و من...
حسین(ع)
را برای دنیای خویش نمیخواهم،
که دنیای خویش را برای *حسین (ع)*
میخواهم...
#مناسبتگرام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣9⃣4⃣
زنی در سپاه دشمن نبود؟ | قسمت۱
مادرش ماه سوم بارداری بود مستاجر ما شدند. الان که دست ظریفش، انگشت اشارهام را سفت میگیرد؛ دقیقاً پنج ماه و بیست روزش است. من خواهرش نیستم. خاله و عمهاش هم نیستم. اصلا کس و کارش نیستم. یک دختر همسایهام که وقتی خاله صدایش میزنم و قربان صدقهاش میروم؛ گل لبخند روی صورتش مینشیند. من مادر نشدم، نمیفهمم یک مادر چطور از صدای گریه بچه و نق و نوقش متوجه میشود که الان فرزندش گرسنه است؟ درد یک جای جانش جا خوش کرده؟ یا باید برود طفلش را تر و تمیز کند.
صدای گریههای محمد حسین را که از پس دیوار و آجر و سنگ میشنوم، دلم میلرزد. طول و عرض فرش لاکی اتاقم را آنقدر قدم میکنم تا وقتی آرام بگیرد. کمی صدای نالهاش طولانی شود، طاقت نمیآورم. پَر چادر را میزنم زیر بغل. پلهها را دوتا یکی بالا میروم. صدای زنگ در و گریههای مادر و فرزند توی هم میپیچد. میفهمم باز سینههایش شیر کم دارد. صورتش عین سیب سفره هفت سین، سرخ است. نمیپرسم از خجالت پسرک است یا گریههای که کرده. مامان را خبر میکنم. برایش آبگوشت پر ملاتی بار میگذارد. میگوید: «گناه داره دختر، تو این شهر غریبه، آبگوشت بخوره جون میگیره، سینههاش رگمیکنه». با مامان آنقدر شربت گلاب و عسل و آبگوشت و... به خوردش میدهیم تا هر دو توی آغوش هم آرام میگیرند.
✍ #زهرا_نجفییزدی
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣9⃣4⃣
زنی در سپاه دشمن نبود؟ | قسمت۲
امروز صبح توی لباس سبز پیچیده شده بود. موهای تـُنُکَش وسط سر بند یاحسین، بیشتر به چشم میآمد. توی راهرو چشمم افتاد به دو تا تیلهٔ مشکی چشمهایش. لبش به خنده باز شد. نتوانستم خوب نگاهش کنم. چشمهایم تار شد و چیزی بیخ گلویم گیر کرد. رفتند همایش شیرخوارگان. میدانم بَرش میگردانند. خندان و سیر و سالم. فکر نمیکنم به زنانی که عاشورا دور علی اصغر میچرخیدند. به زنانی که خواهر و عمه و خاله نبودند اما با هر زجه علی جگرشان مثل پارچهای مندرس ریش ریش میشد. به زنانی که با دیدن صورت سرخ رباب و خاکستر سرد زیر اجاق، از او رو میپوشاندند. فکرم میرود سمت زنان سپاه مقابل. حتما در سپاه دشمن زنی نبوده. مادری نبوده؛ و گرنه از نوع گریه اصغر میفهمید این کودک گرسنه است. میفهمید این تکانهای ریز لب و دست و پا از تشنگی است. سرخی صورت و چشم رباب را که میدید، میفهمید از گرما و هُرم آتش بیابان نیست. مادران بلدند باید از شش ماهگی غذای کمکی شروع کرد. وقتی کودک تشنه است یا باید قُلپ قُلپ زیر سینه شیر بمکد یا آرام آرام با قاشق از گوشه لپش آب توی دهانش بریزی. مادران زبان شناسان قهاری هستند زبان طفل بیزبان را خیلی خوب میفهمند. همهی زنان میدانند تیر سه شعبه، بمب و گلوله، خوراک مناسبی برای کودک نیست.
