#تجربه_من ۱۴۳
#فرزندآوری
#سقط_جنین
وقتی من ۱۴ سالم بود و برادرم ۲۰ ساله، متوجه شدیم که انگار یه خواهر یا برادر دیگه تو راهه...
پدر و مادرمون هم، اصرار بر سقط داشتن... میگفتن سنمون رفته بالا و بچه هامون بزرگن... اما من از خدام بود که یه کوچولو بیاد خونمون... بعد چند سال دعا، خدا درخواستمو اجابت کرده بود... 😍😍
برای اینکه والدینم رضایت بدن به موندش، اعتصاب غذا کردم و لب به هیچی نمی زدم و میگفتم باید به دنیا بیاد... از طرفی مادربزرگ مادریم هم، مامانم و قسم داد که اینکارو نکن... به این دو دلیل راضی شدن. البته همچین ساده هم نبود...
خلاصه خواهر کوچولوی ما به دنیا اومد و اسمشم گذاشتیم محیا، یعنی زندگی...
الان واقعا زندگی هممونه... ۱۶ ماهشه... یه دختر شیطون بلا که دست هرچی پسر شر از پشت بسته...
پدر و مادرم، خواهرمو بغل می کنن و میگن: «ما غلط می کردیم، میگفتیم نمی خوایمش...»
شده نفسمون...ضربان قلبمون...💞
الان همین دختر شیطون، مهر نماز همه رو وسط نماز برمیداره و فرار میکنه... 😂
پدرم میگه بچه هامون که ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون، این بچه پیشمون هست و تنها نیستیم... الانش هم ما دوتا درگیر درس و تحصیلیم و خیلی کم تو جو خانواده ایم، این آتیش پاره، عوض ما فعالیت داره😬☺
برام دعا کنید، بتونم خالم و راضی کنم بچه ی دوم بیاره... ۲ ساله هرچی میگم. گوش نمیده...
واقعا به این نتیجه رسیدم که #دو_تا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1