eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
❌اینستاگرام صفحه «دوتا کافی نیست» را بست. بعد از انتشار نظرات مخاطبین کانال مبنی بر مصمم بودن آنها، برای و فرزندان خود به نام سردار مقاومت شهید حاج قاسم سلیمانی، و درخواست کانال از مردم برای از غرب، صفحه «دوتا کافی نیست» در اینستاگرام مسدود شد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
✅ ما باید روی نامگذاری حساسیت داشته باشیم، در زمان شاه، زمانی كه با امام خمینی(ره) مخالفت کردند، مردم زیادی اسم بچه‌ها را گذاشتند «روح اللّه ». ✅ زمانی كه یحیی پسر زید را كه نوه امام زین العابدین(علیه السلام) بود شهید كردند، زنان خراسان هر چه پسر بدنیا آوردند نام او را «یحیی » گذاشتند، به كوری چشم طاغوت كه او را شهید كردند. ✅ معاویه بخشنامه كرد كه اسم «علی» برای بچه‌ها انتخاب نكنید. امام حسین (علیه السلام) فرمود: (به كوری چشم معاویه) هرچه فرزند پسر داشته باشم اسم او را «علی » خواهم گذاشت و لذا حضرت نام سه پسر خود را گذاشت: «علی اكبر»، «علی اوسط »، «علی اصغر». کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
✅ طرح برنامه سمت خدا برای گرامیداشت یاد و نام شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس #نامگذاری #سلیمانی_ها_در_راهند کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
در زيمباوه آفريقا بودم. يك زن و شوهر شيعه بودند، رفتم اينها را پيدا كردم، مغازه‌اش بسته بود. مسلمان زياد بودند، منتهي شيعه يك زن و شوهر بودند. آدرس گرفتيم و رفتيم او را پيدا كرديم. گفتيم: شما يك زن و شوهر شيعه در يك كشور غريب چه مي‌كنيد؟ اسم بچه‌هايتان چيست؟ گفت: صادق، باقر، كاظم، گفتم: بارك الله! او در آفريقا اسم امام را زنده مي‌كند، اسم امام صادق و كاظم (علیهما السلام) مي‌گذارد. متأسفانه بعضی از شيعه‌ها اسم بچه‌شان را يك چيزهایی مي‌گذارند مثلا ميليانی. مي‌گوييم: ميليانی يعنی چه؟ می گویند: يك تيغی است در آفريقا. آفريقا اسم امام صادق (علیه السلام) را مي‌گذارد، اين اسم تيغ‌های آفريقا. لااقل اسم آدم بگذار یا اسم یك گل بگذار. آخر اسم تیغ؟!! کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۶۶ متولد ۱۳۶۰ هستم، وقتی ۱۷ سال داشتم با همسرم آشنا شدم. وقتی خانواده و فامیل فهمیدین، همه مخالفت کردن اما علاقه ما به هم طوری بود که هیچ توجهی به حرف اطرافیان نداشتیم و منتظر عقد و ازدواج بودیم. فقط پدر خدا بیامرزم میگفتن اگر خودتان باهم مشکلی نداشته باشید، من هم مخالفتی ندارم. اینجا بود که ما دلمان قرص شد و امیدوار شدیم. علت مخالفت‌های خانواده من با این ازدواج این بود که شوهرم در روستایی با فاصله ۴۰ کیلومتر از ما دورتر بودن، اون موقع روستای شوهرم از نظر امکانات اولیه مثل آب لوله کشی، برق، گاز، و... محروم بودن. اما اینها برای من اصل معیار نبودن و می‌گفتم من هم مثل مردم آنجا میتونم زندگی کنم چون علاقه زیادی به همسرم داشتم، میخواستم هر طور شده کنارشان باشم. این شد که با اصرار و پافشاریهای ما، خانواده نهایتا با ازدواج ما موافقت کردند. پاییز۷۷ عقد کردیم و پاییز ۷۸ عروسی گرفتیم اما در طول همان یک سال، آب لوله کشی و برق به روستا رسید و کمی از نگرانیهای خانواده من کمتر شد. سال ۷۹ اولین پسرم به دنیا آمد ما اون موقع کنار خانواده شوهرم زندگی میکردیم و پدرشوهرم و شوهرم خرجی خانواده می دادند. آنها خانواده پرجمعیتی بودند و من هم از خانواده پرجمعیت بودم به همین خاطر با جمعیت زیاد مشکلی نداشتیم. اما همه از روی دلسوزی به ما میگفتن که شما دیگه مثل قدیمیها اینقد بچه نیارید تا زندگی تون راحت تر باشه. من با اینکه فرزند زیاد دوست داشتم اما همیشه میگفتم باشه حالا ببینیم خدا چی میخواد. آقا امیر رضا ١۵ ماهه بود که من احساس میکردم حالم خوب نیست از بعضی بوها بدم میاد، رفتم تست دادم مثبت بود خیلی خوشحال شدم اما دلم بحال پسرم می‌سوخت، چون باید از شیر می گرفتمش. تا ١٨ ماهگی بهش شیرش دادم. تا اینکه آقا احمد رضا هم به دنیا آمد ما شدیم خانواده چهار نفره ... بعداز تولد پسر دومم همه بشدت مخالف فرزندآوری ما شدند و می‌گفتند هم وضع مالیتان خوب نیست، هم اینکه دوتا کافیه و همه جوانها فقط یک یا دوتا بچه دارند، شما هم نباید بیشتر بچه بیارید، تا حدودی هم موفق شدند و تونستن فاصله ۵ ساله ای بین بچه ها بیدازند اما من دیگه طاقت نیاوردم و برای فرزند سوم اقدام کردم. درسال ۸۵ آقا امیرمحمد وارد خانواده ما شد، همه میگفتن حالا دیگه بسه سه تا بچه خوبه، این دفعه بگو دکتر عمل بستن رو برات انجام بده، من گفتم عمل نمی کنم اما باشه دیگه بچه نمیارم اما بازم بعد از پنج سال... با تولد فرزند سوم ما، کشاورزی در روستا رونق گرفت و ما هم شرایط مالی بهتری پیدا کردیم، من یک روز که داشتم از تلویزیون مداحی و روضه میدیدم، خیلی حیفم آمد که چرا اسم یکی از پسرهام رو حسین نذاشتم، اینجا بود که تصمیم گرفتم اقدام به بارداری چهارم کنم اما از ترس سرزنشهای اطرافیان نمی تونستم به کسی بگم، فقط خواهربزرگ شوهرم همیشه از داشتن فرزندان من بسیار شاد بود. خلاصه سال ۹۰ بارداری چهارم رو تجربه کردم، وقتی دوماهم بود رفتم خانه پدرم، دیدم دوتا از زن داداشام و یکی از خواهرهام باردارن اما من جرئت نداشتم بگم من هم باردارم، همه به آنها احترامی که به یک خانم باردار میگذارن، میذاشتن اما من نمی گفتم که باردارم چون سه تا بچه داشتم،میگفتن چه خبره مگه کارخانه جوجه کشی راه انداختی! حق هم داشتن چون جو مملکت اینطور بود. به خانوادهای پرجمعیت میگفتن بی فرهنگ و عقب افتاده. وقتی برگشتم خانه خودمان کم کم خانواده شوهر فهمیدن و کلی بهم خندیدند، میگفتن ماشاالله به شما چطور خسته نمیشی! حالا دیگه خیالم راحت بود که تقریبا همه میدانن و کاری از دست کسی برنمیاد که بخواد مخالفتی کنه، شبها که می‌رفتیم خانه پدر شوهرم، می نشستیم بحث به سر اسم بچه من بود تا اینکه من گفتم اسمش حسین گذاشتم. همه خندیدند گفتند مگر میدانی پسره، نه بابا ایندفعه دختره، گفتم من نذر کردم پسر باشه اسمشو حسین بذارم. این شد که امیرحسین به جمع ما اضافه شد.😍 اما همان سال اتفاقات سختی برای خانواده ما افتاد، وقتی آخرای بارداری چهارم رو سپری میکردم، تصادف کردیم و همه بچه ها به شدت مصدوم شدن، پسر سومم از ناحیه ی جمجه و مغز آسیب دید، پسر دومم پاش شکست و...که همه اقوام و فامیل، اطراف ما رو گرفتن و کمک و دعا کردند، الحمدلله بخیر گذشت. و یک بار دیگه همه خانواده دور هم جمع شدیم، دیگه کسی به من نمیگفت بچه نیار، چون میگفتن ناشکری کردیم، که این اتفاق سر بچه ها اومد، من هم با خیال راحت دوتای دیگه آوردم😄 یکی فاطمه زهرا، یکی امیر مهدی الان امیر رضا پاسداره احمدرضا طلبه امیرمحمد رشته عمران امیرحسین کلاس چهارم و قاری فاطمه زهرا کلاس اول و حافظ قرآن امیر مهدی سه ساله سلامتی امام زمان و همه جوانان صلوات برمحمد و آل محمد کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۵ من متولد سال ۶۲ هستم، سال ۸۰ در سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم. ما هر دو خیلی به بچه علاقه داشتیم و از همون اول بچه میخواستیم، اما نمیدونم بخاطر استرس زیاد بود یا چه چیزی که حدود ۲/۵ سال طول کشید تا نهایتا با یک دوره درمان ساده، باردار شدم. بارداری راحتی داشتم و خیلی خوش می‌گذشت، ۸ ماهگی عروسی برادرم بود، یکم فشار تحمل کردم چون خیاطی انجام میدادم، مادرم دلش میخواست لباسهای زن داداشم رو من بدوزم چون فقط خیاطی من رو قبول داشت. خلاصه تو عروسی اونقدر بدو بدو کردم که فردای عروسی از دل درد من، همه میگفتن این درد زایمانه، وقتشو گم کرده بوده، الان وقت زایمانشه🙄🙄 با یکم استراحت بهتر شدم اما این نوع دلدرد یکی دوباری تا آخر بارداریم تکرار شد، اما در کل بارداری راحتی داشتم، ماه نهم بارداریم، ماه مبارک رمضان بود، منم همش میخواستم سعی کنم اگه بشه روزه بگیرم اما اگه اشتباه نکنم حتی یه بارم نشد😅 با بقیه سحری میخوردم و بعد نماز میخوابیدم، تا ظهر هم تحمل میکردم وقتی همه داشتند همراه با تلویزیون قرآن میخوندند، میدویدم آشپزخونه، زن داداشم میخندید، میفهمید که طاقت ندارم و میخوام یه چیز بخورم😅😅😅 همسرم یه کابینت رو پُر کیک کرده بود که اگه اورژانسی گشنه شدم تا آماده شدن غذا یه چیزی بخورم😁 خلاصه به هفته آخر بارداری رسیدم، با زن داداشم رفتیم چکاب، برگشتنی گشنم شده بود، رفتیم ساندویچی نفری یکدونه ساندویچ سفارش دادیم، ساندویچم که به نصفه رسید، مکث کردم و خیره شدم، زن داداشم گفت چیه سیر شدی؟! گفتم نه، الان به این فکر میکنم که این ساندویچه تموم میشه من هنوز گشنمه یه نون اضافه بگیرم بگذارم روش🤣🤣🤣🤣 خلاصه این یه هفته هم به خیر و خوشی گذشت، ۶ آذر وقت زایمانم بود اما بچه تکون هاش خیلی کم شده بود دکتر تشخیص داد سونوگرافی بیوفیزیکال برم، وقتی روی تخت خوابیدم به دکتر گفتم جمعه بچم دنیا میاد، دکتر گفت نه من فکر نمیکنم جمعه دنیا بیاد... یکم نگران شدم. خلاصه پسر گل ما آقا محمد مهدی ۸ آذر سال ۸۳ دیده به جهان گشود😅😅 به تمام معنا عاشق این موجود کوچولو بودم، درد و ناراحتی های سزارین اصلا برام مهم نبود. همه رو تحمل میکردم و دارو هم نمیخوردم، میگفتم برا بچه ممکنه ضرر داشته باشه. نمیدونم چرا آزمون الهی شامل حالمون شد و متاسفانه شیر نداشتم و هرکاری کردیم نشد که نشد و با تجویز پزشک به صورت کامل غذای پسرم شیر خشک بود😔😔😔 با پسرم خیلی شاد و خوشحال بودیم و روزگار فوق العاده، عالی و بی نظیر میگذشت. پسرم باهوش و شیرین زبان بود و همه رو جذب خودش میکرد یعنی همه ی دنیام بود و همسرم هم خیلی همراهی می‌کرد چون بچه براش خیلی مهم بود این رفتارم براش کاملا ایدآل بود و راضی بود کاملا سه سال گذشت و به همسرم گفتم میخوام ادامه تحصیل بدم، این شد که جرقه بچه بعدی به ذهن همسرم خطور کرد😶 گفت نه، بچه بیاریم، کلاس کامپیوتر و کلاسهای مختلف برو... و از این موارد کلاسهای مختلف رفتم و با بچه و کلاسها سرم گرم بود و به فکر بچه ی بعدی بودیم، اما چون محمد مهدی رو تحت نظر پزشک بودن باردار شدم میخواستم سرفرصت مناسب مراجعه به پزشک رو شروع کنم توی همین هاگیر واگیر، همسرم دانشگاه بهبهان قبول شد (استان خوزستان) و ما هم ساکن تهران بودیم و هستیم، درگیر اسباب کشی و رفتن شدیم، میخواستم جابجا بشیم، برای تعطیلات که اومدیم تهران اقدام به دکتر رفتن کنم... بهبهان که مستقر شدیم، دوسه ماهی بود من مشکوک شده بودم اما همش میخواستم خوب جابجا بشیم بعد برم دکتر، بعد مدتی رفتم دکتر و به خانم دکتر گفتم یه آمپول بنویسید من بزنم چون معمولا اینجوری میشم. خانم دکتر گفت من هرگز آمپول نمینویسم اول باید آزمایش بدی، من اصرار کردم و شرح حال خودم رو گفتم، هرچی گفتم اصلا قبول نکرد، گفت باید بری آزمایش... یه آزمایش نوشت رفتم دادم و جوابش رو گرفتم، با کمال ناباوری چشمهام ستاره زد🤩🤩🤩 بتا ۱۲۰۰ بود. اصلا باورم نمیشد! بردم به خانم دکتر نشون دادم و کلی هم تشکر کردم☺️ 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۵ بارداریم رفته رفته خیلی سخت و سختتر میشد، درد داشتم همیشه و این نگرانم میکرد، تنگی نفس، درد شکم، غذا به سختی میخوردم، خلاصه تلافی راحتی بارداری اولم کامل در اومد😅 بخاطر تفاوت بارداری یقین کردیم که بچه دختره و همسرم گفت اسم دخترمون رو خودم انتخاب میکنم، من گفتم باشه اما اگه پسر شد اسمش حسین، چند بار تکرار کردم و همسرم اصرار داشت نه اصلا امکان نداره پسر باشه، منم گفتم باشه اما اگه یک در هزار پسر باشه اسمش حسین باشه خلاصه گذشت و من به ماه پنج و نیم بارداری رسیدم و رفتم سونوگرافی، با کمال ناباوری گفتند بچه پسر هست، و من همونجا یه لحظه خشکم زد، دکتر گفت خانوم مگه چند تا پسر داری؟!!! گفتم فقط یه پسر دارم اما باورم نمیشه من بارداریم خیلی با پسر اولم فرق داشت بخاطر همین گفتم حتما این بچه دختر هست..... وقتی به همسرم گفتم بچه پسر هست، سکوت کرد، گفتم چیه؟! گفت یه هفته راجع بهش با من حرف نزن که تو مغزم تجزیه تحلیل کنم، الان چهار پنج ماهه فکر میکنم دختره، یهو فهمیدم پسره، بگذار ببینم چی شد چی نشد😅😅 خلاصه یه مدت که گذشت حالش اومد سرجاش، رفتیم سراغ چالش اسم... من گفتم حسین، همسرم گفت اصلا حسین نمیشه، منم گفتم ببین، یه هفته وقت داری دنبال اسم خوب بگردی، تو هر اسمی پیدا کنی که از حسین قشنگتر باشه من قبول میکنم. همسرم فرهنگی هستند و با هزاران اسم پسر روبرو شدند، خیلی تجزیه تحلیل کردند چند اسم پیشنهاد دادند که به دل خودش هم نمینشست آخر خودش تسلیم شد و گفت باشه حسین😅 بگذریم که من تک و توک از خانواده همسرم حرف و کنایه شنیدم بخاطر اسم حسین (اسم داداش خودش رو گذاشته رو بچه) 😐 روزهای آخر بارداریم خیلی سخت می‌گذشت، خرداد سال ۸۸ بود و استرس شدید داشتیم، خیلیا از هولشون و ناراحتی یهو بچه شون داشت دنیا میومد اورژانسی اومده بودند بیمارستان، اما خوب من بچه م سزارین بود و دقیق سر موقع رفتم، بخاطر دنیا اومدن بچه دو سه هفته زودتر اومدیم تهران من تو کل بارداری دومم به این فکر میکردم که عشق و محبت من چطور میخواد از محمد مهدی کم بشه و با حسین تقسیم بشه؟! واقعا عاشق محمد مهدی بودم و هستم، وقتی حسینم دنیا اومد دیدم محبت تقسیم نمیشه، ضرب میشه و به توان میرسه و هر بچه ای لذت و جایگاه خودش رو داره و انگار یه دنیای جدیدی پیش رو مون قرار میگیره که پُر از جذابیت و بکری هست که آروم آروم باید کشفش کنی زندگیش کنی و جلو بری... وقتی حسینم دنیا اومد باز تو خود بیمارستان گفتند این سیر نمیشه و خودشون شیر خشک تجویز کردند. حسین زردی ۱۵.۵ داشت و بستری شد، یه هفته ای باهم بیمارستان بودیم. بچه آروم و ناز و خنده رویی بود دو ماهه بود که دایی حسینش نامزد کرد و ما هم رفتیم بهبهان... به جرأت میتونم بگم بهترین دوران زندگیم رو تو این شهر دوست داشتنی یعنی بهبهان تجربه کردم، نوزادی حسین که عین عسل شیرین بود. همه ی وقتم رو با بچه ها بودم بعضی وقتها فرصت نمیکردم غذا درست کنم و همسرم از بیرون آش میخرید☺️ چون از همه دور بودیم و کسی نبود حسین رو بغل کنه یا براش جالب و جذاب باشه، محمد مهدی هم خیلی حسودی نمیکرد و باهم خیلی خوب بودند و حسین کوچولو همیشه به کارها و بازی محمد مهدی میخندید و ریسه میرفت از خنده😅 حسین آقا یکساله بود که برگشتیم تهران، من شدم عاشق هر دوشون و دوران خوش کودکی بچه ها تموم شد و الان محمد مهدی ۱۸ سالشه و دانشجو هست، و حسین ۱۴ سالشه اگه اشتباه نکنم سال ۹۰ یعنی دو سال بعد از به دنیا اومدن حسین، رهبری اعلام کردند که سیاست دو تا بچه کافیه اشتباه بوده و انتهای اون رو باید مشخص میکردیم و.... اون زمان ما خیلی ضرورت صحبتشون رو درک نکردیم تا اینکه هرچه روزها پیش رفت دیدیم بحث خیلی جدیه... سال ۹۵ من رفتم دانشگاه،دیگه رسما قرص ضد بارداری مصرف میکردم، یکی دو سال بعد وقتی برای سفر عید نوروز به خونه ی یکی از فامیلهامون به قم رفتیم و اون خانواده یک دختر نوزاد کوچولو داشتند،فاطمه خانوم خیلی به دلمون نشست، من حسابی هوس کردم اما چیزی نگفتم بعد در ادامه سفرمون به جنوب، رفتیم شلمچه، همسرم نگاه کرد به اطراف و گفت، چجوری بغل هرکی یه نوزاد هست، چطور هر وقت دلشون میخواد بچه دار میشن؟!! گفتم اونا از قرصهای من نمیخورن که!!! گفت خوب نخور برای چی میخوری؟ همین شد که از اون به بعد قرص نخوردم، اما هنوز خدا بهمون فرزندی عنایت نکردند... الان حدود پنج ساله بچه سوم رو میخوایم اما نشده، دکتر هم نرفتیم، همسرم معتقد هستند اگه خدا بخواد بچه میشه و اگه نخواد بچه نمیشه عزیزای من بارداری رو عقب نندازین، معلوم نیست هروقت که بخوایم بچه بشه، دست خداست و هرچی جوون تر باشیم فکر میکنم راحتتر باردار بشیم. التماس دعا از همگی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ قلوهای مینو دشتی به دنیا آمدند. 👌لحظه دیدار مادر ۵ قلوها با فرزندانش😍 ۵قلوهایی که اسمشان را رهبر انقلاب انتخاب کردند، امروز مادرشان را دیدند. سارا، زهرا، مریم، احمد و محمد یک برادر ۶ ساله هم دارند. پدرشان ۳۳ ساله و اهل مینودشت است که در نامه‌ای از رهبر انقلاب خواست اسم فرزندانش را ایشان انتخاب کنند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آقا سجاد تجربه ۸۸۲...😍 👈 به همراه عکس شهید مدافع حرم سجاد حبیبی که داخل تجربه شون اشاره کردند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075