✍ #زهرا_نجفییزدی
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣9⃣4⃣
زیر باران ناحیه... | قسمت۱
ظهر عاشورا، وقتی خسته و زار از دسته عزادار میدان کاج تهران خودم را رساندم خانه، اصلا فکر نمیکردم دیگر آبی در بدنم مانده باشد که بتوانم خودم را به مجلس عزا برسانم، آن هم در همان ساعتی که میگویند نیزهها حسین علیه السلام را محاصره میکنند و شهادتها رقم میخورد.
برای خودم توجیه میآوردم که نسبت شیعه و امام به میزان گریه و عزاداری و تعداد مجالسی که میرویم نیست، بنشین کمی در خلوت برای رابطهات با امام فکر کن و از آن روایت که تفکر از صد عبادت بهتر است پلی بزن به دل خودت...
اما فایده نداشت، دلم بی تاب بود و افکارم نمیتوانست افسارش را بدست بگیرد.
کمی که زیر کولر خوابیدم و حالم جا آمد، دیدم دلم بی قرار است، هرچقدر هم که منطقی دسته افکارم را سر و سامان میدهم، راه به جایی جز اشک نمیبرد...
هنوز توانی در پاها و چشمانم نبود که خودم را جمع و جور کنم و به مجلس روضهای برسانم...
تصمیم گرفتم زیارت ناحیه بخوانم...
نمیدانم وسط آنهمه سردرد و بیتوانی چرا امام مرا به این بزم اشک دعوت کرد...
شاید چون شنیده بودم این زیارت مخصوص روز عاشوراست.
✍ #مریم_مولایی
#عهدگرام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣9⃣4⃣
زیر باران ناحیه... | قسمت۲
شروع دعا با این توضیح بود که این زیارت، اولین بار از امام زمان عجل الله برای یکی از نواب خاص نقل شده و بعد که و که آن را نوشتهاند و حالا جایی در انتهای کتاب زیارت عتبات که یادگار اولین سفر عراق من است نشسته تا من بخوانمش...
اولین بار نیست که این زیارت را میخوانم ولی انگار اولین بار است که تمام حواسم میرود پی نقل کنندهاش.
امام غایب منتظر من، جد شهیدش را با این جملات سنگین و غمبار و پر از درد زیارت میکند و جایی در میانه زیارت میگوید:
«أَلسَّلامُ عَلَیْک َ فَإِنّی قَصَدْتُ إِلَیْک َ ، وَ رَجَوْتُ الْفَوْزَ لَدَیْک َ،»
یعنی من امیدوارم که در سایه همراهی با تو به فوز و رستگاری برسم.
دیگر توان ادامه دادن ندارم.
اشکهایم برای غربت امام میچکد.
انگار جان تازه در رگهایم آمده باشد، بلند شدم لباس پوشیدم و علی را صدا کردم تا باهم برویم در مجلس زیارت ناحیهای که پیدا کرده بودم.
ساعتهای شهادت امام غریبم پیوند میخورد به زیارت ناحیه...
مجلس سنگینیست،حس میکنم خود امام ایستاده جلو، دست بر سینه، جد غریبش را میان سیل اشک زیارت میکند و ما پشت سر برای سلامتیاش امن یجیب میخوانیم و پا به پای او زار میزنیم.
✍ #مریم_مولایی
#عهدگرام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣0⃣5⃣
مردها | قسمت۱
جورابم را مردد پا کردم. همسرم مصمم کمربندش را بست. روی لکه سفید کوچکی که پایین روسری مشکیام افتاده بود، ناخن کشیدم. همسرم یقه پیراهن عزایش را جلوی آینه صاف کرد.
ساعت از نُه شب گذشته بود که میخواستیم برویم هیئت:
-ولی میگم، اگه باز اونطوری کرد چی؟
همانطور که موهایش را با شانه جیبی حالت میداد، سر بالا انداخت؛ که یعنی نه. نفهمیدم این نه به چه کسی تعلق داشت، خودش یا محمد؟
-این یه امشبه رو بریم! شب عباس، شب مهمیه.
این را گفت و در خانه را باز کرد.
ما روضه و هیئت نمیرویم. نمیتوانیم برویم. محمد، پسر اتیستیکمْ وقتی پدرش را در حال گریه میبیند، به هم میریزد. بالا و پایین میپرد. توی سرش میکوبد. جیغهای ممتد میکشد. توی نگاه مضطرب و مستاصلش میبینم که حاضر است زمین و زمان را بهم بریزد، تا آب شدن چشمهای پدرش را نبیند.
حالا شب تاسوعایی که عزم جزم کرده بودیم به یک روضه خانگی قدیمی برویم، نمیدانستم برنامه همسرم چیست. شاید تصمیم گرفته بود اصلا گریه نکند. عجب شبی هم برای اینکار انتخاب کرده. مقتلخوانی مردی که ناامید شد و افتاد و حتی چشمی برایش نمانده بود تا گریه کند.
نمیتوانستم منصرفش کنم که نرویم. از اول دهه هر دو مشکی پوشیده بودیم. به دیوار خانه کتیبه «غریب گودال» زدیم. بچهها را پای سینهزنیهای تلویزیون نشاندیم، اما روضه نرفتن یعنی هایهای نگریستن.
✍ #سمانه_بهگام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣0⃣5⃣
مردها... | قسمت۲
همسرم آسمان پر از ابرهای گره خورده به هم بود که سالی یک شب، فرصت شدید باریدن داشت. باید میرفتیم تا قطرات بغضمان را توی دریای غم سقای کربلا حل کنیم. بالاخره با بسمالله و صلوات و خیره به بازخورد محمد، پا توی هیئت گذاشتیم. آخرهای سخنرانی بود. با اولین سلام به امام، من کنده شدم و رفتم. دیگر نه آنجا بودم نه فکر محمد و نه همسرم. سیاهپوشان قسمت زنانه مثل خیمه آن «اهل حرم»ی بود که بعد از نیامدن «میروعلمدار» و بی «سید و سالار» شدن، ترس از حرامی و نامحرم داشت توی دلشان میخزید.
روضهخوان از غمهای عباس خواند. از تمام ناامیدیهایش. وقتی مداح از شبِ گرفتنِ «شفا» گفت، تازه یاد محمد افتادم. صدای بچهگانه مشوشی از آن طرف پرده سیاه نمیآمد. فقط مردها بودند که با روضهی دست به کمر شدن امام داد میزدند و صدای لطمه زدنشان چنان بلند بود که توی میکروفن میپیچید.
مردی فریاد کشید «آخ جگرم»، که توی دلم یکهو گذشت کاش همسر من باشد. کاش قد تمام این یکسال داد بزند. گریه کند. کاش ترفند «هدفون میذارم تو گوشش و براش تو گوشیم بره ناقلا میذارم» گرفته باشد. کاش تا میتواند اشک بریزد، آنقدر که محاسن قبل از چهل سالگی سفید شدهاشْ خیسخیس شود.
چراغها روشن شدند و عطر هل فضا را پر کرد. سینی چای از آن سمت پرده با یک دست مردانه پیدا شد. دخترها از اتاق مخصوص بچهها بیرون زدند تا شکلاتهایشان را باز کنم. پسر کوچکم دواندوان آمد قسمت زنانه. صدای شاد محمد را از سمت مردانه شنیدم. پس همهچیز خوب بوده.
جوری آرام گرفتم که انگار عمو با مَشک و دستهای پر به خیمهی دلم برگشته. غذا به دست، از توی پیادهرو قطار شدیم سمت ماشین. توی راه به بازویش زدم:
-عجب روضهای خوند. سمت زنونه نزدیک بود یکی غش کنه.
سکوتش شک به دلم انداخت. محمد خوابآلود را بغل گرفت؛
-من از اول تا آخر روضه، بیرون بودم. محمد بیتابی میکرد. نمیخواستم مجلس و بهم بریزه. دلم میخواست بموقع برسم ولی نشد.
کلماتش یک حالتی داشتند. انگار قرار بوده اشک شوند ولی چون مجالی نبود، حالا کلمه کلمه چکه میکردند.
به چشمهای قرمز همسرم نگاه کردم.
شب عباس، شب مهمی بود. شب مردهای دلشکسته.
✍ #سمانه_بهگام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣0⃣5⃣
حال خوش کودکانه... | قسمت۱
من بودم و دخترک شش سالهام. کوچه را که پیچیدیم سمت راست، برق گنبد طلایی علمدار افتاد توی چشمهایمان.
اینجور وقتها دلم سکوت میخواهد و روضهای که صدای زمینهاش باشد، یا اینکه همراه کاروانی شوم که مداحشان آرام میخواند و زنان پشت سرش، با چشمهایی خیس رو به حرم قدم برمیدارند. بعد من حال خوش زیارت را طلب کنم، و آقا حوالهام را بدهند.
نیاز نبود سعی کنم تا چیزی نظرم را پرت نکند. مغناطیس حرم، نگاه میخکوب را میطلبید. ولی همیشه کارها آنطور که میخواهی پیش نمیرود. صدای زینب ریخت توی سرم و عصبانی شدم. از روضه آرام و ذکر «عشق است ابوالفضل»ی که گرفته بودم، پرت شدم بیرون. میخواستم بزنم توی پرش:
-اینجا هم نمیتونم یه دیقه واسه خودم باشم؟ همه جا مامان، مامانت ادامه داره؟
✍ #مریم_راستگو
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣0⃣5⃣
حال خوش کودکانه... | قسمت۲
حتی توی فکرم چرخید که اصلا چرا دخترک را با خودم آوردم؟!
سرم را محکم تکان دادم تا فکرهای مزاحم، حال گداییام را به باد ندهند. باید صبوری میکردم. هوای اطراف حرم را عمیق در ریهام جا دادم. از کلمنهای قرمز وسط خیابان صورتم را خیس کردم تا آرام شوم:
-جانم مامان؟
زینب نگاهم نکرد. همانطور که چشمش مثل عکس یادگاری روی دیوار، میخ شده بود به گنبد ادامه داد:
-مامان من هر وقت میرم سمت حرم حالم خوب میشه.
لرزیدم. من درحال روضه و ذکر سرگردان بودم تا حال خوشی نصیبم شود، آن وقت دخترکم به این سادگی آن را جار میزد. آن هم فقط با رفتن به سمت حرم. من هنوز اندر خم کوچهای بودم که چند دقیقه پیش دورش زدم.
لبخند، چشمهایم را از کلمنها گرفت. دخترک ادامه داد:
-حتی اگه کربلا نباشم و به طرف حرم راه برم حالم خوبه. اگه توی ایران باشم، یا حتی توی استرالیا که خیلی دوره. میدونم اگه اونجا هم باشم و این طرفی حرکت کنم خوشحال میشم.
همه روضههای عالم سر خوردند توی چشمهایم. دستش را فشردم. زل زدم به گنبدی که نزدیکش میشدیم. چه خوب شد زینب را با خودم آوردم.
✍ #مریم_راستگو
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣0⃣5⃣
سی و پنج سال چگونه گذشت؟... | قسمت۱
عبا و قبا را آرام پوشید. چند بار دست کشید روی لباس تا توی تن صاف ایستاده باشد. عمامه را از روی تاقچه برداشت. روی سر مرتب کرد. به طرف در قدم برداشت. پرده حصیری را کنار زد. نعلین پوشید. سر خم کرد و بیرون آمد. آفتاب ظهر تیز میتابید. اشک جمع شد توی کاسهی پلکهای ورم کرده.
یا الله گفت و از اهل خانه خداحافظی کرد.
همسرش برای بدرقه تا کنار در همراهش رفت. با لطافت و مهر از هم خداحافظی کردند.
توی کوچه آرام قدم میزد. هر عابری که رد میشد سلام میداد. آقا دست بلند میکرد و مهر میپاشید به عالم.
نزدیک بازار چند نفر ایستاده بودند. جوانی خوش قد و بالا بین آنها چشم را جذب خود میکرد. قلب آقا تیر کشید.
قبل از رسیدن به آنها رو به دیوار کوچه با پر عبا چشمهای بارانیاش را پاک کرد. اشک راهش را پیدا کرده بود. از کنار آنها آرام و سر به زیر رد شد.
به سمت کوچهی مسجد دور زد. دختر بچهای از در خانه دوید بیرون. سمت آقا رفت و دامنِ قبا را سفت چسبید:
-آقا آقا منو نجات بده.
دست کشید روی معجر دختر بچه. کنارش نیمه نشست. مادر از در خانه بیرون دوید. ترکهای در دست داشت.
آقا سریع ایستاد. بغض کرد:
-چکار میکنی خواهر؟ این طفل صغیر است و بیگناه.
مادر سر به زیر انداخت:
-به شما بخشیدم آقای من.
✍ #فاطمه_بهرامی
#محرم
#حرکت_اسرایکربلا_به_طرف_شام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣0⃣5⃣
سی و پنج سال چگونه گذشت؟... | قسمت۲
آقا دخترک را به آغوش کشید. روی شانه نحیفش غم باران شد.
به بازار رسید. شلوغ و پر سر و صدا بود. هر کسی برای فروش چیزهایی که آورده بود، فریاد میزد. زنها و مردها مشغول خرید و چانه زدن بودند. بچه ها بین مردم میدویدند. صدای خنده شان تا آسمان میرفت.
توی بغل مادری که داشت پارچه میخرید نوزادی گریه میکرد. سرش را میچسباند به لباس مادر و با دست مَعجَرش را میکشید.
آقا دست جلوی صورت گرفت. صدای گریهاش بلند شد. صاحب پارچه فروشی آمد کنار آقا. چهار پایهای چوبی گذاشت تا بنشیند.
آب فروشی همان نزدیکی داد میزد:
-آب گواااراااا دارم. بفرمایید بنوشیییید.
پارچه فروش دست بالا برد:
-آب بیاور، مولایم بی حال شده.
شانههای آقا میلرزید. نگاهش رفت آن طرف کوچه بازار. قصاب گوسفندی را سر بریده بود. دست روی زانو گذاشت، کمر صاف کرد و ایستاد. قدمهایی بی جان برداشت. همانطور که سیلاب اشک روی محاسن جریان گرفته بود، رفت به طرف قصاب:
-برادر قبل از ذبح به این حیوان آب دادی؟
قصاب دست ادب بر سینه گذاشت:
-قربانتان بروم. مگر میشود آب نداده باشم؟ من مسلمانم و آداب ذبح را میدانم.
آقا خم شد. کلمات به سختی از بین لبهای لرزان و غمبار، داغ دلش را تازه کرد:
-برادر، مسلمانانی میشناسم که فرزند رسولالله را، عطشان و تشنهلب سر بریدند.
گریههای نوزاد به آسمان رسید...
✍ #فاطمه_بهرامی
#محرم
#حرکت_اسرایکربلا_به_طرف_شام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا فقط،
حضرت صاحب (عج)
را زمانی به ما هدیه میدهد؛
که شیعه از کربلا چنان درس آموخته باشد که یقین حاصل شود؛
مهدی، حسین نخواهد شد...
🎙 به کلام آقای محمد مهدی طباخیان
#عهدگرام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها