eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه‌داری به معنای خانه نشینی نیست.... اصلی‌ترین نقش یک زن از نظر اسلام همین نقش خانه‌داری است اما خانه‌داری به معنای خانه‌نشینی نیست. بعضی این‌‍‌ها را باهم اشتباه می‌کنند وقتی می‌گوییم خانه‌داری، خیال می‌کنند می‌گوییم در خانه بنشینید هیچ کار نکنید، هیچ وظیفه‌ای انجام ندهید، تدریس نکنید، مجاهدت نکنید، کار اجتماعی نکنید، فعالیت‌های سیاسی نکنید، معنای خانه‌داری این نیست. خانه‌داری یعنی خانه را داشته باشید در کنار داشتن خانه هر کار دیگری که از عهده‌ شما برمی‌آید و میل به آن و شوق به آن را دارید می‌توانید انجام بدهید؛ منتهی همه در ذیل خانه‌داری است.‌‌ ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ کسی از بارداریم اطلاع نداشت، خیلی درد داشتم، دوتا بچه ها رو سپردم به همسایه و رفتم دکتر و متوجه شدم که امانت خدا رو از دست دادم و روزای سختی بدون همسرم رو گذروندم و از همه سخت تر این بود که وقتی همسرم رفت من نمی دونستم باردارم و به خاطر اینکه مناطق دورافتاده میرفتن امکان برقراری ارتباط نداشتیم و من منتظر بودم که برگرده تا بهش خبر بدم. وقتی برگشت حال روحی خوبی نداشتم بهش گفتم یادته قبل از ازدواج بهت گفتم، دکتر گفته من باردار نمیشم تو چی گفتی؟ گفت آره عزیزم، من باردار بودم و لایق نبودم سقط شده ،چندتا روایت از سقط جنین بهم گفت و بعد هم خندید و گفت حتما خدا بهترشو برات گذاشته... شش ماهی صبر کردیم، بعد دوباره اقدام به بارداری که نشد که نشد. من خیلی دچار استرس شده بودم و هی این دکتر و اون دکتر می رفتم، تا اینکه بعد از یک سال و نیم خیلی ناامید از مطب دکتر با داروهای جدید اومدم بیرون، همون هفته فهمیدم باردارم... یکی از چالش های بارداری من این بود که غربالگری نمی‌رفتم و سر این کلی با دکترم چالش داشتم، بچه که سه ماهه شد رفتم سونو گرافی و گفت دختره ❤️من عاشق دختر بودم چون خودم خواهر نداشتم، خیلی آرزوی دختر داشتم چقدر با همسرم براش خرید کردیم. ماه هشتم بارداریم بود که همسرم رفت اردوی جهادی، از فردای روزی که رفت، دوتا پسرام مریض شدن و گلاب به روتون اسهال و استفراغ شدیدی داشتن و من با وضعیت حمل ام یه پام با بچه ها تو توالت بود، یه پام تو حمام 😥 مادرم هی اصرار میکردن به همسرم از اوضاع بچه ها بگم تا برگردن اما من مخالفت میکردم، ویروس اومده بود حتی بیمارستان رفتن هم اشتباه بود،بچه ها رو می‌بردم مطب دوست همسرم، سرم و آمپول هاشون رو میزدن. همسرم که برگشت من حال خوبی نداشتم دکتر سونوی آخر رو‌ داد برای تاریخ زایمان، اون شب فهمیدیم، بچه پسره و سه تا سونوی قبل اشتباه تشخیص دادن... خلاصه که گل پسر سوم هم به دنیا اومد و یکی از اون یکی شیرین تر، تقریبا ۴ ماهه بود که یه روز همسرم گفت برای یه جلسه باید بره تهران، صبح زود ساعت ۴ رفت و دم دمای غروب برگشت و صورتش سرخ بود و حالش عجیب، حرف میزد اما نمیزد، سکوت می‌کرد پر از حرف میشد. داشتم لباس های نی نی رو میشستم، دلم آشوب شد، بهش گفتم چیه؟ بگو خودتو و منو خلاص کن، بسم الله گفتم و آماده ی شنیدن شدم، گفت امروز جلسه با حضرت آقا داشتم، دنیا رو بهم دادن، تمام وجودم شد گوش برای شنیدن، برام تعریف کرد که چی گذشته، حضرت آقا از همسرم میپرسن چرا برنمیگردید تهران ؟ همسر میگن خانومم از ابتدا شرط گذاشتن پیش خانواده باشن، ایشون هم یه پیام به من دادن و به همسرم گفتن به حرف پدرتون گوش کنید، بیایید تهران... همسرم با توجه به وابستگی من به خانواده ام برای اجرای امر حضرت آقا دچار اضطراب شده بود و به قول خودش می‌گفت، تمام راه از خدا خواسته بود که شرمنده ی ولی و رهبرش نشه. وقتی جمله اش تموم شد که گفت آقا گفتن بیاییم تهران، نمی‌دونم چه طور فقط بهش نگاه کردم و گفتم کی میریم تهران؟همسرم تا جواب منو شنید، زد زیر گریه و می‌گفت خدایا شکرت. یک هفته ایی اومدیم تهران، نمیگم چه خداحافظی سختی داشتم، فقط به یک چیز فکر میکردم وظیفه ام در مقابل امر رهبری، برای مادرم از من سخت‌تر بود، اما الحمدالله من شیر مادری رو خوردم که از ابتدا آرزوی ما رو شهادت در رکاب رهبر پرورش داده بود. اومدیم تهران و چالش های زندگی در شهر جدید هر روز برای من بیشتر و سخت‌تر میشد، هر وقت به تنگ می اومدم قبل از اینکه دهن به گلایه باز کنم، پیام آقاجان رو برای خودم مرور می‌کردم و میرفتم امامزاده صالح تجدید عهد میکردم. از اینکه فقط یه مادر باشم ناراحت بودم اما خودمو اسیر یه پیله ایی کرده بودم که فقط هنرم شده بود آشپزی و شست و شو و ... پسر دومی می‌رفت پیش دبستانی، یه روز یه ایده به ذهنم رسید و اون جرقه شد راه نجات من از پیله. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ با خودم فکر کردم قبل از هرچی وظیفه ی من تبلیغه، رو به روی پیش‌دبستانی یه پارک بزرگ بود که خیلی هم پر تردد بود و پر از مامان و بچه، با پسر سومی میرفتم اونجا به بهانه ی بازی بچه، اولش به خاطر چادری بودنم خیلی بهم توجه نمیشد، تا اینکه چند باری برخورد صورت گرفت مثلاً وقتی بچه شون میومد سمت پسر کوچولوی من اینجوری من با بچه ی اونا هم کلام میشدم، دور تا دورم میشد بچه تو پارک معروف شدم به خاله بازی... زیر انداز میبردم کاردستی و شعر و داستان و قصه های مفهومی و اعتقادی میگفتم، مامان ها هم جذب میشدن و براشون این عجیب بود که یه دونه بچه ی خودشون رو نمی تونن کنترل کنن، من چه طور به رحمت خدا میتونم با بچه ی کوچیک خودم اون تعداد بچه رو بنشونم و آموزش بدم. کم کم تقاضاها شروع شد، شما کلاس ندارید؟ آموزش ندارید؟ کجا میشه باهاتون صحبت کرد؟ تصمیم گرفتم اون تعدادی که ثابت تو پارک پیشم می آمدن رو به منزل دعوت کنم، یه روز صبحانه دعوت شون کردم، خوب دروغ چرا استرس داشتم، بلاخره سبک زندگی ما خیلی متفاوت بود، به غیر. از اینکه همسرم طلبه هستن، من با اینکه خانواده ام به لحاظ مالی سطح بالایی داشتن و منم یه دونه دختر بودم، اصلا راضی نشدم که جهیزیه ام سنگین باشه یا چیزی داشته باشه که شاید موجب حسرت بشه، مثل بوفه و لوستر و کریستال و... پذیرایی خونه مون بیشتر شبیه حسینه است😂 این استرس کوتاه بود، یکی یکی وارد می‌شدن و چاق سلامتی میکردیم، خیلی متعجب تر از اون چیزی بودن که من تصور میکردم، وقتی صبحانه رو خوردیم، من شروع کردم به تعریف کردن از سبک زندگی مون و تازه اونا متوجه شدن که من همسر طلبه هستم، بعضی ها رفتن تو قیافه اما بعضی ها هیجان زده شدن مثل بچه مدرسه ایی انگشت بالا می آوردن برای اجازه و سوال. خنده دار بود خیلی اما برای من تاسف داشت که اینقدر از زندگی ما دور بودن که هیچ اطلاعی نداشتن ، مثلاً همسرت تو خونه با لباس روحانیه؟ وقتی صحبت میکنید نگاهت می‌کنه ؟ تا حالا باهات شوخی کرده ؟ و از همه بدتر این بود ،شب پیش شما می‌خوابه ؟! و من به همش مفصل جواب دادم و کلی از خاطرات مون گفتم. ساعت ۸ اومده بودن و قرار بود تا ده باهم باشیم اما اینقدر صحبت هامون طولانی شد تا ساعت دوازده و نیم که تعطیلی بچه هامون بود، طول کشید و نصفه موند. موقع خداحافظی بهشون گفتم عکس یادگاری بگیریم؟ با اشتیاق قبول کردن و این شد یک رسم، از اون به بعد هر وقت می آمدن منزل ما عکس دورهمی داشتیم. من از مباحث روانشناسی میگفتم و تربیت کودک، هیچ اسمی از امام و معصوم نمی آوردم ، اما در واقع هرچی میگفتم مبنای دینی داشت، کلی از صحبت های حضرت آقا در سبک زندگی رو بی نام میگفتم، میگفتم بزرگی میفرمایند، یادمه بعد چند جلسه چندتا از خانم ها میگفتن، ما عاشق صحبت های اون بزرگیم، میشه بگید کی هستن، هربار به بهانه ایی موکول میکردم برای بعد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ جلسه ۳۰ نفره ما، هی بزرگتر میشد، دیگه به لحاظ مکانی جا نداشتیم، مجبور شدم برای جلسات جایی رو هماهنگ کنیم. کنار جلسات خودمون، برای بچه ها هم کارگاه میذاشتم و چقدر متقاضی داشت. نظر لطف خدا، به ما بود، کم کم از کنار حلقه به فکر تشکیل یه هیئت شدیم، تو مراسم شادی و عزا معصوم سنگ تموم میذاشتم. دکور زیبا، جوایز، پذیرایی خوب سخنران و مداح، گروه سرود، بعضی موقع ها هم طراحی بازی برای بچه ها. از خود بچه ها، خادم هیئت داشتیم، تایم کف زنی یا سینه زنی بچه ها چندتا حلقه میشدن جلوی مجلس و واقعا شور و صفایی به مجلس میدادن که من مطمئن بودم ناظر این مجلس حضرت زهراس. تقریبا همه دخترهای مجلس مون اهل حجاب شدن، حتی یادمه وقتی داشتم میرفتم کربلا به بچه ها گفتم سوغات چی دوست دارید، چهار نفرشون گفتن چادر، ده نفری گفتن روسری و دیگه بقیه کشید به عروسک و اسباب بازی مخارج مجالس مون بالا بود و اصلا با زندگی طلبگی ما جور در نمی اومد، اما من ایمان آوردم به اینکه صاحب مجلس می‌رسونه بچه هام با همون سن و سال کم شون کلی کارای مجلس رو یه تنه انجام میدادن، ایام محرم و صفر هر روز صبح منزل روضه داریم، بعد از ظهر ایستگاه صلواتی جلوی منزل، که عمده کارها به عهده دوتا پسر بزرگاس و البته الان که سه تا پسرها و از همه قابل تقدیر تر اینه که بچه ها، نه فقط بچه های خودم، همه بچه های حلقه برای ایستگاه صلواتی محرم پول جمع میکنن، و این اصلا از جانب من گفته نشد و خواسته نشد و اینا بخشی از الطاف الهی به زندگی من بود. بعد از اینکه هیئت جون گرفت، به فکر راه اندازی یه خیریه شدیم و الحمدالله اون آرزومون هم محقق شد. من بارداری چهارم رو‌ داشتم و فعالیت هام خیلی زیاد بود، شاید شب تا صبح ۳ ساعت بیشتر نمی خوابیدم اما خیلی روند زندگیم خوب بود و دوست داشتم. رفتم سونو و فهمیدم خدا بهم یه دختر هدیه داده، خیلی خوشحال بودم و روز شماری تولدش رو‌ می‌کردم، دخترم رو ۸ ماهه باردار بودم، که اون شب وحشتناک رسید. سردار دلها به شهادت رسید، چه غوغایی تو دل هامون بود. با اشک چشم با بچه های حلقه تو سرما ۳ روز تمام ایستگاه صلواتی به نیت سردار زدیم، اون تایم فشار زیادی بهم اومد دچاره زایمان زودرس شدم. تو حال و هوای زایمان بودم که حرف از یه مریضی شد، کرونا و لعنت به کرونا که همه اندوخته ها و سرمایه های این چندسال زحمت رو ازم گرفت، حلقه و همایش ها و هیئت و ... کرونا اومد حتی نذاشت دل سیر ذوق دختردار شدنم رو داشته باشم. اینطوری بگم که فامیل های خیلی نزدیک خودم دخترم رو وقتی که ۲ ساله بود، دیدن، خیلی تلاش کردم که بتونم اون جمع رو‌ دوباره فعال کنم اما زور کرونا بیشتر بود و من نمی‌خواستم باور کنم که شکست خوردم. دارم سعی میکنم بچه هام رو با محور اهل بیت و حب ولی فقیه پرورش بدم و امید دارم ما هم مشمول دعای خیر رهبرم، حضرت آقا روحی فداک باشیم. پسر سومم وارد پیش دبستانی شده بود، دوباره بلند شدم و از اونجا شروع کردم وقتی دخترم ۲ ساله بود، مجدد باردار شدم، اما بعد از ۲ماه، جمعه بود روز ولادت آقا امیرالمومنین یه دل درد شدید گرفتم و بعد هم رفتم بیمارستان و فهمیدم نی نی من عمرش به دنیا نبود، خیلی ناراحت بودم. بعد مدت خیلی کوتاهی متوجه شدم خداخواسته باردارم، فعالیت هام دوباره با طراحی جدیدتری شروع شد و اینکه خدا همیشه بزرگه و همیشه مهربان، فقط این ما هستیم که فراموشمون میشه. منم متوجه شدم لطف خدا نی نی دختره. خیلی کارم سخت تر شده، چون این بار کرونا سراغم نیومد، درگیر فتنه های زن،زندگی،آزادی شدم، اما متوقف نشدم، دیگه حسابی خمیره وَرز داده شدم😊 ما شدیم یه خانواده ی ۷نفره و من برای تمام راهی که رفتم خوشحالم، برای بچه داری هام همزمان با تحصیلم، با کار در بیرون و داخل منزل، با کارهای تبلیغ اسلامی و ... همه سختیهاش فدای یک لبخند رهبرم. امیدوارم که همه ی ما زنان مسلمان و مومن، رسالت مون رو در دنیا رو بشناسیم و درست انجامش بدیم و دچار یاس و ناامیدی نشیم. جهاد امروز ما، فرزندآوریه اما اگر به هر دلیلی که موجه بود که نمی تونیم از مجاهدین باشیم، میشه به آدم های نزدیک خودمون کمک کنیم برای فرزند آوری، کمک مالی، یدی و ... از همه ی عزیزانی که صبوری کردن و خوندن ممنونم، خواهش میکنم برای ظهور دعا بفرمایید. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۸۳ دختر پر جنب و جوشی بودم بسیار فعال و حضور حداکثری در جامعه داشتم. درس نخونده بودم یعنی تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم علاقه ای نداشتم خب🙄 در واقع فکر می‌کردم پیشرفت آدم بر اساس توانمندی هاش هست نه مدرک تحصیلی... با توجه به سنم دختر خیلی شیطونی هم بودم و کار هایی میکردم که مادرم همیشه خداروشکر میکرد که من دخترم😁 بخاطر فعالیت های زیادی که داشتم و حضورم در سطح جامعه باعث می‌شد تعریف از خود نباشه خواستگار های زیادی هم داشته باشم. من به لطف خدا و عنایت شهدا طوری شده بود که چند سال پی در پی سال تحویل رو تو یادمان های جنوب میگذروندم و یه جورایی عادت کرده بودم و کل تعطیلات رو اونجا بودم. سال ۹۵ که پدرم اعزام شده بودن سوریه معلوم نبود که کی برگردن و مادرم از من خواسته بودن که امسال سال تحویل پیششون باشم که تنها نباشن، خب منم حرف مادرم رو قبول کردم و اون سال نرفتم که دیدیم شب قبل سال تحویل پدرم تماس گرفتن که تهران هستن و یکی دو ساعت دیگه میرسن منم خیلی خوشحال شدم.... من که دیدم پدر اومدن گفتم دیگه جای موندن نیست هر روزم شده بود گریه تا اینکه خانواده اجازه دادن من سال تحویل نه ولی عید ۹۶ رو تو منطقه بگذروندم... دیگه سفر پر از عشق من داشت به پایان می‌رسید، ما رو برده بودن یادمان هارو ببینیم، رسیدیم هویزه... نشسته بودم داشتم گوشیم رو چک میکردم تا دوستم بیاد، یه پیامی رو دیدم. نوشته بود: "شهید کمیته ازدواج علی حاتمی" من که به خاطر خواستگار ها همیشه چالش داشتم با خانواده و معیار هامون یکم با هم فرق داشت در جزئیات چشام 😍😍 اینجوری شد. گفتم تو همین وقت کم برم قبر این شهید عزیز رو پیدا کنم و بار این سفرمون ببندم. رفتم دیدم اوووووه چه خبره حسابی شلوغ بود. منم رفتم و یه عهد پیمانی با شهید بستم و گفتم اگر خواستگار محترم این نشونه ها رو داشته باشه معلومه از سمت شماست و من قبول میکنم. از اون سفر پر خاطره و به یاد ماندنی برگشتیم، دو روز از برگشتم گذشته بود که تلفنم زنگ خورد، خانم محترمی به مهربونی خودش رو بهم معرفی کرد و گفت برای امر خیر مزاحم شده منم خیلی با خجالت و سرخ و سفید شدن شماره مادرم رو دادم و خواستم که با ایشون صحبت کنن... معمولا خواستگار هایی که به خودم زنگ میزدن، چون خجالت میکشیدم، رد میکردم خودم ولی چون این بنده خدا مهمترین معیار منو داشت منم سریع ایشون رو ارجاع دادم به مقامات بالاتر جهت پیگیری 😁 خب دیگه طولانیش نکنم به آنی ۵ جلسه نفس گیر خواستگاری گذشت و با عنایت حضرت ارباب، ما روز میلاد امام حسین سر قبور شهدای گمنام به هم محرم شدیم و وقتی ایشون دستای منو تو دستشون گرفتن، همون لحظه حس کردم یک کوه کنارمه، از خجالت و ذوق لبخندی به لبم نشست. ما روز ولادت منجی عالم حضرت مهدی هم عقد کردیم و کلا ۱۲ روز نامزد بودیم 😊 همسرم هم که بسیار عااااشق، سریع یه خونه اجاره کردن و ما هم، هرچی جهاز می‌گرفتیم، می‌بردیم تو خونه میچیندیم. اینم بگم همسرم هم به رسومات ما احترام گذاشتن و تو تهیه بخشی از جهیزیه کمک کردن و من طبق فرمایشات رهبری و علاقه ای که خودم داشتم همه وسیله ها رو ایرانی گرفتیم. همچنین مهریه هم آن چه که همسرم خودشون خواستن، ما موافقت کردیم، البته همسرجان موقع عقد سوپرایز نموده و یک کربلا هم به مهریه من اضافه کردن 😁😁 ما طی دو سه ماه و در ایام عید غدیر قبل از ماه محرم، عروسی مختصری با حداقل هزینه ها هم گرفتیم و باز عنایت ارباب شامل حال ما شد و ما کمتر از یک ماه بعد از عروسی مشرف شدیم کربلا که اولین سفر من به کربلا بود 😭😭😍😍 و ما به برکت ازادواجمون که تمامش با عنایت ائمه و شهدا بود، هرسال اربعین قسمتمون شده بریم کربلا ما دوران عقد یک سفر با همسرجان رفتیم مشهد اونجا من از امام رضا خواستم که به ما اولاد سالم و صالح بدن این دعا رو در صورتی می‌کردم که باردار بودم ولی خودم خبر نداشتم. حالم خیلی بد بود، مادر همسرم گفتن که یه آزمایش بده، شاید باردار باشی، منم گفتم نه بابا اصلا امکان نداره، دیگه جوری شد که خودمم شک افتادم و از بی بی چک استفاده کردم و خداروشکر مثبت بود 😍😍 به حدی خوشحال و ناراحت بودم که خودمم نمیفهمیدم چمه 🤦‍♀ استرس اینکه به خانواده هامون چی بگیم... وقتی بهشون گفتیم متأسفانه با برخورد تندشون مواجه شدیم و خیلی رو من فشار عصبی بود که برو سقط کن، آبرومون میره، شوهرت ولت میکنه 😭😭 از اون طرف هم که چه عروس هولی، چه سریع جا پای خودشو سفت کرد و... نمیدونم چی بود فشار عصبی بود یا ناشکری ولی درست یک هفته قبل عروسی بچه نازنینم سقط شد 😭😭😭 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۸۳ بعد اون اتفاق ما تا یکی دو سال بچه نخواستیم تا اینکه دوباره برای فرزندآوری اقدام کردیم و بعد دو ماه باردار شدم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، همه خوشحال بودن ولی این بچه هم نموند و من دوباره سقط کردم 😭 از نظر روحی داغون بودم و همسرم فقط به من انرژی می‌داد، من تو این مدت ازدواج هم درس خونده بودم هم فعالیت‌های اجتماعی زیادی داشتم ولی حال دلم خوب نبود. درست وقتی که میترسیدم دوباره اقدام کنم با یک دکتر طب سنتی آشنا شدم و با دارو های ایشون و لطف خدا و عنایت ارباب تو ماه محرم اقدام کردیم و اربعین متوجه شدم که باردارم. بارداری سختی داشتم، ویار های بد، استراحت مطلق، دختری به شدت بابایی بود. هر وقت پدرش می‌رفت ماموریت، تکون نمی‌خورد و کار منو می کشوند به بیمارستان... خدا لطفش رو شامل حال ما کرد و شب ولادت امام رضا، گل دخترم مهمون خونه ما شد 😍😍 و من برخلاف اینکه دوست داشتم طبیعی زایمان کنم تا بتونم صاحب بچه های بیشتری بشم ولی سزارین شدم. دخترم با حضورش برکت به خونه مون آورد و چه برکتی بالا تر از سلامتیش😍😍 کار پدرش درست شد و بعد سالها تونستیم برای خونه دار شدن اقدام کنیم. سفر هایی رفتیم که وقتی نبود اصلا نمیتونستیم بریم حالا به هر بهانه ای و صددرصد برکاتی داشته که ما ندیدیم به چشم... خب خودمم که فقط ۷،۸ روز خونه نشین بودم ☺️ فوری بعد زایمان با اینکه شرایط خوب نداشتم، فعالیت های فرهنگی خودمو شروع کردم، کربلای هر سالمو رفتم با بچم😍😍 برای خودم یه موسسه فرهنگی تربیتی زدم و الان هم فعالم من تو ازدواجم رشد کردم همسرم و امر ازدواج که امر پیامبر خدا و ولی زمان بود برام سرتا سر رشد بود و با حضور دخترم حس میکنم رشد بیشتری رو برام به همراه داشته... الان که براتون مینویسم پدرش داره به دخترمون غذا میده و من دارم با ذوق نگاهشون میکنم. هر وقت که از بودن دخترم لذت میبرم و ته دلم ذوق میکنم برای همه اون کسایی که آرزوی چشیدن طعم مادری دارن دعا میکنم، چون حالشون رو درک میکنم خودم چند سال بچه نداشتم و سقط هایی که صورت می‌گرفت، حسرت دلمو بیشتر میکرد. امیدوارم هیچ زنی تو این دنیا حسرت آغوش گرفتن بچه به دلش نمونه 😍😍 امیدوارم هرچه زودتر خدا دوباره بهمون لبخند بزنه و دخترای نازی بهمون بده 😍😍 امیدوارم هیچ بچه ای بخاطر ترس از حرف مردم از بین نره... به نظرم مردم بخاطر مشکلات مالی نیست که بچه نمیارن، بخاطر فرهنگ هاست بخاطر نگرش ها و تفکراتشون هست وگرنه مشکلات مالی به لطف خدا حل میشه بیایم تو این شب های مبارک برای هم دعا کنیم تا ذهن ها آماده امر فرج بشه اونوقت به این درجه میرسیم که جامعه اسلامی نیاز به سرباز داره من الان بی صبرانه منتظرم دخترم ۱۸ ماهه بشه تا دوباره اقدام به بارداری کنم برام دعا کنید ☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۸۷ متولد سال ۶۸ هستم و بچه سوم یه خانواده ۶ نفره. شوهرم شغل آزاد داشتن و این باعث شده بود که پدرم راضی به وصلت نباشن😢 چون میگفتن بدون پشتوانه اس. بعد از رفت و آمد زیاد و اینکه همسرم دوست برادرم بودند و شناخت کامل و وساطت برادرم، پدرم قبول کردند و ما سال ۸۷ نامزد کردیم. قبل از همسرم هر خواستگاری می اومد نظامی بود، نمیدونم واقعا چه حکمتی داشت. پدرم هم مخالف بودن چون باید از شهر خودمون میرفتم. بعد از ۸ ماه نامزدی بالاخره در فروردین ۸۸ عقد کردیم و بعد از ۳ماه همسرم استخدام شدن. البته ناگفته نماند که در یک شغل نظامی 😅 ولی در شهر خودمون. ۲ سال پر از فراز و نشیب در دوران عقد بودیم که بسیار اذیت شدیم. فروردین ۹۰عروسی ساده ای گرفتیم. از همون اول به بچه خیلی علاقه داشتم و این شد که بعد از ۲ماه باردار شدم و مورد شماتت اطرافیان😢 ولی مهم نبود چون من داشتم مادر میشدم😍 وقتی فهمیدم باردارم، صبح بود. گفتم خونه رو آماده میکنم تا همسرم رو ظهر که میاد غافلگیر کنم. در همین فکر بودم که همسرم تماس گرفت و کاری داشتن. تا گفت سلام، گفتم دارم مامان میشم😂 و من همین قدر تونسته بودم هیجاناتم رو کنترل کنم.🥲☺️ تا ۴ماه اول، صبحها حالت تهوع زیادی داشتم ولی کم کم حالم بهتر شد و تونستم سرپا بشم. دو هفته مانده به زایمانم، چون بچه اول بود و مادرم درگیر خواهرم که به تازگی عمل انجام داده بودن، به خونه پدرشوهرم رفتم. نصف شب با احساس درد شدید بلند شدم و به بیمارستان رفتیم اونجا با اینکه میتونستم طبیعی زایمان کنم، ولی چون کادر زایشگاه بهم بی توجه بودن به مرحله بحرانی رسیدم و سزارین شدم😞 وقتی بهوش اومدم گریه میکردم، ولی تقدیر خدا بود که گل پسرم اینجوری به دنیا بیاد پسرم خیلی آروم بود و اصلا اذیت نمیکرد. درباره روزیش هم بگم که ما هیچ وسیله نقلیه نداشتیم و مستاجر بودیم. ۷ ماهه باردار بودم که ایران خودرو طرح فوق العاده اعلام کرد و ما تونستیم به صورت قسطی ماشین خوب و صفر بخریم که یکی از برکات وجود پسرم بود. پسرم ۳ ساله که شد به فکر همبازی افتادیم براش. بعد از ۲ماه در ماه رمضان متوجه شدم حالت تهوع شدید دارم، بی بی چک گذاشتم و مثبت شد🤩خیلی خوشحال بودیم. خونه مون هم سازمانی بود و اجاره نمی‌دادیم. همزمان کم کم داشتیم خونه خودمون رو درست میکردیم. بارداری دخترم بسیار شیرین بود. بعد از ۹ماه رفتم تا نوبت دکتر بگیرم برای سزارین. ولی شب قبل از اینکه باید میرفتم برای بستری دردام شروع شد. چون نصف شب بود گفتن طول میکشه اطاق عمل آماده بشه. در همین حین که درد زیادی داشتم، پزشک متخصص که واقعا دعاشون میکنم اومدن و منو تشویق کردن طبیعی زایمان کنم‌ و من هم در پی یک تجربه جدید قبول کردم😊 سخت بود ولی خیلی شیرین بعد از تولد دخترم، وام ما جور شد برای خونه و چون خودم فعالیت اجتماعیم رو از سر گرفته بودم دیگه فکر بچه نبودم. چون هم دختر داشتم و هم پسر دخترم ۳ سالش بود که خونه مون درست شد و ما نقل مکان کردیم. همسرم هم کارشون پیمانی بود و رسمی شدن. به شدت درگیر کارای فرهنگی بودم و میخواستم دخترم به مدرسه بره بعد فکر بچه دیگه باشم ولی خواست خدا چیز دیگه ای بود. ماه مبارک بود که احساس کردم به بوی غذا خیلی حساسم. جواب بی بی چک مثبت بود. خیلی ناراحت شدم😞 و امیدوارم خدا منو ببخشه. وقتی سونو رفتم و گفتن دختره خوشحال شدم. ولی در لحظه از امام حسین خواستم که منو بطلبه و این شد که من با روزی دختری که هنوز نیومده و در ماه ۷ بارداری با دختر دیگه ام و همسرم راهی کربلا شدیم. برای اولین بار بود و من به شدت خوشحال اما اطرافیان هرکس من رو دید سرزنش کرد. ده روز به زایمانم بود که خبر شهادت سردار رو شنیدم و چون خیلی شوک بهم وارد شده بود، یکسره گریه میکردم. زودتر از موعد دردام شروع شد. وقتی رفتم بیمارستان گفتن برو طبیعی، ولی حال روحیم به شدت خراب بود و اصلا حوصله نداشتم و رفتم اتاق عمل و با روش بی حسی سزارین شدم اسم دخترم رو زینب گذاشتیم. بر خلاف دو فرزند دیگه ام شب تا صبح بیداربود. گاهی ۴ صبح میخوابید گاهی اصلا نمیخوابید😓تا ۷،۸صبح. این وضع تا دوماهگی ادامه داشت و بعد کم کم خوب شد الان دخترم ۳ سال داره و قصد دارم بعدی رو بیارم. با اینکه درگیر کارای فرهنگی هستم. ولی وجود فرزند رو مانع نمی بینم. دخترم همیشه همراهمه😅 برای دوتا دخترم هیچ غربالگری و آزمایش اضافه نرفتم چون همش استرس و اضطراب بود جوِ خونه اینطوره که بچه هام میگن مامان ما سه تاییم کمه😅😅 خیلی برای فرزندآوری تبلیغ میکنم تا شاید بتونم قدم کوچکی در رفع این بحران بردارم. درسته بچه ها سختی دارند که اگر نداشتند اسمش جهاد نبود. ولی لبخند رضایت خدا و ولی فقیه به تمامی این سختی ها می ارزه😇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
با یک لشکر به جامعه برمی‌گردم... ۸۳۸ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
براساس ضرورت... حضرت زهرا (س) بـراســاس ضـرورت فعالیت اجتمـــــاعی می‌کردند نه که خود را در وَرطِه فعالیت‌ های اجتمـــــاعی بیندازند. حضرت زینب (س) نیز این‌گونه بودند ولـی در مـوقـع‌ ضـرورت، مـی‌بـیـنـیـم در مـجـلس‌ یزید، آن خطبه‌ غَرّا را ایراد می‌کنند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075