eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر هم خوشحال بود، انگار تمام خستگی هایش با دیدن سرپا شدن فرزندش از تنش بدر رفته بود،اما نگرانی هم در دلش بود. با صلوات و ذکر ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم پدر و مادر علی را بدرقه کردند. علی آهسته آهسته پله های حیاط را پشت سر گذاشت. به دم در که رسید پدر گفت :" علی جان،بابا، بدون اینکه دستت و به دیوار بگیری راه برو پسرم." علی پدر را با مهربانی نگاه کرد و گفت:" چشم بابا." دستش را از روی دیوار برداشت،مادر و پدر نگران شدند ،نگران بودند که نکند خدایی ناکرده علی کنترلش را از دست بدهد و به زمین بخورد و اتفاقی برایش بیفتد، مضطرب و نگران جانشان را نگاه می کردند. اما علی توانست بدون آنکه مشکلی برایش پیش آید راه برود و کنترلش را هم از دست نداد.😍 مادر به یاد روزی افتاد که علی برای اولین بار بدون کمک و تاتاتی تی های پدر راه رفته بود و چقدر خوشحال بود. پدر تا که قبل از این دل اشوب و مضطرب بود با دیدن قدم برداشتن های جانش ،دلش آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبانش نقش بست. حسن هم با خوشحالی از علی فیلم می گرفت،و سر به سر علی می گذاشت:" به نام خدا،این ادمی که می بینین علی خلیلی هست ،و می بینین داره راه میره روی پاهاش خودش،خسته نباشی پهلوان ،خدا قوت دلاور💪💪." و علی می خندید و می گفت:" حواسم و پرت نکن ای بابا😂." علی آهسته آهسته با گام هایی که توان و نیرویشان را بعد از چند ماه به فضل خدا به دست آورده بود مسیر خانه تا مسجد را پیمود و با پای راست و ذکر بسم الله پایش را درون مسجد گذاشت . چه حال عجیبی داشت،انگار وارد قطعه ای از بهشت شده بود،انگار تمام خوبی ها و محبت ها در همین یک نام یعنی نام حضرت زهرا سلام الله علیها برایش جمع شده بود. او هر چه را که داشت از جانب لطف و عنایت مادر سادات می دانست و خود را نوکر ایشان . علی نگاهی به درون مسجد انداخت. اشک اجازه نمیداد تا درست ببیند. نزدیک محراب مسجد شد ،و قامت نماز بست. _الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین الرحمن الرحیم و.... علی نماز شکر را آغاز کرده بود. حال عجیبی داشت نمی دانست از اینکه بعد از اتفاق شب نیمه شعبان جان سالم به در برده و زنده مانده خوشحال باشد یا ناراحت! آخر او سختی هایی را که برای خانواده اش به وجود آمده بود را می دید. او می دید که پدر کارش بیشتر و فشرده تر شده تا خرج و مخارج دارو هایش و مخارج بیمارستان تخصصی را بدهد، او می دید که پدر شبها دیر به خانه می آید و سرش را هنوز روی بالش نگذاشته خوابش میبرد و هوشش به دنیا نمی کشید. مادر را می دید که چگونه زیر بغلش را می گرفت و به او در چند قدم راه رفتن کمک می کرد،با ان که لاغر شده بود اما جسم نحیف مادر،توان وزن او را نداشت. او می دید خواهرش در چند ماه اول بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، غریبی می کرد و او را نمی شناخت . علی متوجه پچ پچ ها و زمزمه های پدر و مادرش می شد که پنهانی و با نگرانی از قرض ها و دِین هایی که بر اثر خرج عمل های او برایشان درست شده بود حرف می زدند و غصه می خوردند که پول مردم را هنوز نتوانسته اند پس بدهند. علی روی حق الناس حساس بود و این بدهکاری به دوستانش بیشتر و بیشتر ناراحتش می کرد، با خود می گفت:" مگر خودت نبودی که به شاگردانت میگفتی خدا از حق خودش می گذره اما از حق مردم نمی گذره ،مراقب باشین حقی از مردم به گردنتون نباشه و حقی از آنها ضایع نکنین؟! حالا چطور خودت که مقروض شدی و چند ماه است زیر دِین دوستانت مانده ای!!؟" علی نمی دانست برای خدا چه بگوید و از کجا بگوید. گریه کند از زنده ماندن و دیدن این سختی ها یا از جا ماندن از کاروان شهدا؟؟؟ اما به خودش نهیب زد:" علی،معلومه چی میگی،باید زنده بمونی تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیری ." علی سر به سجده شکر گذاشت و های های حرفهای دلش را به معبود گفت و خدا را شکر کرد. . ادامه دارد... نویسنده؛ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️@downloadamiran_r
نویسنده: سید طاها ایمانی ••••••••••••••••••••••••• 📚 @downloadamiran_r
نویسنده: سید طاها ایمانی ••••••••••••••••••••••••• 📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 حدود یک ماه از سر کار رفتن من و مهتاب گذشته بود و من فوق العاده سرم شلوغ شده بود. از طرفی درس و دانشگاه و از طرفی کار در شرکت . مهتاب هم به محمد جواب بله داده بود و بیشتر اوقات با هم به بیرون می‌رفتند تا خرید عقد شان را بکنند . کار های شرکت روی دوش من و امیر‌صدرا افتاده بود . به طوری که گاهی جای محمد دستور میدادم و امضا میکردم . علی هم که جواب کنکورش مشخص شده بود . تهران قبول نشد و و رشته گرافیک در دانشگاه کرج قبول شده بود . خلاصه همه درگیر کار و زندگی خودشان بودند. اما شیرین . دوماه از بازگشت به ایران میگذشت و ما تقریباً هر روز در ارتباط بودیم. یک روز جمعه زنگ زد که قراری بگذاریم و هم را ببینیم . من چون تهران در خوابگاه بودم ، گفتم که به تهران بیاید. خداروشکر در اتاق فقط من بودم و بقیه به اردو ی دانشگاه رفته بودند . او را به عنوان مهمان به اتاق بردم . مثل همیشه تیپ ساده مشکی زده بود . وقتی در را پشت سرم بستم . خودش را به من رساند و بنا ی گریه سر داد . های های گریه میکرد . هر چه سعی کردم بپرسم که چه شده ؟ گریه مجال صحبت نمیدادش . _ آخه چی شده؟ کسی مرده ؟ اتفاقی برای تو افتاده ؟ با هر سوالم فقط سرش را بالا میداد که یعنی نه. _ آخه عزیز من تو این جوری گریه می‌کنی ،من که نمیتونم بفهمم چت شده؟ _ بابام ... نرگس بابام ... _ بابات چی؟ _ نمی‌ذاره با اونی که میخوام ازدواج کنم . _ چی؟!! درست شنیدم ؟ ازدواج ! با هق هق حرف میزد طوری که به سختی متوجه حرفهایش میشدم . _ بیا بریم صورتت و بشور . من اینجوری که تو حرف میزنی ، هیچی از حرفات نمی‌فهمم. بعد از اینکه کمی نفسش جا آمد .روی تختم نشاندمش . و گفتم: _ اگه حالت بهتر شده ، تعریف کن برام . _ همه چی از وقتی رفتم پیش داییم تو کانادا شروع شد .‌ می‌دونی که دایی کوچیکم مبلغ و اونجا زندگی می‌کنه . من اول رفتم اونجا درس بخونم که یک ماه نگذشته بود فهمیدم سرطان دارم. از زندگی نا امید شده بودم . با خودم میگفتم «چرا من ؟ چرا من باید این بلا سرم بیاد » البته قبل رفتنم از ایران سرطانم و درمان کرده بودم تا حدودی .اما اونجا دکترا میگفتن دیر اقدام کردم و فرصت زیادی برای زنده بودن ندارم . درسم و ول کردم و خودم و تو اتاق حبس کردم و روزهایی که تا مردن فاصله داشتم و می شمردم . داییم کلی انرژی میداد و از توکل کردن حرف میزد . ولی من اون زمان که به این چیزا اهمیت نمی‌دادم . یه روز اومد گفت اگه می‌خوام پیشش بمونم باید برم دنبال درمان و دکتر خوب پیدا کردن وگرنه که منو می‌فرسته ایران . ناچار بودم قبول کنم . چون دوست نداشتم برگردم ایران و همه آشنا ها به چشم ترحم به من نگاه کنن. توی یه کلینیک مشهور دکتری بود که همه میگفتن که هفتاد درصد عملایی که می‌کنه موفقیت آمیزه. از اسمش فهمیدیم مسلمون. دایی که خیلی امید داشت می‌گفت حتما خیری توش بوده که این دکتر سر راهم قرار گرفته. چند تا آزمایشی که نوشت و انجام دادم و گفت : با انجام عمل و شیمی درمانی میتونیم جلوی پیشرفت سرطان و بگیریم.‌ اونم مثل دایی از امید و توکل به خدا حرف میزد . دایی اصرار داشت که به خانواده‌م بگه اما من نذاشتم. یک هفته قبل عمل توی بیمارستانی که محمد جواد کار میکرد بستری شدم تا آزمایش ها کامل بشه . دایی و محمد جواد کلی بهم انگیزه میدادن . بعد عمل تا دو روز بیهوش بودم . وقتی هم بهوش اومدم حالم خوب نبود با این وجود شیمی درمانی هم شدم . هر دفعه با دارویی که میزدن تا چند روز حال تهوع داشتم و به زور آب و غذا از گلوم پایین می‌رفت . اون قدر ضعیف بودم که یه لیوان آب هم نمیتونستم بر دارم . محمد جواد همیشه می‌گفت خودتم برای سلامتیت دعا کن اما من ... یکسال گذشته بود که یک شب حالم بد شد و بیهوش شدم . نمی‌دونم خواب بود ، رویا بود ... نمی‌دونم چی بود . اما یه کسی بود که به من نزدیک شد . دستی به سرم کشید و گفت دیگه نیازی به درمان نداری . همین موقع بود که احساس کردم با شدت به زمین خوردم . نگو روحم به جسمم برگشته بوده .‌ وقتی چشم باز کردم محمد جواد و چندتا پرستار دورم بودند . محمد کلی عرق کرده و با دیدن من که برگشته بودم ،لبخند میزد .‌ خوابم و به دایی تعریف کردم . گفت معجزه برام اتفاق افتاده . به محمد جوادم گفتم و اونم با چند سری آزمایش متوجه شد که من کاملا خوب شدم .‌ بعد اون خواب من به کلی تغییر کردم . بابت کارهای گذشته‌ام توبه کردم و ایمان واقعی آوردم . مدتی گذشت و من مرخص شدم . اما احساس میکردم چیزی و توی بیمارستان جا گذاشتم . توی این رفت و آمد ها به بیمارستان فهمیدم به محمد علاقه پیدا کردم. نویسنده :وفا ‼️ 👇