#روایت_بخوانیم 3️⃣9️⃣5️⃣
منم ابالفضل العباسم| قسمت ۱
زهرا پشت چشمهایش را طوریکه هیچوقت نمیتوانم ادایش را دربیاورم و لجم میگیرد، نازک کرد و گفت «یعنی فتیلهها و عمو پورنگم نمیبینی؟ تازه کارتونای جدید هم اومده.»
همان یک ماه پیش که بابا با قد بلندش که باید کلی گردن بالا بگیرم تا صورتش را ببینم، وسط خانه ایستاد و گفت «تا اطلاع ثانوی تلویزیون، بیتلویزیون.» فهمیدم که باید خبر ناخوشایندی باشد.
الآن که خانه عمومسعود هستیم، زهرا و حسین طوری با نچنچ میگویند:
-چه حیف، تلویزیون ندارین؟
انگاری ماشینم باطری یا توپم باد ندارد. در جواب آنها با صدای بلندی گفتم: «تلویزیون داریم خنگا، خرابه. بابام گفته بعدا درستش میکنم.»
وای خدا، چقدر جذاب، صدایم دوباره همانطور شد که نمیدانم چهجوری آنطوری میشود. انگار کلفت است و حرفها از یک جای دیگری در گلویم بیرون میآید. خوشم میآید وقتی صدایم مثل بابا میشود. او همیشه بلد است کی با این صدا حرف بزند. مثل همان روز که موقع رفتن به آشپزخانه، شوتبرگردان سوباسا را نگاه میکردم و نفهمیدم چهطوری محکم خوردم زمین. همینکه لیوان آب تو دستم خرد شد بابا با همین صدا گفت «یا جده سادات».
اینها را به حسین نگفتم، در عوض گفتم «اینکه چیزی نیست، فردا که بریم خونه مامانی روضه، تلویزیون میبینم.»
زهرا دوید وسط حرفم که «نخیرم. فردا خونه مامانی روضه نیست.»
✍#سمانه_بهگام
🏷 منبع
#تاریخ_سازی
#قهرمان_سازی
#جنگ_روایتها
#خوراک_فکری_کودکان_در_رسانه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3️⃣9️⃣5️⃣
منم ابالفضل العباسم| قسمت ۲
حسین حق بهجانب گفت «برو بابا، تو چه میدونی بچه. من از شماها بزرگترم. روضه مامانی همیشه پنجشنبه اول ماهه. تعطیلم نمیشه.»
چشمهای زهرا گشاد و برّاق شد. دستهای مشت شدهاش را به کمر زد و در حالیکه سرش را تکان میداد گفت «خودم شنیدم مامان پشت تلفن میگفت ساعت روضه، دقیقا ساعت پخش جومونگه. مامانی میخواد ساعت روضه رو عوض کنه که خانوما اینقدر کم نیان. آخه مامان میگه همه ایران اونموقع پای تلویزیونن.»
تا خواستم از هویت جومونگ بپرسم، ضربهای به شانههایم خورد. حسین با شمشیر پلاستیکی زده بود به من که یعنی برویم شمشیر بازی. یک شمشیر دیگر هم دستش بود. صورتش را کجوکوله کرد و گفت «اگه میخوایش خودت بیا بگیر ترسوخان.» و از اتاق دوید توی پذیرایی، پیش مامان و باباها. سریع بلند شدم و گذاشتم دنبالش. به خاطر جورابها نزدیک بود تو راهروی سنگشده بخورم زمین. به سختی خودم را جمعوجور کردم و سمت شمشیر تو دستش هجوم بردم. مامان و بابا و عمو و زنعمو نگاهمان میکردند.
از بین دستوگردن حسین، چشمهای بابا را دیدم. تشویقم میکرد و لبخند کوتاهش دلم را قرص کرد که شمشیر را از دست حسین محکمتر بکشم.
تقریبا با همه هیکلم از دست حسین آویزان شده بودم. حسین به سختی مقاومت میکرد. کلافه داد زد «من جومونگم، فرمانده گوگوریو.» زهرا از اتاق بیرون دوید و گفت «منم بانو سوسانوام.» من نمیدانستم سوسانو کیه، اما هرکه بود یک مداد تو موهای سرش میکرد. چون زهرا هم، همینکار را کرده بود. زورم به حسین نمیرسید اما باید کاری میکردم، باید چیزی میگفتم. توی ذهنم به قویترین آدمهایی که میشناختم فکر کردم. تو یک غافلگیری، انگشتهایم را دور قبضه شمشیر جا کردم و شمشیر را از دست حسین قاپیدم. با همان صدا که دوستش دارم داد زدم «منم ابالفضل العباسم.»
نمیدانم واقعا یک لحظه سکوت شد یا چون تلفن بابا زنگ خورد همه ساکت شدند. مامانی بود، به بابا گفت که ساعت روضه را عوض نمیکند.
✍#سمانه_بهگام
🏷 منبع
#تاریخ_سازی
#قهرمان_سازی
#جنگ_روایتها
#خوراک_فکری_کودکان_در_رسانه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها