#علامه_طهرانی
✅ ... از شیخ صدوق در «توحید» با إسناد خود از حضرت صادق علیه السلام روایت میکند که فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود:
✨... آیا نمیدانید که: من به شما امّت در روز قیامت بر سایر امتها افتخار میکنم، حتی به جنینی که سقط شده باشد! او پیوسته بر در بهشت ایستاده و مقیم است، با حالت افتخار و مباهات، شکم خود را به جلو داده و دست بر کمر زده، در این حال خداوند عزوجل به او میگوید: داخل در بهشت شو!
✨او پاسخ میدهد: داخل نمیشوم تا پدر و مادرم پیش از من داخل شوند! در این حال خداوند تبارک و تعالی به فرشتهای از فرشتگان میگوید: پدر و مادرش را نزد من بیاور! و خداوند أمر مینماید که آن دو نفر در بهشت وارد شوند. خداوند به فرزند سقط شده در این موقع میگوید: این به علت زیادی فضل و رحمت من برای تو بوده است.
📚 رساله نکاحیه
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✅ در انتظار هدیه الهی...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
#مقام_معظم_رهبری ⚠️باید ترسید... #بحران_جمعیت #سالخوردگی_جمعیت #جمعیت_جوان_مولفه_قدرت #ازدواج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨بیش از ۵۰ درصد خانواده های ایرانی، بی فرزند و تک فرزند هستند.
#بحران_جمعیت
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۳
#ناباروری
#قسمت_اول
چندسالی زمان بُرد تا بالاخره برچسب ناباروری به خودم و همسرم رو پذیرفتم.
درسته که در تعریف علم پزشکی به هر زوجی که بعد از یکسال اقدام، بچه دار نشن، نابارور گفته میشه ولی پذیرفتن این نقص برای زوجی که یکبار طعم پدر و مادرشدن رو چشیدند به این راحتی ها هم نیست.
اون اوائل که تازه پامون به مطب های درمان بازشده بود وقتی فرم های درمان ناباروری رو جهت تکمیل پرونده پزشکی بهم میدادند، زیرلب غرولندکنان با پوزخند میگفتم مگه میشه به کسی که چندسال پیش یه بارداری و زایمان موفق و بدون دردسر داشته هم بگن نابارور!!؟! 😏
اما کم کم و با طولانی شدن این انتظار نگرانیهامون ترسناکتر و واقعی تر شد.
تا همین روزها که دیگه چننندمین سال چشم انتظاری مون هم داره روزای آخرش رو از سر میگذرونه.
درسته که دیگه مثه اون اوایل که با شنیدن خبر بارداری همسن و سالهام دلم یهوویی هری می ریخت و ناخواسته اشک چشام سرازیر میشد، نیستم و نحوه ی برخوردم با مسئله ناباروری از جنس انکار اون سالها نیست!
اما هنوز هم با دیدن اون یک خط بی رمق روی چک بی بی، حالم چند ساعتی گرفته میشه.
هنوز هم بعد از بی نتیجه موندن یک شیوه جدید درمان دمغ میشم.
هنوز هم با غبطه نگاه میکنم به دوستاییم که روزی برای رهایی شون از درد تجرد توی هر حرم و حریم مقدسی دعا میکردم و حالا اونا در انتظار بچه های دوم و حتا سومشون هستند.
هنوز هم از حکمت خدا تعجبم میکنم وقتی میبینم دختردایی بیست و چند ساله م داره شب و روز بخاطر چهارمین بارداری ناخواسته اش بیتابی و ناشکری میکنه.
فقط خدا میدونه که امثال من چقدر با هر توصیه ی طب سنتی یا مدرن نور امید در دلمون روشن شده.
فقط خدا میدونه چقدر با به به و چه چه اطرافیان در مورد فلان دکتر و فلان نسخه دلخوش شدیم، فقط خود اهل بیت میدونن که چه توسلات و چله هایی گرفتیم برای رسیدن به سوت پایان این انتظار.
اما گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!
سخت ترین بخش این تلاش های بی نتیجه، فرسایش جسم و روح زن و شوهر و البته فشاری هست که به جیب شون میاد.
توی این شرایط سخت اقتصادی برای اینکه بقیه مدام با سوالهای حتا دلسوزانه شون فشار بیشتری بهمون وارد نکنند مجبورم فقط روی کمک مالی و همراهی همسر حساب کنم و نگذارم کسی چیزی متوجه بشه.
مرخصی های گاه و بیگاه و نگرانی های از دست دادن شغل قراردادی همسرم در کنار هزینه های مستاجرنشینی و ساخت خونه از یک طرف، رفت و آمد مکرر از شهرستان به مراکز درمان ناباروری پایتخت هم از طرف دیگه باعث میشه هر ماه وقت و انرژی و هزینه زیادی رو متحمل بشیم.
علم پزشکی هم که با همه ی ادعایش تا حالا نتونسته رحم هیچ زنی رو وادار به انجام وظیفه اش بکنه...
آی یو آی، آی وی اف و میکرو منتهای زور و تلاش شون ختم میشه به کمک به تشکیل سلول تخم! اما لانه گزینی کاریه که فقط و فقط از ید قهّاریت خدا امکان پذیره...
اینو من و امثال منی که روزگارانی دلمونو خوش کرده بودیم به همین موفقیتای پونزده بیست درصدیه این روشهای درمانی خوب می فهمیم و برامون کاملا قابل درکه...
بله درسته من هم گاهی در خلوتم پدر و مادرم رو مواخذه کنم برای سخت گیری و مقاومت هاشون در امر ازدواجم که باعث بالا رفتن سن مادریم شدند.
گاهی هم خودم رو مقصر میدونم که شاید مصداق اون عبارت دعای کمیل شدم که اللهم اغفرلی ذنوب التی تغیرالنعم و بهمین خاطر نعمت مادر شدن دوباره ازم سلب شده مثلا شاید دلی رو سوزوندم یا حقی رو از بنده ی خدایی غصب کردم یا برای فرزند اولم خوب مادری نکردم که اثر وضعی ش دامنگیرم شده.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۳
#ناباروری
#قسمت_دوم
گاهی اطرافیانم شماتتم میکنن و میگن دست و پای الکی نزن، مگه اولی رو چجوری بهت دادن؟ اصلا تا خدا نخواد برگی از درختی نمیفته!
ولی من هیچ وقت نمیفهمم چرا پیگیری های درمانی ما برای اونها اینجوری تلقی میشه و فکر میکنند دل ما به اسباب و علل خوشه و یادمون رفته که شافی فقط خداست!!
بالاخره ما سختی های درمان رو به جان میخریم از باب امید به لطف و عنایت حضرت الله دیگه.
بزرگی میفرمودن معنای توکل این نیست که پشت فرمون ماشین بشینی و بگی خدایا به تو توکل کردم پس چرا ماشینم حرکت نمیکنه!؟
در حالیکه وظیفه ی تو این بوده که اول باک بنزین رو پر کنی و بعد ماشین رو روشن کنی و گاز بدی!
تو وظیفه ی خودت رو درست و کامل انجام بده، بقیه ش با خداست!
اصلا بقول استاد پناهیان توی اون کلیپ مشهورشون که میگن: " خدا بعضی خواسته های ما رو عمدا میگذاره پشت پرده! یعنی خدا گاهی خواسته بنده ش رو استجابت نمیکنه تا واکنش دلبرانه ی بنده ش رو توی اوج احتیاج و اضطرار حاجتش بسنجه!"
وگرنه که روزی ما در ازدیاد نسل کاملا مقسوم و معین و معلومه! اما مهم اینکه که واکنش ما به این امتحان چیه؟؟
پریشونی
اضطرار
ناشکری
شماتت کردن اطرافیانمون و مقصریابی
بداخلاقی
بی خیالی و تنبلی
بی مسئولیتی
یا دلبری کردن از خدا!
بهمین خاطر ما قصد داریم تا تمرین بندگی بکنیم و باور کنیم وظیفه ی ما فقط اینه که ناامید نشیم و به تلاشمون ادامه بدیم.
حالا اگه در این میدون امتحان ت، خطایی هم از من و پدر و مادرم در گذشته سرزده که خب در برابر آستان پر کرامت حضرت الله اصلا مگه چیزی به حساب میاد!؟!
توبه پذیری صفت دوست داشتنی خدای ما خطاکاران است...
خدایا اگه اعمالم باعث تحبس الدعایی م شده ؛ استغفرالله...
اگه میخوای گوشمونو بپیچونی،خب اعتراف میکنم که بنده ی کند ذهنی هستم و هنووز متوجه خطام نشدم، بزرگی کن و مشکل مونو نشون مون بده،
اگه کفر پنهانی و شرک خفی داریم و به قدرت بنده هات و علم شون هنوز دلخوشیم، خب زودتر جلوه گری کن و قلب مونو رو مومن کن!
اگه جایی از مون انتظار داشتی و ناامیدت کردیم خودت آدم مون کن.
مگر نه اینکه همه ی ما عبد توایم و و محب خاندان آل الله!
و مگر نیت ما تلاش هرچند ناچیز و بی مقدار برای پروروندن نسلی علوی و فاطمی نیست و مگه دلمون نمیخواد که موثر باشیم در سپاه ظهور حتا به اندازه ی اضافه کردن یه سرباز ...
خب پس ناامیدمون نکن...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#میرزا_اسماعیل_دولابی
✅ حتی بچههای سقط شده آنجا جلوی درگاه مواظبند مبادا مادرهایشان که حامل آنها بودند به زحمت بیفتند، درهای خطر را میبندند. حتی بعضی جاها دستشان را طرف آتش میگیرند تا یک وقت مبادا پدر و مادرشان از غرفههای بهشت به طرف آتش بیفتند.
✅ میگویند چرا چنین کردی؟ میگویند جلوی پدر و مادرم را گرفتم که نیفتند. بچهای که پدر و مادر مواظب او بودند میگوید من میخواهم پدر و مادرم را مواظبت کنم.
✅ کسی [که هنوز زن نبرده بود در خواب دید] شش فرزندش رفته بودند و جلوی درهای جهنّم را گرفته بودند، یک در هنوز باز بود. به او گفتند کجا میروی؟ گفت میروم خدا یک اولاد دیگر به من بدهد، بلکه او را هم بفرستم تا آن در دیگر را هم بگیرد و خیالم راحت بشود!
📚 طوبای محبت - کتاب پنجم
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
💥ازدواج، مرا نجات داد.
✅ "مایکل جونز" نویسنده و پژوهشگر آمریکایی و از منتقدان سیاستهای آمریکا، صهیونیسم و هالیوود در سال ۱۳۹۴ ضمن مصاحبه ای جالب در ایران گفت: "زمانی که ۱۷ سال داشتم با همسرم که ۱۶ ساله بود ازدواج کردم."
📌او گفت من در زمان دانشجویی قربانی انقلاب جنسی دهه ۶۰ میلادی شدم و یک چیز مرا نجات داد و آن ازدواج بود.
⚠️این پژوهشگر آمریکایی که در صحبتهایش انتقادات گستردهای به سیاستهای کنترل جمعیت وارد می دانست، گفت: همین کنترل جمعیت آسیبهای زیادی به جامعه کاتولیک آمریکا وارد آورد و باعث شد یهودیان بیش از پیش بر ساختارهای ایالات متحده مستولی شوند.
👌 مایکل جونز در ادامه و با اطلاع یافتن از اینکه امشب ليلة الرغائب است، گفت: من ۵ فرزند و ۱۵ نوه دارم و برای شما هم آرزو میکنم که ۵ فرزند و ۱۵ نوه داشته باشید.
👈 گفتنی است مایکل جونز سردبیر مجله اینترنتی "culture wars" است و تا کنون چندین کتاب انتقادی را در آمریکا منتشر کرده است.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#امام_خمینی
🏔 شماهایی که جوانها را تربیت میکنید، درصدد این باشید که اولًا مغزهای آنها را از این چیزی که پُر کردند از آنها، این مغزهایی که پُر شده است از اینکه مغز شرقی را برداشتند، جایش مغز غربی گذاشتند، شستشو کنید.
🏔 به آنها حالی کنید که شما خودتان مفاخر داشتید، خودتان فرهنگ دارید، خودتان همه چیز دارید. و به آنها حالی کنید که باید خودتان هر کاری را بکنید. ما اگر خودمان یک امر ناقص هم داشته باشیم، بهتر از این است که [پیش] دشمنمان دست دراز کنیم و یک امر کامل از آنها بگیریم.
🏔 من متاسفم از اینکه ما پیش دشمنهامان باید برویم و اظهار احتیاج بکنیم. اگر باز احتیاج ما به یک ممالکی بود که دوست بودند با ما، خوب، روابط دوستانه بود. ... ما باز دستمان را دراز کنیم پیش امریکا بگوییم گندم بِده، یا پیش انگلستان بگوییم چه بِده؟ من متاسفم واقعاً! و همه متاسفیم که ما باید احتیاج داشته باشیم به دشمنهای خودمان (۱۳۵۸/۰۸/۱۱).
#هویت_مستقل
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#ارسالی_مخاطبین
✅ حرفِ دلِ بچه ها...
سلام علیکم
خداقوت و ممنون بابت کانال خوبتون. من هر وقت به ایتا سر میزنم اول میام سراغ کانال شما. با پیامها و مطالب کانال کلی انرژی میگیرم.
یکی از تکالیف دختر ۷ ساله ام رو که دیدم برام خیلی جالب بود. واقعا بچه ها لحظه به لحظه زندگیشون حرف دله😍
نمیدونم چرا این نوشته دخترم منو یاد عنوان کانال شما انداخت.
من دو فرزند دارم و سومی هم به امید خدا در راهه اما دختر ۷ ساله ام هنوز از وجودش بی اطلاعه. میخوام مطمئن بشم از سلامتی جنینم و ان شاءالله ماندگاریش بعد به دخترم بگم.
دو دختر ۷ و ۱۳ ساله من خیییییلی دلشون میخواد یه خواهر یا برادر دیگه داشته باشن و این آرزو بخوبی در انجام این تکلیفش نمود داشت.
پاسخش به سوال کتاب نگارشش برام تامل برانگیز بود برای همین دوست داشتم با اعضای کانال هم به اشتراک بگذارم.
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
" #رجب ماه بارش رحمت الهى است. خداوند در اين ماه رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد."
📚عيون اخبار ارضا، ج ۲،ص۷۱
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#ارسالی_مخاطبین
تجربه ۴۳۳ رو که خوندم، اشکم سرازیر شد. حس عجیبی بعد از خوندن پیام اون عزیز بهم دست داد.
به لطف خدا قسمت شده بیایم پابوس امام مهربانی ها. امشب برای نماز مغرب و عشا حرمشون رفتم.
خواستم امام رضا که ضامن اهو هستن, ضامن ما هم پیش خدا بشن.
برای اون عزیز و همه دوستان کانال و همه کسایی که در انتظار بچه هستند از ته دل دعا کردم به حق این مکان و زمان مقدس خدا اولاد صالح و سالم بهشون عطا کنه.
برای من و همه دوستان مجرد که آرزوی ازدواج و تربیت سرباز امام زمان رو داریم اگه میشه دعا کنید🌺
التماس دعا دارم🌸
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✅ توصیه آیت الله کشمیری در #توسل به #امام_جواد علیه السلام
بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور #مادی، مانند خرید خانه و ماشین و #رزق و #ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود:
«سوره #یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، #صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست .»
📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#ارسالی_مخاطبین
✅ مادرِ انسان ساز....
من یک معلم سی و چهار ساله هستم که چهار فرزند سزارینی دارم و هنوز هم به کوری چشم دشمنان میخواهم فرزند بیاورم💪💪💪
من به دنیا نیومدم که معلم باشم یا یک خانم خانه دار باشم، من پا گذاشتم به این دنیا که اول یک همسر شایسته و بعد یک مادر انسان ساز باشم فقط همین😊😊😊😊
تولد و کثرت شیعه یعنی خواب آشفته یهود و این آرزوی ماست در جهت نابودی دشمنان اسلام.
روزی پدرم و مادرم روزهای جنگ را دیدند و امروز منو و همسرم جنگ نرم جمعیتی را شاهد هستیم.
نسل ما و آنها، هدف و مسیرمان یکیست.
#مادری
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨امام جواد علیه السلام فرمودند:
«هر كه به خواستگارى دختر شما آید و به #تقوا و #تدیّن و #امانتدارى او مطمئن مى باشید با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد. »
📚تهذيب الا حكام، ج ۷، ص ۳۹۶
🌺 ولادت باسعادت امام جواد علیه السلام مبارک باد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#چندفرزندی
#قسمت_اول
سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرزند شِشُمِ خانواده بودم.کودکی خیلی خوبی رو بین خواهرها و برادرهای عزیزم تجربه کردم. جوری که وقتی به اون دوران زندگیم فکر میکنم به حالِ بچه های این روزها غصه میخورم که از این نعمت عظیم یعنی خواهر و برادر محروم میشن ...
۷ ساله بودم که خدا یه خواهره کوچولو بهم هدیه داد که شد ته تغاری خانواده گرچه مامانم از اومدنش زیاد خوشحال نبود اما این روزها شده همدمِ مامانم و از همه ما بیشتر دوستش داره😊
ناراحتی مادرم هم از اومدن خواهر کوچولوم فقط حرف مردم بود که میترسید و همین باعث شد که بعد از به دنیا اومدن خواهرم توی بیمارستان عمل کنن تا دیگه بچه دارنشن😕
خلاصه کودکی بسیار شیرینی داشتم که با اومدن خواهر کوچکم شیرین تر هم شد.
یاد آوری روزهای مدرسه رفتنمون خیلی شرین هست صبح زود همگی بیدار میشدیم و در تکاپوی مدرسه رفتن...
دوتا خواهرام عازمه دانشگاه میشدن یه خواهر و برادرم دبیرستان یه برادرم راهنمایی و من هم ابتدایی و خونه شلوغمون خلوت میشد تا ظهر که همگی دوباره برمیگشتیم و دورهم بودیم ....(خیلی دوست دارم که بچه های خودمم این روزهای شیرین رو درک کنن😊)
توی مسیر مدرسه خیلی آروم و سر به زیر بودیم چون خواهر وبرادرا همه توی یک منطقه مدرسه میرفتیم و همگی مواظب اعمال و رفتار همدیگه😅
مامان بابا هم خیالشون راحت بود و نیاز به همراهی ما نداشتن😁
روزها گذشت و با ازدواج یکی یکی بچه ها خونه شلوغه ما به یکباره خلوت شد یعنی طی ۳ سال ۳ تا از خواهربرادر هام ازدواج کردن و به یکباره تنها شده بودم.
سال اول دبیرستان بودم که زمزمه های خواستگار توی خونه پیچیده بود البته از قبل هم من متوجه اومدن خواستگارها و تلفن زدن های گاه و بیگاه توی خونه میشدم اما نظر پدر ومادرم بر این بود که از هیچ کدوم نباید با خبر بشم و هنوز باید به درسم ادامه بدم. اما این مورد فرق داشت و به هیچ وجه پا پس نمیکشید و به مدت ۱۵ روز هر روز میومدن یا اینکه کسی رو میفرستادن تا با پدر و مادرم حرف بزنن.
تا اینکه پدرو مادرم قبول کردن که به خواستگاری رسمی بیان و البته نظره آخر رو من بدم ...
توی دو راهی سختی بودم که آیا درسم رو ادامه بدم یا الان دیگه میتونم به ازدواج فکر کنم که خواهر بزرگم به کمکم اومد وخیلی خواهرانه برام توضیح داد که از فاصله سنی بین خودش و پسرش ناراضی بود و گفت اگه به گذشته برگرده هیچ وقت ازدواجش رو به خاطر درس عقب نمیندازه.
خلاصه حرفهای خواهرم و اصرار خانواده همسرم و.... دست به دست هم داد تا رضایت خودم رو اعلام کنم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کنم البته که از شرایط عقدم ادامه تحصیلم بود که همسرم هم با کمال میل قبول کردن 😊.
آبان سال ۹۱ عقد کردیم و بعد از ۸ ماه عروسی کردیم و به شهر دیگه ای نقل مکان کردیم برای ادامه تحصیل همسرم.
محل زندگیمون تقریبا ۱۴ ساعت با خانوادمون فاصله است. و من یک دختره ۱۵ ساله قرار شد که راه دور خونه داری رواز صفر یاد بگیرم که اون هم سختی ها و شیرینی های زیادی داشت😁
👈ادامه دارد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
۳ ماه بعد از عروسی فهمیدم که باردارم، شوک بدی بهم وارد شد چون خیلی از حرف دیگران واهمه داشتم و نگران بودم که نتونم درسم رو ادامه بدم اما همسرم خیلییی خوشحال شدن و با من حرف زدن که نگران نباش تو از پسش برمیای و اینکه دیگه راه دور تنها نیستی.
حرفهای همسرم من رو خیلی امیدوار میکرد اما تا به عکس العمل خانوادم و دوستام فکر میکردم همه خوشحالیم از بین میرفت😕
چند ماه اول بارداریم، به خاطر نگرانی از حرفهای دیگران خیلی سخت گذشت اما روزی که مشخص شد کوچولویی که قراره به جمع دو نفره ما بیاد دختر😍هست، تمام غم هام از بین رفت و مشتاقانه به انتظار نشستم برای تولد دخترم😊
جالب اینجا بود که دو خواهرِ بزرگم همزمان با من باردار بودن، البته من یک ماه از اونها عقب بودم😁
ماه هفت بارداری بودم که به علت فشارخون بالا و مسمومیت بارداری توی بیمارستان بستری شدم که همزمان با بستری شدن من، خواهرم زایمان کرد و این طور شد که مامانم پیش خواهرم موندن و من توی بیمارستان تنها ...
البته نیاز به همراه نداشتم چون حالم خوب بود و میتونستم همه کارهام خودم انجام بدم اما تنهایی توی بیمارستان خیلی سخت بود برای من...
بعد از دو هفته بستری بودن و مدام دارو مصرف کردن و سرم زدن و آزمایش دادن خیلی خسته و بی حوصله از همسرم خواهش کردم که بیان بیمارستان و رضایت بدن که من مرخص بشم نفسی تازه کنم و دوباره برگردم. همسرم هم موافقت کردن و با اصرار برگه ترخیص رو گرفتیم و خوشحال و شاد راهی خونه شدیم. وقتی توی خیابون راه میرفتم انگار از زندان اومده بودم بیرون😁 خیلی شاد بودم.
چند روز گذشت و روزی که قرار بود مادرم همراه خواهرم برای زایمان به بیمارستان بره، همون روز کیسه آب منم پاره شد و دوباره راهی بیمارستان شدم😅 کیلومترها فاصله بود بین من و مادرم اما چاره ای نداشتم نباید میذاشتم مادرم متوجه بشه، برای همین فقط یکی از خواهر ها رو در جریان گذاشتم و رفتم. پسر خواهرم ساعت ۱۲ ظهربه دنیا اومد و دختر من هم همون روز ساعت ۴ بعد از ظهر یعنی ۴ ساعت فاصله سنی دارن😂و با دختر خواهر دیگه هم ۱۰ روز فاصله😂 مادرم نمیدونست پیش کدوم یکی از ما باشه😅 اما الان همش خاطره شده برامون😁
دخترم ۸ ماهه به دنیا اومد اما چون از قبل آمپول های تشکیل ریه جنین رو زده بودم دخترم الحمدلله ریه هاش تشکیل شده بود و نیاز نبود توی دستگاه بمونه همین شد که روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه😍
با مادرم مدام در تماس بودم و مادرم مدام بی تابی میکردن که بیاین پیش ما تا بتونم مواظب هردوی شما باشم چون خواهرم سزارین بود و اصلا نمیتونست تکون بخوره، مادرم حتما باید پیشش میبود اما من هم حالم اون قدر مساعد نبود که بتونم ۱۴ ساعت راه رو تحمل کنم.
سه روز بعد از به دنیا اومدن دخترم متوجه شدیم که زردی داره و بردیمش بیمارستان. دکترها گفتن باید بستری بشه چون زردیش بالا رفته با ناراحتی و بی تابی دوباره دخترم رو بستری کردیم و دوباره من بودم و تنهایی و بیمارستان، مادرم دیگه نتونست تحمل کنه همون روز راهی شد و اومد پیش من که دست تنها نباشم.(واقعا همینجا از مادرم حلالیت میطلبم چون خیلی زحمت کشیدن برای من. مامان دستت رو میبوسم😍)
بعداز دو روز دخترم که موقع به دنیا اومدن ۲ کیلو وزن داشت حالا حسابی ضعیف ترشده بود چون اصلا نمیتونست شیر بخوره و اصلا از خواب بیدار نمیشد و یا حتی گریه هم نمیکرد.
تصمیم گرفتیم دوباره از بیمارستان با رضایت خودمون بریم خونه و روشهای سنتی رو برای رفع شدن زردی در پیش بگیریم. اولین قدممون حجامت کردن بود که خیلی هم زود جواب داد و دخترم حالش خوب شد اما حالا مونده بودیم با بچه ای که شیر نمیخوره چیکار بکنیم. دوباره راهی دکتر شدیم و دکتر برامون توضیح داد که دختر من هنوز حس میکنه توی شکم مادر هست و باید خودم هر دو ساعت یکبار باید به زور سُرنگ یا قاشق بهش شیر بدم تا بالاخره جوون بگیره.
وسایلمون رو جمع کردیم و برای چند هفته رفتیم شهر خودمون تا مادرم راحت تر بتونه از من و خواهرم پرستاری کنه و هم اینکه منم بچه داری رو یاد بگیرم😅
بعد از چند هفته موعد خداحافظی رسید و من باید همراه همسرم و دخترم به خونه خودم میرفتم. خانوادم مخصوصا مادرم خیلی نگران بودن که چطور میتونم از یه نوزاد نگهداری کنم اما دیر یا زود من باید برمی گشتم خونه خودم.
خلاصه روزها میگذشت و من هر روز منتظر بودم کی دخترم بزرگ میشه تا با هم حرف بزنیم. بعد از سه ماه دخترم بالاخره شبیه نوزادهای معمولی شد و حالا دیگه من راحت تر بودم چون هر وقت شیر میخواست گریه میکرد یا چند ساعت در روز بیدار بود و میشد باهاش حرف زد و بازی کرد.😊
الان دخترم بسیار باهوش و زرنگه، دخترم و پسرخاله و دخترخاله اش که فاصله های کمی دارن، دوستهای خیلییی خوبی برای هم شدن و ما هم کنارشون لذت میبریم.
👈ادامه دارد
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم که دو سال و دو ماهه شد، تصمیم گرفتیم که برای دخترم یه همبازی بیاریم ...حالا من ۱۸ ساله شده بودم و تجربه بیشتری داشتم 😅
باوجود مخالفت خانوادم و دوستام باردار شدم و تا شش ماه به کسی به جز خواهر هام نگفتم که باردارم که سرزنش نشم بابت کارم😶
بارداری خیلی آروم تری داشتم نسبت به دخترم چون کمتر نگران حرف دیگران بودم. اما اینبار نگران این بودم که کوچولوی ما پسر باشه و خانواده ها بگن دیگه کافیه شما جنستون جور هست و اینجور حرفها😕
اما خدا جواب دعاهای دخترم رو داد و برادر کوچولویی که درانتظارش بود قرار بود به زودی به جمعمون اضافه بشه😍
ماه شِشُم که مادرم و بقیه متوجه شدن. مادرم کمی بی تاب بود و نگران حال من اما خداروشکر سه ماه بیشتر نگرانیش ادامه نداشت چون خیلی زود سه ماه گذشت و آقا محمد حسن ما شب ولادت آقا امام حسن مجتبی به دنیا اومد. (و اسمش رو هم با خودش آورد😍)
توی این بارداری هم دچار مسمومیت بارداری شدم اما اصلا نگران نشدم و تصمیم گرفتم که اصلا بیمارستان نرم ...کلا خیلی کم دکتر و آزمایش رفتم و بارداری خیلی آروم تری رو تجربه کردم 😊راستی این بارداری هم تنها نبودم و خواهر دومم هم همزمان با من باردار بود 😅😅 و خواهر زاده ام هم با پسرم یک ماه فاصله دارن😊
دخترم خیلییییی زیاد خوشحال بود از اومدن برادرش و این باعث خوشحالی من هم میشد و اصلا غربت رو احساس نمیکردم با وجود بچه ها....
حالا تجربه ام توی نگهداری از نوزاد بیشتر شده بود که نذاشتم مامانم بیشتر از ده روز پیشم بمونه و اون رو راهی کردم که برگرده شهرمون پیش خواهر کوچیک و پدرم.
پسرم که یک سال و هشت ماهش بود از شیر گرفتمش تا بتونم کمی استراحت کنم😊که بعد از چند ماه متوجه شدم باردارم😁 خداروشکر این بارداری رو هم اینبار فقط باخواهرهام درمیون گذاشتم (عاشقشونم که سنگ صبورم بودن و هستن❤) ونذاشتم تا شش ماه اطرافیان به خصوص مادرم متوجه بشن.
ماهه هشتم بارداری بودم که کرونا شروع شد😕 و مادرم نگران حال من، به اصرار مادرم وسایلمون رو جمع کردیم که برای مدتی بریم کنار مادرم باشم تا کمتر نگران حالم باشن..
چمدونه کوچیکی رو برداشتیم تا زود برگردیم به خونه مون و راهی شدیم ماه آخر هم به سختی گذشت چون همه نگران کرونا بودیم.
چون دختر اولم ۸ ماهه به دنیا اومده بود دکترها بهم گفته بودن که زایمان زودرس دارم و باید مواظب باشم اما حالا ۴۲ هفته گذشته بود اما رضوانه خانوم ما به دنیا نمیومد😕 بالاخره بعد از پایان ۴۲ هفته توی فروردین ماه به بیمارستان مراجعه کردم و سیر زایمان رو پشت سر گذاشتم...
خداروشکر توی بارداری رضوانه خانوم خیلیییی خیییلی کمتر دکتر رفتم و بارداری به شدت آرومی رو تجربه کردم 😊
👈 ادامه در پست بعدی
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#مادری
#فرزندآوری
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_چهارم
الان در سن ۲۳ سالگی با افتخار❤ مادر سه تا فرشته هستم با فاصله سنی سه سال یعنی
حنانه خانوم متولد۹۳
آقامحمدحسن متولد۹۶
و رضوانه خانوم متولد۹۹😍
دخترم بعد از به دنیا اومدن خواهرش بسیار مستقل شده و کمک کار من هست توی خونه جوری که با اطمینان میتونم بگم بچه سومم رو خیلی راحت تر دارم بزرگ میکنم چون کمک کار دارم توی خونه😘
هم کارهای برادرش رو انجام میده هم توی نگهداری از خواهرش خیلی کمک میکنه و هم توی کارهای خونه ..
همیشه هم با افتخار میگه خواهر و برادرم آرزوهای من بودن که من به اونها رسیدم و خیلی دوستشون دارم😍
از برکت و رزق و روزی بچه ها هم که هرچی بگم کم گفتم با ورود هر بچه ای ما به عینه وفور رزق و روزی و رحمت خدارو توی زندگیمون متوجه میشیم ❤
خرید ماشین...
رهن کردن خونه خوب...
و رزق های معنوی زیادی که نصیبمون شده 😍
خدایا شکرت❤
درسم رو این چند سال رها کرده بودم اما دوسالی هست که شروع کردم به ادامه تحصیل😍
زبان انگلیسی رو خودم توی خونه تمرین میکنم ..
به تازگی تابلو فرشی رو شروع کردم که خیلی با بافتنش آرامش میگیرم😍
خدا خیلی به زمانم و به ذهنم برکت عجیبی داده و الان با نیم ساعت درس خوندن همه چیز رو متوجه میشم در حالی که زمانی که مجرد بودم ساعت ها باید مطالعه می کردم....
هر وقت به گذشته نگاه میکنم از خودم خیلی راضی هستم که زود ازدواج کردم و فاصله سنی کمی با بچه ها دارم😊
حالا هر وقت که فکر میکنم دخترم وقتی ۲۰ ساله بشه من تازه ۳۶ ساله میشم و قرارِ با دخترم کلی بهمون خوش بگذره خیلی انرژی میگیرم💪
این در حالیه که اطرافیان من، تو سن سی سالگی تازه ازدواج میکنن😶
برنامه های زیادی برای آینده دارم و دوست دارم که بازم برای امام زمانم سرباز تربیت کنم اگه آقا لایق بدونن😊
جا داره اینجا از همسره عزیز و مهربونم هم تشکر کنم که درهمه لحظات کنارم بودن و پشتیبانم هستن و بهشون میگم که خیلیییی دوستشون دارم و امیدوارم که بتونیم باز هم با کمک هم توی زندگی قدم های بزرگ برداریم 😊
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#آیت_الله_مرعشی_نجفی
✅ روزی پیرمردی به نزد ایشان آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: حضرت آقا من یک نفر کارگر حمام هستم که داستانی از شما به خاطر دارم و میخواهم آن را نقل کنم.
✅ و آن این است که در آن زمانی که شما جوان بودید و به حمام عمومی میآمدید، روزی با کودکان خود به حمام تشریف آوردید و چند کودک را در حمام مشاهده کردید.
✅ سپس دربارهی آنان از من پرسیدید و من گفتم که این کودکان یتیم هستند. بلافاصله به فرزندان خود فرمودید دقت کنید در حضور آنان به من بابا نگویید و بعد مبلغی پول به من دادید تا برای آنها دفتر و قلم و دیگر وسایل مدرسه را خریداری کنم.
📚 بر ستیغ نور
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزند_خداخواسته
#قسمت_اول
به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با اینکه سنمون خیلی کم بود ولی همون جا هردومون مصمم شدیم که بچه زیاد بیاریم و یکی از حاجت های مشترکمون زیر ناودون طلا همین بود😊
اما تا یک سال و نیم بعد از ازدواجمون باردار نشدم و این بزرگترین ترسمون شده بود. هرچند هردومون به خواست خدا خیلی اعتقاد داشتیم...
متوسل به شهدای جنوب کشور شدیم... یه سفر همراه راهیان نور به جنوب رفتیم و اونجا شهدا رو واسطه ی خودمون و خدا قرار دادیم و به اونا التماس کردیم...
یک ماه بعد خدا حس زیبای مادری رو بهم هدیه داد... اون روز همسرم به قدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطور ندیده بودمش😊
دخترم تازه یک سالش شده بود که متوجه شدم دوباره باردارم. هم باورم نمیشد و هم کمی ناراحت بودم... ولی متاسفانه تو پنج ماه بودم که به خاطر ناشکری های خودم کوچولویی که هنوز دنیا رو تجربه نکرده بود رو از دست دادم. خیلی تو بیمارستان گریه کردم. میدونستم این گوشمالی خدا بوده.
همسرم خیلی باهام حرف زد و فقط وجود ایشون تو اون روزها بود که حالم خوب شد...
تازه چهار پنج ماه از اون موضوع نگذشته بود که دوباره باردار شدم، این بار خدارو شکر کردم و قول دادم یه مادر خوب باشم. همسرم روزایی که مکه بودیم رو یادم آورد و گفت که ما خودمون خواستیم، پس پای حرفمون هستیم.😊
یه پسر خوشگل وارد جمع خانواده ی ما شد و شدیم چهار نفر... پسرم یکسال و سه ماهه بود که فهمیدیم قراره سومین کوچولو هم به جمعمون اضافه بشه😄پسرم هنوز دوسالش کامل نشده بود که فاطمه خانوم چشماشو به این دنیا باز کرد☺️
یادمه اون روزا از همه حرف شنیدم. از دکتر و پرستار گرفته تا خانواده هامون... تنها کسی که خیلی خوشحال بود و بهم امیدواری میداد همسرم بود... البته خواهر شوهرم هم خیلی خوشحال بود و هیچ وقت تو جایی که ایشون بودن کسی ناراحتم نمیکرد.😊
این وسطا شرایط زندگیمون هم روز به روز تغییر میکرد و هر کوچولو با خودش کلی خیروبرکت وارد زندگیمون میکرد.. ولی پاقدم فاطمه خانوم یه چیز دیگه بود.😊 از یه خونه ی کوچیک مستاجری رفتیم خونه ی خودمون که بزرگ هم بود...
تو لحظه لحظه ی زندگی مون ردپای حمایت خدا رو ازمون میدیدیم... تازه تو خونه ی جدید ساکن شده بودیم، فاطمه تازه هشت ماهش بود که فهمیدم خدا دوباره داره برامون مهمون میفرسته...😁 از یه طرف شوکه شده بودم. از یه طرف از ناشکری میترسیدم...
وقتی خبر رو به همسرم دادم بدون حرف گوشی رو قطع کرد...
دو ساعت بعد با گل و کیک و برف شادی خونه بود😁 اون شب اینقد با بچه ها بالا پایین پریدن و شادی کردن که مثل اون شبی رو دیگه یادم نمیاد😄 بچه ها که همه کوچیک بودن و هیچی نمیفهمیدن، فقط حال باباشون اونا رو هم به وجد آورده بودو شادی میکردن😁
مهمون جدید ما یکم عجله داشت و زودتر پاشو تو این دنیا گذاشت. و همین موضوع باعث شد یه ماه تو دستگاه بمونه... بدترین روزای من و باباش همون یه ماه بود😔 تا اینکه بعد از یه ماه مهمون کوچولو وارد خونه شد... همه خوشحال بودیم به جز اطرافیانمون😁 البته بازم به غیر از خواهر شوهرم... بنده خدا مامانم هم دیگه حرفی نمی زد... ولی میدونستم داره غصه میخوره.. اصلا هم حرفای من و همسرم قانعش نمیکرد☺️
هنوز تو مشکلات درمان علی آقا بودیم که فکر کردم دوباره باردارم... این بار دیگه ترسیدم و باز هم دل خدا رو شکستم😔 همون روز با اینکه مطمئن از بارداری نبودم ولی خیلی گریه کردم.. بعد از ظهرش بود که دخترم دست بچه هارو گرفت که برن تو محوطه بازی کنن که متاسفانه آسانسور خراب شد و هر سه تاشون تو آسانسور گیر کردن... البته به غیر از آخری، چون اون موقع فقط چهار ماهش بود...
چه حال بدی بود اون روز... مثل مرغ پرکنده طبقه های ساختمون رو بالا پایین میدویدم... همه به حالم زار میزدن... تو تمام اون لحظه ها از خدا بچه هامو میخواستم ...
خداروشکر با کمک مردم هرسه تاشون سالم نجات پیدا کردن... ولی گریه هاشون دلم رو به درد آورد... فهمیدم خدا اگر نمیخواست این دسته گلا الان دستم نبودن... باز هم برای تقدیری که تو مسیرم قرار گرفته بود و خودم خواسته بودم سر تعظیم آوردم. ولی بعدش فهمیدم اصلا باردار نبودم.
جالب اینجا بود که ماه بعد با همه ی مراقبت هایی که داشتم فهمیدم باردارم😳 اصلا باورم نمیشد.. اصلا.. ولی از ناشکری خیلی میترسیدم... چون هنوز یک ماه از اون واقعه نگذشته بود...
همسرم هم همچنان خوشحال و سرخوش😁 هم باورش نمیشد و هم به تقدیر خدا خندش گرفته بود. واقعا اون روزها فهمیدم اگر خدا نخواد حتی برگی از درخت نمی افته....
همسرم میگفت به همون دلیلی که تا خدا نخواد هزار بار درمان هم فایده نمیکنه برای بچه دار شدن.... به همون دلیل هم هزار بار مراقبت فایده نمیکنه برا بچه دار نشدن.
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1