#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
تا اینکه با یه خانم دکتر فوق تخصص آشنا شدم و تا مشکلمو گفتم گفت احتمالا غلظت خون بارداری داری و برام آزمایش نوشت و دقیقا جواب آزمایشم همونی بود که تشخیص داده بود.
گفت برو هر وقت باردار شدی سریع بیا که داروهای رقیق کننده خون بهت بدم که این مشکل پیش نیاد.
من باردار شدم و رفتم برام آمپول هپارین تجویز کرد که داخل شکمم تزریق میکردم، ۸ هفته گذشت و من برا سونوگرافی رفتم با کلی استرس و تپش قلب...
دستگاهو که روی شکمم گذاشت صدای قلبش توی اتاق پیچید و اشک شوق از چشمای من جاری شد. داشتم به بغل کردنش فکر میکردم 😍😂😂 که گفت اما یه مشکلی هست خدا میدونه چه حالی داشتم گفتم چی شده خانم دکتر؟ گفت کنار جفت یه لخته خون هست که داره از جفت تغذیه میکنه و بزرگ میشه
دو حالت داره بعضیاشون از بین میره اما بعضیاشون رشد میکنه و نمیذاره خون به جنین برسه و باعث سقط میشه...
خدایا چند بار امتحان دیگه داشتم واقعا کم میآوردم، سونومو بردم پیش دکترم دستشو روی میز کوبید و گفت آخه چرا تو اینجوری میشی! برو ۱۰ روز دیگه بیا دوباره سونو ببینیم وضعیت چطور میشه...
با یه قلب شکسته از مطب اومدم بیرون همسرم زنگ زد، نمیدونستم بهش چی بگم، بعد از کمی مکث گفتم بابایی قلبم تشکیل شده با یه داد گفت خدارو شکر گفتم اما باید دعا کنی که پیشتون بمونم گفت یعنی چی و جریانو براش گفتم...
اون روزها باز هم ایام فاطمیه بود، شب ها میرفتیم مراسم تا یه شب دوباره شهدای گمنام مهمون مراسم مون شدن
۳ تا شهید آوردن تو قسمت خانم ها، منم با همون دل شکسته ام رفتم کنارشون دو زانو حالت نیم خیز نشستم و بهشون گفتم اصلا اصرار نمیکنم، خودتون میدونید هیچ وقت به زور چیزی نمیخوام اما اگه صلاح هست و خدا میخواد بهمون بچه بده برام نگهش دارید دیگه توان ندارم. بغضم ترکیده بود و حسابی باهاشون درد دل کردم.
دوباره که رفتم سونو خبری از اون لخته خون نبود، گفتم یه لخته خون توی سونوی قبلیم بود کنار جفت، گفت اصلا چیزی نیست، اگه هم بوده از بین رفته،خدا میدونه که چه حالی داشتم و با چه ذوقی به صدای قلبش گوش میدادم.
ویار و سختی های بارداری اذیت میکرد اما همش شیرین بود، چون داشتم مادر میشدم و فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر میشد، ماه ششم بارداری رفتم سونو و دکترم گفت توی سونو چیزی نشون داده که امکان زایمان زودرس هست و باید سرکلاژ بشم و گفت که جفت پایینه و خیلی ریسک بالاست چون ممکنه جفت موقع دوختن آسیب ببینه و باعث سقط بشه خلاصه آماده ام کرد که چه انجام بدم، چه ندم در هر دو حالتش ۵۰ درصد احتمال سقط هست.
دوباره حالم خیلی بد شد، دیگه واقعا کم آورده بودم، من و همسرم سر اسم به توافق نرسیده بودیم، من اسم حلما رو دوست داشتم و همسرم اسم حنانه، اون شب انگار کسی بهم گفت نذر کن اسمشو فاطمه بذار...
به همسرم گفتم بیا نذر کنیم اسمشو فاطمه بذاریم، این بچه رو حضرت زهرا تو ایام فاطمیه بهمون برگردوند، نذر کردیم که اگه سالم به دنیا اومد، اسمشو فاطمه بذاریم.
خواهر شوهرم پرستار بخش زنان و زایمان هستن، وقتی مشکلو شنید گفت یه دکتر هست فوق تخصص زنان و نازایی خودش هم تو مطب سونو میکنه، گفت ازش تو بیمارستان وقت میگیرم برو پیشش این دکتر تخصصش نازاییه و به همین راحتی وقت نمیداد، وقت هاش همه بعد از ۳ ماه بود.
خواهر شوهرم شرایطو سابقه سقطمو که براش گفته بود قبول کرده بود و رفتم پیشش سونو انجام داد، گفت اون مشکل وجود داره اما مقدارش خیلی کمه و نیازی به سرکلاژ نیست، سونو رو به دکتر خودم نشون دادم و با تعهد خودم قبول کرد که دیگه این کار رو انجام نده، خلاصه فاطمه خانم ما تو آخرین جمعه ی ماه محرم آبان سال ۹۵ به دنیا اومد 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
البته رفلاکس شدید معده داشت هر چی شیر میخورد، بالا میاورد و ناآرام بود و خوابش خیییلی کم بود و تا دوسال پدر مامانشو درآورد و علتش هم به خاطر استرس هایی بود که تو بارداری داشتم.
اما من تو تمام لحظه هایی که کم میاوردم باز هم خدارو شکر میکردم که خدا فرشته کوچولومو بهم بخشید و اون تو بغلم بود حتی اگه بیشتر وقتا گریه میکرد و نمیذاشت حتی دستشویی برم 😵💫🥴😂
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود.
من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد.
پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵💫🥴😵💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم میکرد، مخصوصا بوی شوینده ها...
خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری میکرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧
تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍
خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ
از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم.
همسرم هم که سر کار میرفت و وقتی برمیگشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام میداد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪
الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭
من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش میگفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم
میگفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده
حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه میگفت همه مون صحنه های زندگیمونو میبینیم و قبولش میکنیم.
وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره
یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه
چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمیخندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره
خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی میکنه که حسابی منو می خندونه....
درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن
این از برکت معنوی و روحی...
از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون میرسه که فکرش هم نمیکردیم.
براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم
آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جنین کانگور دقت کنید! 🧐
خیلی کوچیکه🙂
اما زنده است!😎
در حال حیاته!😍
کوچیک بودنش، مجوزی برای کشتنش نیست!😓
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خاطرات یک جنین...
۵ اکتبر
امروز زندگی من آغاز شد. پدر و مادرم هنوز خبر ندارند؛ ولی من به وجود آمدهام. و قرار است که دختر باشم: با موهای بور و چشمهای آبی. تقریباً همه چیز دربارۀ من مقدّر شده است؛ حتی اینکه قرار است عاشق گلها باشم.
۱۹ اکتبر
بعضیها میگویند که من هنوز انسان واقعی نیستم و فقط مادرم وجود دارد. ولی من هم آدمم، درست همان طور که یک خُردهنان هم نان است. مادرم هست؛ من هم هستم.
۲۳ اکتبر
همین الان دهانم دارد باز میشود. فکرش را بکنید: ظرف حدود یک سال میتوانم بخندم و بعدش هم حرف بزنم. میدانم اولین کلمهای که یاد بگیرم چیست: ماما.
۲۵ اکتبر
امروز قلبم خودبهخود شروع کرد به زدن. از حالا تا آخر عمرم آرام و بیوقفه میزند و بعد از چندین و چند سال، یک روز میایستد و آن موقع، من میمیرم.
۲ نوامبر
هر روز دارم کمی بزرگتر میشوم. دست و پاهایم دارند شکل میگیرند. ولی هنوز باید خیلی صبر کنم تا قدّم به دستهای مادرم برسد؛ تا این دستهای کوچک بتوانند گل بچینند و پدرم را در بغل بگیرند.
۱۲ نوامبر
دستهایم دارند انگشت درمیآورند. چه کوچولو و نازند! با این انگشتها میتوانم موهای مادرم را نوازش کنم.
۲۰ نوامبر
تازه امروز دکتر به مامانم گفت که من دارم اینجا، زیر قلبش زندگی میکنم. وای! حتماً چقدر خوشحال شده! خوشحالی مامان؟
۲۵ نوامبر
لابد بابا و مامانم دارند برایم اسم انتخاب میکنند، ولی حتی نمیدانند من دخترم یا پسر. من دوست دارم اسمم کَتی باشد. دیگر اینقدرها بزرگ شدهام.
۱۰ دسامبر
موهایم دارد رشد میکند: صاف و روشن و براق. نمیدانم مامان چهجور موهایی دارد.
۱۳ دسامبر
کمکم میتوانم ببینم. دوروبرم تاریک است. وقتی مامان به دنیایم بیاورد، همهجا آفتابی و پر از گل است. ولی من بیشتر از همه دوست دارم مامانم را ببینم. چهشکلی هستی مامان؟
۲۴ دسامبر
نمیدانم مامان صدای پچپچ قلبم را میشنود یا نه. بعضی بچهها موقع تولد کمی مریضاحوالاند. ولی قلب من قوی و محکم است و مرتب میزند: تاپ، تاپ... . دخترکوچولوی سالمی داری، مامان!
۲۸ دسامبر
امروز مادرم من را کشت.
🔹مترجم: احمد عبدالله زاده
⚠️سالانه در کشور ما بیش از ٢۵٠ هزار جنین به صورت غیرقانونی کشته می شوند. این زندگینامه، برای آنها هم هست...
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌آبروی خدا....!
بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک. ️فقط لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز آقا لبخندی زد.
بعد از نماز صبح گفتم. بعد از نماز ظهر هم گفتم. تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند. آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟ گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست...
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟ خندیدم و گفتم : صد البته که هست. رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نکرده بود. صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در، آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا.
همه آمدند. سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست،فراوان...
مرحوم نواب چیزی نگفت. یوسف رفت در را باز کند. وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده. گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛ خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها. گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من کرد. خندید و رفت. و من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
کارشان که تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود، دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد، چقدر سر و صدا کردی؟ دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود: مشکل خیلیها همینه. نه سکوت شون از سر انصافه، نه سر و صداشون. وقتِ نداشتن، جیغ می زنند. وقتِ داشتن، بخل و غفلت.
📚 جام عقیق
👈 حالا شده حکایت ما.
یک عمر بر سر سفره خدا نشسته ایم، کافیست یک مرتبه کمی تاخیر شود، سر و صدایمان بلند می شود.
کاش همان شأنی که برای مردم قائل هستیم تا آبرویشان را نریزیم، برای خدا هم قائل بودیم و آبروریزی نمی کردیم.
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#شهید_نواب_صفوی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عرف_غلط
#قسمت_اول
سال ۸۱ با همسرم نامزد کردیم ایشون تازه سربازی شون رو تموم کرده بودن و توی یک مغازه شاگردی میکردن و کل درامد شون ماهیانه ۴۰ هزار تومن بود بعد از ۳ ماه عقد کردیم و دوران خوش نامزدی رو رسما شروع کردیم اما از همون ابتدا مشکلات مالی روی هردومون فشار میاورد.
در این بین مشکلات خونوادگی من هم قوز بالا قوز شده بود، جوری که بعضی اوقات مشکلات خودمون رو فراموش میکردیم، خلاصه یک سالی از دوران سخت عقد گذشته بود که من احساس کردم حالتهای بارداری بهم دست میده و بعد از اینکه به دکتر مراجعه کردم متوجه شدم باردار هستم، خیلی ناراحت شدم اوضاع بد مالی خودمون و خانواده ها ی طرف قضیه بود ترس از رفتن آبرو پیش خانواده و فامیل روی دیگه ماجرا بود😢
متاسفانه از روی نادانی و ترس یک ماه تمام من و همسر دنبال راهی بودیم که این مهمان ناخوانده را از بین ببریم😢 اما خوشبختانه هیچ راهی پیدا نکردیم چون نه پولش رو داشتیم که داروی سقط جنین بخریم و نه راه بلدی که ما رو به سمت این بیراهه ی خطرناک بکشونه☺ تا اینکه دیدیم چاره ای نداریم جز اینکه به پدر مادر هامون بگیم تا هرچه سریع تر کمک کنن تا ما زندگی مشترک مون رو آغاز کنیم.
زحمت دادن این خبر رو همسر مهربونم به عهده گرفتن و به مادرم با خجالت فراوان گفتن و سریع رفتن منزل خودشون و تا چند روز روشون نمیشد بیان منزل ما.
بماند که خانواده ی من چچچقدررر به من و همسرم کنایه زدن که شما موقعیت شناس نیستین و به فکر آبروی ما نبودین به فکر جیب خالی ما نبودین و هزار جور حرفه دیگه...
اما بالاخره خانوادها راضی شدن به ما کمک کنن روزهای خیلی سختی بود .هنوز تاریخ عروسی مشخص نشده بود و مادر من در حال تدارک جهیزیه بود و من هم تازه ویار های بارداری خود نمایی میکرد.
نه تلفنی بود که با همسرم صحبت کنم و نه اون روش میشد بیاد منزل ما کسی هم به غیر از پدر و مادر من و پدر مادر همسرم و خواهر هاش از موضوع خبر نداشتند.
تا اینکه پدرم گفتن اتفاقی که نباید افتاده دیگه این قایم باشک بازی تون چیه دیگه به همسرت بگو مثل سابق بیاد اینجا😊
همه چیز به ظاهر عادی بود و خانواده ها هم هرچند خیلی ناراحت بودند اما با تمام توان به فکر مراسم بودن تا هرچه زوتر ما بریم سر خونه زندگی خودمون
تا اینکه یک روز دل درد عجیبی به سراغ من اومد که تا حالا تجربه نکرده بودم، به مادرم گفتم و ایشون هم گفتن شاید به خاطر سردی این طوری شدی کمی چای نبات به من دادن اما متاسفانه افاقه نکرد و پشت سر هم دل درد هام بیشتر میشد تا اینکه بعد از یکی دو ساعت بچه دوماهه من در منزل سقط شد 😭😭😭
درسته مهمان ناخوانده بود اما پاره ای از تن من و همسرم بود دیگه از رفتنش خوشحال نشدم تو بغل همسرم گریه میکردم اما به وضوح خوشحالی مادرم رو میدیم و این برام سخت تر بود، من چوب دو سر سیاه شده بودم از طرفی جلوی خانواده ها آبرومون رفته بود و از طرف دیگه بچه مون رو از دست داده بودیم و تازه بار تهمت از طرف خانواده ی همسرم سمت من بود که میگفتن خودشون بچه رو سقط کردن😰😰
من همش به این فکر میکردم که چقدر خدا کمکمون کرد که دست مون به خون یه طفل بی گناه آلوده نشه هر چند روزهای خییییلی سختی رو تحمل کردیم اما پیش خدا رو سفید شدیم. شش ماه بعد از این جریان همه چیز دست به دست هم داد و من و همسر زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.
همچنان همسرم شاگرد مغازه بود و درامد زیادی نداشت اما توکل مون به خدا زیاد بود و دوست نداشتیم از کسی کمک بخواهیم با کم و کثر زندگی می ساختیم و عاشق همدیگه بودیم.
هفت ماهی از زندگیمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم طعم واقعی فرزند دار شدن رو بدون استرس بچشیم و خدا هم خیلی زود جوابمون رو داد.
بله من برای بار دوم باردار شدم اما آن بارداری کجا و این بارداری کجا، من و همسرم خیلی خوشحال بودیم و خیلی زود به خانوادهها اطلاع دادیم و این بار خانواده هامون هم خیلی خوشحال بودن و همش مراقب من بودن و توصیه میکردن چی بخور چی نخور😄
واقعا رفتار هاشون برای ما که اون روی سکه شون رو دیده بودیم عجیب بود. همش با خودم می گفتم مگر دفعه اول که من باردار شده بودم خلاف شرع کرده بودم مگر اون نوه شون نبود چرا انقدر تبعیض...
چرا باید خانواده ها انقدر رو اینجور مسائل حساس باشن چند تا بچه ی بی گناه دیگه باید به خاطر این رسم و رسومات و فرهنگ های غلط سقط بشن حتی خیلی از این مادر های جوان به خاطر سقط های غیر اصولی متاسفانه برای یک عمر در حسرت مادر شدن می مونند.
خلاصه روزهای بارداری من با ویار سخت و استراحتهای بیشتر به خاطر سقط قبلی و همچنان بی پولی شدید در حال سپری بود هر چند گاهی پول سونو و دکتر رو هم نداشتیم اما هم خودم و هم همسرم لحظه ای پشیمان نشدیم😍
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075