eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 "همدم امروز، یاور فردا" کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
اندوخته ابدی... ما كه اين دل و اين فكر و اين خيال را و اين قدرت و ثروت را از دست مى‌دهيم، پس چه بهتر كه در راه او بدهيم تا اندوخته‌اى داشته باشيم. راستى كدام بهتر است: در راه قرض‌دادن و بلافاصله به نور رسيدن و بعد هم چند برابرش را گرفتن و يا در راه رفیق و زن و فرزند و چَه‌چَه و بَه‌بَه دادن و نفله‌كردن و بعد حسرت‌خوردن و آخرسر ناله و آه كشيدن و بر بى‌وفايى و نيرنگشان تف و نفرين فرستادن...؟! 📚 بگو که او | ص ۸۱ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودکان غزه در آغوش وزیر شهید... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۲ درست ۱۳ ساله بودم که سال ۹۲ عقدم کردم. حالا شاید بگید چقدر سن کم؟ به خاطر ناباروری عمه هام که الان سن های بالایی دارن و هنوز بچه ندارن، مادرم احساس می‌کرد منم مشکل دارم و وقتی اولین دکتر زنارو و اولین قرص ال دی زندگیم مصرف کردم و وقتی اولین سونو گرافی تخمدان و رحم زندگیمو رفتم، یه دختر ۱۲ ساله بودم که بعد از این مراحل، دکتر هم تشخیص داد که من زود ازدواج کنم تا بچه دار بشم. درست از شب عروسی قصد بارداری داشتیم ولی خبری نبود تا ۶ ماه که دیدیم نه خبری نیست، دکتر رفتن های ما شروع شد. انواع دارو ها و آمپول ها رو استفاده‌ کردم یعنی هررررررررر داروی که بود من خوردم اما هیچ تاثیری نداشت. همسرم هم رفت آزمایش و گفتن سالمه اوایل همسرم مخالفت زیادی با دکتر داشت و حتی پولی برای دکتر و دارو به من نمی‌داد، من خودم کار می‌کردم یا برا مناسبت های خاصی که بهم‌ پول میدادن لباس فلان بگیرم، من با پول لباس و مایحتاجم میرفتم دکتر... اون زمان دکتر های مختلف می رفتم و هر بار بهم می‌گفتن تو باردار نمیشی، دیگه اشک و گریه و نذر و نیاز همه چیزززز عادی شده بود. وقتی دیگه همسرم نذاشتن سر کار برم، حدود ۴۰ مثقال طلایی که برا عقد و عروسیم مهرم کرده بودن، فروختم و خرج هزینه های درمان کردم. هر بار دکتر رفتم، ناامید تر از قبل برگشتم وقتی ديگه طلاهام تموم شد و وقتی که دیگه پولی برام باقی نبود و امیدی هم بهم نداشتن حتی میگفتن شانس بارداری با آی وی اف خیلی کم هست. تصمیم گرفتم یه بچه به سرپرستی بگیرم که همسرم مخالفتی هم نداشت. خلاصه تازه کارمون شده بود بریم یتیم خونه ها، بریم پرورشگاه ها بریم محله های سکونتی که خانواده درست درمونی ندارن و یدونه بچه به سرپرستی بیاریم که راه سختی بود و از طرفی هم حرف مردم که فلانی اجاقش کوره، تا اینکه پس از کلی جستجو، یه دختر کوچولو بدون اسم ۳ ماه پیدا کردیم. بچه حتی شناسنامه هم نداشت. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا یک شب پدرم آمد خونه مون و سرسختانه مخالفت کرد که این کار قانونی نیست و نه این کارو حق ندارید انجام بدید. يادمه من داشتم لباس بچه میخریدم و تهيه میکردم اتاق کودک میخواستم درست کنم که نشد. پدرم مخالفت کرد و پیشنهاد ازدواج مجدد همسرمو داد و رفت. همسرم هم مخالفت کرد و گفت راهی نداره و اگه باهم بچه دار شدیم که شدیم، نشد هم خواست خداس و بچه نمیخوایم. یادمه اون زمان از همه حرف میشنیدم از همه از همسایه تا آشنا از غریب تا دوست از خواهر تا جاری از همه، هرکس به طریقی دل ما رو می‌شکست و میرفت. دوباره شروع کردم سر کار برم که حالم بهتر بشه، یادمه یک شب ساعت ۱۰ شب کارم تموم شده بود، شیفتم تموم شد لباس‌ها پوشیده سر خیابان محل کارم با مادرشوهرم همو دیدیم و بعد از احوال پرسی گفت راستی جاری کوچکه باردار و الان ۷ ماهش هست، گفتن به تو زودتر نگیم. منم تو حال هوای خودم آمدم خونه و تا صبح روی اولین مبل نشستم و گریه کردم. صبح همسرم پاشد گفت چی شده و منم با حال خراب باهاش درددل میکردم تا شوهرم گفت برو دنبال اون راهی که گفتن احتمالش ۳ درصده، گفتم هزینه هاش؟ اونم گفت به من از الان دیگه سر کار نرو و فقط برو دنبال کاشت جنین، ماهم یک روز رفتیم تو استان اصفهان و تحقیق تحقیق تحقیق که کجا و چه دکتری خوب که یه خانوم دکتر پیدا کردیم رفتیم پیشیش دکتر گفت باید نوبت بزنی برا سیکل بعدی دارو بدم، اصلا ببینیم تخمک داری یا نه، آمدیم تحقیق در مورد ای وی اف داروها استرس و... تا رسید به سیکل بعدی و نوبت دکتر از درب خونه که سوار تاکسی شدم هنوز ده دقیقه نبود افتاده بود تو جاده که تصادف کرد راننده آژانس، منو با آمبولانس به بیمارستان رسوندن، حالا با چندتا شکستگی و کوفتگی به بیمارستان رسیده بودم و به دکتر نرسیده بودم. خلاصه همسرم که آمد و متوجه شد چی شدم گفت صلاحمون نیست و حق رفتن دکتر نداری ولی من از همونجا در همون حالت زنگ زدم و نوبتم برای ماه آینده گرفتم و گفتم من دست نمیکشم. خوب یادمه اون یکماه دستم به گچ بود و پا آتل بسته شده بود، همون ماه با همون دست شکسسته کاملا اتفاقی قسمتون شد و رفتم مشهد خیلی دلم شکسته بود وقتی رفتم کنار حرم گفتم یا امام رضا اگه دکتر نتیجه میده یه نشانه به من بده تا پیگیرش باشم، چند قدم از کنار حرم آمدم به سمت درب خروجی که احساس کردم یه چیزی خورد به انگشتم ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۲ تو اوج شلوغی یه انگشتر نگین زرد نقره بود همون موقع برداشتم و زدم به تسبیحم و اون نشونه من شد. من هیچ تخمکی نداشتم، با دارو های زیاد پر هزززززینه و درد آور تخمدان های من پر از تخمک شد که اظطراری صبح جمعه جراحی پانکچر انجام دادن خانوم دکتر، اون عمل، عمل سختی بود مخصوصا به خاطر پر تخمک بودن، مراقب بودن که هایپر نشم. هایپر به زبان راحت همون آب آوردن شکم هست. خداروشکر همه چیز گذشت تا لقاح انجام شد، گفتند ۱۸ تا جنین تشکیل شده که ما دادیم گرید آ و بلاستوسیت بشن یعنی بهترین جنین و جنین ۶ روزه که ۸ تا شدند. رفتم تو سیکل انتقال دارو ها نوبت عمل تست کرونا برای بستری شدن و... خلاصه همون خانم دکتر صبح ۳۰ آبان برای من انتقال دادن و من استراحت مطلق شدم. تمام این ۱۸ روز دارو هام میخوردم و تزریق میکردم و خوابیده بودم تا روز ۶ انتقال به شدت استفراغ میکردم و حالم بد بود، درد داشتم. ۱۸ آذر مادرم به همراه خواهرم منو بردن آزمایش بتا، خواهرم جواب آزمایش که دوساعت بعد آماده شد گرفت و آمد. شونه هاش افتاده بود، آخه بعد از ۹ سال کلی هزینه کلی اتاق عمل کلی دارو بتای من فقط عددش ۰/۲ بود و همین یعنی منفی، خواهرم آمد سوار ماشین شد و گفت بتا منفی و اونجا بود که من مثل مادری که دوتا از بچه هاش از دست داده گریه می‌کردم. همسرم وقتی تماس گرفت با خواهرم و فهمید، گفته بود ببرش خرید، ببرش بیرون تا آروم بشه ولی من فقط آمدم خونه مون خوب یادمه مادرم کنار من با من شیون می‌کرد و گریه با صدای بلند اون شب یکی از بدترین شب های زندگیم بود. وقتی همسرم آمد با احترام مامانم فرستاد خونه شون و منو یه پیاده روری طولانی به اجبار برد، هر کاری برای بهبود حالم کرد ولی من تا ۳ روز مثل مرده کنار بخاری دراز کشیده بودم و گریه کردم. ۳ روز از اون اتفاق گذشت، خونه مون سر سامان دادم، غذا درست کردم و ناراحت بودم ولی آروم وقتی همسرم آمد خوب یادمه با چندتا ساندویچ آمد اخه من این ۳ روز که زندگی نمی‌کردم، همسرم غذا هم می‌گرفت، وقتی آمد بوی خورشت سبزی به مِشامش رسید و دید خونه مرتب شده، نشست کنار درب ورودی و کلی گریه کرد گفت منم ناراحتم ای کاش خدا امتحانش تموم میشد. باهم عهد بستیم دیگه دکتر نریم که مادرم از فردا منو مجبور کرد برا انتقال دوم، یادمه اول از همه دکترم عوض کردم که از خدا براشون عمر طولانی همراه با سلامتی آرزومندم. یه دکتر مهربان و کاملا عامل خلاصه رفتم جلسه اول و شرح ماجرا دادم پرونده پزشکی هم بردم، وقتی اشکام می‌ریخت، گفت دخترم انتقال شما رو خودم انجام میدم. روز انتقال وقتی وارد اتاق عمل شدم، پرسنل اتاق عمل گفتند غیر ممکنه دکتر بیاد، چون مریض هستند، نمیان برا انتقال ولی با تمام ناامیدی وقتی که من در اتاق اتتظار اتاق عمل نشستم و یدونه ارتباط با خدا بود برداشتم و شروع به خواندن چند دعا کردم. دیدم دکتر آمدن و دلسوزانه انتقال منو انجام دادن. بازم دوتا جنین انتقال دادن، یادمه دکتر گفت دخترم اصلا استراحت نکن از همین الان پاشو و زندگی معمولی خودت ادامه بده، یادمه گفت از این جا به بعد دست من نیس به خدا توکل کن، من برات تلاشمو کردم. دکتر رفت اهالی اتاق عمل برای تمام خانومای که انتقال داده بودن با ویلچر و یا برانکارد میومدن که برن بخش ولی من با پای خودم آمدم تو بخش... از فردا حتی سر کار هم رفتم انتقال من ۲۱ اسفند ۱۴۰۰ بود، دقیقا دو روز قبل از تولدم خواهرم باز هم منو برد آزمایش بتا ولی این‌بار من آروم بودم، اروووم ارووووم من رو برد آزمايشگاهی که آشنا داشت. بعدم یه دور کوچیک تو خیابان ها زد. وقتی منو تنها نذاشت و رسوندم خونه مادرم گفت برو من ماشین قفل کنم و به یکی از دوستانم زنگ بزنم و بیام اصلا ۴۰ دقیقه از آزمایش گذشته بود با نگرانی نشستم کنار تخت مادرم اونم پاشد برام چای درست کنه یهو دیدم خواهرم درب ورودی خونه مادرم ایستاده و از خوشحالی بالا پایین میپره و جیغ میزنه، من شوکه شده بودم و نگاهش میکردم، جیغ میزد بخدا مثبته، تو بارداری... ما باورمون نمیشد، مادرم بازم زنگ زد و وقتی مطمئن شد همگی سجده شکر به جا آوردیم. گذشت و نوبت گرفتم که برم سونو قلب جنین، رفتم مرکز سونوگرافی شهرمون که گفتن جنیینت سالم و دختره و آخر هفته ۳۲ بارداري، صاحب هدیه خانم نازم شدم خداروشکر... عزیزان هیچ وقت خدا بنده هاشو تنها نمی ذاره، هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید. اونایی که خدا به راحتی بهتون بچه میده خدارو شکر کنید و قدردان این نعمت الهی باشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولد ۵ قلوها در تبریز... مادری اهل ملکان امروز در دومین زایمان خود در مرکز آموزشی درمانی و تحقیقاتی الزهرا(س) تبریز ۵ فرزند پسر بدنیا آورد. سیمین تقوی متخصص زنان زایمان و بارداری‌های پرخطر و پزشک جراح این مادر گفت: امروز در تاریخ ۵ خرداد، با عنایت الهی، مادری ۳۰ ساله که ۵ قلو باردار بود به سلامتی فرزندان خود را بدنیا آورد. وی گفت: بی‌تردید در دنیا بارداری ۵ قلو خیلی نادر است و نادرتر از این هم حفظ بارداری تا هفته ٣۵ بارداری است که به لطف خدا مادر از هفته ها قبل در این مرکز تحت مراقبت قرار داشت و چند روز بود که در بخش مراقبت ویژه نوزادان برای پذیرش ۵ نوزاد آمادگی لازم فراهم شده بود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
می‌گویند لقمان در جوانی غلام یک مردی بود. روزی به لقمان دستور می‌دهد که امسال در زمین، کنجد بکار. لقمان هم می‌رود و به‌جای کنجد، جو می‌کارد. فصل برداشت که می‌رسد، مولایش به او می‌گوید: این چیست که کاشته‌ای؟! من به تو گفته بودم کنجد بکار، تو جو کاشته‌ای؟! لقمان هم می‌گوید: من جو را کاشتم و گفتم ان‌شاءالله کنجد درمی‌آید! گفت: عجب انسان بی‌عقلی هستی! کجا دیده‌ای که جو، محصول کنجد بدهد که تو این انتظار را داری؟! لقمان هم برگشت و گفت: مولای من! من نگاه می‌کنم می‌بینم تو دروغ می‌گویی، غیبت می‌کنی، به ناموس مردم نگاه می‌کنی، حق مردم را پایمال می‌کنی، بعد هم می‌گویی من اهل بهشتم! اگر غیبت تو بهشت بدهد، جوی من هم کنجد می‌دهد! مولایش هم گفت: تو حقیقتا حکیمی، برو که تو را در راه خدا آزاد کردم! 🔹خطبه‌های نماز جمعه، ۴خرداد۱۴۰۳ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۶۳ در بهمن ماه سال ۶۲ در حالی که بیمارستان بمباران می‌شد، من متولد شد. یک نوزاد با وزن بالا و زیبا البته به قول اطرافیان😊 هشت تا خواهر برادر دارم و دوران کودکی و نوجوانی من مملو از خاطرات زیبای همه دهه شصتی هاست😍 خدا را شکر الان انقدر تعداد فامیل نزدیک هم سن من زیادن، که واقعا اگر ایام عید بخوام به همه سر بزنم چند ماهی طول می‌کشه🙏 همیشه بابت تعداد زیاد خواهران و برادرانم، همه فامیل نزدیکم با تمام وجود شکرگذار خدا هستم چون چیزهای زیادی را از اونا یاد گرفتم که تاثیرات زیادی در زندگیم داشته... دوران مدرسه را با موفقیت طی و با رتبه عالی سال ۸۱ وارد یکی از دانشگاه های خوب کشور شدم. بلافاصله بعد از کارشناسی با رتبه تک رقمی سال ۸۵ ارشد را ادامه دادم و همون موقع همزمان وارد کار در جهاد دانشگاهی دانشگاهمون شدم. طی این مدت خواستگاران زیادی اومدن و رفتن به دلیل مخالفت خانواده که هنوز دخترمون داره درس می خونه. جالبه همه خواهرانم بعد از اتمام سال آخر مدرسه، سال بعد، خونه همسر بودن اما سرنوشت من جور دیگه رقم خورد. سال ۸۹ در آستانه ی ۲۶ سالگی با معرفی یکی از دامادهامون با همسرم آشنا شدم و بلاخره ازدواج کردیم😄 چون اینقدر خواستگار رد کردن خانواده که دیگه کلا از ازدواج ناامید شدم. خدا را شکر همسرم انسان شریف و آرام با خانواده بسیار مذهبی و با فرهنگ هستن. سه ماه بعد از ازدواج اقدام به بارداری کردم و خدا را شکر زود باردار شدم به قول حافظ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها... بعد از یک بارداری سخت و نه ماه استراحت دختر نازنین من فاطمه جان با زایمان طبیعی بسیار عالی به دنیا اومد و عشق و لذت مادری و پدری را به ما چشاند اما فقط ۳۲ روز مهمان ما بود و بسوی خدا پر کشید. دکترها هیچ تشخیصی ندادن جز سندرم مرگ ناگهانی😔😔 نوع فوت هم ناگهانی و بدون هیچ دلیل همراه با بی‌قراری نوزادم بود و بعد از یک شبانه روز بستری در بیمارستان موقع اعزام نوزاد به یک بیمارستان مجهزتر نوزاد از دست رفت که بهتره بگم به ابدیت من پیوست و ذخیره آخرتم شد❤️ بعد از دخترم دوران سختی برام شروع شد. بغلی که خالی شد، سیسمونی که دست نخورده ماند، شیری که از سینه می‌جوشید و... بلاخره اون روزها گذشت و بعد از چند ماه دوباره اقدام کردم برای بارداری و این بار هم بعد از تشکیل قلب باز هم در هفته دوازدهم قلب از کار افتاد و مجبور به کورتاژ شدم چون هر کاری کردن با دارو سقط اتفاق نیافتاد. با وجود توکل زیاد به خدا اما واقعا دوران سختی بود و آیه بشر الصابرین امید بخش روزهای من بود. تو همین حین استاد راهنمای دوران ارشدم زنگ زد و گفت :خبرای شما را از دوستان هم دانشگاهی و همکارانم در دانشگاه (که دیگه از بارداری اولم به بعد فقط هفته ای یکبار باشون همکاری می‌کردم)، شنیدم و بهتره برای تغییر شرایط روحی بیاید ادامه تحصیل چون شرایط بدون آزمون در مقطع دکترا را هم دارید فقط مدرک زبان را اوکی کن👌 خدا عاقبتش را بخیر کنه استادم دکتر مصطفی چرم عزیز از دانشگاه چمران که بیشتر پدر هستن تا استاد واقعا من را از اون شرایط سخت نجات داد👌 دیگه رفتم تو پروسه درس و زبان و دکترا خیلی خوب شد چون وارد فاز جدیدی شدم و کلا اون دوران سخت از ردیف اول حافظه ام خارج شد. ابتدای سال ۹۲ بعد از انجام آزمایش ژنتیک و پاره ای آزمایشات دیگه دوباره زیر نظر متخصص زنان اقدام به بارداری کردم. وقتی بعد از انجام سونو گرافی اول دکتر گفت دو تا جنین هستن فقط اشک میرختم و یاد این جمله که خدا جبران می‌کنه 😍 چقدر قشنگ هم جبران می‌کنه و من بعد از ۹ ماه استراحت و پروسه سخت در بهمن سال ۹۲ مادر شدم مامان دوقلوهای زیبا محمد جواد و محیا بچه ها نارس بودن چون هفته ۳۵ دنیا اومدن و چند روز در آن آی سی یو بستری بودن اما با حال خوب مرخص شدن و دوران شیرین مادری و پدری ما شروع شد و خدا چقدر زیبا جبران کرد. همسرم همیشه می‌گفت دیگه از دکتر رفتن و دوران سخت بارداری تو خستمه و دیگه ختم بارداری. اصلا به بچه دیگه فکر نکن، همین دوتا بمونن خدا را شکر... ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۳ تا اینکه بعد از ۱۰ سال، سال ۱۴۰۲ من با پیام رسان ایتا و کانال دوتا کافی نیست از طریق خواهرم آشنا شدم و دوباره تصمیم گرفتم من هم بخاطر فرمان آقا و رضایت امام عصر عج وارد جهاد فرزند آوری شوم💪 مدتی طول کشید تا همسرم رضایت داد ولی این بار هشت ماه تو پروسه بودم تا بارداری اتفاق افتاد، محمد جواد و محیا جان کنار من و همسرم از خوشحالی لحظه شماری میکردن برای اتمام ۹ ماه و دیدن خواهر کوچولوشون که از اول اسمش را ضحی گذاشتیم به یاد مرکز خیریه ضحی که ان شالله خدا توفیق بده راه اندازی کنیم در شهرمون. به هفته یازده بارداری که رسیدم و سونو ان تی، تازه شروع ماجرا و سختی برامون شد چون عدد ان تی من بالا شد و درگیر سونو و آزمایش و آمینوسنتز... 😕😕 الحمدلله همه نتایج خوب بود. تا آخر بارداری پرونده من اینقدر قطور شده بود که باید یک نفر غیر از من بلندش میکرد😄 زیر نظر دو تن از فوق تخصص های استان مون بودم اما انگار بیشتر مسئله درآمد زایی اون دو عزیز بود تا مسئله تشخیص علت ان تی بالا😕 در کل دوران پر استرسی را این دو دکتر یکی زنان و زایمان و یکی سونوگرافیست برام رغم زدن... تا در نهایت حتی در آخرین سونو در هفته ۳۴ هم کاملا سلامت جنین ما تایید شد و من در اتمام هفته ۳۷ با درد زایمان وارد بیمارستان شدم با وجود تمایل به ویبک اما متاسفانه باز سزارین شدم و دخترم ضحی در میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام دنیا اومد و خدا می‌دونه چقدر خوشحال بودیم و چه حس و حالی همه خانوادمون داشتن چون بعد از سالها یک نوزاد به جمعمون اضافه شده بود❤️ ضحی دختر بهشتی با عطر خاصی که برام عجیب بود، هدیه خدا و امام عصر عج فقط هفت روز مهمان ما بود و دقیقا شب ۲۳ ماه مبارک رمضان بعد از اتمام اعمال شب قدر ساعت سه و نیم یه دفعه بی‌حال شد و تا مسیر بیمارستان بیشتر دوام نیاورد و بسوی خدا پرواز کرد. در تمام مدتی که کادر درمان در حال احیا بودن من زیر سقف آسمون از خدا احسن الحال را برای خودم و خانوادم تقاضا کردم و اینکه هر چی صلاح هست برامون رقم بزنه و قطعا صلاح در رفتن ضحی بود چون قرار بود بعد از ضحی منِ جدید من متولد بشه. داستانم طولانی شد اما فراز و فرود زندگی من آنقدر زیاد بود که خیلی جاها مجبور به خلاصه گویی شدم. برای من همیشه فرصت زندگی فصل امتحانات بوده و هست و یاد آیه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" آرام بخش روح من هست. معتقدم در نبرد با روزهای سخت، این انسانهای سرسخت هستن که باقی می مونن البته با نسخه قوی تر از قبل بعد از ضحی من بزرگتر شدم و خدا آرامش خاصی به قلبم هدیه داد. روزی که سیسمونی ضحی را جمع میکردیم، به دوقلوها قول دادم دوباره اقدام کنم چون خودشون خیلی اصرار داشتن دوباره نی نی داشته باشیم. و من تصمیم گرفتم بخاطر رهبرم و امام زمان عج تا ۴۵ سالگی ادامه بدم و دوباره در فرصت دیگه اقدام کنم. یادم رفت اضافه کنم که بنده در سال ۹۶ دکترای تخصصی خودم را اتمام کردم. سالها شاغل کارمندی بودم اما بخاطر اینکه بیشتر کنار بچه هام باشم و مقوله تربیتی دوقلوهام استعفا دادم و الان یک کسب و کار آنلاین دارم. هم کمک خرج همسرم هستم و هم شاهدِ نزدیک بزرگ شدن بچه ها هستم و در ضمن اگر هنوز کارمند بودم محال بود به سرم بزنه دوباره مادری کنم چون پروسه سختی را سالهای کارمندی برای بزرگ کردن بچه ها داشتیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوقلوهای تجربه ی ۹۶۳... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید امیرعبدالهیان به روایت همسر؛ خاطرات ۳۰ سال زندگی مشترک با آقای وزیر! من ۳۰ سال با آقای امیرعبدالهیان زندگی کردم، وقتی زندگی‌مان را شروع کردیم این ویژگی شخصیتی ایشان که حواس‌شان به همه‌چیز بود، بسیار برای من جالب بود. جزو کسانی بودند که به صله‌رحم بسیار اهمیت می‌دادند. ما بدون استثنا باید هر هفته به فامیل سر می‌زدیم. حتی فامیل و بستگان دورتر را الزام داشتند که ماهی یک‌بار به آنها سر بزنند و یا اینکه اگر شرایطش پیش نمی‌آمد تلفنی احوال‌شان را جویا باشند. وزارت نه اسمش نه رسم و مسئولیتش ذره‌ای از خانواده دوستی و مردم‌داری آقای وزیر کم نکرد. او دلبسته صندلی گرم و نرم وزارتخانه و پله‌های ترقی نبود. اسم و رسمش را جای دیگری جستجو می‌کرد؛ شاید در دایره محبوبان خدا. بارها پیش‌آمده بود که برخی از دوستان شهید در جمع به ایشان گفته بودند که ما در شما استعداد و توانایی‌ای می‌بینیم که به مقام بالایی خواهید رسید. اما همسرم هر بار که با هم صحبت می‌کردیم می‌گفتند: "من همیشه از خدا خواستم که زمانی به جایگاه و مقامی برسم که آن مقام به اندازه عطسه بز برای من بی‌ارزش باشد." دقیقا هم همینطور بود. ایشان وزراتخانه را فرصتی برای حل بیشتر مشکلات مردم و خدمت به آنها می‌دانستند و هیچ‌وقت تغییر نکردند. خانم امیرعبدالهیان که شیرینی مرور روزهای خوش زندگی با یک شهید، طراوت را به چشم‌هایش بازگردانده، پیوست جالبی برای خاطراتش دارد. می‌گوید:« انگار از پهلوی پیغمبر خدا رد شده بودند و ما داشتیم قطره‌های کوچکی از سیره نبوی را در وجودشان می‌دیدم. مثل یک مسلمان واقعی!» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌برا دختر یه نفری خواستگار اومده بود، خواستگار فقیری بود، به دخترش گفت: بابا این فقیره، می‌ترسم زندگی رو در آینده نتونه تأمین کنه و بره، این خواستگار رو رد کن. 🔻دختر، این خواستگار رو بیشتر دوست داشت ولی پدرِ دختر اون رو رد کرد، تا بعد از مدتی، یک نفر آمد که پولدار بود اما اخلاق او بد بود، پدر به دختر گفت: بابا وضع این بد نیست فقط اخلاق نداره که إن‌شاءالله خداوند اخلاق او را درست می‌کنه. 👌دختر گفت: بابا من تا حالا نمی‌دونستم خدایی که اخلاق را درست می‌کنه غیر از خدایی است که روزی میده، فکر می‌کردم یک خدا است که هر دو را درست می‌کنه، شما اولی را رد کردی، آن وقت خدا نبود که وضع مالی او را درست کند؟!! ✅مشکل ما همین است، میندازیم پای خدا، هر جا که بخواهیم کار خود را بکنیم، آنجا آن را درست می‌کنیم. ولی طراز حق یک طراز دیگری است. ‌ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته ی خبری ایرانِ جوان: ✅ مروری بر تلاش های شهید جمهور در اجرای قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احترام و توجه به همسر... اگر روزی خانم (همسر امام)، غذا را تهیه می کردند، هر چقدر هم که بد می شد، کسی حق اعتراض‏‎ ‎‏نداشت و امام از آن غذا تعریف می کردند. خانم اگر کاری در خانه انجام می دادند، حتی‏‎ ‎‏اگر استکانی را جابه جا می کردند و ما نشسته بودیم، امام با ناراحتی به ما می گفتند: «شما‏‎ ‎‏نشسته اید و خانم کار می کنند؟» اگر یک روز می دیدند که خانم کار می کنند، آن روز، روز‏‎ ‎‏وا اسلام امام بود که چرا خانم کار می کنند. می گفتند: «خانمتان از همۀ شما بهتر است،‏‎ ‎‏هیچ کس مادر شما نمی شود».‏‎ 🔹فریده مصطفوی، فرزند امام خمینی 📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج یک، صفحه ۷۷ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۴ بنده متولد ۶۷ هستم. مجردی خوب و خوشی رو کنار خانوادم گذروندم. از سن ۱۸ سالگی کم کم خواستگار میومد و من یا پدرومادرم قبول نمی‌کردیم. البته اینم بگم یه خواهر بزرگتر از خودم هم داشتم. یک روز برفی من رفتم بسیج محلمون ثبت نام کردم.خیلی خوب بود برنامه ها و... از لحاظ معنوی خیلی رشد کردم به نظر خودم😍 فامیل همه تعجب کرده بودند که من چادری شدم اما من دیگه راهمو انتخاب کرده بودم و خانوادم هم کاملا موافق بودن. خلاصه سال ۸۷ رحلت امام خمینی پایگاه ما مهمان داشت، ما مدرسه محل رو برای ورود آنها تزیین کردیم و آماده خدمت شدیم. همون جا همسر عزیزم منو دیده بود و یه دل نه صد دل عاشق. دوهفته بعدتر، ایشون خواهرشون رو فرستادن که اجازه خواستگاری بگیرن اما پدرم بدون نظر از من جواب منفی دادن. یک روز به مادرم گفتم من ایشون رو میخوام، بابا چرا میگه نه؟ مادرم گفت اصلا نباید رو حرف پدرت حرف بزنی. همین جوری دوسال گذشت و خواستگارا میومدن و میرفتن و با وجود موافق بودن پدرو مادرم، من مخالفت میکردم و به بهانه ای میگفتم نه. تا اینکه مادرم گفت تصمیمت چیه؟ گفتم من تصمیممو دوسال پیش گرفتم. مادرم با پدرم صحبت کرد و به اجبار ایشون رضایت داد. اما کاملا خانوادم مخالف بودن و من عاشق ایمان همسرم شده بودم. سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عقد کردیم. خداروشکر ۶ ماه بعد عقد ما، خواهرم هم با یکی از اقوام عقد کرد و از نگرانی پدرومادرم خیلی کم شد. اما نامزدی من خیلی بد گذشت، همسرم خیلی دستش خالی بود، هیچ جا منو نمی‌برد. نامزد خواهرم هفته ای یکبار باهم کوه و سینما اما من تو خونه می‌موندم و فکر و خیال دیوونم کرده بود. همسرم خودشو با پایگاه و مسجد و هیئت سرگرم کرده بود، حتی وقت نمی‌کرد یه تلفن ده دقیقه ای هم بامن داشته باشه فقط هفته ای یکبار شام میومد خونه مون. پدرومادرم خیلی ناراحتم بودن.حتی یکبار پدرم رفت با ایشون صحبت کرد گفت اگر پول نداری حداقل محبت داشته باش. با وام ازدواجش رفت وانت خرید و کار می‌کرد. خلاصه بعد دوسال با دودلی و شک راهی خونه بخت شدم. پول پیش خونه مون رو برادر من و برادر ایشون قرض دادن. اوایل ازدواج ایشون همون‌طور خونسرد شاید ساعت ۱۲ میومد خونه، خیلی راحت می‌گفت کار داشتم و من انگار ناامید از این ازدواج. تا اینکه دوماه بعد ازدواجم متوجه بارداری شدم. با اومدن پسرم همسرم انگار دنیا رو بهش داده بودن و اخلاق و رفتارش صد برابر بهتر شد و محبت شون نسبت به من ده برابر شد و وضع مالیمون خیلی بهتر شد. عاقبت لب های من خنده به خودشون دیدن... بدهی هامون رو دادیم و حتی بیشترم جمع کردیم و یه خونه نوساز اجاره کردیم. پسرم دوسالش بود، همسرم گفت دومی رو بیاریم که پشت هم باشند، باهم بزرگ میشن منم گفتم باشه. اوایل بارداریم بود که یه کار رسمی به همسرم پیشنهاد شد و خداروشکر تا امروز هم همون جاست. اواخر بارداری پول جمع کرده بودیم ماشین بخریم گفتیم با وانت دیگه ۴ نفر میشیم. هرجا شوهرم می‌رفت ماشین بخره قسمت نمیشد تا اینکه یکی از دوستانش که خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده گفته بود ماشین چرا بخری؟ پولتو بده یه خونه پیش خرید کن از من و ما قسط خونه رو همچنان می‌دادیم. چون آشنا بود خیلی کم کم پرداخت می‌کردیم و باهامون کنار اومد. سال ۹۵ پسر دومم بدنیا اومد که ما دیگه مشکل مالی نداشتیم خداروشکر. پسرم دوسالش بود بچه ی سوممون فاطمه خانوم بدنیا اومد و ایشون هم با کلی خیر و برکت اومدن. روز به روز محبت همسرم بیشتر و بیشتر می‌شد. سر دخترم می‌خواستیم لوله های من بسته بشه که با استخاره قرآن پشیمون شدیم و نبستیم و من هرسه رو سزارین شدم. ۱۸ ماهگی دخترم فهمیدم باردارم. خیلی شوکه شدیم چون من سزارینی بودم، می ترسیدم. اصلا جرات سقط هم نداشتیم. تا اینکه پسرم (بچه چهارم) سال ۹۹ بدنیا اومد و این بار برای بستن لوله گفتن سنت کمه و ۳۵ سال به بعد امکان پذیر هست. خداروشکر کم و بیش زندگی با خوشی می‌گذشت و آی یو دی گذاشتم. تا اینکه آذر ماه سال گذشته متوجه بارداری پنجمم شدم. اوایل خیلی حالم بد بود. خیلی شوکه شدم اما تسلیم خواست خدا شدم. اقوام همیشه میگن ما سر یه دونه موندیم شما با چندتا بچه چیکار میکنید؟ و من خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم چون واقعا خدا هوامونو داره و هیچ وقت لنگمون نذاشته. تعداد بچه زیاد و با تفاوت سنی کم، سختیهایی داره، کار مادر خیلی بیشتر از بقیه اعضای خانواده میشه اما خب بچه ها تو خونه اصلا احساس تنهایی نمیکنن، هرچقدر باهم دعوا کنن، بیشتر از اون با هم بازی میکنن. مادرای گل برام دعا کنید که پنجمین سزارین خوب بگذره. همسرجان خیلی امیدوارند و میگن خداخواسته بوده و انشاءالله ختم بخیر میشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا