eitaa logo
دوتا کافی نیست
44.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
29 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۶۹ من متولد ۷۳ام و از زمانی که یادمه خواستگارای متعددی داشتم و هیچ کدومشون به دلم نبودن تا اینکه یه خواستگاری رو به ما معرفی کردن که اومدن خواستگاریم و الحمدالله این خواستگاری به ازدواج ختم شد در سال ۹۵ 😍 عقد ما ۲ سال و نیم طول کشید چون هزینه مراسم ها و خرید وسایل زندگی به عهده همسرم بود و بالا بودن هزینه ها باعث ‌شد که مدت زمان زیادی رو در عقد باشیم. ما بعد از این مدت زمان به خونه خودمون رفتیم و زندگی زیر یک سقف رو شروع کردیم من با همسرم بعد از چند ماه به توافق رسیدیم که بچه دار بشیم چون در اطرافیانمون بودن کسانی که سالیان سال چشم انتظار فرزند بودن، بدین خاطر ماهم خیلی زود اقدام کردیم که به مشکل بر نخوریم اقدام کردن ما شروع شد. ماه اول گذشت ماه دوم گذشت ماه سوم و... دیدیم خبری نیست😢 رفتم دکتر که ببینم مشکل از چیه که خانوم دکتر گفتن تا یک سال طبیعیه اما از یک سالم گذشت و هیچ خبری از بچه نبود. تا این که یه دکتر طب سنتی خوب تو یه شهر دیگه پیدا کردم زیر نظر ایشون منو همسرم دارو مصرف میکردیم و هر ماه چندین ساعت راه و بدون وسیله و با هر سختی بود خودمون رو به شهرذمورد نظر میرسوندیم و به مطب می‌رفتیم. تقریبا نزدیک به یک‌سال بود که دیدیم بازهم نتیجه نمیگیریم و به خاطر دوری مسیر و هزینه ها نتونستیم ادامه بدیم و بیخیال دکتر رفتن شدیم. دو سالی از زندگیمون میگذشت و هیچ خبری از بچه نبود و چیزی که بیشتر از همه من رو آزار میداد، سوالات اطرافیان بود که چرا شما بچه دار نمیشید، اگه مشکل دارید دکتر برید یا هرجا میرفتیم میگفتن ان شاءالله که سال دیگه بچه بغل ببینیمتون... با این که دعای خیر برامون میکردن اما من بینهایت دلم میشکست و هر بار با شنیدن این جملات سعی میکردم بی تفاوت باشم اما میومدم خونه و کلی گریه میکردم. چند ماه دیگه گذشت تا این که دوباره من به همسرم اصرار کردم که بریم دکتر و تو یه شهر دیگه یه دکتر خوب پیدا کردم و باز هم همون روال قبلی که با اتوبوس چند ساعت سختی رو تحمل میکردیم و گاهی اوقات ۱۲ شب راه میافتادیم که صبح زود به بیمارستان برسیم تا کارمون زود انجام بشه و بتونیم زود برگردیم شهرمون خانوم دکتر ازم عکس رنگی خواستن، من رفتم عکس رنگی گرفتم بماند که چقد سخت بود و من خیلی اذیت شدم 😢جواب عکس رنگی هم خوب بود و مشکلی نداشت و دارو دادن که مصرف کنیم و چندین ماه دارو مصرف کردیم اما نتیجه نداد. تو همین حین، اطرافیانم باردار میشدن حتی کسانی که بعد از من ازدواج کردن همگی یک الی دو بچه رو آورده بودن و این باعث شد من اعتماد به نفسم خیلی کم بشه و تو جمع های فامیل خیلی کم رنگ بشم، مادرم هر سری که منو میدید غصه میخورد خیلی مواقع به روم نمیاورد اما میدیدم که برام غصه میخوره،چون خواهر کوچکترم که بعد من ازدواج کرده بودن باردار شدن با این که خیلی خوشحال شدم اما بازم ته دلم، خیلی دلم برا خودم میسوخت که چرا منم مثل بقیه مادر نمیشم. حتی یکی از دوستان نزدیکم که چندین سال بچه دار نمیشدن ایشونم خداوند عنایت کرد و باردار شدن😍 با این که اینقدر براشون خوشحال شدم و اشک شوق ریختم اما بازم گاهی اوقات تو تنهایی خودم سر سجاده گریه میکردم که خدایا به منم فرزندی عطا کن... دکتر رفتن ما ادامه داشت تا این که خانوم دکتر گفتن یه عملی هست گفتن اگه انجا بدید درصد بارداریتون بالاست من دودل بودم برا این کار، با این که بودجه این عمل رو نداشتیم از یکی قرض گرفتیم و با توکل بر خدا رفتیم سراغ عمل و انجامش دادیم و برگشتیم به شهرمون، به امید این که این‌بار نتیجه بگیریم. چندین ماه گذشت و نزدیک اربعین بود، خواهر و برادرم می‌خواستن برن کربلا، منم به شدت دلم میخواست برم اما بودجه این سفر رو نداشتم. اونا به من پیشنهاد دادن برا رفتن به کربلا، بهشون گفتم شرایط مالی رو ندارم، بهم گفتن تو فقط بیا و اصلا نگران هزینه ها نباش. منم با همسرم مشورت کردم ایشون اجازه دادن که همراه خواهر و برادرم به پیاده روی اربعین برم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۹ مقداری از هزینه ها رو مادرم به عنوان هدیه بهم دادن و خواهر و برادرم هم بقیه هزینه رو تقبل کردن و اینطور شد من حتی یه هزار تومن هم همراه خودم برنداشتم و این بود بلیط دعوت امام حسین علیه السلام برای رفتن به کربلا که بدون هیچ هزینه ای زائرشو دعوت کنه، من هنوز باورم نمیشد.😭 تا این که روز موعود رسید و ما راهی شدیم و بعد از گذشتن از مرز رفتیم به سمت نجف یه خانواده عراقی خونه شونو زائرسرا کرده بودن و ما رفتیم اونجا، بعد از استراحت راه افتادیم سمت حرم حضرت علی علیه السلام، بعد از زیارت، یه مداحی برا حضرت علی اصغر علیه السلام بود، گذاشتم، گوش می کردم و گریه می کردیم. برام مهم نبود اونجا بقیه دارن نگام میکنن انقدر دل شکسته بودم که فقط نگاه به ضریح میکردم و زار زار گریه میکردم. ۲ روز تو نجف بودیم، بعد از دو روز ما پیاده روی رو شروع کردیم و من تو کل مسیر با دل شکستگی از آقا فقط مادر شدن رو میخواستم و گریه میکردیم تا این که به کربلا رسیدیم، رفتیم حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع)، اونجام زیر قبه امام حسین (ع) با دل شکستگی فقط صوت مداحی رو می ذاشتم و لالایی علی اصغر رو میخوندم. یه لباس نوزادی از نجف خریده بودم همون رو تو حرم ها تبرک میکردم به حرم حضرت علی اصغر هم متبرک شد. کم کم اماده شدیم برای برگشت دل کندن از بهشت روی زمین (کربلا) سخته اما چاره ای جز این نبود، ما برگشتیم بعد از یک ماه من چند روزی دوره ام عقب افتاد اما نمی‌خواستم خیلی به دلم صابون بزنم که خبریه چون چند باری قبلا این اتفاق برام افتاده اما خبری نبود. تا این که رفتم تست بارداری دادم. بعد از ظهرش با همسرم رفتیم جوابمو گرفتیم و رفتیم داخل اتاق پزشک... خانوم دکتر بهمون گفت مبارکه شما باردارید و ما از خوشحالی نمیتونستیم رو پامون بند شیم😍😍😍 همسرم دستامو فشار میداد از خوشحالی😍😍 رفتیم تو ماشین و من از خوشحالی اشک شوق ریختم، به لطف ائمه خداوند بهمون بعد از ۴ سال چشم انتظاری فرزندی عطا کرد😍 و زمانی که این خبر رو به خانواده خودم و همسرم دادیم همه به شدت خوشحال شدن 😍😍😍 الان من ۸ ماهه باردارم🤰و بعضی مواقع که پسرم تو شکمم تکون میخوره، اشک شوق میریزم که منم این لحظه رو تجربه کردم الحمدالله و ان شاءالله آخر ماه پسرم به دنیا میاد و دنیامونو شیرین تر میکنه😍 اینقدر تو این ۸ ماه ما روزی معنوی و مادی داشتیم که حد نداشته، مطمئنم با اومدنشم بیشتر از این روزیمون بیشتر میشه... برام دعااا کنید که ان شاءالله به سلامتی پسرم رو در آغوش بگیرم و در آخر دعا میکنم ان شاءالله همه چشم انتظارا مادر شدن رو تجربه کنن🌱 در پناه حق☘️ التماس دعا🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فرزند تجربه ی ۷۶۹ که سیزده روز پیش به دنیا اومده...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌هنگام خشم، صحبت نکنید.... انسان وقتی‌که غضبناک و خشمگین است، بر خودش مسلط نیست. این زبان، بلندگوی دل است. میکروفونِ مسجد را دست دیوانه نمی‌دهند که هرچه خواست بگوید! انسان در حال غضب و شهوت، دیوانه می‌شود. بهتر است در آن حالت، صحبت نکند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما ✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد 👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۰ ۶ ماه بود که بچه می خواستیم، اما خبری نبود. کلی گریه و زاری میکردم. شوهرم که دید خیلی حالم بده گفت اصلا قید بچه رو بزنیم. من بچه نمیخوام.من که میدونستم برای دلخوشی من میگه، ته دلم هنوزم ناراحت بودم. گفت ۳ ماه تابستون رو اصلا به بچه فکر نکن ما بچه نمیخوایم. هر وقت از تعطیلات تابستون برگشتیم قم روند درمان رو ادامه میدیم. یادمه روز قبل از رفتن به شهرستان رفتم حرم حضرت معصومه علیه السلام. کلی گریه کردم که تو آبروی منو بخر و منو دست خالی برنگردون. رفتم و سه ماه رو آزاد و رها گذروندم و از اونجایی که هیچ وقت دوره هام منظم نبود، به عقب افتادن شک نکردم و تمام روزه های ماه مبارک رو هم گرفتم. شهریور ماه بود دچار تکرر ادرار شدم. با خودم گفتم لابد کلیه هام دچار مشکل شده😅. روزای آخر شهریور، قبل از برگشتمون به قم، رفتم دکتر که لااقل برام یه سونو بنویسه ببینم چرا ۳ ماهه عقب افتاده و خبری نیست. حتی یک درصد هم به بچه فکر نمی‌کردم. دکتر که خانم خوش برخوردی بود شرح حال درمان منو شنید و گفت خب حالا قبل از اینکه بهت آمپول پروژسترون بدم تا منظم شی یه بی بی چک بزن اگر خبری نبود بعدش داروها رو استفاده کن. من در کمال تعجب یه استرسی اومد تو جونم که نکنه واقعا خبری باشه. یه دونه بی بی چک فقط برام مونده بود. رفتم خونه و از شانس من کسی نبود و در کمال تعجب دیدم مثبته. چشمام پر از اشک شده بود، تند تند پلک میزدم تا مطمئن شم دارم واقعیت رو میبینم. لحظات نابی بود اصلا در پوست خودم نمیگنجیدم، شاد ترین آدم روی زمین من بودم انگار. شوهرم اومد بهش نشون دادم عین قناری می‌پرید اینور اونور که بذار برم به همه بگم که ما بچه دار شدیم...😂😂 خیلی روزهای قشنگی بود خدا فاطمه سادات رو فروردین ۹۳ به ما داد و من از ته دل برای همه دعا کردم که طعم شیرین مادری رو بچشن. من بدون ائمه اطهار هیچی نداشتم و خدا به لطف عنایت این بزرگواران دامن منو سبز کرد. خب راستشو بخواید تجربه بزرگ کردن بچه ی اول برخلاف همه ی ساخته های ذهنی من خیلی سخت و مشکل بود. بی تجربگی من و زندگی دور از خانواده، باعث شده بود دچار افسردگی و اضطراب شدید بشم، طوری که کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. روزهای بسیار سختی رو پشت سر می‌گذاشتم. شاید یک سال طول کشید تا همه چیز برگشت به روال عادی قبل. بعد از دو سال و نیم کم کم تصمیم گرفتیم یه بچه ی دیگه هم دنیا بیاریم. این بار به خیال خودمون که حتما پسر بشه رفتیم دنبال طب سنتی. چند ماهی بود که پیشگیری نداشتیم و تحت درمان های سنتی بودم. اما متاسفانه بدنم به هیچ کدوم از درمانها جواب نمیداد ☹️ یعنی اصلا منظم نمی‌شدم تا بلکه امید به بارداری دوم داشته باشم. بعد از چند ماه یهو قسمت شد در سن ۳۰ سالگی برای بار اول همراه دختر سه ساله و همسرم بریم کربلا. دل تو دلم نبود. تو رویاهام یه سفر خوشگل موشگل رو طراحی کرده بودم در حالی که سفر کربلا بدون سختی امکان نداره. پدر بزرگ همسرم همراه ما اومده بودن و درحالی که همسرم تمام وقت در حال رسیدگی به ایشون بودن، من تنهایی میرفتم حرم و برمیگشتم. فاطمه سادات تو اون سفر مریض بود و تب داشت و درحالی که خدارو شاهد میگیرم حتی ۱۰ دقیقه در طول کل سفر پیاده کنار من راه نمی اومد و مدام تو بغل من بود. طوری که کل کاروان منو میشناختن .میگفتن همونی که مدام یه بچه تو بغل داره.😅 چندبار بخاطر سختی های تنها رفتن به زیارت گریه کردم تو راه. یه بار التماس کردم به یه خانومی تو ماشین تردد زائر یکم جمع تر بشینه منم کنارش بشینم دیگه پیاده تا حرم نرم با بچه تو بغل، در کمال ناباوری پلاستیک خریدشو گذاشت کنارش رو صندلی و گفت جا نداریم☹️☹️ من تا خود حرم گریه کردم که این چه زیارتی شده که پر از سختی هست😭😭 اونجا تحت قبه از امام حسین علیه السلام خواستم یه حسین کوچولو به ما هم بده. رفتم حرم حضرت عباس علیه السلام و گفتم یه ابوالفضل کوچولو هم به ما بده. حتی اطراف حرم یه لباس سبز پسرونه هم خریدم به نیت پسر کوچولوی آینده مون🙈 برگشتیم ایران، عید نوروز ۹۵ هم گذشت دیدم چندماهیه بازم خبری نیست تازه از ماهیانه هم خبری نیست. رفتم تا یه سونو بدم ببینم اوضاع چطوره؟ رفتم و دکتر گفت سونو برای چیه؟ گفتم ببینم چرا منظم نمیشم؟ گفت چی؟منظم؟ خانم شما تو هفته ی ۱۹ بارداری هستی؟ چطور متوجه نشدی!؟ اینم صدای قلبش، دختر هم هست. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۰ من در حالی که دهانم از شدت تعجب باز مونده بود، فقط بلند شدم و گیج و متحیر تا خونه گریه میکردم. همینکه چرا پسر نیست؟ همینکه چطور من اصلا نفهمیدم! شوهرم برای عوض شدن حالم میگفت ناراحتی؟ اصلا مهم نیست هر چندتا دختر برام به دنیا بیاری، به همون تعداد باید پسر به دنیا بیاری.😂😂 خدا منو ببخشه. دختر نازم زهرا سادات آروم و ساکت داشت تو دلم رشد میکرد و اصلا نفهمیدم چطور به دنیا اومد. با تجربه ی بچه اولم اصلا نفهمیدم چطور بزرگ شد. بس که خوب و تو دل برو بود. شیرین و آروم و دوست داشتنی. من تو ماه دوم بارداری کربلا رفته بودم و خبر نداشتم و از خدا پسر میخواستم😂حالا دیگه دوتا دختر داشتیم. یکی از یکی گل تر. فاطمه سادات بسیار مستقل و باهوش و فهمیده بود. زهراسادات هم بسیار آروم. دوران خوش و راحتی زندگی ما همون موقع ها بود. لباسای فاطمه سادات رو خیلی خوب نگه داشته بودم، طوری که کاملا به درد زهرا سادات می‌خورد. تا همین الان که زهرا سادات ۶ سالشه، فقط یه جفت کفش خریدم براش و لباس هم تعداد کمی نیاز شده تا بخرم در کل بچه ی کم خرج خونه ی ماست😊 این بار گفتم بذار یکی دوسال دیگه خیلی دقیق بررسی میکنم و اونوقت برای پسردار شدن اقدام میکنم. زهی خیال باطل که دست خدا بالاتر از همه ی قدرت هاست. عید غدیر بود و همه میومدن خونه مون. دیدم یک هفته از دوره ام گذشته و خبری نیست، این‌بار دیگه معطل نکردم و سریع پیگیری کردم ولی یک‌درصد هم احتمال نمی‌دادم که خبری باشه چون خیلی مراقبت میکردم تا یکسال دیگه با برنامه ریزی اقدام کنیم. بی بی چک مثبت شد😳 و من فقط گریه میکردم. که زهرا سادات فقط ۹ ماهست و کوچیکه. من هنوز آماده بچه ی سوم نیستم. بریم سقط کنیم اصلا. زنگ زدیم دفتر حضرت‌ آقا. یه حاج آقایی که هنوزم صداش تو گوشمه گفت گناهه. شما، همسرتون و دکتر تو این گناه شریک هستید. اون بچه الان یه انسان محسوب میشه. رفتم سونو گفت هفته‌ ۸ هستی و قلب تشکیل شده و جنین سالمه تا اینجای کار. هفته‌ی ۱۲ رفتم برای غربالگری که دکتر متعجب گفت چرا نگفتی که دکترت برات بنویسه غربالگری دوقلویی؟ من در حالی که از شوک وارده دهنم خشک شده بود گفتم چی؟ دوقلوئه؟ شما هفته‌ی ۸ ندیدید که دوتا هستن؟ گفت نه ندیدیم شاید کوچولو بودن پشت هم قایم شده بودن😬😬 ولی همین قدر بگم که دوقلوهات همسان هستن و هم جنس یعنی امکان نداره یکی دختر یکی پسر باشه. حالا موندم خوشحال باشم یا ناراحت اولا خونواده من با بچه زیاد مخالف بودن و در ثانی هنوز بچه دومم خیلی کوچیک بود. قرار گذاشته بودیم که تا مشخص شدن جنسیت بچه به کسی چیزی نگیم. حالا چطوری بگیم دوقلو هستن🙈🙈 از مطب اومدم بیرون و زنگ زدم به شوهرم. حالا خندم بند نمی اومد. اتفاقات یکی بعد از دیگری برامون رقم می‌خورد و اصلا قابل باور نبود. شوهرم میگفت میخندی آره؟ بایدم بخندی. حالا اگر دختر باشن من چطور جهیزیه بدم😂😂 اربعین بود و طبق معمول هر سال کوله ی بابای بچه ها رو بستم که بره کربلا. تو کربلا شوهرمو ابو فاطمه صدا میکردن چون اسم بچه ی اولش فاطمه بود. هفته‌ ۱۷ زمانی که شوهرم داشت عمود هارو یکی یکی رد می‌کرد، بهش زنگ زدم که سلام به کسی نگو ولی خانم دکتر گفت توی سونو اینی که من میبینم دوتا پسره😍😍 بهش سپرده بودم فعلا به کسی چیزی نگو، چون پدرشوهرم اینا هم همراهش رفته بودن پیاده روی. تو تماس بعدی ازش پرسیدم که کسی نفهمیده که؟ گفت نه دیگه فقط بابام و کل رفقام و... تقریبا نصف عراق خبر دارن 😂😂 سختی بزرگ کردن سه قلو رو داشتیم. همزمان خوردیم به کرونا و هیچ کس نمی اومد کمک ما. زهراسادات یکسال و نیمه و دوقلوها تازه به دنیا اومده بودن. روزای اول روزی ۱۸ تا پوشک عوض میکردم🤪🤪🤪 همه مون کرونا گرفتیم از همه سخت تر شوهرم. هنوز کسی نمی‌دونست به این سرفه های مکرر میگن کرونا. ۶ نفری میرفتیم بیمارستان 😔😔 سختی زیاد بود ولی خوشحال بودیم که لایق اینهمه نعمت شدیم. ما به یمن قدم پسرا بعد از ۱۰ سال مستاجری، صاحب یه خونه ی خوب شدیم. ماشین مون رو هم عوض کردیم. ما دونفری با سختی ها جنگیدیم و کم نیاوردیم. هیچ وقت نگران خونه و ماشین و پول و این چیزا نبودیم واسه همین خیلی راحت‌تر با مشکلات کنار می اومدیم و برامون طاقت فرسا نبود. تحت هر شرایطی رو پای خودمون وایستادیم و انتظارمون رو از دیگران قطع کردیم. اینجوری احساس قدرت می‌کنیم. راضی هستیم شکر خدا من این بین مدتها درگیر سنگ کلیه و سنگ کیسه صفرا شدم اما با لطف خدا درمان شدم. خواستم بگم تو سختی ها رشد می‌کنیم، تجربه کسب می‌کنیم و بزرگ میشیم، اونوقت احساس اعتماد بنفس میکنیم و سعی می‌کنید بازم بلند شید و ادامه مسیر بدیم. برای ما دعا کنید تا بتونیم بچه هامونو اهل و ولایی بزرگ کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ دختر علامه طباطبایی: پدرم همیشه از گذشت و تحمل مادرم تمجید می کرد و می گفت که این زن یازده سال و نیم در «نجف» تحمل هر سختی را کرده است، ۸ بچه اش را پس از تولد از دست داده و دم نزده و در همه این مدت من مشغول درس خواندن بودم و خوبیها را به مادرم نسبت می دادند. ما هرگز بگو و مگو و اختلافی بین آن پدر و مادر ندیدیم. به قدری نسبت به هم مهربان و فداکار و با گذشت بودند که ما گمان می کردیم اینها هرگز با هم اختلافی ندارند (در صورتی که زندگی مشترک، به هر حال، بدون اختلاف نظر نیست) آنها واقعاً مانند دو دوست با هم بودند. وقتی مادرم مریض می شد، اصلاً اجازه نمی داد از بستر بلند شود و کاری انجام دهد. مادر من حدود ۱۷ سال پیش فوت کرده است، پیش از فوت حدود ۲۷ روز در بستر بیماری بود و در این مدت پدرم از کنار بستر ایشان لحظه ای بلند نشدند. تمام کارهایشان را تعطیل کردند و به مراقبت از مادرم پرداختند. فراق این همسر فداکار، علامه را سخت تحت تأثیر قرار داد و درباره او چنین گفت: «من برای مرگ همسرم گریه نمی کنم. گریه ام برای صفا و کدبانوگری و محبت های خانم است. در طول مدت زندگی هیچ گاه نشد خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد، یا کاری را ترک کند که بگویم کاش این عمل را انجام داده بود». کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارائه تسهیلات ازدواج و فرزندآوری به سربازی نرفته‌ها... سخنگوی شورای نگهبان: یکی از موانع بهره‌مندی از تسهیلات ازدواج و فرزندآوری انجام خدمت وظیفه بود که پس‌ از بررسی مصوبه طرح الحاق یک ماده به قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت در شورای نگهبان و عدم مغایرت با شرع و قانون اساسی، از این‌ پس افرادی که خدمت وظیفه ندارند هم می‌توانند از این تسهیلات استفاده کنند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
حساب و کتاب الهی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۱ ۱۵ ساله بودم که مادرم سکته کردن و خونه نشین شدن، اون موقع خواهرم ازدواج کرده بود و در یک شهر خیلی دور که فقط تعطیلات عید و تابستان میتونست بیاد دیدن ما و برادرم هم دانشجو شهر نزدیک ولی ماهی یکبار فقط میومد چند روزی خونه. روزهای خیلی سختی بود تا مادرم تونست یکم به زندگی برگرده و کم کم کارای شخصیش رو انجام بده. من خیلی زود بزرگ شدم و همه امور خونه رو انجام میدادم. اون زمان برام خواستگار میومد ولی سریع رد میشد که من هنوز بچه ام و اگر ازدواج کنم، کی میخواد مراقب مادرم باشه... سالها گذشت و من بعد تموم شدن درسم مشغول به کار شدم ولی دیگه هیچ خواستگاری نداشتم، برادرم هم ازدواج کرده بود و تنها بودم. خونه ما پایین شهر بود و حتی اگر کسی از من خوشش میومد بخاطر شرایط محل زندگی و مادرم اصلا جلو نمیومدن😔 همه همکارام و دوستام کم کم ازدواج کردن ولی هیچکس حاضر نبود دختر از پایین شهر بگیره تا اینکه سال ۹۵ وقتی خواهرم برای زایمان به خونه ما آمده بود از پاقدم به دنیا اومدن بچه ش خداروشکر یه خواستگار خوب و مذهبی پیدا شد. خانواده خیلی خوب با پسری مذهبی، اهل کار و همه چی تمام فکر میکردم وقتی بیان زندگی مارو ببینن منصرف میشن با دلی شکسته دعا میکردم و خداروشکر همسرم به شدت از من خوششون اومد و هیچ کدوم از مشکلات مادرم و فقر و پایین شهری بودن ما اهمیت ندادن😍 با ۱۴ سکه و شرایط خیلی آسان سال ۹۵ عقد کردیم اون موقع من ۲۵ ساله بودم و همسرم ۳۵ سال به خاطر دوران عقد سختی که داشتیم و پدرم خیلی منو اذیت میکرد و من نمیتونستم به همسرم چیزی بگم بعد ۶ ماه با اصرار من عروسی گرفتیم و نزدیک خونه مادرم جایی اجاره کردیم. پدرم هیچ جهیزیه ای بمن نداد با اینکه توان مالی داشتن من مجبور شدم هرچی کار کردم تو این سالها با کلی وام و قرض جهیزیه خریدم و خیلی آبرومند رفتیم خونه خودمون بدون اینکه همسرم متوجه بشن، من وقتی وارد زندگی مشترک شدم کلی قرض و بدهی داشتم😔 به لطف خدا کار میکردم هم پول قسط جهیزیه میدادم، هم به مادرم رسیدگی میکردم، همسرم هم در مورد حقوقم نمیپرسید و مشکلی با رفت و آمدم به خونه مادرم نداشتن و واقعا خدا کمکم میکرد همون موقع بخاطر اختلاف سنی و سن بیشتر همسرم دوست داشتم که بچه دار بشیم ولی من باید کار میکردم تا قسط جهیزیم تموم بشه از طرفی همسرم هم مخالف بودن که هنوز زوده حالا بذار ۱ سال بگذره تا اینکه تصمیم گرفتم برم دکتر و اقدامات قبل بارداری انجام بدم که همون اوایل مشخص شد من تنبلی تخمدان دارم و حتما باید دارو مصرف کنم برای بارداری به همسرم چیزی نگفتم و درمان شروع کردم که کم کم خداروشکر همسرم هم راضی شدن و من بعد ۱سال و ۳ماه باردار شدم😍 وقتی مجرد بودم خیلی دلم میخواست ازدواج کنم ولی هیچ خواستگاری نبود😔 اینقدر از دختر بودن خودم رنج کشیدم که از خدا میخواستم بمن دختر نده، انتظار برای خواستگار اومدن خیلی سخته😔 خدا پسرم رو سال ۹۸ در یک بارداری بسیار سخت با ویار شدید به ما هدیه داد، من در تمام این ۹ ماه کار میکردم که هم بتونم وامم رو تسویه کنم، هم مقداری لباس و سیسمونی برای بچه بخرم و باز هم پدرم از من پولشون دریغ کردن و گفته بودن خودش کار میکنه، بخره. خداروشکر باز هم خیلی آبرومند بدون اینکه کسی متوجه بشه همه چی خریدم. با تولد پسرم خیلی همه چی خوب شد، مادرم خیلی خوشحال بودن و من مرخصی بودم بیشتر خونه مادرم میرفتم بعد ۶ ماه که مرخصی زایمانم تموم شد، باید تصمیم میگرفتم که برم یا استعفا بدم. همسرم به شدت مخالف بود، خودمم دلم برای پسرم میسوخت چون هیچکس نبود ازش نگهداری کنه باید میذاشتم مهد و این خیلی منو ناراحت میکرد. از طرفی نگهداری از بچه و کارهای خونه که حالا ۲برابر شده بود با کارهای مادرم خیلی فشار روم بود. بلاخره تصمیم گرفتم با توکل بخدا انصراف بدم با پول سنوات این ۱۰ سال کار، همه قرض هام رو دادم و خداروشکر بدون هیچی بدهی، خانه دار شدم و وقت بیشتری برای پسرم و مادرم داشتم. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۱ پسرم ۸ ماهه بود که کرونا شروع شد، خیلی روزای سختی بود همون ۲ماه اول خانواده همسرم درگیر شدن و خاله شون بخاطر کرونا فوت کردن، خیلی میترسیدم که مادرم مبتلا نشن هنوز ۲ماه نگذشته بود که دختر عمه جوونم هم با کرونا فوت کردن... خیلی جو پر استرسی برام شروع شده بود، ترس از مبتلا شدن و از دست دادن عزیزانم، هنوز ۱ماه از فوت دختر عمه ام نگذشته بود که خواهرم سخت درگیر شدن و کار به بستری کشیده بود. خیلی نگرانشون بودم، در شهر غریب بچه هاش تنها بودن و من نمیتونستم بمونم، باید میرفتم کمک، از طرفی پسرم ۱ ساله بود و میترسیدم بریم اونجا مبتلا بشه و از طرفی مادرم تنها میشد. من باید بین نگهداری از پسرم مادرم و خواهرم انتخاب میکردم😐 خداروشکر همسرم خیلی منطقی برخورد کردن و بمن اجازه دادن باپسرم بریم شهرستان پیش خواهرم و من مادرم بخدا سپردم. اگر چندتا بچه بودیم یکی پیش مادرم میموند یکی میرفت پیش خواهرم... روزای سختی بود حال خواهرم خیلی بد بود و فقط میتونستم براش دعا کنم. خداروشکر بعد ۱۰ روز خواهرم مرخص شد خیلی ضعیف و ناتوان ولی خداروشکر زود توانشو بدست آورد و من بعد ۲۰ روز برگشتم به خونه... هنوز ۳ روز نگدشته بود از اومدنمون که حال من و همسرم بد شد و بعد تست مشخص شد که ماهم درگیر کرونا شدیم. روزای سختی بود، پسرمم درگیر شد، هیچکس نبود کمک حالمون باشه ولی به لطف خدا بعد ۳ هفته خوب شدیم. تو این مدت مادرم تنها بودن و فقط خدا نگهدارشون بود، همیشه میگفتم کاش ما چندتا بچه بودیم هر روز یکی میرفت کارهای مادرم انجام میداد، واقعا ۳تا بچه کافی نیست. بعد از اون مراقبت من بیشتر شد و جز خونه مادرم از ترس کرونا جایی نمیرفتمک، زمان گذشت و کم کم به عید نزدیک شدیم که متاسفانه با همه مراقبت هایی که کردیم مادرم درگیر کرونا شدن و بعد ۳ ماه تلاش خیلی زیاد، در ۲سالگی پسرم مارو ترک کردن و من یکباره تنهاترین آدم روی زمین شدم. خواهرم و برادرم رفتن شهر خودشون و منی که همیشه نصف وقتم خونه مادرم میگذشت جایی برای رفتن نداشتم. به شدت دچار افسردگی شدم، با همسرم به اختلاف خوردیم، روزهای سختی بود تا تونستم بعد ۸ ماه خودمو با کمک مشاور جمع کنم و تازه لباس مشکی از تنم در بیارم😔 بعد از مدتی تصمیم گرفتم بچه دار بشیم تا ورود یک عضو جدید کمی حالم بهتر کنه، مادرم روزهای آخر خیلی بمن میگفتن که دختر بیارم که همدمم باشه و تنها نباشم، با همسرم صحبت کردم و پذیرفت و من چون میدونستم مشکل دارم سریع درمان شروع کردم ولی این‌بار خیلی طول کشید. هر ماه قرص و دارو آمپول بیشتر برام مشکل درست میکرد، دچار کیست تخمدان شدم در طول درمان یک شب با درد شدید متوجه ترکیدن کیستم شدم، خیلی اذیت شدم تا بلاخره خدا لطفش شامل حالمون کرد و در ۴ سالگی پسرم باردار شدم. این‌بار با اینکه دلم از دختر بودن پر بود ولی از خدا دختر خواستم که همدم این تنهایی های بی مادری ام بشه ولی خدا بازم بهمون یک گل پسر دیگه داد. همون موقع ها بود که با کانال شما آشنا شدم. تجربه های دوستان خیلی دیدم به زندگی، دختر پسر بودن بچه و خیلی چیزا تغییر داد. من تصمیم گرفتم بعد پایان شیردهی پسرم دوباره اقدام کنم تا خدا یک دختر بهمون هدیه بده 😍 برای یک مادر دختر داشتن بهترین حس دنیاست، همدم روزهای سخت... وقتی یادم میاد تو بیمارستان کنار مادرم بودم، احساس تنهایی میکنم. دختر عصای دست پیری مادر میشه... ولی تو جامعه ما به اینکه دختر خوب و باحجاب و با ایمان باشه نگاه نمیکنن و حتما دنبال دختر پولدار و زیبا و باکلاس میگردن برای پسرشون و من از این انتظار اومدن خواستگار خیلی زجر کشیدم و همیشه دعا میکنم هیچ دختری مجرد نمونه... همه مون اطرافمون دخترهای خوب و با ایمان زیادی هست که متاسفانه سنشون بالا رفته و هنوز ازدواج نکردن، در حد توان مون کمک کنیم تا ان شاء الله بتونن ازدواج کنند. کاش روزی برسه دید جامعه ما تغییر کنه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما ✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد 👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🏴 لا یوم کیومک یا اباعبدالله ‍ کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانه‌اش می‌لرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینه‌ام. آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را می‌بخشی؟ این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟» برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمی‌شد. از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.» یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟» گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد می‌کرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قدم برمی‌داشت.» یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
زندگی خوب... به عمرم خانمی مثل ایشان ندیدم که اینقدر دغدغه همسرش را داشته باشد. می گفت: وقتی علامه در حال مطالعه است چای کمرنگ را به اتاق ایشان می برم و به علامه نگاه هم نمی کنم. چای را می گذارم و می آیم بیرون تا مبادا رشته افکارش پاره شود. روزی مهمان خانم بودم. لباس هایشان خیلی مندرس و کهنه شده بود و ایشان نیاز داشت که لباسی برای خودش بدوزد. زمانی که علامه بیرون می رفت به ایشان گفت، از درس که بر می گردید در راه برای من پارچه بخرید. علامه برای ایشان سه متر پارچه خرید. پارچه را که دیدم به نظرم پارچه خوبی نیامد و اساسا برای لباس مناسب نبود. به خانم گفتم که به نظر من این پارچه مناسب پیراهن نیست و حتما خود خانم هم فهمیدند که این پارچه، برای لباس مناسب نیست. همسر علامه با لبخند و با تأکید خاصی به من گفت که «این را "حاج آقا" خریده اند و آنچه را که حاج آقا بخرند حتما خوب است. چرا به درد پیراهن نمی خورد؟!» همان روز ایشان لباس ساده ای از آن پارچه دوختند و و بر تن کردند. این قدر ایشان به علامه با محبت و فداکاری برخورد می کردند و به خاطر محبتی که بین شان بود زندگی خوبی داشتند. 🔹روایت همسر شهید مطهری از همسر علامه طباطبایی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075