eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۷۰ ۶ ماه بود که بچه می خواستیم، اما خبری نبود. کلی گریه و زاری میکردم. شوهرم که دید خیلی حالم بده گفت اصلا قید بچه رو بزنیم. من بچه نمیخوام.من که میدونستم برای دلخوشی من میگه، ته دلم هنوزم ناراحت بودم. گفت ۳ ماه تابستون رو اصلا به بچه فکر نکن ما بچه نمیخوایم. هر وقت از تعطیلات تابستون برگشتیم قم روند درمان رو ادامه میدیم. یادمه روز قبل از رفتن به شهرستان رفتم حرم حضرت معصومه علیه السلام. کلی گریه کردم که تو آبروی منو بخر و منو دست خالی برنگردون. رفتم و سه ماه رو آزاد و رها گذروندم و از اونجایی که هیچ وقت دوره هام منظم نبود، به عقب افتادن شک نکردم و تمام روزه های ماه مبارک رو هم گرفتم. شهریور ماه بود دچار تکرر ادرار شدم. با خودم گفتم لابد کلیه هام دچار مشکل شده😅. روزای آخر شهریور، قبل از برگشتمون به قم، رفتم دکتر که لااقل برام یه سونو بنویسه ببینم چرا ۳ ماهه عقب افتاده و خبری نیست. حتی یک درصد هم به بچه فکر نمی‌کردم. دکتر که خانم خوش برخوردی بود شرح حال درمان منو شنید و گفت خب حالا قبل از اینکه بهت آمپول پروژسترون بدم تا منظم شی یه بی بی چک بزن اگر خبری نبود بعدش داروها رو استفاده کن. من در کمال تعجب یه استرسی اومد تو جونم که نکنه واقعا خبری باشه. یه دونه بی بی چک فقط برام مونده بود. رفتم خونه و از شانس من کسی نبود و در کمال تعجب دیدم مثبته. چشمام پر از اشک شده بود، تند تند پلک میزدم تا مطمئن شم دارم واقعیت رو میبینم. لحظات نابی بود اصلا در پوست خودم نمیگنجیدم، شاد ترین آدم روی زمین من بودم انگار. شوهرم اومد بهش نشون دادم عین قناری می‌پرید اینور اونور که بذار برم به همه بگم که ما بچه دار شدیم...😂😂 خیلی روزهای قشنگی بود خدا فاطمه سادات رو فروردین ۹۳ به ما داد و من از ته دل برای همه دعا کردم که طعم شیرین مادری رو بچشن. من بدون ائمه اطهار هیچی نداشتم و خدا به لطف عنایت این بزرگواران دامن منو سبز کرد. خب راستشو بخواید تجربه بزرگ کردن بچه ی اول برخلاف همه ی ساخته های ذهنی من خیلی سخت و مشکل بود. بی تجربگی من و زندگی دور از خانواده، باعث شده بود دچار افسردگی و اضطراب شدید بشم، طوری که کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. روزهای بسیار سختی رو پشت سر می‌گذاشتم. شاید یک سال طول کشید تا همه چیز برگشت به روال عادی قبل. بعد از دو سال و نیم کم کم تصمیم گرفتیم یه بچه ی دیگه هم دنیا بیاریم. این بار به خیال خودمون که حتما پسر بشه رفتیم دنبال طب سنتی. چند ماهی بود که پیشگیری نداشتیم و تحت درمان های سنتی بودم. اما متاسفانه بدنم به هیچ کدوم از درمانها جواب نمیداد ☹️ یعنی اصلا منظم نمی‌شدم تا بلکه امید به بارداری دوم داشته باشم. بعد از چند ماه یهو قسمت شد در سن ۳۰ سالگی برای بار اول همراه دختر سه ساله و همسرم بریم کربلا. دل تو دلم نبود. تو رویاهام یه سفر خوشگل موشگل رو طراحی کرده بودم در حالی که سفر کربلا بدون سختی امکان نداره. پدر بزرگ همسرم همراه ما اومده بودن و درحالی که همسرم تمام وقت در حال رسیدگی به ایشون بودن، من تنهایی میرفتم حرم و برمیگشتم. فاطمه سادات تو اون سفر مریض بود و تب داشت و درحالی که خدارو شاهد میگیرم حتی ۱۰ دقیقه در طول کل سفر پیاده کنار من راه نمی اومد و مدام تو بغل من بود. طوری که کل کاروان منو میشناختن .میگفتن همونی که مدام یه بچه تو بغل داره.😅 چندبار بخاطر سختی های تنها رفتن به زیارت گریه کردم تو راه. یه بار التماس کردم به یه خانومی تو ماشین تردد زائر یکم جمع تر بشینه منم کنارش بشینم دیگه پیاده تا حرم نرم با بچه تو بغل، در کمال ناباوری پلاستیک خریدشو گذاشت کنارش رو صندلی و گفت جا نداریم☹️☹️ من تا خود حرم گریه کردم که این چه زیارتی شده که پر از سختی هست😭😭 اونجا تحت قبه از امام حسین علیه السلام خواستم یه حسین کوچولو به ما هم بده. رفتم حرم حضرت عباس علیه السلام و گفتم یه ابوالفضل کوچولو هم به ما بده. حتی اطراف حرم یه لباس سبز پسرونه هم خریدم به نیت پسر کوچولوی آینده مون🙈 برگشتیم ایران، عید نوروز ۹۵ هم گذشت دیدم چندماهیه بازم خبری نیست تازه از ماهیانه هم خبری نیست. رفتم تا یه سونو بدم ببینم اوضاع چطوره؟ رفتم و دکتر گفت سونو برای چیه؟ گفتم ببینم چرا منظم نمیشم؟ گفت چی؟منظم؟ خانم شما تو هفته ی ۱۹ بارداری هستی؟ چطور متوجه نشدی!؟ اینم صدای قلبش، دختر هم هست. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۰ من در حالی که دهانم از شدت تعجب باز مونده بود، فقط بلند شدم و گیج و متحیر تا خونه گریه میکردم. همینکه چرا پسر نیست؟ همینکه چطور من اصلا نفهمیدم! شوهرم برای عوض شدن حالم میگفت ناراحتی؟ اصلا مهم نیست هر چندتا دختر برام به دنیا بیاری، به همون تعداد باید پسر به دنیا بیاری.😂😂 خدا منو ببخشه. دختر نازم زهرا سادات آروم و ساکت داشت تو دلم رشد میکرد و اصلا نفهمیدم چطور به دنیا اومد. با تجربه ی بچه اولم اصلا نفهمیدم چطور بزرگ شد. بس که خوب و تو دل برو بود. شیرین و آروم و دوست داشتنی. من تو ماه دوم بارداری کربلا رفته بودم و خبر نداشتم و از خدا پسر میخواستم😂حالا دیگه دوتا دختر داشتیم. یکی از یکی گل تر. فاطمه سادات بسیار مستقل و باهوش و فهمیده بود. زهراسادات هم بسیار آروم. دوران خوش و راحتی زندگی ما همون موقع ها بود. لباسای فاطمه سادات رو خیلی خوب نگه داشته بودم، طوری که کاملا به درد زهرا سادات می‌خورد. تا همین الان که زهرا سادات ۶ سالشه، فقط یه جفت کفش خریدم براش و لباس هم تعداد کمی نیاز شده تا بخرم در کل بچه ی کم خرج خونه ی ماست😊 این بار گفتم بذار یکی دوسال دیگه خیلی دقیق بررسی میکنم و اونوقت برای پسردار شدن اقدام میکنم. زهی خیال باطل که دست خدا بالاتر از همه ی قدرت هاست. عید غدیر بود و همه میومدن خونه مون. دیدم یک هفته از دوره ام گذشته و خبری نیست، این‌بار دیگه معطل نکردم و سریع پیگیری کردم ولی یک‌درصد هم احتمال نمی‌دادم که خبری باشه چون خیلی مراقبت میکردم تا یکسال دیگه با برنامه ریزی اقدام کنیم. بی بی چک مثبت شد😳 و من فقط گریه میکردم. که زهرا سادات فقط ۹ ماهست و کوچیکه. من هنوز آماده بچه ی سوم نیستم. بریم سقط کنیم اصلا. زنگ زدیم دفتر حضرت‌ آقا. یه حاج آقایی که هنوزم صداش تو گوشمه گفت گناهه. شما، همسرتون و دکتر تو این گناه شریک هستید. اون بچه الان یه انسان محسوب میشه. رفتم سونو گفت هفته‌ ۸ هستی و قلب تشکیل شده و جنین سالمه تا اینجای کار. هفته‌ی ۱۲ رفتم برای غربالگری که دکتر متعجب گفت چرا نگفتی که دکترت برات بنویسه غربالگری دوقلویی؟ من در حالی که از شوک وارده دهنم خشک شده بود گفتم چی؟ دوقلوئه؟ شما هفته‌ی ۸ ندیدید که دوتا هستن؟ گفت نه ندیدیم شاید کوچولو بودن پشت هم قایم شده بودن😬😬 ولی همین قدر بگم که دوقلوهات همسان هستن و هم جنس یعنی امکان نداره یکی دختر یکی پسر باشه. حالا موندم خوشحال باشم یا ناراحت اولا خونواده من با بچه زیاد مخالف بودن و در ثانی هنوز بچه دومم خیلی کوچیک بود. قرار گذاشته بودیم که تا مشخص شدن جنسیت بچه به کسی چیزی نگیم. حالا چطوری بگیم دوقلو هستن🙈🙈 از مطب اومدم بیرون و زنگ زدم به شوهرم. حالا خندم بند نمی اومد. اتفاقات یکی بعد از دیگری برامون رقم می‌خورد و اصلا قابل باور نبود. شوهرم میگفت میخندی آره؟ بایدم بخندی. حالا اگر دختر باشن من چطور جهیزیه بدم😂😂 اربعین بود و طبق معمول هر سال کوله ی بابای بچه ها رو بستم که بره کربلا. تو کربلا شوهرمو ابو فاطمه صدا میکردن چون اسم بچه ی اولش فاطمه بود. هفته‌ ۱۷ زمانی که شوهرم داشت عمود هارو یکی یکی رد می‌کرد، بهش زنگ زدم که سلام به کسی نگو ولی خانم دکتر گفت توی سونو اینی که من میبینم دوتا پسره😍😍 بهش سپرده بودم فعلا به کسی چیزی نگو، چون پدرشوهرم اینا هم همراهش رفته بودن پیاده روی. تو تماس بعدی ازش پرسیدم که کسی نفهمیده که؟ گفت نه دیگه فقط بابام و کل رفقام و... تقریبا نصف عراق خبر دارن 😂😂 سختی بزرگ کردن سه قلو رو داشتیم. همزمان خوردیم به کرونا و هیچ کس نمی اومد کمک ما. زهراسادات یکسال و نیمه و دوقلوها تازه به دنیا اومده بودن. روزای اول روزی ۱۸ تا پوشک عوض میکردم🤪🤪🤪 همه مون کرونا گرفتیم از همه سخت تر شوهرم. هنوز کسی نمی‌دونست به این سرفه های مکرر میگن کرونا. ۶ نفری میرفتیم بیمارستان 😔😔 سختی زیاد بود ولی خوشحال بودیم که لایق اینهمه نعمت شدیم. ما به یمن قدم پسرا بعد از ۱۰ سال مستاجری، صاحب یه خونه ی خوب شدیم. ماشین مون رو هم عوض کردیم. ما دونفری با سختی ها جنگیدیم و کم نیاوردیم. هیچ وقت نگران خونه و ماشین و پول و این چیزا نبودیم واسه همین خیلی راحت‌تر با مشکلات کنار می اومدیم و برامون طاقت فرسا نبود. تحت هر شرایطی رو پای خودمون وایستادیم و انتظارمون رو از دیگران قطع کردیم. اینجوری احساس قدرت می‌کنیم. راضی هستیم شکر خدا من این بین مدتها درگیر سنگ کلیه و سنگ کیسه صفرا شدم اما با لطف خدا درمان شدم. خواستم بگم تو سختی ها رشد می‌کنیم، تجربه کسب می‌کنیم و بزرگ میشیم، اونوقت احساس اعتماد بنفس میکنیم و سعی می‌کنید بازم بلند شید و ادامه مسیر بدیم. برای ما دعا کنید تا بتونیم بچه هامونو اهل و ولایی بزرگ کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۱ ۱۵ ساله بودم که مادرم سکته کردن و خونه نشین شدن، اون موقع خواهرم ازدواج کرده بود و در یک شهر خیلی دور که فقط تعطیلات عید و تابستان میتونست بیاد دیدن ما و برادرم هم دانشجو شهر نزدیک ولی ماهی یکبار فقط میومد چند روزی خونه. روزهای خیلی سختی بود تا مادرم تونست یکم به زندگی برگرده و کم کم کارای شخصیش رو انجام بده. من خیلی زود بزرگ شدم و همه امور خونه رو انجام میدادم. اون زمان برام خواستگار میومد ولی سریع رد میشد که من هنوز بچه ام و اگر ازدواج کنم، کی میخواد مراقب مادرم باشه... سالها گذشت و من بعد تموم شدن درسم مشغول به کار شدم ولی دیگه هیچ خواستگاری نداشتم، برادرم هم ازدواج کرده بود و تنها بودم. خونه ما پایین شهر بود و حتی اگر کسی از من خوشش میومد بخاطر شرایط محل زندگی و مادرم اصلا جلو نمیومدن😔 همه همکارام و دوستام کم کم ازدواج کردن ولی هیچکس حاضر نبود دختر از پایین شهر بگیره تا اینکه سال ۹۵ وقتی خواهرم برای زایمان به خونه ما آمده بود از پاقدم به دنیا اومدن بچه ش خداروشکر یه خواستگار خوب و مذهبی پیدا شد. خانواده خیلی خوب با پسری مذهبی، اهل کار و همه چی تمام فکر میکردم وقتی بیان زندگی مارو ببینن منصرف میشن با دلی شکسته دعا میکردم و خداروشکر همسرم به شدت از من خوششون اومد و هیچ کدوم از مشکلات مادرم و فقر و پایین شهری بودن ما اهمیت ندادن😍 با ۱۴ سکه و شرایط خیلی آسان سال ۹۵ عقد کردیم اون موقع من ۲۵ ساله بودم و همسرم ۳۵ سال به خاطر دوران عقد سختی که داشتیم و پدرم خیلی منو اذیت میکرد و من نمیتونستم به همسرم چیزی بگم بعد ۶ ماه با اصرار من عروسی گرفتیم و نزدیک خونه مادرم جایی اجاره کردیم. پدرم هیچ جهیزیه ای بمن نداد با اینکه توان مالی داشتن من مجبور شدم هرچی کار کردم تو این سالها با کلی وام و قرض جهیزیه خریدم و خیلی آبرومند رفتیم خونه خودمون بدون اینکه همسرم متوجه بشن، من وقتی وارد زندگی مشترک شدم کلی قرض و بدهی داشتم😔 به لطف خدا کار میکردم هم پول قسط جهیزیه میدادم، هم به مادرم رسیدگی میکردم، همسرم هم در مورد حقوقم نمیپرسید و مشکلی با رفت و آمدم به خونه مادرم نداشتن و واقعا خدا کمکم میکرد همون موقع بخاطر اختلاف سنی و سن بیشتر همسرم دوست داشتم که بچه دار بشیم ولی من باید کار میکردم تا قسط جهیزیم تموم بشه از طرفی همسرم هم مخالف بودن که هنوز زوده حالا بذار ۱ سال بگذره تا اینکه تصمیم گرفتم برم دکتر و اقدامات قبل بارداری انجام بدم که همون اوایل مشخص شد من تنبلی تخمدان دارم و حتما باید دارو مصرف کنم برای بارداری به همسرم چیزی نگفتم و درمان شروع کردم که کم کم خداروشکر همسرم هم راضی شدن و من بعد ۱سال و ۳ماه باردار شدم😍 وقتی مجرد بودم خیلی دلم میخواست ازدواج کنم ولی هیچ خواستگاری نبود😔 اینقدر از دختر بودن خودم رنج کشیدم که از خدا میخواستم بمن دختر نده، انتظار برای خواستگار اومدن خیلی سخته😔 خدا پسرم رو سال ۹۸ در یک بارداری بسیار سخت با ویار شدید به ما هدیه داد، من در تمام این ۹ ماه کار میکردم که هم بتونم وامم رو تسویه کنم، هم مقداری لباس و سیسمونی برای بچه بخرم و باز هم پدرم از من پولشون دریغ کردن و گفته بودن خودش کار میکنه، بخره. خداروشکر باز هم خیلی آبرومند بدون اینکه کسی متوجه بشه همه چی خریدم. با تولد پسرم خیلی همه چی خوب شد، مادرم خیلی خوشحال بودن و من مرخصی بودم بیشتر خونه مادرم میرفتم بعد ۶ ماه که مرخصی زایمانم تموم شد، باید تصمیم میگرفتم که برم یا استعفا بدم. همسرم به شدت مخالف بود، خودمم دلم برای پسرم میسوخت چون هیچکس نبود ازش نگهداری کنه باید میذاشتم مهد و این خیلی منو ناراحت میکرد. از طرفی نگهداری از بچه و کارهای خونه که حالا ۲برابر شده بود با کارهای مادرم خیلی فشار روم بود. بلاخره تصمیم گرفتم با توکل بخدا انصراف بدم با پول سنوات این ۱۰ سال کار، همه قرض هام رو دادم و خداروشکر بدون هیچی بدهی، خانه دار شدم و وقت بیشتری برای پسرم و مادرم داشتم. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۱ پسرم ۸ ماهه بود که کرونا شروع شد، خیلی روزای سختی بود همون ۲ماه اول خانواده همسرم درگیر شدن و خاله شون بخاطر کرونا فوت کردن، خیلی میترسیدم که مادرم مبتلا نشن هنوز ۲ماه نگذشته بود که دختر عمه جوونم هم با کرونا فوت کردن... خیلی جو پر استرسی برام شروع شده بود، ترس از مبتلا شدن و از دست دادن عزیزانم، هنوز ۱ماه از فوت دختر عمه ام نگذشته بود که خواهرم سخت درگیر شدن و کار به بستری کشیده بود. خیلی نگرانشون بودم، در شهر غریب بچه هاش تنها بودن و من نمیتونستم بمونم، باید میرفتم کمک، از طرفی پسرم ۱ ساله بود و میترسیدم بریم اونجا مبتلا بشه و از طرفی مادرم تنها میشد. من باید بین نگهداری از پسرم مادرم و خواهرم انتخاب میکردم😐 خداروشکر همسرم خیلی منطقی برخورد کردن و بمن اجازه دادن باپسرم بریم شهرستان پیش خواهرم و من مادرم بخدا سپردم. اگر چندتا بچه بودیم یکی پیش مادرم میموند یکی میرفت پیش خواهرم... روزای سختی بود حال خواهرم خیلی بد بود و فقط میتونستم براش دعا کنم. خداروشکر بعد ۱۰ روز خواهرم مرخص شد خیلی ضعیف و ناتوان ولی خداروشکر زود توانشو بدست آورد و من بعد ۲۰ روز برگشتم به خونه... هنوز ۳ روز نگدشته بود از اومدنمون که حال من و همسرم بد شد و بعد تست مشخص شد که ماهم درگیر کرونا شدیم. روزای سختی بود، پسرمم درگیر شد، هیچکس نبود کمک حالمون باشه ولی به لطف خدا بعد ۳ هفته خوب شدیم. تو این مدت مادرم تنها بودن و فقط خدا نگهدارشون بود، همیشه میگفتم کاش ما چندتا بچه بودیم هر روز یکی میرفت کارهای مادرم انجام میداد، واقعا ۳تا بچه کافی نیست. بعد از اون مراقبت من بیشتر شد و جز خونه مادرم از ترس کرونا جایی نمیرفتمک، زمان گذشت و کم کم به عید نزدیک شدیم که متاسفانه با همه مراقبت هایی که کردیم مادرم درگیر کرونا شدن و بعد ۳ ماه تلاش خیلی زیاد، در ۲سالگی پسرم مارو ترک کردن و من یکباره تنهاترین آدم روی زمین شدم. خواهرم و برادرم رفتن شهر خودشون و منی که همیشه نصف وقتم خونه مادرم میگذشت جایی برای رفتن نداشتم. به شدت دچار افسردگی شدم، با همسرم به اختلاف خوردیم، روزهای سختی بود تا تونستم بعد ۸ ماه خودمو با کمک مشاور جمع کنم و تازه لباس مشکی از تنم در بیارم😔 بعد از مدتی تصمیم گرفتم بچه دار بشیم تا ورود یک عضو جدید کمی حالم بهتر کنه، مادرم روزهای آخر خیلی بمن میگفتن که دختر بیارم که همدمم باشه و تنها نباشم، با همسرم صحبت کردم و پذیرفت و من چون میدونستم مشکل دارم سریع درمان شروع کردم ولی این‌بار خیلی طول کشید. هر ماه قرص و دارو آمپول بیشتر برام مشکل درست میکرد، دچار کیست تخمدان شدم در طول درمان یک شب با درد شدید متوجه ترکیدن کیستم شدم، خیلی اذیت شدم تا بلاخره خدا لطفش شامل حالمون کرد و در ۴ سالگی پسرم باردار شدم. این‌بار با اینکه دلم از دختر بودن پر بود ولی از خدا دختر خواستم که همدم این تنهایی های بی مادری ام بشه ولی خدا بازم بهمون یک گل پسر دیگه داد. همون موقع ها بود که با کانال شما آشنا شدم. تجربه های دوستان خیلی دیدم به زندگی، دختر پسر بودن بچه و خیلی چیزا تغییر داد. من تصمیم گرفتم بعد پایان شیردهی پسرم دوباره اقدام کنم تا خدا یک دختر بهمون هدیه بده 😍 برای یک مادر دختر داشتن بهترین حس دنیاست، همدم روزهای سخت... وقتی یادم میاد تو بیمارستان کنار مادرم بودم، احساس تنهایی میکنم. دختر عصای دست پیری مادر میشه... ولی تو جامعه ما به اینکه دختر خوب و باحجاب و با ایمان باشه نگاه نمیکنن و حتما دنبال دختر پولدار و زیبا و باکلاس میگردن برای پسرشون و من از این انتظار اومدن خواستگار خیلی زجر کشیدم و همیشه دعا میکنم هیچ دختری مجرد نمونه... همه مون اطرافمون دخترهای خوب و با ایمان زیادی هست که متاسفانه سنشون بالا رفته و هنوز ازدواج نکردن، در حد توان مون کمک کنیم تا ان شاء الله بتونن ازدواج کنند. کاش روزی برسه دید جامعه ما تغییر کنه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ ۷ تا خواهر و برادر بودیم، ۴ دختر و ۳ برادر، من فرزند ۵ بودم. بقیه ازدواج کرده بودند و من و یک خواهر و یک برادر مونده بودیم. از ۱۶ سالگی خواستگارانی میومدند و میرفتند یا پسند من و خانواده نبود یا اونها، از نظر طبقاتی و خانواده و فرهنگ. پدرم بیمار بودند و دوست داشتن من و خواهر برادر دیگم هم زودتر ازدواج کنیم و بریم سر خونه زندگی مون، همیشه از خدا میخواستم همسری مومن و با صداقت بهم عطا کن و همیشه سر نمازهام کلی مینشستم و با خدا خلوت میکردم، تا آرزوی پدرم برآورده بشه. گذشت و من ۲۳سالم شده بود، خیلی از دخترای فامیل و دوست همسایه که کوچک تر از من بودند ازدواج کرده بودند. خواهر کوچکم دانشجو بود، هروقت خواستگار میومد و به سرانجامی نمیرسید خیلی خوشحال بود و میگفت خواهش میکنم ازدواج نکن تا من درسم تموم بشه چون من کارهای خونه رو انجام میدادم و کمک پدرو مادرم بودم تا اون با خیال راحت درسشو بخونه ولی خوب هنوز قسمت نبود انگار. من به جلسه قرآن با خواهرانم میرفتم و خانومی بود اونجا، یک روز که خواهرم رو دیده بود ازشون خواسته بودند که با پدرو مادرم صحبت کنن و اجازه بدهند بیان خواستگاری برای برادرزاده شون، پدرم اجازه دادند ایشون و برادرزاده شون آمدند و قرار شد اگر همدیگرو پسندیدیم با پدر و برادر و حالا بزرگتر های داماد بیان (مادر خودشون چندسال پیش فوت شده بودند) یک شب آمدند و ما فقط همدیگر رو دیدیم و بعد خوردن چایی و چند دقیقه نشستن رفتند، پدرم که از آقا پسر خوششون اومده بود گفتند پسر بدی به نظر نمیرسید حالا ببینیم قسمت چی میشه، فردای اون روز تماس گرفتند و از خواهرم نظر منو پرسیده بودند و خواهرم گفتند که با یک نگاه و چند دقیقه که نمیشه نظر قطعی داد. قرار شد دوباره بیان و تا باهم صحبت کنیم و نظر قطعی رو بگیم و اومدند و چند دقیقه ای صحبت کردیم و مورد پسند خانواده ها قرار گرفتیم و بعد پدرم تحقیق کردند و خوب مشکلی نبود قرار برعقد گذاشتیم و تیر ۸۹ عقد کردیم. قرار بود یک سال عقد باشیم اما خانواده همسرم گفتند چه کاریه بیان زودتر مراسم بگیریم تا برن سر خونه زندگیشون، قرار بود به همسرم در مخارج کمک بشه و متاسفانه کمکی نشد، خیلی نگران بودم من از وقتی چشم باز کرده بودم خونه پدری و مالک و از قرض و قسط چیزی نمیدونستم، پدرم کارگر بودند اما خدارو شکر از پس مخارج بر میومدند و ما سختی تو خونه پدر نداشتیم. پدرم جهیزیه منو مهیا کردند و چون ایشون مریض بودند منم قبول کردم و دیگه آماده رفتن به خونه بخت شدم. یک خونه اجاره کرده بودیم که ۴ ماه نشده با صاحب خونه به مشکل خوردیم به خاطر سر و صداهای خیلی زیادشون، مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم. مقداری طلا داشتم که فروختم و روی مبلغ بیعانه گذاشتیم و یک خونه مستقل رهن کردیم. اوایل خیلی سخت بود همش قرض و قرض و قسط، همسرم وارد کار دیگه ای شدند که حقوقش ماهی ۲۷۰ هزار تومن بود. که مبلغ ۱۸۰ هزار تومن قسط پرداخت میکردیم مابقی هم خرج و خوراک و قبوض چیزی نمیموند. همسرم با یک مقدار پولی که برامون مونده بود، یک موتور گرفتند و با موتور مسافر کشی می کردند یک وقتهایی هم پیک موتوری بودن و من بیشتر وقتها صبح تا شب تنها. خونه رو که عوض کردیم سروصداها در اومد بچه دار بشید و ما با اون همه قرض و قسط، میگفتیم نه ۵ سال دیگه خیلی زوده اینقدر ترسوندنمون که شاید بعدها باردار نشید چه میدونید تا اینکه تصمیم گرفتیم ببینم اصلا باردار میشم یا نه و خدا خواست خیلی زود باردار شدم، خوب چون مادر شدن خیلی شیرینه من و همسرم خیلی خوشحال شدیم و از اونجایی که همسرم پسر دوست داشتن همیشه تو بارداری من میپرسیدند پسرم چه طوره خوبه😂 اما خوب خواست خدا چیز دیگه بود. خدا ما دختر داده بود. با اومدن دخترم خداروشکر درهای رحمت الهی به رومون باز شده بود، قسط ها خیلی خیلی کم شدند و تونستیم دوباره وام بگیریم خونه رو برا سال جدید با مبلغ بیشتر رهن کردیم و دخترم که یک ساله شد یک ماشین گرفتیم و خونه رو عوض کردیم. همسرم آژانس میرفت و من و دخترم روزهای خوبی رو داشتیم و البته من بارداری خیلی خیلی سخت و زایمان و مریض شدن بعد زایمان داشتم که دیگه گفتم بچه نمیخوام همین یکی بسه. بعد ۲ سال متاسفانه همسرم گرفتار رفقای بدی شد در آژانس، که متاسفانه باعث شد مشکلاتی در زندگی مون به وجود بیاد که من دیگ تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم بچه دار بشم، ۲ سال با سختی و گریه و مشکلات گذروندم تا اینک طی اتفاقاتی و لطف و عنایت خداوند و صحبت پدر همسرم و خانواده خودم، همسرم پی به اشتباهاتش برد و از من عذرخواهی کرد و خوب من که واقعا دوسش داشتم و دوست نداشتم زندگیم رو از دست بدم به شروع دوباره رضایت دادم. ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ خداروشکر همسرم فکرش شده بود خانواده و کار و از اونجایی که تو حرم امام رضا (ع) به من قول داده بود گذشته رو جبران کنه و تمام سعیش رو برا انجامش گذاشته بود، ما تونستیم بعد ۵ سال زندگی البته با گرفتن وام و فروختن ماشین و وسایل، یک خونه بخریم... و همسرم با خودش عهد کرده بود که اگر خونه خریدیم خداوند عنایت کنه و فرزند دیگری داشته باشیم که البته من از این نیتشون کاملا بی خبر بودم و ما خدا خواسته دوباره صاحب فرزند دوم شدیم. من وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم و حتی به سقط فکر کردم چون واقعا بارداری های خیلی بدی دارم و چون برای دخترم بعد زایمان خیلی سختی کشیدم تا حدی که افسردگی گرفته بودم دیگه هیچ وقت حتی به فرزند دوم فکر نمیکردم و خوب وقتی فهمیدم باردارم دیگه نتونستنم کاری کنم. ۳ ماه گذشت و من روز به روز حالم بدتر میشد و این قدری که گریه میکردم و از خدا صبر میخواستم تا کمکم کنه این دوره بگذره، فرزند دومم به دنیا آمد و ما چون برای خرید خانه قرض و قسط داشتیم اما با عنایت خدا قسط ها یکی پس از دیگری تموم میشد و من از لحاظ روحی برای مخارج و اقساط خوشحال بودم. فرزند دومم هم دختر شد همسرم چشم انتطار پسر بود ولی خوب به خواست خداوند راضی بود و من ک دیدم دخترم خوشحال که دیگه تنها نیست و یک خواهر داره پشمون که چرا زودتر بچهذدار نشدیم اما خوب خواست خدا این بود. دیگه حرفی از بچه سوم و حالا پسر و یا دختر نبود و من دیگه خوشحال که دوتا دختر دارم و باهم خوبند و همبازی و همسرمم راضی به رضای خداوند. دختر دومم ۶ ساله شد. ما خداروشکر یک ماشین خریدیم، وسایل خونه رو خریدیم و همسرم دیگه یک وقتایی که حوصله داشت با ماشین میرفت سرکار و گرنه همون کار خودش و صبح میرفت و بقیه روز خونه بود. دختر دومم رو ثبت نام کردم برای مدرسه و داشتم تو ذهنم برای خودم برنامه ریزی میکردم که دخترا میرن مدرسه، منم نصف روز بیکارم برم باشگاه، برم خونه مادرم، برم با خواهرم بیرون، دیگه نصف روزم آزادم، یکم به خودم بیشتر برسم😂اما از اونجایی که خواست خدا چیز دیگری بود من فرزند سوم رو باردار شده بودم و اطلاعی نداشتم و اگر میدیم کسایی که دوتا فرزند دارند مثلاً یک دختر ویک پسر و سومی رو هم باردارند، با خودم می گفتم آخه چرا؟! میخواین این همه بچه برای چی؟ چه حوصله ای دارند؟ من دوتا هستن، وقت هیچ کاری ندارم، همش بشور و بساب و رسیدگی به بچه ها، اما از حال خودم خبر نداشتم😊 چند روزی گذشت خبری از دوره ام نبود با اینکه همیشه چندروز تاخیری داشتم اما نگران شدم چرا ... و از اونجایی که حواسم خیلی خیلی جمع بود حتی یک درصد به بارداری فکر هم نکردم اما نگران بودم چرا چی شده🤔 چند روزی درگیر بودم با خودم و چیزی هم به همسرم نگفتم تا اینکه حالت تهوع هام شروع شد، اولش فکر میکردم خوب چون نگرانم اینجوری شدم و مرتب چایی نبات درست میکردم اما نه، روز به روز بیشتر و بیشتر، دیدم نمیشه دیگه، شک هام شروع شد. نکنه باردارم؟ بعد میگفتم نه بابا، مگه میشه! اما باز میگفتم آخه پس چرا این طوری شدم. دیدم نمیشه، رفتم دکتر و درخواست آزمایش دادم و ۳ روز بعد گفت بیا جواب و بگیر تو این ۳ روز دیگه حالم خیلی بد شده بود. روز جواب با همسرم رفتم و وقتی جوابو دکتر دید، گفت مبارکه شما باردارید و من 😟😳😭 بعد تعجب و ناراحتی گفتم نه من نمیخوام، من دیگه بچه نمیخوام، خانم دکتر یک دارویی بده من نمیخوام. که دکتر ناراحت شدند و گفتند مگر تو قاتلی؟ گفتم نه ولی من نمیخوام... حالم واقعا بد بود و درد زیادی هم داشتم، دکتر وقتی حالمو دید، گفت احتمالا خارج رحمی باشه، سریع برو بیمارستان تا سونو بگیرند تا مشخص بشه، با همسرم و دوتا دخترا مستقیم رفتیم بیمارستان اونجا وقتی رنگ صورتم رو دیدند که چه قد پریده و درد داشتم، سریع بستریم کردند. همسرم دخترا رو برده بود خونه و من در بخش زنان منتظر سونو، هر لحظه حالم بدتر میشد، با خودم میگفتم چرا چرا من الان اینجام من که دیگه بچه نمیخواستم مرتب پرستارو صدا میکردم بیاد منو ببره سونو و میگفتند باید صبر کنی... وقتی در بیمارستان کسانی رو دیدم که مجبور بودند سقط کنند از خودم ناراحت شده بودم که یعنی اگر بچه من مشکلی نداشته باشه اگر سونو بگه قلبش تشکیل شده، من چکار کنم یا اگر بگه خارج رحم و من و ببرند اتاق عمل... چند نفر از هم اتاقی هام که باردار نمیشدند و سقط مکرر بودند و یک خانومی که بعد از چند سال باردار نمی‌شده و یک دختر ۷ ماهه داشت و دومی رو باردار شده بود و چه قدر خوشحال بود ک دومی رو سریع باردار شده و هردو هم دختر بودن و من فقط به اینها نگاه میکردم و حرفاشونو میشنیدم و با خودم میگفتم خدا بهت لطف کرده اما تو میگی نمیخوای؟! ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ منو آماده کردن و سوار بر ویلچر بردند که برم قسمت سونوگرافی، انگار ترسیده بودم از سقط از کورتاژ نمیدونم یا دلم لرزیده بود که هم اتاقی ها چیا میگفتند، با خودم نذر کردم که برم سونو و برگردم و اگر خواست خداست مشکلی نباشه، عیب نداره دیگه خدا خودش خواسته، منم قبول میکنم که یک بار دیگه همه سختی های بارداری و زایمان و تحمل کنم فقط سالم باشه و مشکلی نباشه... با ترس و نگرانی وارد اتاق شدم و وقتی دکتر دید گفت ساک بارداری تشکیل شده و خارج رحم نیست و ۶ هفته و ۵ روزش و قلبش تشکیل شده شاید باورتون نشه اما انگار اولین باری بود که میشنیدم باردارم یک خوش حالی عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود و دروغ نگفته باشم گفتم شاید حالا این پسر شد و همسرمم خوشحال، دیگه خدا خودش خواسته... فرداش با نظر دکتر مرخص شدم وقتی برگشتم خونه همسرم که فهمیده بود دیگه مشکلی ندارم با بارداری چون خودش خیلی خیلی خوشحال بود به من گفت بهت نگفتم چون میدونستم اگر بدونی قبول نمیکنی برای فرزند سوم... خلاصه دیگه حالم خیلی بد شد طوری که هردو روز باید میرفتم زیر سرم و کلی آمپول تقویتی طوری که حتی یک قطره آب هم نمیتونستم بخورم روزها از دل ضعفه نمیدونستم چکار کنم، نای بلندشدن نداشتم و همسرم و دوتا دخترام کارا رو میکردند و من همش توی حیاط نه میتونستم بخوابم نه بشینم، خیلی خیلی سخت گذشت... ماه ۴ رفتم برای سونو، دکتر اول تمام اجزای قشنگشو بهم نشون داد روی مانیتور و من برای دوتادختر دیگم روی مانیتور ندیده بودم اما این خیلی خیلی ظریف بود دکتر با ذوق و شوق برام تعریف میکرد که دستای کوچولوشو ببین، پاهاشو ببین، همین طور تعریف میکرد و من با ویاری که داشتم نسبت به شوری و ترشی چون برای دخترام نداشتم یک جورایی یقین کرده بودم که پسره و همسرم سرکار منتظر که من زنگ بزنم و جنسیت بچه رو بهش بگم. همین طور که نگاه میکردم یک هو دکتر گفت خوب خانم چندتا بچه داری گفتم ۲ تا، گفت خوب میدونی این فرزندت چیه گفتم نه سونو ۱۲ هفته چیزی نگفت و منم نپرسیدم. گفتم عیب نداره من میگم چون کاملا مشخص شده، دختره و من😳 دکتر گفت بچه‌های دیگه ات چیه، گفتم دختر. گفت دوتاشون؟ گفتم بله و دکتر فهمید که کاملا از شنیدنش شوکه شدم دیگه چشمام پر از اشک شد، همش تصویر شوهرم جلو چشام بود. وای حالا چی بگم بهش؟ دکتر که فهمیده بود ناراحت شدم همین طور داشت از دخترم میگفت ولی من دیگه نمیشنیدم حرفاشو، گوش نمیکردم. همش تو ذهنم میگفتم مگه میشه من تمام حالت هام فرق میکرد با دوتا دخترم، آخه اونا بارداریشون کاملا شبیه بود اما این فرق داشت. هرکی میدید میگفت پسره اصلا شبیه به دختر دارا نشدی... نمیدونم چند دقیقه گذشت با صدای دکتر به خودم اومدم. گفت خانوم ...بلند بشید لطفا بیرون منتظر باشید تا جواب سونو حاضر بشه. چند دقیقه نشستم جواب و گرفتم و راهی خونه شدم. به همسرم زنگ نزدم. اومدم خونه دخترا گفتند مامان چیه چیزی نگفتم ... خیلی تو فکر بودم ساعت ۱۲ شد همسرم اومد. وای قلبم تند تند میزد که چه طوری بگم. با کلی ذوق و شوق اومد خونه با لبخند و خوشحالی گفت چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ چرا خودت تنها برگشتی؟ چیزی نگفتم. چایی آوردم. گفت خوب بگو دیگه چیه میخوای سوپرایزمون کنی؟ گفتم ... با من و من کردن گفتم دختره... همسرم گفت چرا اذیت میکنی؟ گفتم بخدا راست میگم دختره چرا باید اذیت کنم چیزی که دکتر گفت. دیگه چیزی نگفت، ناهار خورد و خوابید. منم کمی استراحت کردم. بعدازظهر بلند شدم که برای شام غذا درست کنم، همسرم که دید حالم خوب نیست، گفت نمیخواد، شام یک چیزی ساده میخوریم. گفتم نه میخوام برای بچه ها قورمه سبزی بذارم. خیلی وقته نتونستم درست کنم. رفتم تو آشپزخونه غذا رو گذاشتم. من همیشه قورمه سبزی رو تو آرام پز می ذارم. از اوایل ازدواج تا اون روز که میشد ۱۰ سال، غذا رو گذاشتم و چایی هم گذاشتم. دیدم همسرم حرفی نمیزنه انگار دیگه ذوقی نداشت برای حرف زدن و منم که اینو فهمیده بودم، ناراحت شدم. گفتم چی شده؟ تقصیر خودته که به من نگفتی، واقعا بچه میخواستی بلاخره علم پیشرفت کرده شاید با دارویی چیزی یا تحت نظر میشد یک پسر هم داشته باشیم حالا چرا ناراحتی؟ وقتی به من نمیگی همین میشه دیگه، بعد با ناراحتی گفتم من به خاطر تو دیگه قبول کردم این بارم سختی بارداری و زایمان و تحمل کنم حالا تو ناراحتی! بعد خدا منو ببخشه گفتم خوب حالا که دیگه مشخص شد دختره و تو هم دختر نمیخوای من مشکلی ندارم برو دارو بگیر بیا تو خونه سقط میکنم... ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ همسرم گفت این چه حرفیه؟! دیگه خواست خدا بوده، پسر و دختر هردو هدیه ای از طرف خداست، من دوست داشتم یک پسر داشته باشیم تا بتونه حامی خواهراش بشه. حالا عیب نداره ان شاءالله بچه بعدی😀 و من گفتم که وای خدا چه پررویی تو، من با این حالم بچه بعدی هم میخواد حتما اونم بیخبر😡 بلند شدم رفتم چایی بیارم و همین طور که چایی رو ریختم دخترا و همسرم داشتند تلویزیون تماشا میکردند و آرام پز هم روی شعله، نمیدونم نیم ساعت نشده بود که من دوباره حرف مو تکرار کردم. من حرفمو زدم اگر نمیخوای زودتر دارو بگیر این همه سقط کردند یکی هم ما، باز فردا همه میگن ۳ تا دختر داری، پسر نداری، تو این حرفها بودم، یک آن یک صدای مهیبی آمد درحد یک چشم بهم زدن من از جام بلند شدم یک نگاه به سمت گازو به سرعت فرار سمت درب خونه😂 نمیدونید با چه سرعتی من که در حالت عادی به زور بلند میشدم به خاطر دردهایی که داشتم، نفهمیدم چه طوری خودمو دم درب رسوندم که همسرم و دخترا با فرار من تازه متوجه شده بودند چه خبره و اونا بعد چند ثانیه بلند شدند و به طرف درب اومدند، خدا شاهده در حد چند ثانیه این اتفاق افتاد یعنی تا رسیدم دم درب از ترس تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم یعنی تا سر برگردونم سمت خونه که ببینم چی شده انگار از آسمون باران شیشه باریده بود تو خونه و زندگیم، آرام پز زده بود بالا و خورده بود تو هود و برگشته بود تو گاز که شیشه ای بود و صفحه ای تمام تمام تمام زندگی من در عرض چند ثانیه شده بود شیشه😱 این قد شدت پرش و پرتاب شیشه ها زیاد بود که شیشه ها توی اتاق خواب و زیر تخت بچه ها هم رفته بود. وای وقتی زندگیمو دیدم چی شده، موندم نمیتونستم حرف بزنم و درست در آرام پز جایی پرت شده بود که من نشسته بودم دقیق سر جای من و به محض بلند شدن و فرار کردن من، افتاده بود اونجا. در همون لحظه یاد حرفی که زده بودم افتادم و گفتم خدایا غلط کردم منو ببخش اگر خواست و اراده تو نبود، من و همسرم نمیتونستیم و حتی قادر نبودیم ذره ای از وجود این طفل پاک و معصوم و درست کنیم، همسرم که هاج و واج مونده بود که چی شده😂 یعنی نمیشد از سرجامون بلند بشیم و قدمی از قدم برداریم. همسرم سریع رفت و دمپایی از تو حیاط آورد و رفت گازو خاموش کرد، چشمتون روز بد نبینه لوبیا و گوشت رو از رو مبل ها، سبزی ها تو سقف آشپزخونه و پذیرایی نمیدونید تا ۳ روز با اون حال خرابم، شیشه جمع میکردم و دستمال میکشیدم و تا چند ماه بعد شیشه از این طرف و اون طرف پیدا میکردیم. توبه کردم و گفتم خدایا ببخش از این اشتباهم بگذر ولی خدا خودش میدونه اگر چیزی به دلم اومد یکی به خاطر همسرم که دوست داشت پسری داشته باشه و یکی هم به خاطر حرف مردم، که دختر دارند باید بشینن تا یه خواستگار پیدا بشه، اوه دختر دارند پسر ندارند نسلشونو ادامه بدند یا عصای دستشون باشه و... ناراحت بودم. با همه سختی ها گذشت و دختر کوچولوی ما بهمن به دنیا اومد و زایمان بهتری نسبت به قبلی ها داشتم و همسرم خیلی کمک حالم بود. خدارو شکر همسرم و دخترام خیلی خواهر کوچولوشونو دوست دارند و هر روز از دیدنش خدارو شکر میکنم و با بارداری من که ماهای آخر بودم، جاری ام که دوتا فرزند یک دختر و یک پسر ۱۵ ساله داشتند و همیشه میگفتند دیگه بچه نمیخوان، دوباره باردار شدند و یک دختر دیگه خدا عنایت کرده بهشون و بماند که بعضی ها هنوز نگاه سنگینی دارند وقتی میرم بیرون یا خونه اقوام ولی خوب خواست خدا بوده و این زیباتر از هرچیزه و با اتفاق افتادن اون حادثه مطمئن شدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته و ما تنها وسیله هستیم یک وقتایی میگفتم برای بارداری دومم کاش میرفتم دکتر حتما پسر میشد اما وقتی اینجا تجربه بعضی از دوستان رو خوندم که حتی با تحت نظر بودن، چیزی که خواستن نشده، مطمئن شدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و تنها خدا آگاه به همه چیزه... ان شااءلله خدا فرج آقا رو هرچه زودتر برسونه تا تمامی فرزندان سرزمینم زیر سایه لطف و مهربانی آقا زندگی کنن و خدا هم مارو به خاطر بعضی فکر ها به خاطر شرایط و حرف های دیگران ببخشه ... درسته در این چندسال درکنار شرایط سخت و فشار های زندگی ماهم خسته شدیم، کم آوردیم اما صبر کردیم. هیچ زندگی صفر تا صدش خوبی و خوشی نیست از ما هم نبوده ولی خداروشکر تونستیم کنار بیایم و ادامه بدیم. من هم خیلی وقتها گریه کردم و خیلی حرفها شنیدم ولی خوب تنها صبر کردن بود که تونست کمکمون کنه و اگر خواست خداوند در پسردار شدن من و همسرم می‌بود، حتما میشد اما مطمئنا خواست خدا این بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم. ان شاءالله دخترای منم بتوانند سربازی از سربازان آقا امام زمان بشوند با دعای همه شما عزیزان ☺️☺️☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۴ سال ۹۰ با همسرم آشنا شدیم و فروردین ۹۱ عقد کردیم. من ۱۹ سالم بود و همسرم ۲۷ ساله، چون ته تغاری خانواده بودم و زود هم ازدواج کردیم، قبلش هم محصل بودم از آشپزی خانه داری و...چیزی بلد نبودم، اما فقط میدونستم که علاقه شدیدی به بچه دارم. این شد که ۶ ماه پس از ازدواج اقدام به فرزند آوری کردیم، از خانواده دور بودم، شرایط کاری همسرم جوری بود شب ها شیفت بود، یا روزها از ۶ تا ۸ شب سرکار بود. همسرم خواهر نداشت خودم هم علاقه زیادی به دختر داشتم، اما حکمت خدا این بود که به ما یه گل پسر بده، دوران بارداری هم سپری شد و پسرم با سزارین بدنیا اومد یکسال و سه ماهه بود که خدا خواسته فهمیدم باردارم، بخاطر کوچکی پسرم پذیرش برام سخت بود، اما چاره‌ای نبود، دوران بارداری طی شد، ده روز پس از تولد دوسالگی پسرم، برادرش بدنیا اومد. شرایط سختی بود، ۱۱ روزش بود که اسباب کشی کردیم، بخاطر یه سری مسایل مجبور شدیم چند ماه بعد دوباره اسباب کشی کنیم. بدنیا اومدن فرزند جدید، اسباب کشی های پی در پی، از پوشک گرفتن اولی ... پس از گذشت دوسال و از شیر گرفتن فرزند دوم، متوجه شدم که مجدد خدا خواسته باردار شدم، این بار واقعا سخت بود برام، دوتا پسر پشت سرهم داشتم که مجدد باردار شدم. همسرم خوشحال بود اما من .... متاسفانه تصمیم گرفتم که سقطش کنم همسرم دوست نداشت که کوچولومون از بین بره، اما من رو هم اجبار نمی‌کرد، میخواست خودم تصمیم بگیرم به کسی چیزی نگفتم، رفتم از عطاری و...چیزهای که گرم بود گرفتم و خیلی زیاد مصرف کردم. خدا من رو ببخشه😔 اما خدا میخواست که این کوچولو بمونه برام. همسرم هم از این کار من توی دلش ناراضی بود و مشخص بود نارضایتیش، چاره ای نبود من هم بعد از گذشت چند روز دیگه تونستم بپذیرمش و از کارم پشیمان شدم. چند ماه گذشت و خطر زایمان زودرس بود. به نظر خودم چیزهایی که اولش خورده بودم باعث شده بود جای بچه شل بشه و به مشکل بخورم. بچه ای که اولش نمیخواستمش اما حالا تلاش می‌کردم که برام بمونه استراحت مطلق شدم با دوتا پسر بچه کوچک و شیطون... با توجه به اینکه بارداریم از نظر ویار با دوتا بارداری قبلی متفاوت بود، توی دلم خوشحال بودم که حتما دختره، اما لطف خدا شامل حالمون شد و این هم گل پسر شد. بخاطر مشکلاتی که برام پیش اومده بود(همگی بخاطر مصرف خودسرانه گرمی در اول بارداری😞) بچه ۳۴ هفته بدنیا اومد. خدارو شکر سالم بود از همه نظر، فقط خیلی کوچولو بود، ۲۳۰۰ بیشتر وزن نداشت. خدارو شکر با اینکه من ناشکری کرده بودم اما خدا به من سه تا گل پسر داده بود، الان که نگاه میکنم میبینم چقدر اختلاف سنی بچه ها مناسب هست. و چه لطفی خدا به ما کرد که پسرا پشت سرهم هستن. با هم بازی می‌کنن، هیچوقت حوصله شون سر نمیره، نیاز نیست برن توی کوچه و خونه همسایه و....چون همدیگه رو دارن که بازی کنن... اگر هم با هم دعوا کردن، یه برادر دیگه دارن که باهاش سرگرم بشن. خدارا هزاران بار شکرت اما این پایان ماجرا نبود، از اونجایی که حضرت آقا تأکید به فرزند آوری داشتن و علاقه من به بچه مخصوصا دختر هنوز توی وجودم بود، هم‌چنین همسرم هم عاشق فرزند زیاد بودن ما بعد از ۴ سالگی فرزند سوم تصمیم گرفتیم که باز هم بچه بیاریم، از اونجایی که همسرم دوست نداشتن توی کار خدا دخالت کنیم و فرزند با هر جنسیتی که داشته باشیم راضی بودن، اجازه اینکه برم دکتر برای تعیین جنسیت به من ندادند. بخاطر همین من تصمیم گرفتم یه سری کارهای کلی که برای تعیین فرزند توی اینترنت و...هست رو رعایت کنم حالا نتیجه هرچی شد خدارو شکر... پس شروع کردم به تحقیق و جستجو🧐 مثلاً مصرف کلسیم رو زیاد کردم، روز تخمک گذاری رو دقیق پیدا کردم، از سرکه استفاده کردم و.... بعد از دوماه باردار شدم، علایم بارداری با بارداری سوم مثل هم بودن، نمیشد حدس زد. چند ماه چشم انتظار بودیم تا نتیجه رو بفهمیم، توی ۱۸ هفته به صورت قطعی فهمیدیم که خداوند به ما هم دختری عطا کرده، بسیار خوشحال شدم. بعد از پایان ۹ ماه، دخترم با چهارمین سزارین بدنیا اومد(❤️) درسته که دوتا فرزند خدا خواسته دارم اما الان از همشون راضی هستم و شکر گذار خدا هستم که اینگونه سرنوشت ما را رقم زد. خدارو شکر که بچه‌ها پشت سرهم از یک جنس بودن بیشتر بدرد هم میخورن رزق مادی ومعنوی بچه ها الحمدلله بسیار خوب هست. طی این سال ها هم ماشین خریدیم ، هم خونه داریم، به کسی بدهکار نیستیم. مسافرت مون سرجاش هست و... البته ناگفته نماند که اگر خدا بهمون عنایت کنه دوست داریم بازهم فرزند بیاریم☺️☺️ وقتی به بچه ها نگاه میکنم از صمیم قلب برای خانم های که فرزند ندارن و چندین سال هست چشم انتظار هستند دعا می‌کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
چه نعمت بزرگی... «هر وقت به حضرت سجّاد عليه السلام بشارت مى‌دادند خداوند مولودى به تو عنايت فرموده است، اوّل مى‌پرسيد: مادرش سالم است‌؟ يا بچّه سالم است‌؟ وقتى مى‌گفتند: آرى، امام سر به سجده مى‌گذاشت و شكر مى‌كرد، پيش از آن‌كه بپرسد مولود پسر است يا دختر». چه نعمت بزرگى است سلامتى مادر، يا فرزند. 📚 عدل کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۸ من متولد ۷۶ هستم و در دوران مجردی دختر بسیار زودرنجی بودم. دوتا خواهر دارم که اختلاف سنیشون باهم ۱۱ ماهه و من بعد از ۶ سال به دنیا اومدم. با اینکه اختلاف سنی زیادی با خواهرهام نداشتم و چند سالی با هم بازی میکردیم اما رابطه دوتا خواهرهام به خاطر اختلاف سنی کمشون، خیلی بهتر بود و همیشه باهم صحبت میکردند. اونها بزرگ شدند و من دیگه همبازی نداشتم و همیشه احساس تنهایی میکردم و به مادرم میگفتم که برام بچه بیار، حتی همسایه ای هم نداشتیم که من باهاش بازی کنم و با وجود خواهرهام بازم احساس تنهایی رو داشتم. وقتی که ۱۳ سالم شد مادرم خدا خواسته باردار شد و همه فامیل متعجب که تو سن ۳۹ سالگی بچه میخوای چیکار، سه تا دختر داری خوبه. توی این سالها که مادرم سه تا دختر داشت یسری از فامیلها بهش توهین میکردن که تو دختر داری و پسر نداری. حالا هم مادرم باردار شده بود بعد از ۱۳ سال از آخرین بچه که من بودم. خالم میگفت سقطش کن ولی مادرم هیچوقت به سقط فکر نکرد. یه شب رفتم کنار مادرم خوابیدم و بهش گفتم که خودم برات نگهش میدارم، مامان سقطش نکنی ها، مادرمم ناراحت بود از حرفهای اطرافیان... موقع سونوگرافی شد و مشخص شد بچه پسره😊😍 و من برادر دار شدم. بماند که زن عموم گفت رفت سوزن زد تا بچش پسر بشه.😡 اون لحظه ای که برادرم دنیا اومد خیلی خوشحال بودم و به قول خودم عمل کردم همون قولی که به مادرم داده بودم که نگهش میدارم. بیشتر اوقات برادرم رو نگه می داشتم، فقط موقع شیر دادن مادرم نگه میداشت. چون مادرم شاغل بود و کارهای باغی رو انجام میداد. حتی من داداشم رو از شیر و پوشک گرفتم خیلی کمک حال مادرم بودم و مادرم هنوز که هنوزه اینو بهم میگه. من تو سن ۱۹ سالگی به صورت سنتی با همسرم ازدواج کردم اما بعد از ازدواج اختلافهای ما شروع شد. خیلی عقایدهامون متفاوت بود، انگار از یه دنیای دیگه بود. خیلی سخت بود. من انقدر قوی نبودم که بتونم تحمل کنم اما خدا کمکم کرد حتی نزدیک عروسی هم دعوا داشتیم و اختلاف، بلاخره عروسی کردیم و بعد عروسی، یک سال و خوردی من بچه نمیخواستم، چون خیلی قسط داشتیم و منم میگفتم سنم کمه و میخوام تفریح کنم اما وقتی اقدام کردیم چند ماهی طول کشید و من خیلی نگران بودم. یه روز موقع نماز سر سجاده بودم و به شوهرم گفتم میخوام نذر کنم اگه این ماه باردار شدم، یکی از النگوهام رو هر وقت که مشهد رفتیم بدم به امام رضا ع. باورم نمیشد همون ماه باردار شدم، باورم نمیشد دوبار بی‌بی چک زدم، به فاصله یه روز و هردو مثبت شد. بعدشم رفتم آزمایش اونم مثبت شد. خیلی خوشحال بودم از اینکه مادر شدم. متاسفانه اختلافات من و شوهرم پابرجا بود و همچنین دخالتهای خانواده شوهرم، بارداری پر استرسی داشتم. موقع غربالگری هم گفتن بچه مشکل داره و من خیلی ناراحت شدم که با آزمایش دوم گفتن که مشکلی نداره. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
چقدر تجربه ۸۱۸ زیبا و عبرت آموز بود دونکته میخواستم بگم. واقعا حرف این خواهرمون رو باید با طلا نوشت. اگر هر کسی از اول سعی کنه با احترام و ادب، حریم شخصی خودش رو برای دیگران مشخص کنه، دیگران دیگه به خودشون اجازه نمیدن با دخالت ها ی بیجا و انرژی منفی هاشون تلخی بندازن تو زندگی مون من تازه عروس بودم خیلی از اقوام مدام در مورد زندگی خصوصی من کنجکاوی میکردن و سوال میپرسیدن و من همون اول بهشون میگفتم این جزو خط قرمز های زندگی منه لطفا رعایت کنید... خواهرم منو سرزنش کرد که چرا اینقدر رک گفتی و من گفتم اگر همین اول رک و محترمانه متوجه نمیکردمشون، مجبور بودم حالا حالا ها به کنجکاویهاشون پاسخ بدم. الان بعد از ۱۸ سال زندگی، اقوام کاملا میدونن که چه حرفهایی رو باید بمن بزنن چه حرفهایی رو نباید و احترام خاصی در رفتارشون هست و این برای آرامش من لازم بود. نکته دوم در مورد با بچه بیرون رفتن هست، اینجا هم خواهرمون گل گفتن 👌🏻 من سه تا دختر دارم. همه بخصوص اونهایی که مثل من هستن، می‌دونن که تا حالا چه انرژی منفی هایی از اطراف دریافت کردم. اما همیشه با افتخااار همه جا با هر سه دخترم رفتم و اتفاقا انقدر در جمع به دخترهام بها میدم و احترام میگذارم و ابراز عشق میکنم که هم همه بدونن که دوتا کافی نیست😇 و هم بدونن که دختر و پسر هر دو نعمت الهی هستن و اینکه خدا هر چه برای هر کس مصلحت دونسته خودش زیباست و هم اینکه من با حضور دخترهام توی زندگیم عشششق میکنم. چون همه اونها هدیه های خاااص خدا هستن بمن.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۱ بنده متولد سال ۶۱ در تهران هستم. در سن ۱۸ سالگی در حالی‌که همه فکر میکردن من میتونم یه دانشجوی رشته پزشکی باشم برای ادامه تحصیلات حوزوی راهی شهرستان شدم و به تعبیر خودم هجرت کردم😊. چون ترک کردن مادر و پدر و ۴ خواهر و یک برادر برای من که همیشه پیششون بودم واقعاً سخت بود ولی هدفم برام روشن و مقدس بود. سال ۸۱ با معرفی دوستان با همسرم آشنا شدم و بعد از یکی دو جلسه صحبت و آشنایی بیشتر با ایشون ازدواج کردم. همسری که باز به گمان خودم هدیه ای بود که خدا به خاطر هجرتی که از خانواده کردم به من عطا کرد. ایشون همیشه خواهان پیشرفت من در زندگی بود؛ کمکم کرد تا تحصیلاتم رو تا کارشناسی ارشد ادامه بدم؛ برای نوشتن پایان نامه از هیچ کمکی دریغ نکرد، موافقت کرد که به کاری که علاقه دارم (تدریس) مشغول بشم؛ خودش با صبر و حوصله رانندگی رو یادم داد و گواهینامه گرفتم و... سال ۸۳ اولین فرزند ما یعنی اولین دخترمون به دنیا اومد. مادر همسرم با اینکه خودش ۶ تا پسر داشت ولی باز هم دوست داست نوه هاش هم پسر باشن😄 ولی خب مصلحت ما رو خداوند جور دیگری تشخیص داده بود و در سه بارداری اولم سه دختر به ما عطا کرد. راستش من سرِ دختر دوم و سومم وقتی میرفتم سونوگرافی دوست داشتم جنسیت جنینم پسر باشه و وقتی میفهمیدم دختر هست کمی ناراحت میشدم ولی همسرم همیشه دلداریم میداد و میگفت خدا صلاح ما رو بهتر میدونه یا ما ؟ سال ۹۳ برای بار چهارم باردار شدم. یکی از اساتیدم فرمودند روز اول محرم رو هم خودت و هم همسرت روزه بگیرید و نیت کنید که نام فرزندتون رو " حسین " بگذارید. ما این دستور العمل رو رعایت کردیم و روزی که برای تشخیص جنسیت جنین رفتم سونو و گفت جنین پسره هم خودم و هم همسرم خوشحال شدیم. سال ۹۴ اولین فرزند پسرم به جمع ما اضافه شد و بعد از اون در سال ۹۸ خداوند پسر دوممون رو بهمون عطا کرد. بدین ترتیب من در ۳۶ سالگی مادر ۵ فرزند بودم. ۳ دختر و دو پسر... همسرم غیر از شغل معلمی به کارهای دیگه هم مشغول بود. ولی خودش همیشه میگه روزی ای که خدا به ما میده از کار کردن من نیست از وجود بچه هامونه. یه اتفاق ناخوشایندی که در سال ۹۹ برای ما افتاد این بود که مادر همسرم و مادر خودم رو به فاصله ۲۰ روز از دست دادیم 😔 سال ۱۴۰۰ من در سن ۳۹ سالگی برای بار ششم باردار شدم. برامون غیرمنتظره بود. اطرافیان هم خیلی برخورد خوبی نداشتند. بماند که چه حرفهایی میشنیدیم ولی من همیشه قائل بودم که مادران ما بیشترین اجری که میبرن به خاطر فرزندآوری و فرزند پروَریشون خواهد بود. بله پرورش فرزند با مشکلات اقتصادی وجود داره و با مشکلات فرهنگی امروزه، خیلی کار سختیه و واقعاً جهاد فی سبیل الله هست. اولین بار که سونوگرافی رفتم، متوجه شدم که خداوند متعال دو تا فرشته کوچولو به ما هدیه کرده. همسرم از اینکه فهمید تو راهی مون دوقلو هست، خیلی خوشحال شد. در واقع به اراده الهی بیش از پیش یقین پیدا کرد. خلاصه در سال ۱۴۰۱ وقتی ۴۰ ساله بودم، دخترای خوشگل و نازنینم به دنیا اومدن و الان ۱ ساله هستند. به همسرم میگم سال ۹۹ دو تا فرشته از زندگی ما پر کشیدن به جاش خدا دو تا فرشته کوچولو نصیبمون کرد😊. زندگی ما در حال حاضر با ۷ فرزند سرشار از انرژی و نشاطه😍☺️ و اگر خدا فرزندان بیشتری رو هم بهمون عطا کنه شکرگزارش هستیم. بچه ها در کنار هم، محبت و کمک به همدیگر و مسئولیت پذیری رو یاد میگیرند. خیلی وقتها دختر ۱۰ ساله من خواهرهای دوقلوش رو نگهداری میکنه. باهاشون بازی میکنه. حتی حمام میبره و این مهارت رو داره که دوتاشون رو هم زمان می خوابونه 😅 یکیشون رو میگذاره روی پاش و دیگری رو توی بغلش با لالایی میخوابونه . دختر دومم در کارهای خونه فوق العاده کمک حالَمه. میخوام بگم اولاً ایمان داشته باشیم که خدا مصلحت ما رو بهتر میدونه و ثانیاً قرار گرفتن بچه ها در موقعیتهای این چنینی کمک میکنه کسب مهارت کنند برای زندگی آینده خودشون. خدای مهربون رو به خاطر فرزندان سالم و ان شاءالله صالح شاکرم. امیدوارم در تربیت نسل ظهور مورد عنایت اهل بیت علیهم السلام باشیم 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۸ سال ۸۹ به طور کاملا سنتی ازدواج کردم، خودم ۳ خواهر و ۳ برادر داشتم. همسرمم ۴ برادر و ۳ خواهر در کل به خاطر شرایط نتونستم درسمو ادامه بدم و یکی پس از دیگری ازدواج میکردیم و میرفتند سر خونه زندگی شون خوب به طبع نوبت من رسیده بود و من هم باید میرفتم اما زیاد اهل ازدواج و بچه و ...نبودم، دوست داشتم پیش پدرو مادرم باشم اما پدرو مادرم تمایل زیادی داشتند برای ازدواج من و خواهر برادر هام و خیلی راحت خواستگاری میرفتند برای برادرها و خواستگار می‌آمد برای دخترها من هم در یک مراسمی با عمه همسرم آشنا شدم و بعد هم خواستگاری و عقد و مراسم، یه مدت کوتاه عقد بودیم و با گرفتن وام ازدواج و مقداری پس انداز همسر و جهیزیه من مراسمی گرفته شد و با یک خانه مستاجری رهن و کرایه شروع کردیم، خوب اقساط وام برای گرفتن مراسم و وسیله که البته خیلی ساده برگزار شد و چون همسرم حقوقش خیلی کم بود اوایل سخت بود، چند ماه گذشت و صحبت آوردن بچه، از اونجایی که خودم اهل بچه نبودم و همسرمم به خاطر اقساط و مشکلات اقتصادی، راضی به آوردن بچه نبودیم. چند ماهی گذشت و حرف و حدیث ها شروع که حالا یکی بیارید یکی که خوبه ببینید اصلا بچه دار میشید، نکنه دیر بشه 🙄 این حرف ها باعث شد به فکر بیفتم خوب اونا تجربه شون بیشتر بود و من که اطلاع زیادی نداشتم از این مسایل با همسر جان صحبت کردم و با اینکه مخالف بودند اما قبول کردند. به خواست خدا خیلی زود باردار شدم و من که تمایل زیادی به بچه نداشتم نمیدونستم چه طوری جلوی اشکهام رو بگیرم انگار بعد چند سال انتظار داشتم میشنیدم که حامله ام و دارم مادر میشم 😅 نمیدونم ذوق و شوق وصف نشدنی بود که ان شاءالله منتظران فرزند به زودی زود این حس و حال رو با تمام وجودشون حس کنند، وقتی خبر رو به همسرم گفتم تعجب کرد که چه قد سریع 🤔 و خوش حال که خدارو شکر از این نظر مشکلی ندارند، آخه برادرشون چند سالی بود که ازدواج کرده بودند و بچه دار نشده بودند. کم کم ویار های خیلی خیلی سخت من شروع شد، خیلی سخت که همیشه به خاطر حالت تهوع های خیلی بدم قادر به خوردن چیزی نبودم و مرتب وزن کم میکردم، بعد از همه ی سختی ها دخترم به دنیا آمد و من و همسر جان خیلی خوش حال، دخترم ۵ سال شد که بهونه تنهایی می‌گرفت و هر مهمانی میرفتیم فقط کنار بچه کوچولو ها مینشست و دستشونو میگرفت و میبوسید و دلش میخواست با اونها بازی کنه خوب بعضی از مادرها این اجازه رو میدادند ولی بعضی ها خیلی رفتار مناسبی نداشتند و انگار بچه من با نوازش کردنش چیزی از بچه شون کم میشد در صورتی که دختر من خیلی خیلی آرام و مهربان و با ملاحظه با بچه کوچولو ها رفتار میکرد و این کار اونا منو ناراحت میکرد و وقتی بر میگشتیم خونه دخترم رو دعوا میکردم که مگه بچه ندیده هستی این همه عروسک داری با اینا بازی کن و با همسرم صحبت کرده بودیم دیگه بچه دار نشیم و ایشون هم پذیرفته بودند. بعد تولد دخترم خدارو شکر ماشین خریدیم و اقساط رو پرداختیم و یک وام گرفتیم و با فروش ماشین یک خونه خریدیم، همه چیز خوب بود که من فهمیدم خداخواسته باردار شدم. خوب اولش ناراحت شدم ولی بعد که به تنهایی دخترم فکر کردم و اون رفتار ها با اینکه شرایط برای سقط هم بود اما این کار رو نکردم و از اونجایی که همسرم دوست داشت یک پسر هم داشته باشیم و دخترم خیلی برادر کوچولو میخواست، گفتم اگر خدا بخواد یک پسر هم باشد که عالی و از اونجایی که برای دومی هم ویار های خیلی بدتر و اضافه شدن سردرد های شدید.....😔 در ماه ۴ بارداری و داشتن شرایط سخت گریه میکردم اما همسرم می‌گفت صبر کن میگذره وقتی ۵ ماهه شد برای سونو رفتم. که اونجا خانم دکتر گفت دختره و من با اینکه ویار سخت و حال خرابی داشتم ولی تمام کارها و آشپزی و کارهای دختر و همسرم رو خودم انجام میدادم و مادرم همیشه میگفت چه زمان دختر اولم و چه دومی که میدید خودم کارهامو انجام میدم و تند و فرز هستم میگفت پسره 😅 ولی خوب دختر بود، همسرم وقتی شنید یکم متعجب شد ولی خوب من خوشحال بودم چون دیگه دخترم یک همبازی داشت و خیلی خوب بود دخترا کلی با هم بازی میکردند، خوشحال بودند و من خیالم راحت میرفتم بیرون خونه مادرم و کلی کار انجام میدادم و بیشتر وقتها دختر اولم از خواهرش به خوبی مراقبت میکرد. گذشت دختر دومم شده بود ۸ سال و دختر اولم ۱۲ سال و هرکی از اقوام میدید میگفت خیلی خوب دوتا دختر داری باهم کنار میان. گذشت و من و همسر جان مصمم که دیگه فرزندی نمیخوایم اما باز زمزمه ها شروع شد که حالا که دوتا دختر دارید یک پسر هم بیارید برید دکتر حتما جواب میگیرید. ولی خدا میدونه من دیگه نمیخواستم و در کنار همسر و دخترا حالم خوب بود و اصلا به این که چرا پسر ندارم فکر نمیکردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۸ نمیدونم چی شد آیا این صحبت ها روی همسرم تاثیر داشت یا نه ...‌که طی اتفاقی یک روز که با همسرم بحثم شد سر موضوعی و به طور جدی از هم قهر کردیم و من که اصلا اهل گفتن به کسی نبودم این بحث ها رو،به برادر همسرم زنگ زدم و خواستم بیاد خونه مون و باهاش صحبت کنم، آخه پدرومادر همسرم فوت شده بودند و من به برادر بزرگترشون مثل پدر نگاه میکردم. همسرم قهر کرد و به خانه پدری در روستا رفت و تقریبا دو روز بعد برگشت. منم که حالم خیلی بد بودو نمیدونستم که باردار هستم و هورمونهای بارداری باعث شده من این قدر عصبانی بشم. تا حالا این جوری بینمون نشده بود کلی گریه کردم و برادرشون که تعجب کرده بودند از بحث ما، رفتند و گفتند با برادرش صحبت میکنه و من و دخترا تنها حالم بد بود، مرتب حالت تهوع داشتم و هر طور بود این ۲ روز مدارا کردم تا اینکه همسرم برگشت و ایشونم که خودشون خیلی ناراحت بود از این قضیه، برگشت و گفت رفتند سر خاک پدرو مادرشون و اون روز با صاحب کارشون بحث کردند و متوجه نبودند که چرا دارند این طوری با من رفتار میکنند و معذرت خواهی کردند. به همسرم گفتم حال خوبی ندارم، بهتره بریم دکتر، رفتم برام آزمایش نوشت و بعد گرفتن جواب گفت شما باردارید و من 🤯😳 به هیچ عنوان باورم نمیشد و خیلی خیلی متعجب و 😭اما همسر جان خیلی خیلی😀 و ذوق زده انگار فرزند اولشون هست اما من بسیار ناراحت به خاطر ویار های خیلی سخت و این بار هم بدتر از دوبار قبلی که دیگه کار به بستری و هر دو روز رفتن زیر سُرم و آمپول یک جورایی تغذیه ام فقط سرم بود. این بار هم مادرجان گفتند پسره😅 البته این بار من اصلا قادر به انجام کارهام نبودم و تمام کارها رو دختر ها و همسر جان متقبل شدند و من استراحت اما خیلی سخت میگذشت شبها تا صبح درد و روزها که دخترا مدرسه میرفتند و همسر جان سر کار تنها😔 و این بار هم در ۵ ماهگی فهمیدم دختره و من ناراحت اما همسر جان همچنان دلداری و من هم سرزنش که چرا خداوند به ما پسر نمیده هرچند که از چشم همسر جان میدونستم و میگفتم هرگز نمیبخشمت که به من و این بچه ظلم کردی و چون به من قول داده بود بچه نمیخواهیم و من هم خاطر جمع دیگه دنبال پیشگیری نبودم و بعدها به من گفت اگر بهت میگفتم میدونستم قبول نمیکنی😳 خوب اوایل ناراحت بودم نه اینکه چون دختر دارم نه، چون نگاه ها سخت شده بود به خصوص اگر می فهمیدند دختره، یک جوری نگاه میکردند حتی برادر خودم که همزمان من و خانومش باردار بودیم، ایشون یک دختر داشتند وقتی فهمیده بودند دومی پسره، وقتی من زایمان کردم زنگ زدند گفتند پسر آوردن که کار هرکسی نیست، یک اصولی داره و ... خیلی دلم شکست و حتی الان که دخترم دنیا آمده هنوز برای دیدنش نیامدند😔هرچند خودم افسردگی بعد زایمان به خاطر تنهایی های بارداری و زایمانم گرفتم اما همسرم و دخترا خیلی دخمل کوچولوم رو دوست دارند و حتی شبی که دخترم دنیا آمد ، میلاد بود و از طرف حرم امام رضا خادمین خانوم برای عیادت آمده بودند و هدیه های متبرک هم هدیه میدادند، تنها بودم اما همسرم و دخترا کنارم بودند بعد زایمانم هم تنها بودم کسی از فامیل نیومد و همسرم و دخترا کمک حالم شدند و خدارو شکر این بار زودتر روپا شدم و تونستم از پس کارام بربیام ☺ الان وقتی تو کانال خانم هایی که فرزند دختر دارند، داستان زندگی شونو میخونم خیلی خوشحال میشم که چه رو حیه ای دارند و چه زیبا در مورد دختران شون مینویسن، یک زمان هایی میگم حتما خواست خدا این بوده و منم راضی به رضای خدا، هرچی بخواد همون میشه با اینکه بعد از دختر اولم، خیلی ها گفتند برو دکتر تا یک دختر داری، پسر هم داشته باشی ولی دلم راضی نمیشد و میگفتم خدایی که میتونه دختر بده مطمئنا پسر هم میده نمیدونم من الان ۳۴ سالمه آیا روزی دوباره باردار میشم یا نه؟ هرچند که همسر جان روز به روز علاقه مند تر میشه و میگه هر وقت خدا بخواد خودشون میاد😂 اما یک وقتایی میگم نکنه خودم فرصت ها رو از خودم گرفتم شاید می رفتم دکتر این طوری نمیشد ولی باز میگم خدایا منو ببخش چون این قد قادر و توانا هستی که اگر بخواست خودت باشه هر چیزی در هر زمانی ممکن میشه. وقتی خانوم هایی مینویسن چندبار سقط داشتند، ناراحت میشم و میگم چه سختی هایی کشیدند و میگم خدایا شکرت، راضی ام ب رضای خودت و از خدا میخوام تربیت دختران من رو به دست بی بی دوعالم بانو و مادرمون خانم فاطمه زهرا بسپاره تا بتونن رهرو و کنیز خانم فاطمه زهرا باشه و دیگه نمیگم بچه نمیخوام یا میخوام چون احساس میکنم صفر تا صد کار دست خداست چه من بخوام چه نخوام. ان شاءالله دامن همه عزیزان منتظر سبز بشه و حس زیبای مادرشدن رو بچشند التماس دعا برای عاقبت بخیری تمام دختران و پسران سرزمینم و همچنین دختران من😊 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌مرد افغان، چهار تا زن گرفته، به این امید که دختر دار بشه اما الان ۶۰ تا پسر داره 😅😅 ✨ لِّلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یخَلُقُ مَا یَشَاءُ یهَبُ لِمَن یَشَاءُ إِنَثًا وَ یَهَبُ لِمَن یَشَاءُ الذُّکُورَ * أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْرَانًا وَ إِنَثًا وَ یجَعَلُ مَن یَشَاءُ عَقِیمًا إِنَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ» شوری، آیات ۴۹-۵۰ ✨«مالکیّت و حاکمیّت آسمان‌ها و زمین از آن خدا است هر چه را بخواهد می‌آفریند به هر کس اراده کند دختر می‌بخشد و به هر کس بخواهد پسر یا [اگر بخواهد] پسر و دختر -هر دو- را براى آنان جمع می‌کند و هر کس را بخواهد عقیم می‌گذارد؛ زیرا او دانا و قادر است» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌حرف زیاده، شنونده باید عاقل باشه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۱ در سن ۱۷ سالگی با همسرم که تو یه شهر دیگه ساکن بودن، به واسطه یکی از دوستان آشنا شدم. بعد از تحقیق، عقد کردیم و ۹ماه بعد از عقدمون، با پس انداز کم، وام و قرض تونستیم عروسی کنیم. زندگی مون رو تو یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم شروع کردیم، بعد از عروسی کلا کادوهای عروسی رو دادیم جای قرض، بدهی... من شبانه روز همه ش تو خونه بودم، همسرمم یا سرِ کار بود. هر وقت هم کارش تعطیل بود فقط موقع غذا خوردن می اومد خونه غذاش رو می‌خورد، می‌رفت گشت و گذار با دوستاش هر وقتم من زنگ میزدم یا جواب نمی‌داد گوشیش رو یا بهم دروغ میگفت که کجا رفته، وقتی می اومد خونه که ازش میپرسیدم کجا بودی ناراحت میشد، قهر می‌کرد. تنها سرگرمی من کارهای منزل بود، حوصله ام خیلی سر می‌رفت، دوست داشتم زودی بچه دار بشم، خداروشکر ۲ماه بعد عروسی فهمیدم که باردارم خیلی خوشحال شدم وقتی ۵ماه شدم، رفتم سونو گفتن دختره، وقتی به همسرم گفتم بچه دختره خیلی ناراحت شدن گفتن اشتباه شده، وقتی رسیدیم منزل مادرشوهرم زودی در رو باز کرد پرسید بچه چی بود؟ وقتی من گفتم دختره، ناراحت شد، هیچی نگفت. خیلی بدجور نگام کرد و رفت. خلاصه هنوز ویار داشتم خیلی حالم بد بود ولی متاسفانه همه ی کارهای منزل برعهده من بود، وقتی به تاریخ زایمان که تو تقویم دورش خط کشیده بودم نگاه میکردم تنها ناراحتی ها و غصه ها از یادم میرفت، وقتی ۸ماهه شدم، مادرم سیسمونی خریدن، حقوق همسرم یه خورده اضافه شد برای اینکه اون خرج رفیق بازی هاش نکنه، گفتم ما وسایل زندگی هیچی نداریم الآنم حقوقت که اضافه شده، میریم وسایل برقی که بیشتر لازم داریم قسطی میاریم اولش قبول نکرد ولی با اصرار زیاد من موافقت کرد، هرچند همیشه به خاطر جهیزیه کمی که دارم همیشه از طرف خانواده همسرم حرف های نیش دار زیادی شنیدم. بالاخره روز زایمان رسید دردهام کم کم داشت شروع میشد که همسرم رفتن مادرم رو آوردن تا با همدیگه بریم بیمارستان، تو راه که داشتیم میرفتیم بیمارستان یکی از دوستای همسرم بهش زنگ زد ما رو دم بیمارستان رسوند و رفت پیش دوستاش... گل دخترم که به دنیا اومد، پا قدمش خوب بود، تونستیم ماشین بخریم، وسایل زندگی از همه چی خریدم، دخترم۲ ساله شد و ما هنوز تو خونه پدرشوهرم زندگی میکردیم و به من خیلی خیلی سخت میگذشت، تا اینکه یه وام با درصد کم گرفتیم و تونستیم ویه خونه نقلی کوچک بخریم. وقتی رفتیم خونه خودمون به همسرم گفتم من دیگه بچه میخوام، اما همسرم موافقت نکردن تا ماه ها اصرار میکردم تا اینکه همسرم راضی شد ولی بشرط اینکه بریم پیش دکتر تعیین جنسیت، منم قبول کردم(برای جنسیت پسر چون خانواده همسرم خیلی پسر دوست بودن همه نوه هاشون پسر بود فقط من دختر داشتم). تا اینکه ما رفتیم پیش دکتر گفتن مشکلی ندارید، هرچی لازم بود برای تعیین جنسیت به ما گفتن، بعد از ۴ماه اقدام کردیم، خیلی ذوق داشتیم که ما برنامه رو دقیق رعایت کردیم، اما وقتی رفتم سونو، گفتن دختره دنیا تو سرمون خراب شد، خیلی ناراحت بودیم. همسرم گفتن تا کسی نمیدونه که حامله هستی، باید سقطش کنی، دختر داریم، ولی من از خدا ترسیدم و قبول نکردم، هرکاری کرد، قبول نکردم گفتم اگه طلاقم بدی، من بچه مو سقط نمیکنم، تو کار خدا نمیشه دخالت کرد. روزها گذشت، وقتی بقیه فهمیدن که من حامله هستم، دوباره دختر دارم، خیلی بهم زخم زبون زدن، جاری هام خیلی مسخرم کردن، مادرشوهرم مدام حرف های نیش دار به من و همسرم میزدن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۱ من تا حدودی میتونستم تحمل کنم اما همسرم مرد بود اینکه تو جمع مسخرش کنن، بهش برمی‌خورد، غرورش میشکست. دخترم که به دنیا اومد خیلی زیبا بود😍جوری که همه ی آدم هایی که زخم زبون می‌زدن، طاقت دوریش رو نداشتن... تا اینکه دخترم ۳ ساله شد، دختر بزرگم می‌گفت من آبجی دارم، داداشم میخوام، مدام بهانه می‌گرفت که من داداش میخوام تا اینکه همسرم دوباره آدرس یه دکتر خوب، طب سنتی پیدا کردن که دوباره بریم دکتر تا بچه بعدی مون بشه پسر ( اماهمسرم گفتن این سری برنامه رو ۷ماه ادامه میدیم،شاید نتیجه بده ) بعد از ۷ماه چشم انتظاری ما رفتیم آزمایشگاه، تست بارداریم مثبت شد بازم به کسی چیزی نگفتیم که من باردارم تا جنسیت تعیین بشه. خلاصه ۱۴ هفته شدم، همسرم گفتن بریم سونو تا ببینیم جنسیتش چیه؟ وقتی رفتم تو اتاق سونو خیلی خیلی استرس داشتم وقتی جنسیت پرسیدم گفتن دختره😔 داشتم سکته میکردم، مدام چهره دخترم که گریه میکرد، می‌گفت همه داداش دارن من ندارم، حرف های نیش داری که سر دختر دومم میزدن همسرم تو جمع بغض گلوش رو می‌گرفت، چیزی نمیگفت، اشکم سرازیر میشد، وقتی به همسرم گفتم دختره خیلی ناراحت شد، گفت فقط باید سقطش کنی این دفعه دیگه به حرفت گوش نمیدم دیگه تحمل ندارم که حرف های نیش دار بشنوم، غرورم رو خورد کنن. خیلی التماس کردم که اینکارو نکن حداقل چند وقت دیگه صبر کن شاید اشتباه شده باشه، اونم گفت فقط ۲ هفته دیگه صبر میکنم. بعد دوهفته رفتم سونو بازم گفتن دختره، همون روز همسرم (گفتن دیگه اصلا و هیچ وقت اسم بچه نیار) دارو گرفتن زیر نظر یه ماما به سختی بچه سقط شد😔😔 این شد بدترین و عذاب آورترین تجربه زندگیم😔😔😔 خدا ما رو ببخشه، حالا یه ساله که از این ماجرا میگذره من موندم و عذاب وجدانی که هر لحظه با من هست. خیلی وقت نیست که با کانال خوب شما آشنا شدم، همش با خودم میگم ای کاش زودتر آشنا میشدم شاید از این طریق می‌تونستم جلو سقط بچه مو بگیرم. به همین دلیل خواستم تجربه مو با کانال خوبه شما در میان بگذارم. که دیگه کسی اشتباه عذاب آور ما رو تکرار نکنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
معرفی کتاب... 📚آسمانی نشان،آسمانی بمان 📚دختران آسمانی و سفیران مهربانی 📚من دیگر ما کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۱ تک دختر خانواده، بعد از کلی خوب و بد کردن خواستگاران، بلاخره جواب مثبت داد و همه چیز خیلی سریع پیش رفت... ۳ ماه عقد بودیم و بعدم عروسی کردیم تموم انتظاراتی که از ازدواج داری، چند ماه اول دود میشه و میره هوا...😒🌪 تفاوت ها، خودشون رو نشون میدن و این شما هستی که باید بتونی کنار بیای تا بشه تفاهم! با تموم اختلافاتی که داشتیم،۲ماه بعد از ازدواج باردار شدم. مادرشوهرم خیلی دوست داشت که زود باردار بشم و هرجا میرفتیم میگفت واسه عروسم دعا کنید😑 با اینکه فقط یکی دوماه از عروسی مون گذشته بود. یکی از دلایلی که باردار شدم، ایشون بود واقعا صحبت ها و رفتاراشون اذیتم میکرد و یه باور بهم داده بود که نکنه واقعا دیر شده و من باردار نشم!🥺 استرس حرفای مادرشوهر، کار خودش رو کرد و من باردار شدم اونم یه دختر😍 قبل از اینکه جنسیت مشخص بشه، هرکاری که میکردم حتی راه که میرفتم مادرشوهرم میگفت پسره ان شالله خلاصه ما جواب سونو رو گفتیم و یکم منقلب شدن ولی به روی ما نیاوردن🥴ولی کاملا مشخص بود منتظر پسر بودن و ما نتونستیم رسالت مون رو کامل انجام بدیم. مهم خودم بودم، واقعیتش نمیدونم همسرمم خوشحال بود یا واسه دل من میگفت خوشحالم که دختره، برعکس من که عاشق دنیای صورتی بودم که توی وجودم بود😍💕 ۴ماه ویار داشتم، صبح به صبح، شب تا صبح، از دندون درد و پا درد تا بدخلقی هام، از افسردگی تا زود رنجیام🥲 گذشت و تموم دنیام شده بود دخترم با جون و دل سیسمونی خریدم، با عشق اتاق چیدم، با تموم وجودم تک تک لباساش رو بو کردم، هر روزی که میگذشت یه خط میکشیدم روی جدول، مهم خودم بودم که عاشقش بودم. وارد ۳۸ هفته شدم. نوبت دکتر داشتم، طبق معمول رفتم داخل و منشی فشار و وزن گرفت و صدای ضربان قلب جنین... گفت منتظر باش تا دکتر بیاد و خودشون صدا رو بذارن، دکتر اومد و گشت و گشت و گشت، اما قلب جنین نبود🥺 یعنی قلب جنین بود ولی نمیزد، ساعت ها بود که نمیزد😢😭 مگه میشه، مگه ممکنه!؟دکتر خیلی راحت گفت خب جنین هم که از بین رفته!!!!!! جنین از بین رفته؟؟؟؟؟ دخترم از بین رفته؟؟؟؟؟ مگه مرغه که اینقدر وقیحانه و راحت بدون ذره ای تاسف، میگی از بین رفته؟؟؟؟؟ من اومدم نامه بستری زایمان بگیرم، من اومدم برم دخترمو دنیا بیارم، من....من.....من....😭 فقط خدا میدونه چی گذشت و چطور گذشت... فقط خدا میدونه که شاید رفتن دخترم، بخاطر ناشکری های خانواده شوهرم بود که گریبان گیر این طفل معصوم شد، فرشته ی نازم، جاش توی آسمون ها بود، روی زمین لیاقتش رو نداشتیم. ریحانه زهرا قسمت من نشد و رفت...😔 همسرم و مادرم رفتن و پاره تنم رو به خاک سپردن... ۹ ماه انتظار کشیدم تا صورت ماهش رو ببینم و پرستارا نذاشتن و گفتن برات سخت تره، مامانم میگفت مثل یه عروسک راحت خوابیده بود😭😔 اتاقی که با عشق چیده بودم سوت و کور بود، تموم وسایل رو جمع کرده بودن، اصلا انگار اینجا هیچ خبری نبوده. روزای سختی رو پشت سر گذاشتم، که فقط خدا میدونه چی گذشت... تصمیم گرفتم این بار خودم بخوام باردار بشم، نه تحت تاثیر حرف دیگران نه از ترحم و دلسوزی، اطرافیان مثل قبل به زندگیش ادامه دادن و این وسط من داغ دیدم... ۴ماه بعد از این اتفاق، باردار شدم، هنوزم شوک بارداری قبلی همراهم بود، تصمیم گرفتم از جنسیتش بچه به کسی چیزی نگم فقط خودم و همسرم... دیگه مهم نبود که برخی منتظر پسرن... رفتم سونو و متوجه شدم، تو دلیم یه پرنسس کوچولوه😍 خیلی خوشحال شدم از ته دل، آرزوم بود دختر بشه و جای ریحانه زهرا برام سبز بشه... تا ۹ماه به کسی جنسیت رو نگفتم، ۹ماه گذشت و چندین بار بستری شدم، ولی تحمل میکردم و ارزشش رو داشت، جزو مادران پرخطر بودم و تحت نظر... توی بیمارستان خیلی توسل میکردم به حضرت زهرا (س)... یک هفته بود که بیمارستان بودم، نوار قلب جنین بد شد. وقتی بهم گفتن نوار خوب نیست، تموم بدنم یخ کرد. تجربه گذشته اومد جلوی چشمم... ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۱ ساعت ۸ شب، روز شهادت حضرت زهرا(س) سزارین اورژانسی شدم و دخترم دنیا اومد😍💞 و به تموم سختی ها و استرس ها خاتمه داد. اسمش رو با همسرم گذاشتیم هدیه زهرا، هدیه ی حضرت زهرا بود🥺❤️ هدیه ی زیبای من ۲ساله شد و متوجه شدم باردارم☺️. دوست داشتم فاصله ی بچها کم باشه و دخترم احساس نیاز می‌کرد و خیلی تنها بود. از خدا خواستم به دخترم آبجی بده که تموم لحظات کنار هم باشن، هم دم و مونس هم باشن... مجدد ۵ ماه ویار داشتم. این بار سخت تر و شدید تر، با یک بچه ۲ ساله، مادر پرخطر بودم و از ماه ۷ مدام بستری میشدم، اونم چندین روز... دوری از هدیه زهرا خیلی سخت بود، هفته ۳۲ بودم شب قبل هدیه رو آورده بودن ببینم، به چهره ش که نگاه کردم دلم کباب شد. زدم زیر گریه و دخترمو که باهام غریبی میکرد در آغوش گرفتم... بعد از رفتنش تا صبح پلک نزدم. توسل میکردم به ائمه، صبح ها زیارت آل یاسین خوندم و توسل کردم به امام زمان عج... از یکی دوساعت بعد نوار قلب جنین بد شد دکتر اومد و نظرشون ختم بارداری بود، اونم توی ۳۲ هفته😢... روز جمعه مصادف با یک صفر، دخترم دنیا اومد و مستقیم رفت ان آی سیو، طاقت نداشتم باید میدیدمش و اجازه نمیدادن و خودمم سزارین کرده بودم و درد زیاد داشتم. با هزار التماس و به سختی، قدم قدم تا ان آی سیو رفتم و دخترمو زیر دستگاه دیدم یه فرشته ی خیلی خیلی کوچیک... که بهش میگفتن نوزاد نارس!!!! اسمش رو با همسرم گذاشتیم فاطمه مَهدا (مهدا به معنای هدایت شده توسط امام زمان) و روز جمعه روز حضرت مهدی عج دنیا اومد. خدای مهربونم خیلی خوب، جای ریحانه زهرا رو برام سبز کرد، درسته ۲۰ روز دخترم توی ان آی سیو بود و هر روزش یک سال گذشت، با زخم بخیه هام ساعت ها کنارش بودم و از خدا خواستم بهم قدرت بده مراقبت از نوزاد نارس سخته، اما من خودم رو وقف دخترام کردم و برای جنسیتشون بارها و بارها شاکرم و از خدا خواستم بهم لیاقت دوباره مادرشدن بده و بازهم دخترام صاحب خواهربرادر بشن... از شما بزرگواران التماس دعا دارم. اگه ممکنه برای سلامتی کوچولوی ما که چند روزه مرخص شده صلواتی عنایت کنید. 🌼اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075