‌پوش، نصف حقوقش می‌شد. اما مرد بود و حرفش. کسر شأن داشت اگر دبه می‌کرد. شیطنتم گل کرد: -سرویس طلای خواهرتو که تازه خریدن دیدی؟ الحق که شوهرش خوش سلیقه است. حرفم مثل دریل، میز حساب کتاب ذهنی‌اش را سوراخ کرد. صفحه گوشی را بست. با خشمی که به تنش لباس مبدل بی‌تفاوتی پوشانده بود، گوشی را روی مبل انداخت: -صد دفعه گفتم اگه حرف زدن از غیرْ نقره باشه، نزدنش طلاست. پا روی پا انداخت و تلویزیون را روشن و بلافاصله خاموش کرد. در قندان را بی‌جهت باز کرد و بست. می‌خواست سراغ پنجره برود که خدا دختر دو ساله‌ام را رساند تا خودش را توی بغل بابا بیندازد و زنجیره کارهای بیهوده را قطع کند. روز تولدم دیرتر از همیشه آمد. نمی‌دانم تا لحظه آخر و کشیدن کارت، به چه چیزی امیدوارتر بوده؟ این‌که منصرف بشوم یا این‌که بتواند پول بیشتری جمع کند. خانه پدرم بودیم. هیچ‌وقت هدیه‌های سنگین را توی جمع و جلوی دیگران نمی‌داد و باید تا رسیدن به خانه خودمان صبر می‌کردم. جعبه مخمل آبی پررنگی داشت و بوی عطر شیرین و تندی می‌داد که فقط توی تالارها به مشامم می‌خورد. حتما همین امشب خریده بود؛ حتی وقتی آن را از جیب کتش بیرون کشید صدای خش‌خش کاغذ فاکتور براقش را هم شنیدم. از وزن سبک و قد و قواره کوچکش، محرز بود که نهایتا یک النگوی ساده است. مثل ماشین پنچری جلو آمد و آن را دستم داد. بدون آن‌که در جعبه را باز کنم دست‌هایش را بوسیدم و گفتم: -جبران می‌کنم. چیزی گوشه‌ لب‌هایش را به دو طرف هل داد، اما کم زورتر از آن بود که تا بالا برساندشان. ماه صفر با بوی کربلا و زیارت اربعین از راه رسیده بود. نم توی چشم‌هایش مثل تابلوی نئون قرمزی داد می‌زد که چه دریای متلاطمی دارد قلبش را به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبد. با اینکه دخترم خواب بود، صدای تلویزیون را کم نکرد: -تِزورونی اَعاهِـدکُم به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم می‌دانید که من شفیع شمایم. یک‌دفعه از میان خروش حسرتش آن جمله‌ای که می‌خواستم مثل ماهی بیرون پرید: -کاش اسم ما رو هم نوشته بودی، حسین(ع). دویدم و جعبه النگو را با پاسپورتش آوردم و گذاشتم روی پایش: -اسمتو نوشته عزیزم، همون آذرماه نوشته. تازه فهمید چرا در این یکسال، هیچ‌وقت آن النگو را دست نکردم. دستم را عقب زد که یعنی نه، نمی‌توانم قبول کنم. روبرویش ایستادم: -این نذر سفر کربلاس، یا بفروش و خودت برو. یا بده به یه زائر اولی. آغوش لب‌هایش به لبخند گشوده شد. توی چشم‌هایش خورشید یک گنبد مطلا طلوع کرد. تلویزیون حرم امام حسین(ع) را قاب گرفته بود و "باسم‌کربلایی" می‌خواند: -أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم اسامی‌تان را ثبت می‌کنم هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣3⃣5⃣ نسخه‌ی شفا... | قسمت۱ تعریف می‌کرد که بچه یکهو خندید. خنده‌ای که سابقه نداشت. به نقطه‌ای خیره بود. چشم‌هایش برق می‌زد و از ته‌دل می‌خندید. امتداد نگاهش را گرفتم. گمان می‌کردم در خنکای دم صبح صحن انقلاب، کفتری یا کبوتری آن حوالی نشسته که دختر دوساله‌ام این‌گونه سر ذوق آمده. با پیش‌زمینه صدای قهقهه‌اش مسیر و انتهای نگاهش را کاویدم. چیز خاصی نبود. یک خادم که رو به پنجره فولاد در نهایت ادب سلام می‌داد، چند آقا در حال نماز و یک خانم در حال خواندن زیارت‌نامه که تُندتند اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد و سر خانم دیگری که زیر چادر پنهان شده بود روی زانویش جا داشت. با تعجب دخترم را بغل کردم و به سمت سقاخانه رفتم بلکه آبی به صورتش بزنم و خنده‌ ممتد و بی‌دلیلش نگرانم نکند. هنوز کفش پا نکرده، صدایی زنانه سر من و تمام آدم‌های صحن را به طرف خودش برگرداند؛ به طرف جایی که چند لحظه پیش با دخترم آنجا نشسته بودم. خانم پنهان زیر چادر حالا ایستاده بود. قدِ بلند و روی سبزه‌ای داشت. چنان حیران بود که انگار همین الان روح به تنش حلول کرده. دست‌هایش را بی‌اختیار توی هوا تکان می‌داد و بی‌وقفه داد می‌زد: -زبونم، زبونم، زبونم باز شد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣3⃣5⃣ نسخه شفا... | قسمت۲ در چشم بهم زدنی چنان غلغله‌ای در صحن افتاد که هول کردم. خادم‌های زن و مرد مثل سربازانی که رزمایشی را صدبار تمرین کرده‌اند سریع دور زن حلقه زدند. خادمه‌ای سبزپوش، که می‌شد فهمید تمام جوانی‌اش را زیرپای همین زوار سنگفرش حرم کرده، صلوات می‌فرستاد و سعی در آرام کردن زن داشت. دخترم را محکم بغل کردم. اشک عنان از کف چشم‌هایم ربوده بود و بند نمی‌آمد‌. با حسرت گفتم: -ناقلا، پس داشتی امام‌رضا رو می‌دیدی؟! دوباره غش‌غش خندید. خادمی توی بیسیم داد زد «دم پنجره فولاد یه کرامت دیگه داریم.» و سریع از کنارم گذشت. سربرگرداندم. جز همهمه‌ و شلوغی چیزی معلوم نبود. خانمی که از سمت شلوغی می‌آمد با صدایی آمیخته به بغض و شعف توأمان به همراهش می‌گفت: -دیدی وایساده بود؟ من خودم دم نماز صبح دیدم با ویلچر اومد. هنوز حرفش را توی ذهنم حلاجی نکرده بودم که صدای نقاره‌خانه بلند شد. این روایت یکی از روزهای پانزده سال پیش در حرم امام رضا(ع) بود که مادری به عینه شاهد بود در یک ساعت، دو عنایت از سمت حضرتش شامل حال زائرین و مجاورین شد‌. همه معمولا این نسخه از شفا را به رسمیت می‌شناسند و با آن مانوسند، چیزی غیبی و معجزه‌وار. اما روایت‌های معتبر دیگری هم از شفا وجود دارد که در صحن زندگی متوسلین به اهل‌بیت، در رواق باور آن‌ها و در ضریح قلب‌های متوجه اتفاق می‌افتد. پیرمردی که بعد از روضه‌ اباعبدالله کینه‌ بیست‌ساله‌ای را می‌بخشد. مردی که در امامزاده‌ای بعد از شصت سال، از پس لرزش تردید دست‌هایش برمی‌آید و پنج میلیارد خمسش را چک می‌کشد. زنی که در ستون ۸۰۱ مشایه، با داغ فرزندش که بر اثر اشتباه پزشکی مرده بود، کنار می‌آید و به روی دخترک عراقی ‌می‌خندد. خندیدنی که از یک‌سال قبل برایش محال به نظر می‌رسید. جوانی که بعد از سفر مشهد از قعر تاریک افسردگی و انزوا به سطح امید ‌می‌آید و با خانواده سر سفره می‌نشیند. دختر جوانی که بعد از چله‌زیارت عاشورا بیماری‌اش را با تراشیدن موها و شروع شیمی‌درمانی می‌پذیرد و قوایش را برای مواجهه با آن جمع می‌کند. نوجوانی که در پانزده‌سالگی در مجلس حضرت‌زهرا، نوری در سینه‌اش می‌شکفد و شیعه ‌می‌شود. شوهری که بی‌خبر از روز آخر چله‌ حدیث‌کسای زنش، بساط حرام را جمع می‌کند و توی سطل آشغال می‌اندازد‌. حتی آن پیرزنی که ساکت نشسته، روبه قبله، در پیراهن سیاه عزای آل‌الله، وقتی همه فرزندها و نوه‌هایش دورش هستند، آنقدر آرام جان می‌دهد که وقت تعارف چای بعد از روضه می‌فهمند که با گفتن آخرین یازهرایش روح از بدنش خارج شده‌است. من هزاران شفا از اهل‌بیت دیدم که چون دفعتا نبودند، هرگز در خاطرها نماندند و در روایتی ثبت نشدند. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣9️⃣5️⃣ منم ابالفضل العباسم| قسمت ۱ زهرا پشت چشم‌هایش را طوری‌که هیچ‌وقت نمی‌توانم ادایش را دربیاورم و لجم می‌گیرد، نازک کرد و گفت «یعنی فتیله‌ها و عمو پورنگم نمی‌بینی؟ تازه کارتونای جدید هم اومده.» همان یک ماه پیش که بابا با قد بلندش که باید کلی گردن بالا بگیرم تا صورتش را ببینم، وسط خانه ایستاد و گفت «تا اطلاع ثانوی تلویزیون، بی‌تلویزیون.» فهمیدم که باید خبر ناخوشایندی باشد. الآن که خانه عمومسعود هستیم، زهرا و حسین طوری با نچ‌نچ می‌گویند: -چه حیف، تلویزیون ندارین؟ انگاری ماشینم باطری یا توپم باد ندارد. در جواب آن‌ها با صدای بلندی گفتم: «تلویزیون داریم خنگا، خرابه. بابام گفته بعدا درستش می‌کنم.» وای خدا، چقدر جذاب، صدایم دوباره همان‌طور شد که نمی‌دانم چه‌جوری آن‌طوری می‌شود. انگار کلفت است و حرف‌ها از یک جای دیگری در گلویم بیرون می‌آید. خوشم می‌آید وقتی صدایم مثل بابا می‌شود. او همیشه بلد است کی با این صدا حرف بزند. مثل همان روز که موقع رفتن به آشپزخانه، شوت‌برگردان سوباسا را نگاه می‌کردم و نفهمیدم چه‌طوری محکم خوردم زمین. همین‌که لیوان آب تو دستم خرد شد بابا با همین صدا گفت «یا جده سادات». این‌ها را به حسین نگفتم، در عوض گفتم «اینکه چیزی نیست، فردا که بریم خونه مامانی روضه، تلویزیون می‌بینم.» زهرا دوید وسط حرفم که «نخیرم. فردا خونه مامانی روضه نیست.» ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣9️⃣5️⃣ منم ابالفضل العباسم| قسمت ۲ حسین حق به‌جانب گفت «برو بابا، تو چه می‌دونی بچه. من از شماها بزرگترم. روضه مامانی همیشه پنجشنبه اول ماهه. تعطیلم نمی‌شه.» چشم‌های زهرا گشاد و برّاق شد. دست‌های مشت شده‌اش را به کمر زد و در حالی‌که سرش را تکان می‌داد گفت «خودم شنیدم مامان پشت تلفن می‌گفت ساعت روضه، دقیقا ساعت پخش جومونگه. مامانی می‌خواد ساعت روضه رو عوض کنه که خانوما اینقدر کم نیان. آخه مامان می‌گه همه ایران اون‌موقع پای تلویزیونن.» تا خواستم از هویت جومونگ بپرسم، ضربه‌ای به شانه‌هایم خورد. حسین با شمشیر پلاستیکی‌ زده بود به من که یعنی برویم شمشیر بازی. یک شمشیر دیگر هم دستش بود. صورتش را کج‌و‌کوله کرد و گفت «اگه می‌خوایش خودت بیا بگیر ترسوخان.» و از اتاق دوید توی پذیرایی، پیش مامان و باباها. سریع بلند شدم و گذاشتم دنبالش. به خاطر جوراب‌ها نزدیک بود تو راهروی سنگ‌شده‌ بخورم زمین. به سختی خودم را جمع‌وجور کردم و سمت شمشیر تو دستش هجوم بردم. مامان و بابا و عمو و زن‌عمو نگاهمان می‌کردند. از بین دست‌وگردن حسین، چشم‌های بابا را دیدم. تشویقم می‌کرد و لبخند کوتاهش دلم را قرص کرد که شمشیر را از دست حسین محکم‌تر بکشم. تقریبا با همه هیکلم از دست حسین آویزان شده بودم. حسین به سختی مقاومت می‌‌کرد. کلافه داد زد «من جومونگم، فرمانده گوگوریو.» زهرا از اتاق بیرون دوید و گفت «منم بانو سوسانوام.» من نمی‌دانستم سوسانو کیه، اما هرکه بود یک مداد تو موهای سرش می‌کرد. چون زهرا هم، همین‌کار را کرده بود. زورم به حسین نمی‌رسید اما باید کاری می‌کردم، باید چیزی می‌گفتم‌. توی ذهنم به قوی‌ترین آدم‌هایی که می‌شناختم فکر کردم. تو یک غافلگیری، انگشت‌هایم را دور قبضه‌ شمشیر جا کردم و شمشیر را از دست حسین قاپیدم. با همان صدا که دوستش دارم داد زدم «منم ابالفضل العباسم.» نمی‌دانم واقعا یک لحظه سکوت شد یا چون تلفن بابا زنگ خورد همه ساکت شدند. مامانی بود، به بابا گفت که ساعت روضه را عوض نمی‌کند. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها