eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
128 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از ناهار بهترین فرصت بود تا درباره برنامه های که ریخته بودم با بابا و مامان صحبت کنم. راضی کردن بابا راحت تر از مامان بود. سعی کردم با استدلال های خودم و هدف‌هایی که داشتم آنها را راضی کنم .قرار شد فردایش بعد از مدرسه به همراه بابا به آموزشگاه برویم تا در کلاس ها ثبت نام کنم. چند ماه بعد یک ساعت به سال تحویل مانده بود و من هنوز آماده نشده بودم در آن چند ماه مثل یک ربات کارهایم را انجام می‌دادم ‌. صبح تا ظهر مدرسه بعد از آن تا غروب آموزشگاه ، شبها هم تا دیر وقت بیدار می‌ماندم و درس می خواندم . بعد از اینکه با محمد آشتی کردم و از رفتارم معذرت‌خواهی کردم ، فقط با هم در حد سلام و خداحافظ حرف میزدیم .زیاد همدیگر را نمی‌دیدیم .بیشتر اوقات در اتاقم بودم حتی گاهی برای شام هم پایین نمی‌رفتم . خسته بودم و دلم می خواست در این چند روزی که آموزشگاه نمی‌رفتم فقط بخوابم اما مامان آنقدر اصرار کرد و گفت ،که من هم تسلیم شدم و قید خوابیدن را زدم. موهایم که به نسبت چند ماه قبل بلند شده بود را با کش بستم . تونیک صورتی که بلندای آن تا بالای زانو هایم می‌رسید را با جوراب شلواری به رنگ مشکی پوشیدم. دست و دلم به آرایش کردن نمی‌رفت. با این وجود کمی کرم پودر زدم . پایین رفتم . همه کنار سفره هفت سین نشسته بودند و منتظر من .مامان خیلی با سلیقه سفره را چیده بود .کنار پدرم جا گرفتم .هر کس در حال و هوای خودش بود . پدرم دعای یا مقلب القلوب را می‌خواند و ما هم زیر لب زمزمه می کردیم .شنیده بودم لحظه سال تحویل برای همدیگر دعا کنیم .اول از همه برای سلامتی اعضای خانواده دعاکردم وبعد از خدا خواستم من را به تنها آرزویم یعنی قبولی در کنکور برساند .بعد از تحویل سال و گفتن تبریک به یکدیگر بابا از لای قرآن عیدی های‌مان را داد . همیشه برای بابا و مامان هدیه می گرفتم و به عنوان عیدی به آنها می‌دادم اما از بس که کله‌ام در کتاب و درس بود فراموش کرده بودم . در فکر بودم که مامان صدایم کرد: _نرگس کجا سیر می کنی؟ _ هیجا _کادوت رو از محمد نمیگیری؟ _کادو؟! _اره دیگه... به دست محمد نگاه کردم . یک جعبه کادویی قرمز رنگ را مقابلم گرفت و گفت: _ عیدت مبارک 🙂 فکر نمیکردم محمد هم از این کارها بلد باشد. اصلا انتظار نداشتم. جعبه را از دستش گرفتم و روبان روی جعبه را باز کردم و درش را برداشتم . اولین چیزی که به چشمم خورد یک کارت پستال بود که در آن سال نو را تبریک گفته بود. بعد ان یک گردنبند نقره بود که مدال قلبی شکل داشت و وسطش خالی و دور قلب با نگین های ریزی تزیین شده بود. _اینو من برات گرفتم. به علی نگاه کردم. راستش توقع نداشتم . از او تشکر کردم . آخرین چیزی که از جعبه بیرون آوردم یک روسری ساتن که با مانتویی به رنگ کرم‌قهوه‌ای سِت شده بود ، قرار داشت . دو برادرم شرمنده ام کرده بودند .نمی‌دانستم چگونه باید جبران میکردم. از طرفی من به عنوان عیدی چیزی برایشان نخریده بودم . به مامان نگاهی کردم .از جایش بلند شد و به سمت اتاق‌شان رفت. بعد از چند لحظه با چند بسته کادو شده برگشت : _خب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادو‌های نرگسِ که برای ما گرفته. با دهان باز به مامان نگاه میکردم .من کی کادو گرفتم که خودم نمی دانستم. مامان چشمکی به من زد و گفت: _ این برای محمد جان اینم برای علی آقا اینم برای من و باباتونه . محمد و علی زود کادوهایشان را باز کردند. برای محمد یک ساعت مچی برند و برای علی هم یک ست کامل لوازم معماری که به درد رشته تحصیلی‌اش می خورد،بود. علی با هیجان گفت : _وای نرگس ! خیلی ممنون از کجا میدونستی به اینا نیاز دارم ؟ _ خواهرت رو دست کم گرفتیا ! محمد :دستت درد نکنه خیلی قشنگه . _امیدوارم به دستت بیاد . مامان هم کادوی خودشان را باز کرد. یک بلوز برای خودش یک ادکلن مردانه برای بابا. بعد از مدتی به بهانه کمک به مامان به آشپزخانه رفتم. بوی سبزی پلو با ماهی،فضای کل خانه را پر کرده بود: _ هوم...! چه بوی خوبی راه انداختی ! _باید صبر کنی تا برنج دم بکشه _ باشه . کمی مکث کردم و گفتم : _مامان یه چیزی بپرسم؟ _ بپرس. 👇 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با همکلاسی هایم خداحافظی کردم و از پله‌های آموزشگاه پایین آمدم. ساعت کلاسم تغییر کرده بود و حدود های ۸ شب بود .محمد پیام داده بود که چون دیر وقت تعطیل میشم به دنبالم می‌آید .من هم از خدا خواسته قبول کردم .چون خسته بودم و حوصله پیاده رفتن تا خانه را نداشتم . باید تا سر خیابان میرفتم. محل قرارم را آنجا گذاشته بودم . همین‌طور که می‌رفتم کسی اسمم را صدا کرد. صدایش آشنا بود. ایستادم و اطراف را نگاهی کردم .چشمم روی ساسان ماند .جلو آمد و گفت : _سلام خوبی؟ _ باز که اومدی اینجا. مگه نگفتم دیگه دور و برم پیدات نشه ؟ _سلام عرض کردم ! _گیریم علیک . میگم مگه نگفتم نبینمت ؟هان؟!  _چرا گفتی ولی من قصد بدی ندارم . می‌خوام با هم یه دوستی ساده داشته باشیم . _من به قصد تو کاری ندارم . علاقه‌ای هم ندارم با هم دوست بشیم .دفعه پیشم این رو بهت گفتم . _نرگس چرا از من دوری می کنی ؟ _اولاً من برای غریبه‌ها خانم صالحی‌م دوماً شما چه نسبتی با من داری که ازت دوری نکنم؟  _خب همین دیگه می‌خوام باهم نسبت پیدا کنیم. _ اهان ! اون‌وقت شما همین حرفا رو به شیرین زده بودی که خر شده بود و نامزد تو شده بود؟ _ تو از کجا میدونی ؟! _بعد از این که نامزدیت را به هم زدی ، خودکشی کرد و کل مدرسه خبردار شد . البته زنده موند و همه چیز رو برام تعریف کرد . _من نامزدیم رو به خاطر تو به هم زدم . _به خاطر من ؟! مسخره است .اگه شیرین رو دوست نداشتی چرا باهاش نامزد کردی ؟ ببین آقای محترم من اصلا دوست ندارم با شما رابطه داشته باشم چه نامزد چه دوست .لطفاً مزاحم نشو .خداحافظ . و پشتمو کردم و رفتم. ول کن نبود و دنبالم امد .  _چیکار کنم که بفهمی راست میگم ؟چجوری خودمو بهت ثابت کنم ؟  _مزاحم نشو ،برو . _یه لحظه وایسا ! نرگس ،من حرف دارم باهات . اه. _من حرفی ندارم . _نرگس من دوست دارم. _ تو غلط می کنی خواهر منو دوست داری.  برگشتم و محمد را دیدم که یقه ساسان و گرفت و به دیوار چسباند .دعوایشان بالا گرفت و کار به کتک کاری کشید چند نفری سعی به جدا کردن آنها کردند.  آقای سرحدی که تازه از آموزشگاه بیرون آمده بود با دیدن من جلو آمد و گفت : _چیزی شده خانم صالحی؟ _ بله مزاحم داشتم ،برادرم رفت که مزاحم رو ادب کنه کار به دعوا کشید. میشه برین و از هم جداشون کنین ؟ _شما لطفاً کیف بنده رو بگیرین تا دعوا رو فیصله بدم.  کت و کیفش را گرفتم و او جلو رفت محمد را عقب کشید و چیزی در گوشش گفت. محمد کمی آرام تر شد . ساسان زیر چشمش کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود اما محمد سالم بود.  برای اولین بار از کار محمد خوشم امد .دلم خنک شد. حق ساسان رو کف دستش گذاشت. آقای سرحدی مردم را پراکنده کرد. ساسان با همان قیافه داغون جلو آمد و گفت : _به هم میرسیم حالا .ساسان نیستم اگه کارت رو تلافی نکنم. جواب نَه‌ای که به من دادی رو تلافی می کنم . _برو خدات رو شکر کن که شکایت نمی کنم وگرنه میتونستم به جرم مزاحمت ،بدمت دست پلیس . ساسان چیزی زیر لب گفت و رفت. فقط ما سه نفر ماندیم . وسایل آقای سرحدی را تحویل دادم و از او تشکر کردم. او هم رفت . رو به محمد کردم و گفتم : _خوبی؟ جاییت صدمه ندیده؟ _ من خوبم. اما تو مثل اینکه رنگت پریده! دستی به صورتم کشیدم و گفتم : _من؟! نه بابا. 👇 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با تکان های شدید مهتاب از خواب بیدار شدم. عادتش بود که مرا اینطور بیدار کند. با چشم های بسته روی تخت نشستم و گفتم: _ مهتاب صد دفعه نگفتم منو اینجوری بیدار نکن .خب من اینجوری از خواب می‌پرم، بعدش تبخال میزنم. _ بیدار نمیشی که، آدم مجبور میشه اینطوری بیدارت کنه! یه چشمم رو باز کردم که دیده چادر نماز سر می‌کند تا نماز صبح‌ش را بخواند. _ مهتاب تو که هنوز نماز نخوندی !من می خوابم بعد بیدارم کن. دوباره دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم.به سمت من آمد و گفت: _ پاشو ببینم. ساعت شیشه. یادت رفته امروز کلی کار داریم ؟و باید زود بریم دانشگاه؟ _ کو تا هفت .بذار بخوابم. دیشب تا دو کار انجام میدادم. _ خود دانی من که زود حاضر میشم . تویی که دو ساعت جلوی آینه میشینی میگی: خط چشمم کج شد ،راست شد، مقنعه‌ام چرا رو سرم وای نمیایسته ! این حرفارو با لحن خودم می گفت و حرص می خورد .با اینکه خوابم می‌امد و خسته بودم ، از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. یاد اولین روزی افتادم که به خوابگاه دانشگاه آمده بودم. اول قرار بود با بابا به تهران بیاییم اما وقتی خاله فهمید در تهران قبول شدم با کلی اصرار همه خانواده را به خانه شان دعوت کرد و بعد من از آن جا به خوابگاه رفتم و کارهای اداری را انجام دادم. چون خانه‌مان کرج بود، خوابگاه به من تعلق نمی گرفت اما با رتبه خوبی که آورده بودم ، اجازه دادند در خوابگاه اسکان داشته باشم. خاله و دایی به من پیشنهاد کردند که در خانه آنها زندگی کنم تا درسم تمام شود. اما صحبت چهار سال بود و من نمی توانستم در خانه‌ای زندگی کنم که تمام مدت با روسری بگردم. واقعا هم سختم بود . ساختمان خوابگاه ساختمانی چهار طبقه بود که در هر طبقه ۲۰ اتاق وجود داشت. حمام و سرویس بهداشتی هم مشترک بود و گاهی برای یک دوش یک ربعِ باید یک ساعت منتظر می‌ماندیم. اتاقی که به من داده بودند یک اتاق ۱۲ متری با دو تخت دو طبقه بود .هر کدام یک گوشه اتاق قرار داشت . یک کمد دیواری بزرگ که کل دیوار سمت راست را گرفته بود و چهار در داشت هر در مختص یک نفر . همه اتاق ها به این شکل بود. دست و صورتم را با آب سرد شستم تا بلکه پف چشم‌هایم بخوابد. خیر سَرم قرار بود امروز به جای استاد تمرین حل کنم . وقتی برگشتم مهتاب هم نمازش را تمام کرده بود و مشغول جمع کردن کتاب هایش از روی میز تحریر بود. از داخل کمد یک مانتوی مشکی ساده به همراه شوار لی برداشتم. مقنعه‌ام را که همیشه می‌شستم و روی شوفاژ می‌گذاشتم تا خشک شود، آن را هم برداشتم. آرایش همیشگی‌ام را کردم . مقنعه را مقابل آینه روی سرم تنظیم می کردم که چشمم به مهتاب افتاد .مانتو بلند به شکل عبایی پوشیده بود و روسری اش را می بست. _ میگم تو که مانتوی بلند می‌پوشی، دیگه چرا چادر سر می‌کنی ؟ _آخه حجابم با چادر کامل تر میشه. در ضمن آرامشی که چادر به من میده با مانتو ندارم. چادر عربی‌اش را روی سر انداخت و به همراه کیفش آماده رفتن شد .صورت سفید و مهتابی‌اش و چشم‌های به رنگ دریایی‌اش ، با چادر و روسری که به صورت لبنانی بسته بود، زیبایش را دو چندان کرده بود.اهل آرایش نبود و همیشه ساده بیرون می‌رفت . مهتاب دستش را جلویم تکان داد وگفت : _بیا بریم دیگه. دیر شد ! _اومدم اومدم بریم. کفش‌هایم را به پا کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. توی تاکسی نشسته بودیم که گفتم: _ میگم مهتاب یادته ما باهم چه جوری آشنا شدیم ؟ کمی فکر کرد و گفت : _آره تو اتاق آموزش دیدمت. اومده بودیم انتخاب واحد بگیریم. _بعدشم که فهمیدیم یک کلاسیم و با هم بیشتر آشنا شدیم. یادته چقدر سر اینکه توی یه اتاق باشیم از مسئول خوابگاه حرف شنیدیم. _آره یادمه .چرا یه دفعه یاد این افتادی؟! _نمیدونم از صبح یاد گذشته کردم. تاکسی مقابل دانشگاه ایستاد و مهتاب کرایه را حساب کرد. قرارمان بود یک روز درمیان کرایه را حساب کنیم. از ورودی دانشگاه عبور کردیم و به سمت کلاس‌مان حرکت کردیم. انروز قرار بود که من و مهتاب به دانشجویانی که با استاد تقوی درس ریاضیات داشتند برایشان حل تمرین کنیم .مهتاب خیلی نگران این بود که از پس حل تمرین به خوبی بر نیاید .کمی دلداریش دادم و با اعتماد به نفس کامل اورا به سر کلاس فرستادم. پشت در کلاسی که مهتاب رفته بود ایستادم و از شیشه کوچکی که روی در کلاس بود، نگاهی به داخل کلاس انداختم. از شانس مهتاب همه دانشجوها پسر بودند. اما مهتاب با آن قیافه جدی‌ای که به خود گرفته بود و با آن وقار همیشگی‌اش خیلی خوب از پس کلاس برآمد، که هیچ کس جرأت حرف زدن و مسخره بازی کردن نداشت. وقتی خیالم از بابت مهتاب راحت شد به سمت کلاسی که خودم داشتم رفتم. 👇👇 نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از خانه‌شان که بیرون آمدم ، هنوز یکساعتی به غروب مانده بود . اول تصمیم گرفتم شب را تهران در خانه خاله بمانم . اما بعد پشیمان شدم . تلفنم را در اوردم و به محمد زنگ زدم . هنوز از سر کار به سمت خانه حرکت نکرده بود . قرار شد تا من به شرکت او برسم ، او هم کارهایش را تمام کند و با هم به خانه برویم . فرصت خوبی بود تا موضوع ازدواج گذشته‌ی مهتاب را برایش بگویم. نگاهی به ساختمان سه طبقه روبه‌رویم انداختم . یک ساختمان با نمای قدیمی که بازسازی شده بود .‌ وارد شدم و به نگهبانی که کنار در نشسته بود ، سلام کردم . وقتی متوجه شد خواهر محمدم ،به احترامم از روی صندلی بلند شد و ایستاد . و گفت که اگر می‌خوام محمد را ببینم به طبقه سوم بروم . تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم . برعکس بیرون ساختمان که نمایی قدیمی داشت داخل طراحی زیبایی شده بود . وارد طبقه سوم که شدم بر عکس دوطبقه قبل که پر از کارمندهای مشغول به کار بود ، فقط یک منشی خانم نشسته بود که وقتی در زدم سرش را از کامپیوتری که با آن مشغول بود، بالا آورد و با صدای نازکی گفت: _ سلام عزیزم، وقت قبلی داشتید؟ _ سلام ، نه _ پس نمی‌تونید با آقای صالحی ملاقات کنید. _ اوه .‌ یعنی این قدر سرش شلوغه که باید وقت بگیرم . _ خانم اولا ادب رو رعایت کنید دوما شما کی هستید که ....... _ حرص نخور عزیزم، پوستت خراب میشه . من خواهر رئیس تونم . خواستم به سمت اتاق ریاست بروم که جلویم را گرفت و گفت: _ خانم کجا ؟ مگه نگفتم نمیشه برید داخل! _ شما هم متوجه نشدی گفتم برادرم ، رئیس اینجاست . _ از کجا معلوم ؟ _ عجب گیری افتادیما ...! خواستم به محمد زنگ بزنم که خودش از اتاق خارج شد و گفت: _چه خبره اینجا ؟ شرکت و گذاشتید رو سرتون ! _ به من ربطی نداره. دوساعته دارم به این منشی‌تون میگم بذار برم داخل نمی‌ذاره . _ آقای صالحی این خانم خواهر شماست ؟!! _ بله . مشکلی دارید ؟ _ نه ببخشید . شرمنده . _ خب حالا اشکالی نداره. برید به کارتون برسید. و روبه من کرد و گفت: تو هم برو داخل تا بیام . اولین بار بود که احساس خوبی ، نسبت به برادر بزرگتر از خودم داشتم. توی این چندسال گذشته این قدر از خانواده دور بودم که حتی نمی‌دانستم شغل برادرم چیست ؟ وقتی برگشت .‌سینی چایی که دستش بود را روی میز گذاشت و گفت : چرا هنوز ننشستی؟ یکم کارم مونده . انجام بدم بعد بریم. _ باشه. روی مبل چرمی که مقابل میز کارش گذاشته شده بود نشستم. نگاهی به اطراف کردم تمام دیوارهای اتاق با پوستر های انیمیشن و فیلم پرشده بود . _ محمد شغلت مرتبط با انیمیشن سازیه؟ _ اره . _ چرا تا حالا نگفته بودی بهم؟ _ نپرسیده بودی . برنامه نویسی و یادبگیر بیارمت پیش خودم . _ اینجوری عالی میشه. راستی تنهایی اینجا رو اداره میکنی؟ آن قدر محو کارش شده بود که متوجه حرفم نشد. _ محمد ؟ _ بله ؟ _ میگم خودت تنهایی اینجا رو اداره میکنی؟ _ تقریباً . شریکم دیر به دیر میاد شرکت. برای چی اومده بودی تهران؟ _ خونه مهتاب رفته بودم .که زمان از دستم در رفت وقتی بلند شدم که بیام ، نزدیک غروب شده بود. چند دقیقه ی محمد شد یک ساعت . کم‌کم حوصله ام سر رفت . _ کارت تموم نشد ؟ اگه خودم می‌رفتم خونه خیلی زودتر میرسیدم . _ تقصیر خودته.میخواستی زودتر از خونه دوستت بلند بشی . _ عه خب میگفتی کار دارم خودم می‌رفتم.این همه منتظر نمیموندم . اصلا زنگ بزن آژانس . _ لازم نکرده . تموم شد دیگه. بی‌زحمت این فایل حساب ها رو بریز تو این فلش تا من یه آبی به دست و صورتم بزنم .‌ با هم از اتاق که بیرون رفتیم. تعجب کردم.هنوز منشی نرفته بود . محمد_ خسته نباشید میتونید برید خونه . صبح اول وقت اینجا باشید. جلسه داریم. از پله ها که پایین میرفتیم روبه محمد گفتم :, _ تو فقط بلدی به من گیر بدی که شب نشده برگردم خونه . اگه دو دقیقه دیر برسم کلی داد میزنی که چرا تا اون موقع بیرون بودم . بعد منشی‌‌ت و تا الان که ساعت ۹:۳۰ شبه نگه می‌داری که کار کنه ؟ ایستاد و من هم که پشتش بودم مجبور شدم بایستم . برگشت سمت من و گفت: _ خب که چی؟ _ خب که چی ؟! به ایشون ایراد نمیگیری؟ فقط ایراد گرفتن برای منه؟ اونم یه دختر هم سن منه دیگه. _ اولا تو خواهر منی هر سختی که بهت میگیرم به صلاحته ، دوما که ایشون دختر سرایدار اینجاست. خونه شون همین طبقه همکفه . دیرم بره آسیبی بهش نمی‌رسه. اگر حرفی نیست بریم .؟ و براه افتاد. رسماً دهنم بسته شد . با فاصله از او پله ها رو طی میکردم . ماشین محمد را در پارکینگ نمی‌دیدم به همین خاطر پرسیدم: _ ماشینت و کجا پارک کردی نمیبینم ؟ _ ماشین دست دوستمه . نویسنده:وفا ‼️ 👇👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 در زدم و از لای در سرم را داخل اتاق بردم. _ اجازه هست؟ (محمد) _ بیا تو . کنارش روی تخت نشستم . لب تاپ روی پایش بود و به صفحه روبه‌رویش زل زده بود . _سرت شلوغه ها . _ اره حساب کتابه شرکت بهم ریخته. شریکم وام گرفته ولی نمی‌دونم کجا خرج کرده . _ آهان ....چند لحظه وقت داری ؟ _ بگو گوش میدم . _ اینجوری نمیشه . و لب تاپ و برداشتم و کناری گذاشتم. _ عه ! چرا اینجوری میکنی ؟! _ حرفام مهمه . _ باز چه دسته گلی به آب دادی؟ _من کی دسته گل به آب دادم که بار دومم باشه ؟ لبخندی از روی بدجنسی زد و گفت _ معمولا همیشه. به نشانه اعتراض مشتی به بازویش زدم و گفتم _ درباره خودم نیست . مربوط به مهتاب و خواستگاری توعه . _ چی شده؟ نگاهی به علی که آن طرف اتاق روی تختش خوابیده بود کردم و گفتم : _ بیا بریم حیاط تا بگم . وارد ایوان شدم و روی قالیچه ای که مامان پهن کرده بود نشستم و تکیه به پشتی دادم. او هم مقابلم نشست و به نرده ها تکیه داد : _ خب بگو. چیشده ؟ _ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. اگه بفهمی مهتاب یه زن مطلقه‌‌س چیکار میکنی ؟ منصرف میشی از انتخابت ؟ تکیه شو برداشت و کمی جلو آمد و گفت: _ چی؟!!!!!! _ درست شنیدی . منم اول باورم نمیشد تا اینکه همه چیز و تعریف کرد . خودش از من خواست که اول به تو بگم . و بعد شروع کردم داستان زندگی مهتاب و تعریف کردن . بیچاره محمد همه ی تصوراتش بهم ریخته بود . آخر حرف هایم که شد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد . به موهایش چنگ میزد .کلافه بود . شاید هم عصبانی بود از دست خانواده ای که همچین بلایی و سر دختر شون آورده بودند . درست مثل من . _ حالا میخوای چیکار کنی ؟ _ نمی‌دونم . _ به مامان میخوای بگی ؟ _ نه . _بلاخره که چی . مامان زنگ بزنه بگه میخوایم بریم خواستگاری ، خود مهتاب میگه . _ به مامان بگو فعلا زنگ نزنه . _ باشه . _ برو می‌خوام تنها باشم. _ من میرم ولی خوب فکرات و بکن . اگه نگاهت به مهتاب تغییر نکرده با وجود این گذشته به سمتش برو وگرنه که .... مهتاب و فراموش کن . *پنج ماه بعد* _ مهتاب بدو . دیر شد . الان این محمد کلی غر میزنه سر من . _ اومدم . بذار کیف و بردارم . مقابل آینه ایستاد تا روسری‌اش را صاف کند که دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و گفتم : _ نمی‌خواد صافش کنی . خوبه . بیا بریم دیر شده بابا . _ ای ای دستم کنده شد ، دستم و ول کن خودم میام . _ محمد ده بار زنگ زده که «کجایید؟ » _, چرا این قدر حرص میزنی ؟ برادر تو مدیریت شرکت و به عهده داره دو دقیقه هم دیر برسیم مشکلی پیش نمیاد. _همین دیگه . چون خواهرشم بیشتر سخت میگره. صبر کن ببینم. تو چرا نیشت بازه؟ بله دیگه ، تو نامزدشی هیچی بهت نمیگه . لبخند و محبتش مال توعه ولی من بدبخت باید غر زدن و اخم و تخم آقا رو تحمل کنم . با این حرفم مهتاب ،غش غش خندید که ویشگون کوچیکی از بازویش گرفتم و گفتم:, _ کوفت . چه خوششم اومده . سرم و روبه بالا گرفتم و گفتم: _آ خدا کی میشه این مهتاب بله به محمد بگه من از دست شون راحت بشم . و بعد انگشت اشاره م و به طرف مهتاب گرفتم و به حالت تهدید گفتم: _ این هفته که اومدیم خونه تون تو باید جواب مثبتت و اعلام کنی . هرچی فکر کردی بسه دیگه. _ باشه بابا جان . نیاز به تهدید نبود که. مقابل شرکت رسیده بودیم . نگاهی به ساعت مچیم کردم ، ده دقیقه تاخیر داشتیم. با این که رئیس شرکت برادرم بود اما تاکید داشت که روز اول کار و برای حضور در جلسه معارفه بین همکاران دیگر ، زود برسیم . اما ... _ بیا بریم دیگه. _ مطمئناً کله‌مو می‌کنه . _ ترافیک خیابون تقصیر ما نیست که . برای هرکسی پیش میاد. بیا بریم . اینجا بمونیم چیزی تغییر نمیکنه . با ورودم همان مرد نگهبان که دفعه ی قبلی هم دیده بودمش ، مرا شناخت و با لبخند سلام کرد .‌ و گفت که همه در سالن طبقه دوم منتظر ما هستند. تشکر کردیم و از پله ها بالا رفتیم. منشی طبقه دوم ، با دیدن ما ، ورود مان را اعلام کرد . در زدم و بعد باز کردم . من و مهتاب با دیدن بیست نفر آدم که دور میز نشسته بودن و سرتاپای ما را برانداز می‌کردند ، کمی دست و پایمان را گم کردیم . سلامی کردیم و با «بفرمایید بنشینید» محمد در دوصندلی خالی ، جای گرفتیم ‌. محمد رأس همه و کنارش امیر‌صدرا به عنوان شریک و معاون جدید شرکت نشسته بود . قرار بود من و مهتاب کمک حال شرکت باشیم . مهتاب در کار های امور مالی شرکت و من هم در برنامه نویسی برنامه ها . من آن زمان تازه کار بودم و بعد از کلی اصرار من به اینکه به برنامه نویسی علاقه دارم ، توانسته بودم محمد را راضی کنم که در شرکت کار کنم . نویسنده: وفا ‼️ 👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 حدود یک ماه از سر کار رفتن من و مهتاب گذشته بود و من فوق العاده سرم شلوغ شده بود. از طرفی درس و دانشگاه و از طرفی کار در شرکت . مهتاب هم به محمد جواب بله داده بود و بیشتر اوقات با هم به بیرون می‌رفتند تا خرید عقد شان را بکنند . کار های شرکت روی دوش من و امیر‌صدرا افتاده بود . به طوری که گاهی جای محمد دستور میدادم و امضا میکردم . علی هم که جواب کنکورش مشخص شده بود . تهران قبول نشد و و رشته گرافیک در دانشگاه کرج قبول شده بود . خلاصه همه درگیر کار و زندگی خودشان بودند. اما شیرین . دوماه از بازگشت به ایران میگذشت و ما تقریباً هر روز در ارتباط بودیم. یک روز جمعه زنگ زد که قراری بگذاریم و هم را ببینیم . من چون تهران در خوابگاه بودم ، گفتم که به تهران بیاید. خداروشکر در اتاق فقط من بودم و بقیه به اردو ی دانشگاه رفته بودند . او را به عنوان مهمان به اتاق بردم . مثل همیشه تیپ ساده مشکی زده بود . وقتی در را پشت سرم بستم . خودش را به من رساند و بنا ی گریه سر داد . های های گریه میکرد . هر چه سعی کردم بپرسم که چه شده ؟ گریه مجال صحبت نمیدادش . _ آخه چی شده؟ کسی مرده ؟ اتفاقی برای تو افتاده ؟ با هر سوالم فقط سرش را بالا میداد که یعنی نه. _ آخه عزیز من تو این جوری گریه می‌کنی ،من که نمیتونم بفهمم چت شده؟ _ بابام ... نرگس بابام ... _ بابات چی؟ _ نمی‌ذاره با اونی که میخوام ازدواج کنم . _ چی؟!! درست شنیدم ؟ ازدواج ! با هق هق حرف میزد طوری که به سختی متوجه حرفهایش میشدم . _ بیا بریم صورتت و بشور . من اینجوری که تو حرف میزنی ، هیچی از حرفات نمی‌فهمم. بعد از اینکه کمی نفسش جا آمد .روی تختم نشاندمش . و گفتم: _ اگه حالت بهتر شده ، تعریف کن برام . _ همه چی از وقتی رفتم پیش داییم تو کانادا شروع شد .‌ می‌دونی که دایی کوچیکم مبلغ و اونجا زندگی می‌کنه . من اول رفتم اونجا درس بخونم که یک ماه نگذشته بود فهمیدم سرطان دارم. از زندگی نا امید شده بودم . با خودم میگفتم «چرا من ؟ چرا من باید این بلا سرم بیاد » البته قبل رفتنم از ایران سرطانم و درمان کرده بودم تا حدودی .اما اونجا دکترا میگفتن دیر اقدام کردم و فرصت زیادی برای زنده بودن ندارم . درسم و ول کردم و خودم و تو اتاق حبس کردم و روزهایی که تا مردن فاصله داشتم و می شمردم . داییم کلی انرژی میداد و از توکل کردن حرف میزد . ولی من اون زمان که به این چیزا اهمیت نمی‌دادم . یه روز اومد گفت اگه می‌خوام پیشش بمونم باید برم دنبال درمان و دکتر خوب پیدا کردن وگرنه که منو می‌فرسته ایران . ناچار بودم قبول کنم . چون دوست نداشتم برگردم ایران و همه آشنا ها به چشم ترحم به من نگاه کنن. توی یه کلینیک مشهور دکتری بود که همه میگفتن که هفتاد درصد عملایی که می‌کنه موفقیت آمیزه. از اسمش فهمیدیم مسلمون. دایی که خیلی امید داشت می‌گفت حتما خیری توش بوده که این دکتر سر راهم قرار گرفته. چند تا آزمایشی که نوشت و انجام دادم و گفت : با انجام عمل و شیمی درمانی میتونیم جلوی پیشرفت سرطان و بگیریم.‌ اونم مثل دایی از امید و توکل به خدا حرف میزد . دایی اصرار داشت که به خانواده‌م بگه اما من نذاشتم. یک هفته قبل عمل توی بیمارستانی که محمد جواد کار میکرد بستری شدم تا آزمایش ها کامل بشه . دایی و محمد جواد کلی بهم انگیزه میدادن . بعد عمل تا دو روز بیهوش بودم . وقتی هم بهوش اومدم حالم خوب نبود با این وجود شیمی درمانی هم شدم . هر دفعه با دارویی که میزدن تا چند روز حال تهوع داشتم و به زور آب و غذا از گلوم پایین می‌رفت . اون قدر ضعیف بودم که یه لیوان آب هم نمیتونستم بر دارم . محمد جواد همیشه می‌گفت خودتم برای سلامتیت دعا کن اما من ... یکسال گذشته بود که یک شب حالم بد شد و بیهوش شدم . نمی‌دونم خواب بود ، رویا بود ... نمی‌دونم چی بود . اما یه کسی بود که به من نزدیک شد . دستی به سرم کشید و گفت دیگه نیازی به درمان نداری . همین موقع بود که احساس کردم با شدت به زمین خوردم . نگو روحم به جسمم برگشته بوده .‌ وقتی چشم باز کردم محمد جواد و چندتا پرستار دورم بودند . محمد کلی عرق کرده و با دیدن من که برگشته بودم ،لبخند میزد .‌ خوابم و به دایی تعریف کردم . گفت معجزه برام اتفاق افتاده . به محمد جوادم گفتم و اونم با چند سری آزمایش متوجه شد که من کاملا خوب شدم .‌ بعد اون خواب من به کلی تغییر کردم . بابت کارهای گذشته‌ام توبه کردم و ایمان واقعی آوردم . مدتی گذشت و من مرخص شدم . اما احساس میکردم چیزی و توی بیمارستان جا گذاشتم . توی این رفت و آمد ها به بیمارستان فهمیدم به محمد علاقه پیدا کردم. نویسنده :وفا ‼️ 👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد صرف شام مهمان ها کم کم رفتند و خانه خالی شد . آخرین مهمان هایی که رفتند خاله‌هایم بودند که هر چه مامان اصرار کرد شب را بمانند قبول نکردند و رفتند . علی به بهانه ی سردرد و خستگی به اتاقش رفت و فقط من به همراه خانواده ام و مهتاب به همراه مهرداد خان و عمویش در پذیرایی مانده بودیم . مهردادخان از پدر و محمد بابت برگزاری جشن تشکر میکرد و مامان که از صبحش سر پا بود ، روی زمین نشسته بود و پاهایش را مالش میداد . مهتاب هم با امیر‌صدرا حرف میزد . نمیدانم بهم چه میگفتند که امیر اخم هایش را در هم کشیده بود و مهتاب هم مدام به من نگاه میکرد . من هم بهانه ی خستگی را آوردم و میخواستم از جایم بلند شوم و به اتاقم بروم که مامان صدایم کرد و گفت ، قبل رفتن یک سینی چای برایشان ببرم و بعد بروم . به آشپزخانه رفتم و از زکیه خانم خواستم یک سینی چای بدهد تا ببرم . زکیه خانم ، زن زحمت کشی بود که در مجالس عروسی و ختم و روضه ها به کمک خانم های محل می‌رفت و از این راه امرار معاش می‌کرد. کنار لیوان های چای ظرف خرما را هم گذاشتم و از او تشکر کردم و بیرون رفتم. در جمع مهتاب و محمد نبودند . سینی را چرخاندم . نوبت به امیر که رسید . اصلا نگاهم نکرد و از جا بلند شد و رفت. از رفتارش تعجب کردم . با خودم گفتم:«مگه چیکارش کردم که این طور با من رفتار می‌کنه ؟» از رفتارش حرصم گرفت. همیشه اخمو دیده بودمش اما آن روز کم محلی هم میکرد . سینی را کنار مامان گذاشتم که گفت : _ با آقا امیر صدرا تو شرکت دعواتون شده ؟ _نه چطور ؟! _ امروز از وقتی اومده همش تو خودشه و یکم هم عصبی میزنه . الانم که تعارف میکردی دیدم یهو رفت. گفتم شاید بحث تون شده . _ نه چیزی نشده . من از اول که دیدمش همین شکلی بوده . _ خب من فکر کردم حرفی بهش زدی که ناراحت شده . _ مامان ؟!!! _ بد میگم ؟ تو یه اخلاق بد داری که همه ی حرفات و میزنی و فکر نمیکنی شاید طرف ناراحت بشه . _ دست شما درد نکنه . _ حقیقته دیگه . _ باشه . شما درست میگید ولی من همینم . نمیتونم تغییری هم به خودم بدم . فعلا شب بخیر . از روی زمین برخاستم که بروم ، مامان گفت: _یه دست رختخوابم ببر . _ چرا ؟! _ برای اینکه محمد و علی امشب میان تو اتاق تو بخوابن. _ اونوقت چرا ؟ _ مهتاب اینا امشب و اینجا میمونن بخاطر همین اتاق محمد و علی رو می‌خوام براشون آماده کنم . _ مامان اتاق من کوچیکه ! چه طوری سه نفری بخوابیم .؟ _ مامان جان یه شبه دیگه . غر نزن . در ضمن علی‌م بیدار کن . به آقا امیر صدرا هم بگو اگه میخواد استراحت کنه بره اتاق محمد . _ دیگه امری نیست ؟ _ برو بچه غر نزن. _ میرم ولی نمیرم به این پسره ی از خود راضی بگم بیاد . مامان چپ چپ نگاهم کرد و مثل کودکی هایم به من گفت: _ مودب باش نرگس ! من این طوری تو رو تربیت کردم ؟ همین الان میری . فهمیدی ؟ با یک «باشه» خشک و خالی از پذیرایی بیرون رفتم. اول علی را از خواب بیدار کردم و دو دست رختخواب هم از اتاق مامان و بابا به دستش دادم تا ببرد .‌ یک پارچ آب و لیوان هم از آشپزخانه برداشتم تا با خودم به بالا به اتاقم ببرم . از پنجره آشپزخانه دیدمش . روی یکی از میز و صندلی های چیده شده در حیاط نشسته بود و سیگاری هم دستش بود . فکر نمیکردم این پسر بداخلاق و مغرور ، سیگاری هم باشد . راستش به قیافه اش نمی‌آمد اهل دود باشد. یاد حرف مامان افتادم که گفت صدایش کنم تا برود استراحت کند . با همان پارچ و لیوان به دست به روی ایوان رفتم و مخاطب قرار دادمش : _ فکر نمیکردم اهل دود و دم باشید ؟! جوابم را نداد. فقط پوزخندی تحویلم داد . کفرم را حسابی در آورده بود . گفتم: _دلیل رفتار تونو از عصر تا حالا نمی‌فهمم . میشه بگید چیکار کردم که با من این طور رفتار می‌کنید؟ و باز هم پوزخند تحویلم داد . با رفتارش مرا جریحه‌دار تر میکرد . از چند پله پایین رفتم و مقابلش ایستادم : _ سوال پرسیدم ازتون ! و باز هم سکوت . از حرصم پارچ و لیوان را محکم روی میز کوباندم که از صدایش ، چشم های عصبانی و به خون نشسته اش را به چشمان من دوخت و گفت : _ یعنی خودت نمیدونی ؟ _ چی رو باید بدونم ؟ _ چرا دوست تون تشریف نیاوردن تو مجلس ؟ _ دوستم ؟! _ هه‌.... میگن آدم دروغگو ، حرفش یادش نمی‌مونه . _ لطفاً درست صحبت کن! من هنوز متوجه منظورت نشدم . با این حرفم انگار بمبی بود که منفجر شد . از روی صندلی بلند شد .دست هایش را روی میز گذاشت و تکیه گاه خودش قرار داد . کمی هم جلو آمد و گفت: _ تو واقعا نمی‌فهمی یا خودت زدی به نفهمیدن ؟ شک برم داشت که نکند مرا با ساسان دیده باشد . با حرف بعدیش شَکم را به یقین تبدیل کرد : نویسنده: وفا ‼️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم . نمی‌دانستم چه ساعتی از روز است . احساس کوفتگی در تمام اعضای بدنم می‌کردم . نگاهی به اتاق انداختم . شبیه اتاق بیمارستان بود . در اتاق فقط یک تخت وجود داشت که من روی آن بودم و یک صندلی که پایین تخت قرار داشت. خواستم بلند شوم که صدای ناله‌ام در آمد . تازه فهمیدم دست چپم و پای راستم ، گچ گرفته شده است. یادم نمی‌آمد چه اتفاقی برایم افتاده ؟ یا چه کسی مرا به بیمارستان آورده .؟ علاوه بر سردرد ، کمر درد هم به دردهایم اضافه شده بود . کلی تلاش کردم تا دست سالمم را به زنگ بالای تخت برسانم تا پرستار را خبر کنم . هنوز دستم نرسیده بود که در اتاق باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. با لبخندی بر لب گفت: _ بلاخره بیدار شدی ؟ جلوتر آمد و سُرمی که به دستم وصل بود و خالی شده بود را عوض کرد و سرمی جدید جایگزین آن کرد . _ چه اتفاقی برام افتاده ؟ شما می‌دونید ؟ _ فقط می‌دونم تصادف کردی . دو روز پیش. _ تصادف؟! با کی ؟ _ در جریان نیستم . _ کی منو رسوند بیمارستان ؟ من هیچی یادم نمیاد. _ صبر کن الان دکترت و خبر می‌کنم . نگران نباش ، طبیعیه . _ چه جوری نگران نباشم . وقتی نمی‌دونم چه بلایی سَرم اومده .حتما تا حالا خانواده‌م کلی نگران شدن . _ الان برمی‌گردم . و بیرون رفت . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که همان پرستار وارد اتاق شد اما این بار مامان هم همراهش بود . _ بفرمایید اینم از دخترتون ....من برم دکتر و خبر کنم . با دیدن مامان اشک در چشمانم حلقه بست . یک لحظه دلم برای آغوش‌ش پر کشید . مامان جلو آمد و در آغوشم گرفت. هیچگاه نگذاشته بودم کسی گریه کردن مرا ببیند . اما چه کسی از مامان به آدم نزدیک تر ! من گریه می‌کردم و و سکوت اتاق با گریه من شکسته می‌شد . میان گریه هایم احساس کردم مامان هم اشک می‌ریزد. دلیل گریه‌اش را نمی‌فهمیدم . کمی که آرام شدم ، از هم جدا شدیم . مامان فوری با گوشه ی روسری‌اش اشک هایش را پاک کرد . روبه مامان پرسیدم : _ من تازه یادم افتاد چرا تصادف کردم . ماشین به من زد . یادمه لحظه آخر یکی هُلم داد . شما می‌دونید کی بوده ؟ مامان « نَه‌ »ای گفت و به سمت یخچال اتاق رفت . _ میگم حتما مهتاب خیلی ترسیده که تو صحنه تصادف بوده ! ... الان کجاست؟ مامان سکوت کرده بود . _ مامان با شما بودم ! ... اصلا این تلفن‌تون و بدید ، من بهش زنگ بزنم . _ نمیشه بیمار نباید با تلفن صحبت کنه . _ وا مامان ! من که بیمار نیستم . فقط دست و پام شکسته . _ حالا هر چی . مامان هم چنان پشتش به من بود : _ میگم در کمپوت این قدر سخت باز میشه.؟ ....مامان؟....مامان ؟ _ چی ؟ چیزی گفتی ؟ _ میگم در کمپوت باز نشد؟ _ چرا ... بیا بخور . بلاخره برگشت . اما در چشمانش حلقه اشک را می‌شد دید . _ برای چی گریه می‌کنید ؟ بخاطر من ؟ سکوت کرد و من این طور برداشت کردم که واقعا برای من گریه می‌کند ! خندیدم و گفتم: بابا من این قدرا هم ارزش ندارم . از قدیم گفتن ، بادمجون بم آفت نداره! _ باشه گریه نمی‌کنم . تو بیا این آناناس هارو بخور جون بگیری ! ... می‌تونی خودت بخوری ؟ من برم ببینم دکترت کجا موند پس . _ باشه خودم می‌خورم . تخت را کمی بالاتر آورد و بالشت پشتم را تنظیم کرد و رفت. احساس می‌کردم چیزی را از من پنهان می‌کند. ولی آن‌قدر گشنه‌ام بود که زیاد روی احساسم نماندم و شروع به خوردن کردم . نیمه های خوردن ، دکتر وارد اتاق شد. دکتر که مرد میانسالی بود و چهره مهربانی داشت ، جلوتر امد و همان طور که پرونده پزشکی‌ام را مطالعه می‌کرد ، گفت:, _ خب نرگس خانوم . میبینم که بلاخره از خواب بیدار شدین و اشتهاتونم سرجاشه . لبخند خجالت زده ای زدم و گفتم: _ بله یکم گشنه ام بود و احساس ضعف میکردم بخاطر همون دست رد به کمپوت مامان نزدم . همان طور که در پرونده چیزی یادداشت میکرد ،گفتم : _ دکتر مگه من چند روزه اینجا بستری شدم ؟ سرش و بالا آورد و عینک روی بینی‌اش را جابه‌جا کرد و دقیق مرا نگاه کرد . _ چرا اون طوری منو نگاه می‌کنید. _ پرستار می‌گفت یادت نمیاد چه طور تصادف کردی ؟ _ الان دیگه یادم میاد ، تو خیابون با ماشین تصادف کردم. ولی این جواب سوال من نبود . _ دو روز پیش نزدیکای غروب اوردن‌تون این بیمارستان.‌ هردوتون خونریزی داشتید. شما خداروشکر صدمه کمتری دیدید. ولی برای احتیاط براتون نوشتم که برید از سرتون عکس بگیرید. تو ذهنم حرف های دکتر و مرور می‌کردم : ....اوردن‌تون ... هردوتون.... یعنی منظور دکتر کی بود ؟ نکنه راننده ماشین و میگه ؟ اره همینه . نویسنده: وفا ‼️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم. با تلفن صحبت میکرد.: _مهتاب چه چطوره ؟ ...اوهوم ...اره حالش بهتره. ..باشه مواظب باش. .. خداحافظ. با پایان حرفش من هم چشم هایم را باز کردم و به او سلام کردم. از کوفتگی بدنم کمتر شده بود اما کمرم درد میکرد. با کمک مامان و پرستار از تخت پایین رفتم و به سمت دست شویی رفتم. از اینکه در کارهای شخصیم نیازمند دیگران باشم، متنفر بودم. اما مجبور بودم. در اینه ی دست شویی نگاهی به خودم انداختم. گونه ی چپم کبود بود و سرم هم باند پیچی شده بود. سرم بخیه خورده بود. وضعیت بدی بود حتی نمیتوانستم یک قدم بدون کمک کسی راه بروم.دکتر گفته بود ، ظهرش مرخص میشوم. فضای بیمارستان ادم را کسل و بیحوصله میکرد و من خوشحال بودم از اینکه به خانه میروم. حداقلش این بود که در خانه شیرین و مهتاب به عیادتم میامدند و حوصله ام سر نمیرفت. به کمک مامان لباس بیمارستان را با لباس های خودم عوض کردم .مجبور شدیم یک پاچه ی شلوارم را ببریم تا از پای گچ گرفته ام بالا برود. شالم را روی سرم تنظیم میکردم که در با شدت زیادی باز شد. سرم را بالا اوردم تا هرچه از دهنم در می اید به طرف بگویم که انجا را با طویله اشتباه گرفته بود. اما با دیدن محمد و امیرصدرا کنار هم تعجب کردم. هردو به نظر عصبانی می امدند . به محمد که سفیدی چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت دندان هایش را روی هم می سایید . سلام کردم. بجای جوابش گفت : _تو چطور روت میشه به من نگاه کنی؟ اصلا خجالت نمی کشی؟ _تو حالتخوبه؟ این حرفا چیه که میزنی؟ اصلا برای چه کاری خجالت بکشم ؟ امیر صدرا که سکوت کرده بود و دست به سینه کناری ایستاده بود، جلوتر امد و گفت: _ بهت گفتم دور اون پسره ی بی همه چیزو نگرد. گفتم ، بودنت کنار مهتاب خوشحالم نمیکنه. گفته بودم یا نه ؟ _ آقا امیر‌صدرا لطفاً احترام و نگه دارید. _ هه... کی از احترام حرف میزنه! _ مگه من چیکار کردم که این جور با من حرف میزنید ؟ رو به محمد کردم و گفتم: _ بعد چند روز اومدی خواهرت و ببینی ، اونم این طوری ؟ _ خواهرم؟! من خواهری به اسم نرگس ندارم. _ چرا ؟! _ می‌پرسی چرا ؟...بیا ...اینم دلیل این رفتارم. صفحه ی گوشی‌ش را به طرفم گرفت. همان عکس هایی بود که من ترس داشتم به دست کسی بیفتد . _ اینا تو گوشی تو چیکار می‌کنه ؟! _ برو از همونی بپرس که بهش قول ازدواج داده بودی ! _ قول ازدواج؟!!! کی ؟ من ؟! _الکی نمی‌خواد انکار کنی . _داری اشتباه میکنی .... _ حرف نزن دیگه ! نمیخوام حتی یک کلمه بشنوم . _ اتفاقا بذار بگم ... این عکسی که گرفتی دستت ، فتوشاپ ِ ، دروغیه ، خواستن منو خراب کنن. اصلا نمی‌دونم این دختره کیه که شبیه من لباس پوشیده. _ بهانه های الکی ! خود ساسان بهم زنگ زد گفت که به نرگس گیر ندید . اون می‌خواد با من ازدواج کنه . حتی صدای ضبط شده تو رو هم برام فرستاده. _ به جون خودم دروغکیه . تهمته . چرت و پرت بهت گفته. _ اگه چِرته ، پس چرا تصادف کردی ؟ _ تصادف من چه ربطی به این عکسا داره ؟! _ محمد فاصله ی خودش با من را کم کرد و توی صورتم فریاد زد : _ دِ لعنتی چرا خودت و میزنی به اون راه . فکر می‌کنی همه مثل تو نفهمن! تو بهش جواب نه دادی اونم سر لج با تو ، با تصادف خواسته حرصش و سرت خالی کنه . اما مهتاب ِمن تو رو نجات داد ، خودش افتاد رو تخت بیمارستان. با بهت گفتم: _ مهتاب چیکار کرده ؟ _ همون کاری که نبایدو... پرید که تو از جلوی ماشین بکشه کنار ...اما... محمد ادامه حرفش را نزد و سکوت کرد . اما من که نمی‌دانستم چه بلایی سر مهتاب آمده ، آستین پیراهنش را گرفتم و گفتم: _ بگو دیگه... چه اتفاقی براش افتاده؟ _ امیر‌صدرا که انگار منتظر همچین لحظه‌ای بود ، گفت: _ دیشب عملش کردن هنوز بی‌هوشه ... به روح مادرم که همه زندگیم بود ،اگر اتفاقی براش بیفته ، همه رو از چشم تو میبینم ! (محمد) : برو دعا کن به هوش بیاد وگرنه... _ وگرنه چی ؟ نویسنده: وفا ‼️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این تنهایی بیزارم از این با هم نبودن‌ها از این غربت از این حسرت از این بیهوده بودن‌ها شب‌ها تا صبح بیدارم چقدر می‌باید اندوه داشت چقدر می‌باید دلگیر بود... من از دلتنگی بیزارم «پویا جمشیدی» دوهفته از مرخص شدنم از بیمارستان گذشته بود . دوهفته ای که هر لحظه‌اش برایم زجرآور بود . بخاطر اینکه پایم در گچ بود و نمی‌توانستم از پله بالا بروم در اتاق مشترک علی و محمد ساکن شده بودم . وضعیت مهتاب بهتر نشده بود و به کما رفته بود . دکترش گفته بود شاید یک روز شاید یک ماه و شایدم یکسال در کما بماند . شرایط روحی و جسمی بدی داشتم و از همه طرف ، تحت فشار بودم . علاوه بر اینکه کسی با من صحبت نمی‌کرد ، در همه ی کارهای شخصیم نیازمند مامان بودم . و این مرا بیشتر اذیت میکرد . حتی برای آب خوردن هم باید مامان را صدا میکردم . از صبح تا شب روی تخت بودم و فقط به این دلخوش که یک روز در میان شیرین به دیدنم می‌آمد . تمام روزهارا می‌شمردم تا زودتر بتوانم روی پاهای خودم بایستم و بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم .‌ دکترم گفته بود تا دوماه پاهایم در گچ بماند به همین دلیل مجبور شده بودم با همان وضعیتم خودم را برای امتحانات دانشگاه آماده کنم . در آن زمان شیرین و شوهرش خیلی کمکم کردند . شیرین دنبال گواهی پزشکی برای من بود تا غیبت های دانشگاهم را موجه کند . از طرفی محمدجواد با رئیس دانشکده آشنا در آمد و رئیس دانشکده قبول کرد من خارج از سالن امتحانات و با شرایط ویژه امتحان بدهم . وقتی بابا فهمید برای رفتن به دانشکده ، شیرین را خبر کردم ، کلی دعوایم کرد و گفت: _ مگه خانواده نداری به دوستات گفتی بیان دنبالت ؟ و از همان روز خودش مرا می‌برد و برمیگرداند.اما با هر بار بیرون رفتن ، من کلی عذاب می‌کشیدم و اگر امیددادن های شیرین نبود ،شاید قید درس و امتحان را همان روز اول میزدم . با پشت سر گذاشتن امتحاناتم، به خواست خودم گچ پایم را باز کردم . اما چون استخوان دستم از سه ناحیه شکسته بود ، دکتر اجازه بارکردن آن را نداد .با چند جلسه فیزیوتراپی توانستم بدون کمک کسی راه بروم . اولین کاری که کردم این بود که به همان کافه رفتم . باید می‌فهمیدم آن دختر در عکس چه کسی بود .! شیرین ماشین شوهرش ، محمدجواد را گرفته بود تا با هم برویم . تیپ ساده‌ای زده بودم و عینک آفتابی پهنم را هم به صورتم . خواستم از ماشین پیاده شوم که گفت: _کجا ؟! _ می‌خوام برم تو دیگه ! پرسیدن داره؟! _ بااین دست شکسته ؟ ... نمی‌خواد ، خودم میرم . در ضمن تو رو میشناسن! _ باشه . مواظب باش ! شیرین به داخل کافه رفت . و من هم در ماشین منتظرش ماندم . شیرین نتوانسته بود ، خبر مهمی بدست آورد جز اینکه صاحب کافه رفاقت تنگاتنگی با ساسان دارد . حتی عکس را به چندتا افرادی که در کافه کار میکردند هم نشان داده بود اما نمی‌شناختند . روز اول ناامید به خانه برگشتم . آن‌قدر برای اعضای خانواده بی اهمیت شده بودم که کسی نپرسید کجا رفتی ؟ بابا دوباره به عسلویه رفته بود و در خانه نبود . در واقع کسی جز من در خانه نبود . همه به ملاقات مهتاب رفته بودند . من هم دلم میخواست مهتاب را ببینم اما محمد و امیر نمی‌گذاشتند. خسته و ناامید و گشنه به اتاقم رفتم و خوابیدم . روز دوم ، دوباره به همراه شیرین رفتیم سمت کافه . این بار هم شیرین تنها رفت تا شاید بتواند آدرسی از ساسان بگیرد . هنوز چند دقیقه از رفتن او نگذشته بود که ساسان از کافه بیرون زد . حدس زده بودم صاحب کافه خود ساسان باشد. سوار ماشینش شد و حرکت کرد . خودم پشت فرمان نشستم و به شیرین هم پیام دادم تا بیاید ‌. رانندگی با یک دست چیزی نبود که من از پس آن برنیایم . ساسان وارد پارکینگ یک ساختمان تجاری شد . یک ساعتی گذشت اما از آن خارج نشد . از انتظار خسته شدم و خودم وارد ساختمان شدم . از نگهبان جلوی در پرسیدم : _ سلام ، شما کسی به اسم ساسان ملک زاده میشناسید؟ _ بله ، ولی تا اونجایی که من می‌دونم ،اسمشون سامانِ نه ساسان . _ اشتباه نمیکنید ؟ من خودم دیدم ساسان ملک‌زاده وارد این‌جا شد . _ خانم چه اشتباهی. آقا سامان ، مالک این برج هستن. باورم نمیشد. با خودم گفتم «حتما اشتباه میکنه ! سین ساسان و با میم اشتباه کرده.» برگشتم روبه نگهبان گفتم: _ این آقا ساسان یا به قول شما سامان ، کدوم واحده ؟ _ باهاشون چیکار دارید ؟ _ کارم شخصیه ؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ چه جور کار شخصی دارین باهاشون اما نمیدونید کدوم واحد هستن ؟ _ یه آشنای قدیمی هستم . _ در هر حال ، باید اسم تون و بگین تا من با منشی آقا ، هماهنگ کنم . زنگ بزنم ؟ نویسنده: وفا ⛔️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 در خانه را کامل نبسته بودم که کسی اسمم را صدا زد: _ صبر کن نرگس خانم ! دوباره در را باز کردم که دیدم حسین و زهرا به سمت من می‌آیند . _سلام ! شما اینجا چیکار می‌کنید ؟! _سلام عزیزم، خوبی ؟ _ ممنون زهرا جون ، بفرمایید داخل ، دم در بده . _ نه مزاحم نمیشیم . مامان آش نذری پخته بود ، گفت براتون بیاریم . _ هوووم ... چه عالی ! بیایید داخل ... تعارف نکنید . مامان نیست ، منم تنهام . زهرا نگاهی به حسین کرد و گفت:آخه ... _ آخه نداره... بیایید دیگه ... آنها را به پذیرایی بردم و خودم هم آبی به دست و صورتم زدم . هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتم ، برایشان شربت ببرم . با یک دست کار کردن واقعا سخت بود . جای شکرش باقی بود که دست چپم شکسته بود و می‌توانستم بعضی کارها را انجام دهم . سه لیوان شربت بهارنارنج ریختم و داخل سینی گذاشتم. زهرا با دیدنم ، از روی زمین بلند شد و سینی را گرفت: _ چرا صدام نکردی بیام . _ چیزی نبود که ... چرا زمین نشستید ؟ حسین درحالی که لیوانی برمیداشت گفت: _زمین که بهتره . _ باشه هر جور که راحتید. _ دستت چه طوره دخترخاله؟ کی باید بازش کنی ؟ _ خوبه فقط گاهی اینقدر میخاره که دیونه میشم . دکتر گفت یک ماه دیگه هم باید تو گچ باشه . _ این زهرا خانوم این قدر گفت دلم برای نرگس تنگ شده که مجبور شدم ایشونم با خودم بیارم . وگرنه مزاحم نمیشدیم . زهرا مشتی به بازوی حسین زد و گفت: _ حالا دیگه مجبور شدی منو اوردی ! اره ؟؟ حسین لبخندی زد که بیشتر حرصش را درآورد : _ دارم برات . خندیدم و گفتم: _ اولا که خوب کردی زهرا جون و اوردی، دوما مزاحم چیه ؟ خیلی خوشحال شدم که اومدید . من کلی حوصله‌م سر رفته بود . _ شما که قابل نمیدونی بیای طرف ما . _ بحث این حرفا نیست. من پام نشکسته بود که هیچ وقت خونه نمی‌موندم ....از این بحثا بیایم بیرون ... خاله برای چه نذری پخته ؟ زهرا: برای بهتر شدن حال مهتاب جون . راستی علائم هوشیاریش بهتر نشده؟ _ نه . تغییری نکرده. _ طفلی ببین دم عروسیش چی شد ! با یادآوری مهتاب و حالش ، حالم دگرگون شد و به بهانه‌ی جمع کردن لیوان ها از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. واقعا اگر تصادفی نبود ، عروسی مهتاب و محمد تشکیل شده بود و خانواده‌م مرا طرد نمی‌کردند . در دلم برای بار هزارم ساسان را لعنت کردم که مقصر اصلی در تصادف کردن ما بود . زهرا وارد آشپزخانه شد و گفت: _ ببخشید با حرفم ناراحتت کردم ؟ _ نه بابا ... داشتم ظرف در میاوردم تا از این اش بکشم بخوریم . _ بذار کمکت کنم . در همین زمان صدای بسته شدن در خانه آمد . مامان و علی بودند . زهرا رفت تا چادرش را سر کند .‌ من هم رفتم تا به مامان بگویم مهمان داریم و آبروی من را نبرد . همین که مامان وارد خانه شد و چشمش به حسین افتاد ، اخلاقش عوض شد . حتی نوع نگاهش به من . در مدتی که حسین و زنش بودند ، مامان با من صحبت می‌کرد اما همین که رفتند ، همه چیز به حالت قبلی برگشت . صبح روز بعدش ، شیرین گفت آب ساختمان‌شان قطع شده و محمدجواد در حمام مانده و نمی‌تواند بدنبال من بیاید . بنابراین تصمیم گرفتم خودم بروم . کمی به خودم رسیدم و مانتویی روشن انتخاب کردم تا بپوشم . موقع بیرون رفتن ، مامان از آشپزخانه صدایم زد : _ هر جا میری ظهر برگرد . بابات داره میاد . _ اگه تونستم باشه .‌ _ تونستم نه . باید برگردی بابات گفته با تو کار داره . _‌ چشششم .‌ برا ناهار میام .‌ به ساعت نگاه کردم . دقیقا یک ساعت می‌شد که در کافه نشسته بودم . نمیدانم چرا ولی احساس می‌کردم ، باید خبرهایی در کافه باشد. در جایی نشسته بودم که ستون مقابلم بود و اگر کسی از در وارد میشد ،به راحتی مرا نمی‌دید. فنجون سوم قهوه را سفارش دادم که المیرا وارد کافه شد. مانتو تنگ و کوتاهی پوشیده بود و روسری‌اش به فوتی بند بود تا از سرش بیفتد . با کفش هایی که معلوم بود به سختی می‌تواند با آنها راه برود ، به سمت صندوق رفت و چیزی گفت . صندوق دار هم اورا به به یکی از میزها هدایت کرد و خودش به اتاقک پشتش رفت. باید هر طور شده بود می‌فهمیدم برای چه به آنجا آمده . بعد چند دقیقه حامد ، صاحب کافه ، از اتاقش بیرون آمد و به سمت المیرا رفت. روبه رویش نشست و شروع به صحبت کرد . متاسفانه میز من از میز آنها دور بود و نمی‌توانستم بفهمم چه میگویند . قهوه ‌را داغ داغ خوردم . از داغی آن زبانم سوخت اما سوزشَش از سوزش و شکستن دلم با حرف محمد ، کمتر بود . نویسنده: وفا ⛔️
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_پنجاه_و_چهارم در خانه را کامل نبسته بود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 محمد با دیدن من ، تلفنش را کوتاه کرد و به داخل خانه رفت . من هم پشت پای او وارد شدم . تازه یادم افتاد مامان گفته بود برای ناهار به خانه برگردم . به ساعت دیواری نگاهی کردم . حدود های چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد . _ علیک سلام ! با سلام مامان برگشتم و او را دیدم که از اتاق خوابشان بیرون می‌آمد . _ سلام. _ مگه نگفته بودم زود بیا ؟ _ کارم طول کشید . _ این چه کاریه که سه روزه از صبح میری بیرون ؟ _ مگه من براتون مهمم که می‌پرسین؟ _ فکر کردی با هم حرف نمی‌زنیم ، ازت خبر نداریم ؟ کلافه بودم . هم گرمم بود هم گرسنه . به همین دلیل ، از جلوی مامان رد شدم و به سمت راه‌پله ی بالا رفتم . _ اگه براتون مهم بودم که قبل از اینکه قضاوتم کنید ، حرفام و می‌شنیدین ! _ تو خودت برای خودت سابقه ی خوبی نذاشتی . وگرنه ... _ وگرنه چی ؟ شما حتی به من مهلت ندادین از خودم دفاع کنم . نذاشتین حرف بزنم . فقط گفتین و رد شدین . به خاطر کار نکرده به من تهمت زدین. _, تهمت ؟! کدوم تهمت ؟ من به تو مطمئن بودم . اول که عکسا رو دیدم گفتم دختر من نیست . اما داداش علی‌ت و فرستادم تا به یقین برسم و به محمد ثابت کنم اشتباه می‌کنه . اما صاحب کافه تایید کرده که تو رو با اون پسره دیده . چه می‌گفتم. صاحب کافه مرا دیده بود اما چند هفته قبلش . اصلا خود بابا که جریان را می‌دانست ، چرا به همه نمی‌گفت.؟ این سوال در ذهنم رژه می‌رفت و پاسخی برایش پیدا نکرده بودم . _ چرا ساکت شدی ؟ حالا بازم میگی تهمت زدیم؟ _ این یه قسمت ماجراست . _ ماجرا ؟ _ من به شما هر توضیحی بدم ، شماها باور نمی‌کنید . برگشتم تا بقیه پله ها را بالا بروم که دوباره مامان صدایم زد : _ کجا ؟! نادر کارت داره . _ حتما بابا هم همین حرفا رو میخواد بزنه ! _ نخیر . موضوع دیگه ای هست که باید بدونی . _ من خسته‌ام . باشه برای بعد . حرفم که تمام شد ، بابا از اتاق صدایم زد . مجبور شدم بروم . بابا پشت میز کارش نشسته بود و روزنامه می‌خواند . روبه‌رویش نشستم . نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول خواندن شد . در میان بی‌توجهی هایی که به من می‌شد ، سکوت و بی‌توجهی بابا از همه چیز برایم سخت تر بود . دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شده بود . دلم برای خنده‌ها و شوخی‌هایی که با من می‌کرد تنگ شده بود . حتی دلم برای شنیدن اسمم از دهانش که با« جان! » می‌گفت هم تنگ شده بود . علت سکوت بابا را درک نمی‌کردم . او که تا حدودی از ماجرا خبر داشت . پس چرا سکوت کرده بود؟ او همیشه می‌گفت من را با دنیا عوض نمی‌کند ، پس چرا با یک عکس مرا به حرف دیگران فروخت ؟ سکوت بابا طولانی شد . خواستم بلند شوم که گفت: _ بشین . _ شما که حرفی نمی‌زنین. _ میخواستم ببینم تا کی می‌تونی سکوت کنی! _ متوجه نمیشم . روزنامه را بست و کناری گذاشت . عینک مطالعه‌اش را هم در آورد و روی میز گذاشت . به چشم هایم دقیق شد. طوری که گفتم همه چیز را از چشم هایم می‌خوانَد. _ همیشه راز دار هم بودیم . تو از کوچیکیت هر حرفی داشتی ، هرکاری می‌خواستی بکنی اول از همه به من میگفتی . _خب _ پس چرا نگفتی ساسان و دوست داری ؟ فکر کردی مانعت میشم ؟ _ بابا شما چی فکر کردید درباره من ؟ من اگه میخواستم با ساسان ازدواج کنم که همون دوسال و نیمِ پیش این کارو میکردم . شما که خوب میدونید . من آدم خجالتی یا کم رویی نیستم . اگر دلم باهاش بود بهتون می‌گفتم. _ پس این عکسا چی میگه؟ پس چرا تو دوربینای کافه عکس تو هست ؟ درست یک هفته قبل تصادف؟ _ من نمی‌دونم . فقط می‌دونم میخوان منو خراب کنن . _ خب باشه من فرض میگیرم تو راست میگی . _ بابا فرض چیه ؟ من راستِ راست میگم . میخواین قسم بخورم . _ خب تو راست میگی ! چه مدرکی داری که گواهی‌ای باشه رو حرفات ؟ _ مهتاب . _ مهتاب ؟! _ اره . از بعد اون روزی که شما تو کافه با ساسان دعوا گرفتین . من همش پیش مهتاب بودم . باهم می‌رفتیم خرید . _ بغیر مهتاب ؟ کمی فکر کردم و گفتم: _ من چند وقتی بود که مزاحم تلفنی داشتم . همش پیام های تهدید آمیز برام می‌فرستاد. _ الان این و میگی ؟ _ فکر نمیکردم جدی باشه. _ شمارشو بده . _ شماره مشخصی نداشت هر دفعه از یه خط پیام میداد . _ از دست تو نرگس ! چرا این جور چیزا رو زودتر نمیگی ؟ سکوت کرد و بعد ادامه داد: _ بازم زنگ میزنه؟ _ نه . از بعد تصادف دیگه پیامی نداده. _ شماره هاشو بده شاید تونستیم ردّی ازش پیدا کنیم . _باشه . بلند شدم که بروم، هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت : _ راستی فردا جایی نرو . قراره مهمون بیاد . _ ببخشید ولی من حوصله مهمونی و ندارم. _ عمو نریمان‌ت قراره بیاد . _ عمو نریمان ؟! ⛔️ نویسنده: وفا
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_پنجاه_و_پنجم محمد با دیدن من ، تلفنش ر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با ضربه‌ای که به در اتاقم خورد ، سرم را از روی کتاب بالا آوردم . گردنم بدجور گرفته بود . کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. ضربه دیگری به در خورد که این بار بلافاصله، اجازه ورود دادم . علی بود : _ مامان میگه بهتره کم کم آماده بشی. یه ساعت دیگه مهمونا میرسن . _ مگه ساعت چنده ؟ و همزمان سرم را چرخاندم و به ساعت رومیزیم نگاه کردم . عقربه های ساعت ، ۶ را نشان می‌دادند. _ باشه . ممنون. اصلا گذر زمان را احساس نکرده بودم . از روی صندلی بلند شدم. علاوه بر گردنم ، کمرم هم خشک شده بود. همان طور که گردنم را ماساژ می‌دادم و به چپ و راست تکان می‌دادم ،زیر لب به خودم گفتم: « همش تقصیر این نویسنده هاست که اینقدر جذاب مینویسن آدم دلش نمیاد یه لحظه چشم از کتاب‌شون برداره » درد گردنم کمتر نشد که هیچ . بیشترم شد . تصمیم گرفتم به حمام بروم . پیش خودم فکر کردم شاید آب گرم بتواند کمی از دردش را کم کند . وقتی مامان متوجه شد میخواهم به حمام بروم ، گفت: _ الان چه وقته حموم رفتنه؟ از صبح تا حالا بیکار بودی می‌رفتی دیگه! بی توجه به غرغرش ، به حمام رفتم . اما گردن‌دردم خوب نشد . از مامان یک مُسکن گرفتم تا حداقل دردش را کم کند . با توجه به شرایط دستم ، یکی از تونیک هایم را برداشتم تا بپوشم . سفید و مشکی بود . شال را روی سرم تنظیم می‌کردم که زنگ خانه به صدا در آمد . خیلی دقیق ،سر ساعت ۷ ، آمدند . کنار مامان ایستاده بودم . عمو با همان جذبه مخصوص خودش وارد شد . با اینکه سه سالی میشد اورا ندیده بودم اما تغییری نکرده بود . فقط موهایش بیشتر سفید شده بود و عصایی در دست داشت. به ترتیب با همه سلام و احوالپرسی کرد . نوبت به من که رسید ،کمی بیشتر دستم را در دستش نگه داشت و گفت: _ ماشاءالله چه خانم شدی ! _ ممنون عمو . بعد عمو نوبت به عرفان بود که خودی نشان دهد. وقتی سلام کرد و خواست جعبه شیرینی و گل را به دستم بدهد ، تازه قیافه‌اش را دیدم . از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت . تمام اندام صورتش ، متناسب بود . چشمانی مشکی و درشتی داشت . و موهایش را به طرز زیبایی بالا داده بود .پیراهن مشکی و کت اسپرت طوسی رنگش ، پوست صورتش را روشن تر کرده بود . عرفان برعکس من ، اصلا نگاهش را بالا نیاورد و متوجه نشد که من با یک دست نمیتوانم جعبه و گل را با هم بگیرم . البته از قیافه و اخمی که در صورتش وجود داشت ، فهمیدم او هم به اجبار ، به خواستگاری آمده است. _ بدین من ، نرگس نمیتونه . به وضوح دیدم که از حرف مامان تعجب کرد.با ببخشیدی ، گل و شیرینی را داد و رفت. پشت سر مامان وارد آشپزخانه شدم و گفتم: _ این دیگه کیه ؟ دوساعته جلوش وایستادم نمی‌بینه من دستم تو گچه ، نمیتونم ازش بگیرم ! مامان که با قوری در لیوان ها چای می‌ریخت، گفت: _ هیس!!! یواش‌تر! الان میشنوه _ خب بشنوه ! من که اصلا ازش خوشم نیومد . _ خبه‌خبه ! از خداتم باشه . عموت خواستگاری هرکسی نمیره . _ حالا انگار پسرِعمو ، شاهزاده سوار بر اسب سفیده ... مامان نگه چپی به من کرد و گفت: _ نرگس ماجرای حسین و تکرار نمی‌کنیا؟ _ حسین که الان خوشبخته . با من بود بدبخت می‌شد. _ از الان گفتم که حساب کار دستت بیاد . اون شیرینا رو هم بچین تو ظرف . مشغول چیدن شدم که ادامه داد: _ از الان بگم عموت هرچی گفت ، میگی چشم . _ چرا؟! _ چرا نداره. بزرگترته . باباتم هرچی گفت میگی چشم . وسط خواستگاری یه چیزی نگی ابرومونو ببری! حواست و جمع کن ! _ من اصلا دلیل اصرار شما رو نمی‌فهمم . _ دلیلشم میفهمی. مامان سینی چایی را برداشت و من ظرف شیرینی را و با هم از آشپزخانه به پذیرایی رفتیم . در تمام مدتی که بزرگتر ها صحبت می‌کردند ، من به این فکر میکردم که چه طور خودم با سامان مواجه شوم و دستش را برای خانواده‌ام رو کنم . با صدا کردن مامان ،رشته ی افکارم پاره شد . تازه فهمیدم بابا و عمو در مورد ازدواج ما حرف می‌زنند . خودشان بریده بودند و دوخته بودند و می‌خواستند بدون اینکه نظر مرا بپرسند ، من و عرفان را به ازدواج هم دربیاورند . دهان باز کردم تا مخالف کنم که مامان نگذاشت و زیر لب گفت: _ گفتم هرچی شد ،میگی چشم . _ ولی مامان...! _ یامان ! خیلی سابقه خوبی برای خودت درست کردی که اعتراضم می‌کنی ! با حرف مامان از عصبانیت دستم را مشت کردم و اخم هایم را در هم کشیدم . نگاهم به عرفان افتاد . گویا او هم ناراضی بود که اخم کرده بود . با «مبارک باشه» عمو ، عرفان چنان نَه‌ای گفت که همه سکوت کردند . عمو گفت: _ چی نه ؟ عرفان که از روی مبل بلند شده بود و ایستاده بود گفت: _ من یه شرطی دارم که باید با نرگس در میون بذارم . اگر قبول کرد ، اون موقع ازدواج می‌کنیم . _ خب بگو . ⛔️ نویسنده: وفا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 یک هفته از محرم شدن من به عرفان می‌گذشت. یک هفته ای که پر از اتفاق بود . به شیرین قضیه ی خواستگاری عرفان را گفته بودم اما وارد جزئیاتش نشده بودم . با کمک شیرین و اطلاعاتی که از اینترنت در آوردیم ،فهمیدیم که سامان ،واردکننده لوازم و دستگاه‌های پزشکی است . اما جالب بود که با وجود تحریم ها ، شرکت او همچنان به فعالیت خودش ادامه میداد . از همه مهم تر با زیر و رو کردن سایتی که به نام شرکت او بود ، متوجه شدیم ،به دنبال افرادی است تا سهامدار شرکت او شوند تا او بتواند شرکتش را گسترش دهد . با توجه به حرف هایی که در کافه شنیده بودم ، شک برم داشت که شاید سامان بدنبال این است که پول جمع کند و کلاه مردم را بردارد. به پیشنهاد شیرین قرار شد ، دکتر را جلو بفرستیم و طوری وانمود کند که قصد دارد سهام دار شرکت او باشد . وجود دکتر برای نقشه‌ی من خیلی خوب بود . هم اینکه فرد معتمدی بود هم قیافه اش برای این کار مناسب بود . هم سرمایه دار بود . اتفاق دیگر این بود که با تعقیب کردن المیرا و پرس‌وجو از دیگران ، متوجه شدیم ، المیرا مشاور و برنامه‌ریز سامان است که حدود یکسال قبل آن با هم ازدواج کرده بودند . با بدست آوردن این اطلاعات، خوشحال بودم . چرا که یک قدم برای رسیدن به هدفم نزدیک شده بودم . دلم بدجور برای مهتاب تنگ شده بود. محمد به ماموریت کاری رفته بود . قرار بود به عنوان یکی از شرکت های انیمیشن‌ سازی با یکی از کارگردانان در تهران ، ملاقات داشته باشد. و به مامان گفته بود نمی‌رسد به دیدن مهتاب برود . من هم از فرصت استفاده کردم و به دیدن مهتاب رفتم . با کلی اصرار و تمنا ، پرستار را راضی کردم تا بگذارد زودتر از وقت ملاقات ، به داخل روم . دوست نداشتم کسی بفهمد به آنجا رفته‌ام . با دیدنش اشک در چشمانم جمع شد . هر چه حرف داشتم در دلم به او گفتم . دست بی‌جون و سردش را در دستم گرفتم و گفتم: _ آخه چرا این کارو کردی ؟! ... من ارزش این کار تو رو نداشتم .... همه فکر میکنن تصادف تقصیر منه....فکر میکنن ساسان به خاطر جواب منفی من ، با ماشین به من و تو زده ... البته الان فهمیدم ساسان نبوده ... ولی من دارم یه کارایی میکنم که دست‌شون رو بشه ... مهتاب جان !... کاش زودتر بهوش بیای !... اگه بدونی چه قدر بهم سخت گذشته ... اگه بدونی چه حرفایی شنیدم ... مطمئنم اگه تو بودی نمیذاشتی محمد با من اون طوری حرف بزنه ... زودتر بهوش بیا ... محمد ، عموت ، مهردادخان ، همه منتظریم تا بهوش بیای ... جلو رفتم و پیشانی‌اش را آرام بوسیدم . کی فکر می‌کرد ، روزی مهتاب گرفتار تخت و بیمارستان شود . کنار تختش ایستادم و شعری را که سر کلاس ادبیات از استاد یادگرفته بودیم و همیشه ورد زبان‌مان بود را خواندم : « برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست» _ مهتاب پاشو که خیلی به وجودت نیاز دارم ... به دعا هات نیاز دارم ...‌ قطره اشکم چکید و افتاد روی دست مهتاب افتاد . احساس کردم که انگشتش تکانی خورد . خوشحال شدم و فوری اشک هایم را پاک کردم . همین که خواستم برگردم و پرستار را خبر کنم . امیر‌صدرا با عصبانیت در را باز کرد و گفت: _ مگه نگفته بودم حق نداری پاتو تو این اتاق بذاری ؟ _ ولی مهتاب ... _ ساکت ... برو بیرون ... دوست ندارم حتی یک لحظه کنارش ببینمت ... با دست اشاره به بیرون کرد . _ چرا فکر میکنید من دشمن مهتابم ؟ _ برای اینکه تو باعث شدی به این حال بیفته . _ بابا من به کی قسم بخورم که ... _ به هیشکی ... فقط دور مهتاب نباش ! _ یعنی با دوری من همچی درست میشه؟ اگر این طوره ، من دیگه نمیام . خوشحالیم از بین رفت . در راهرو همه ما را نگاه میکردند . و پرستار ،امیرصدرا را دعوا میکرد که چرا رعایت حال مریض را نکرده . با دیدن دکتر که به ویزیت بیماران می‌رفت، جلو رفتم و حرکت انگشت مهتاب را گفتم. او هم فوری بر سر تخت مهتاب رفت . تا دکتر علائم حیاتی مهتاب را چک میکرد . در دلم دعا دعا میکردم که خبر خوبی بشنوم . اما دکتر گفت که شرایط مهتاب تغییر نکرده و احتمالا من اشتباه دیدم .‌ از بیمارستان بیرون آمدم . روی یکی از نیمکت‌های حیاط بیمارستان نشستم . دلم خیلی پر بود . _ آخه خدا این شرایطی که من دارم ، تاوان کدوم اشتباه منه... خدایا آخه چرا مهتاب ... کاش من جای اون بودم ... خدایا به جوونی مهتاب و محمد رحم کن ! ... خدایا من دیگه تحمل ندارم ... خدایا حاضرم جون منو بگیری ... بجاش مهتاب حالش خوب بشه... تو این دنیا که هیچ کس منو نمی‌خواد ... همون بهتر که نباشم ... نویسنده :وفا ⛔️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با اینکه به هم محرم بودیم اما من از او خجالت می کشیدم شاید هم خجالت نبود اما جلویش راحت نبودم یک بلوز و شلوار از کمد پیدا کردم و پوشیدم.دستی به موهایم کشیدم و از بالا به حالت دم اسبی بستم. کمی کرم و ریمل به مژه ها زدم تا در صورتم اثری از خوابالودگی نباشد . از اتاق بیرون آمدم اما ندیدمش. با خودم گفتم: _ حتماً خیلی لفتش دادم که منتظرم نمونده! از پله ها پایین رفتم در پذیرایی و حیاط او را ندیدم .می خواستم بروم ازمامان بپرسم که صدای حمد و سوره نمازش را از اتاق علی شنیدم. آنقدر صدایش دلنشین بود که آرام و بی صدا به سمت در اتاق رفتم و نماز خواندنش را از لای در تماشا کردم .اصلاً فکر نمی‌کردم اهل نماز باشد .مثل مهتاب نمازش را با طمأنینه و آرام می خواند. با این که من اهل نماز نبودم اما همیشه نماز خواندن دیگران را تماشا می کردم چراکه برایم لذت بخش بود . نمی دانم چرا اما چند باری که خودم نماز خوانده بودم این آرامش را دریافت نکرده بودم. همان طور آهسته در را بستم برگشتم و به آشپزخانه رفتم .مامان سر گاز سیب زمینی سرخ می کرد. با دیدن من گفت: _ نرگس تو مهره مار داری ؟ _یعنی چی ؟!متوجه منظورتون نمیشم؟! _ یک هفته از محرمیت تو و عرفان میگذره نمیدونم چیکارش کردی که از در نیومده سراغ تو رو می گرفت. هرچی اصرار کردم که یه چایی بخور تا خودم بیدارش کنم قبول نکرد. خندیدم و یکی از سیب زمینی های سرخ شده را برداشتم تا به دهنم بگذارم : _خب مگه این بده ؟ _نه بد نیست. ولی تو روز خواستگاری داشتی می گفتی من اینو نمیخوام. حالا چطور شده شیفته خودت کردیش ؟! خنده روی لب هایم خشک شد . مامان چه می‌دانست همه ی این رفتار ها ساختگی‌ست و بعد یک ماه پایان میابد . مامان سینی شربت به همراه ظرف شیرینی را به دستم داد و گفت : عروس خانم بیا اینو ببر برای شوهرت! _راستی مامان میدونستی عرفان نماز میخونه؟! _بله ,همه مثل تو نمیشن که! عرفان پسر خوبیه! قدرشو بدون ! _مگه من چی گفتم. فقط یه سوال پرسیدم ! از آشپزخانه بیرون رفتم اینبار از اتاق هیچ صدایی نمی آمد .در زدم و وارد شدم .تسبیح دستش بود و ذکر می گفت .کنارش روی زمین نشستم: _ قبول باشه ! با مکث جوابم را داد : _قبول حق . _به قیافه و تیپ نمیومد اهل نماز باشی؟ خنده آرومی کرد وگفت: مگه نمازخوندن به این چیزاست؟ _ نه خب...... _ ببین درسته آدم امروزی هستم اما به دستوراتی که تو اسلام وجود داره مقیدم ! در ضمن نماز برای من مثل غذا خوردن میمونه همونطور که غذا می خورم تا سالم باشم و انرژی داشته باشم نماز میخونم که روح سالم و پاکی داشته باشم. _یعنی هر کس دلش پاک باشه ولی نماز نخونه و روز نگیره نمیتونه سالم بمونه؟! _چرا ولی خیلی افراد کمی میتونن این کارو بکنن حتی هر چقدر هم بگم من دلم پاکه بالاخره یه جایی لغزش دارن . من معتقدم هرچی خدا واجب کرده حتماً نیاز انسان بوده. _مگه خدا به نماز و روزه ما نیاز داره؟! _برعکس ما به نماز و روزه نیاز داریم ! ما تو نماز با خدا حرف میزنیم دردودل میکنیم .خدا این چیزا را گذاشته تا به کمک اون ها پاک بمونیم. _این ارامش موقع خوندن نماز و خودت هم حس می‌کنی ؟ _اره _پس چرا برای همه اتفاق نمی افته ؟ مثلا من خودم وقتی نماز می‌خوندم این حس و نداشتم اما وقتی تو نماز می خوندی من نگات میکردم این حس و درک کردم. _چون با حضور قلب و حواس جمع نخوندی. اگه به عنوان وظیفه و دستورات نگاه کنی شاید نمازت پذیرفته بشه اما خودت آرامش اصلی و پیدا نمیکنی. اما اگه مثل عاشقی باشی که به سر قرار با معشوقه خودش میره اون موقع است که لذت اصلی از نماز و می بری... همین طور نگاهش میکردم و حرف هایش را برای خودم حلاجی میکردم _ مثل اینکه زیاد رفتم بالای منبر ! این لیوان شربت رو بده من ببینم... لیوان را به دستش دادم و گفتم _نه اتفاقا خیلی خوب حرف زدی! باعث شدی یکم به فکر فرو برم. _خب خدا رو شکر ... و بعد لیوان شربت را یک نفس تا آخر خورد: _تشنه بودیا .... _آره خیلی... سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت: _ پاشو بریم که الان صدای مامانتو در میاریم. از اتاق که بیرون رفتیم ، دوباره شد همون عرفان قبلی. موقع شام تازه فهمیدم مامان به اصرار عرفان ،قیمه درست کرده . همان جا متوجه شدم غذای مورد علاقه‌اش قیمه است . با خودم گفتم: یادم باشه به زن آینده ی عرفان چند مورد و بگم ... مثلا اینکه قیمه را خیلی دوست دارد مخصوصاً با سیب زمینی سرخ شده.... ⛔️ نویسنده: وفا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _نرگس بلاخره نگفتی چه نقشه ای تو اون سرت داری؟ _مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟ صبر کن میفهمی . _نخیر ... ولی نگرانم ...یه موقع اتفاقی برامون نیفته؟ _نه عزیزم حواسم هست! راستی با المیرا قرار گذاشتی؟ _اره با کلی اصرار قبول کرد که بیاد . _خب این عالیه!فقط یه جای خلوت قرار بذار. _قرار و گذاشتم ، برات میفرستم . _دستت دردنکنه شیرین ...راستی از دکتر پرسیدی؟ _ چی رو؟ این قدر فکرم مشغوله یادم نمیاد چی گفتی بهم! _ اینکه برای خرید بقیه سهام شرکت سامان چیکار کنیم؟ _ اهان اره پرسیدم .گفت با چندتا از دوستاش صحبت کرده قراره اونا هم بیان از سهام شرکت بخرنن. _مطمئنا؟ _ اره محمد قبولشون داره. _ فقط این کار خوب پیش بره و تموم بشه من یه نفس راحت بکشم . _من نمیدونم تو میخوای با این سهام شرکت چیکار کنی ؟ _ببین من برای اینکه از این دوتا اعتراف بگیرم تا به خانواده ام ثابت کنم، باید یه نقطه ضعفی از اینا داشته باشم. الان اگه من بتونم بیشتر سهام شرکت دوم سامان و داشته باشم میشه یه نقطه ضعف .میفهمن که من دربرابرشون قدرت دارم. اون وقت برای اینکه شرکت و از دست من دربیارن هرکاری میکنن. منم شرط میذارم برای که شرکت و پس بدم باید بیان به خانواده م همه چیزو بگن. بگن که همه ی عکسا و حتی تصادف و تهدیدها کار خودشون بوده _پس بخاطر چی میخوای المیرارو ببینی؟ _ من متوجه شدم که این شرکت سامان داره کلاهبرداری میکنه میخوام ببینم زنش میدونه یا نه.تازه بهش بگم شوهرش بهش خیانت کرده ...ببین من پشت خطی دارم ...باید برم. _باشه ..قربانت خداحافظ _ خداحافظ پشت خطی ام عرفان بود. زنگ زده بود بگوید تا اماده شوم تا به همراه هم جایی برویم. هرچه قدر مامان از پشت ایفون اصرار کرد که به داخل بیاید و چایی بخورد قبول نکرد. من هم که زودتر اماده شده بودم فوری کفش هایم را به پا کردم و با خداحافظی از مامان به بیرون رفتم. مثل دیدار های قبلی که با هم داشتیم، تیپ اسپرتی زده بود. در طول راه متوجه شدم که به طلا فروشی میرویم.اما علت رفتن‌مان به انجا را نگفت. با خودم گفتم «حتما میخواهد نظر مرا درباره سرویس طلا یا انگشتری که برای دختر مودر علاقه اش دیده بپرسد. ولی من چرا؟ !» انروز خیلی کم حرف شده بود و برعکس دفعات قبل خسته و بی انرژی به نظر میرسید. در خیابانی که سرتاسر ان مغازه های طلا فروشی بود، ماشین را پارک کرد. از مقابل چند مغازه عبورکردیم تا مقابل یکی ایستاد. _ یکی از انگشترا یا نیم ست هارو انتخاب کن! _برای چی ؟!!! _ جزء مهریه صیغه‌ست دیگه ! یادت رفته.؟ پنج میلیون پول بود به همراه یه تیکه طلا _ولی من نمیخوام همون پول بسه! _ نمیشه چون ذکر شده باید داده بشه به تو. لحنش خیلی فرق کرده بود. طوری با من صحبت کرد که احساس سربار بودن به او ، دست داد. نگاهی به طلا های پشت ویترین کردم. یک مدال قلبی شکل توجهم را جلب کرد. نشانش دادم که گفت : _اون که خیلی کوچیکه _نه همون خوبه! _ فکر پولش و نکن. صاحب مغازه اشناست قراره با هامون کمتر حساب کنه. پس یه بزرگترش و انتخاب کن ! _اخه اون قشنگه. داخل رفتیم. فروشنده ضمن تعریف از سلیقه‌ی من، گفت که جزءپر فروش ترین کارهایشان است و جوان پسند است. جلو که اورد از پشت ویترین بزرگتر دیده میشد. یک مدال قلبی شکل که دور ان با نگین های ریزی پر شده بود. زنجیر و مدال را با هم حساب کرد و بیرون امدیم. _ولی کاش یه چیز سنگین تر بر میداشتی ! _این با اینکه ساده است و کوچیکه اما من دوسش دارم _ ولی در برابر کاری که تو برام کردی هیچه. _ کدوم کار؟ _همین که قبول کردی بامن صیغه کنی تا به خواستم برسم . با گفتن حرف اخرش ناراحت شدم. یعنی واقعا به این چشم به من نگاه میکرد؟یعنی من برایش در همین حد بودم؟ پس چرا او برای من با بقیه فرق داشت؟چرا احساس میکردم مهرش به دلم افتاده بود؟ وای نه خدای من! در دلم خواستم کاش زودتر ان یکماه تمام میشد. در افکارم غرق شده بودم که آرام به بازویم ضربه ای زد و صدایم کرد ... از کارش تعجب کردم که گفت: _ ببخشید دیدم صدات میکنم جواب نمیدی ... _ اشکال نداره _ چیزی شده ؟ نکنه پشیمون شدی از خریدت؟ _, نه _ پس چرا یه دفعه ناراحت شدی ؟ _ نمی‌دونم... جواب های کوتاهم باعث که دیگر حرفی نزند . اینبار ماشین را مقابل یک بستنی فروشی نگه داشت و گفت: _, پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم ... یکمم فکر کنیم که چه جوری دعوا راه بندازیم که طبیعی به نظر بیاد . _, من حوصله ندارم . بریم خونه . _ آخه چرا؟ دید که جوابش را نمیدهم پیاده شد و بعد چند دقیقه با دولیوان آب طالبی برگشت _ نگفتی چی میخوری . منم به انتخاب خودم خریدم... بیا بگیر . همان طور به دستش خیره بودم . _ بیا بگیر دیگه...الان گرم میشه. از دستش گرفتم. همان طور که با نی آب طالبی را هم میزدم ، بی هوا گفتم : ⛔️ نویسنده: وفا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 قسمت_شصتم مامان با دیدن حال و روزم فهمید که با عرفان بحثم شده به همین خاطر بی خیال جلو امدن شد و خودش را مشغول کاری نشان داد . صبح فردایش که به سراغ گوشیم رفتم، دیدم ده تماس بی پاسخ از عرفان داشتم که چون گوشیم روی سکوت بوده نشنیده بودم. اخرین تماسش را ساعت 2نیمه شب گرفته بود. دودل بودم که زنگ بزنم یا نه؟ باخودم گفتم: _ او با من کارداشته پس دوباره خودش زنگ میزند.! کیفم را روی زمین خالی کردم تا شماره بیمارستان را پیدا کنم، که جعبه ی گردنبند و پاکت از کیفم بیرون افتاد. پاکت را برداشتم و بازش کردم . یک چک پنج میلیونی داخلش بود. با دیدن چک و گردنبند یاد حرف های دیروزش افتادم. هر دورا داخل کشوی میز تحریرم گذاشتم که جلوی چشمم نباشند. کل کیفم را گشتم اما شماره پیدا نشد. تلفنم را برداشتم تا به شیرین زنگ بزنم و از او بپرسم که ایا شماره بیمارستان را دارد یا نه؟ هنوز صفحه را روشن نکرده بودم که، زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با خودم گفتم حتما عرفان دیده جوابش را ندادم با شماره ای دیگر زنگ زده. تماس را وصل کردم و گفتم: _ بله؟ _ سلام خوبی؟ برخلاف تصورم عرفان نبود.بلکه خانمی جوان پشت خط بود. _سلام...شما؟ _حق داری نشناسی...عارفه ام ...خواهر عرفان _عه...سلام خوبین شما؟ ...ببخشید اول نشناختم _ممنون عزیزم...مثل اینکه دستت بند بود که زنگ زدم. _نه عزیز جان ...چه طور شده یادی از ما کردین؟ _غرض از مزاحمت ... عارفه اول کلی صغری کبری کنار هم چیند و از علت نبودش در خواستگاری گفت و بعد گفت که میخواهد برای عرفان تولد بگیرد .البته این را هم گفت که میخواهد من را هم ببیند. گفت که میخواهد اورا سورپرایز کند. در دلم گفتم: _چه دل خجسته ای داری! واقعا که هنوز برادرت رو نشناختی! سورپرایز واقعی برای شماست وقتی بفهمید عرفان من رو نمیخواد. در پایان حرف هایش خواست که به عرفان چیزی نگویم و کمی هم زودتر به خانه عمو بروم تا به او کمک کنم. با گفتن : «باشه عزیزم ...جمعه میبینمت»تماس را قطع کردم . با قطع تماس همان جا روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. «باید چکار میکردم؟ باید میرفتم یا بهانه ای جور میکردم که نروم؟کادوی تولد را چکار میکردم؟ اصلا نمیدانستم کار درست چه بود ؟ایا باید مهر عرفان را از دلم بیرون میکردم یا میگذاشتم همان طور ریشه بدواند و تمام قلبم را تسخیر کند؟... »در جدال با افکار بودم که مامان در اتاقم را باز کرد و با صدای بلند گفت: _ نرگسسسس.... من که از وضع صدازدن مامان زهره ترکانده بودم ، نشستم و به مامان نگاه کردم. تلفن دستش بود و به نظر خوشحال میامد. _ چیشده مامان ؟! _ مهتاب ...مهتاب!!!! _ مهتاب چی؟!!!اتفاقی افتاده؟ _بلاخره بهوش اومد !!!...الان از بیمارستان زنگ زدن! _ جدی میگی؟...وای خدایاااا... از خوشحالی رفتم و مامان را بغل کردم. مامان تلفن را به سمت من گرفت و گفت : _بیا زنگ بزن. _به کی؟ _به محمد...بذار خبر بهوش اومدن مهتاب و از زبون تو بشنوه _اخه ... _کار خودته من میرم اماده بشم. تو هم تلفن زودی بیاپایین. اول باید بریم امام زاده تا نذرم و ادا کنم . بعد هم بریم بیمارستان. مهتاب به بخش منتقل شده بود . همه در اتاق مهتاب جمع شده بودیم . محمد و امیر ، من و مامان و علی ، مهرداد خان و عرفان . البته عرفان وقتی به من زنگ زد و متوجه شد که به تهران میرویم ، خودش را به ما رساند . وقتی دکتر وارد اتاق شد ، با خنده گفت : _ ماشاءالله چه دور مریضم دوره کردین ! ...خب اجازه بدین من یه معاینه کوچیک داشته باشم . درکنار معاینه از مهتاب سوالاتی می‌پرسید. مثل اینکه اسمش چیست؟ آیا افراد داخل اتاق را می شناسد یا نه ؟ آیا میداند علت به کما رفتنش چه بوده؟ دردی در ناحیه سر یا کمر با توجه به تصادفی که داشته ، دارد یا نه ؟ نوبت به معاینه دست و پاها رسید . دکتر از مهتاب خواست که پا و دستش را هرکدام جداگانه تکان بدهد . مهتاب فقط توانست دست هایش را تکان دهد و بالا بیاورد . اما دست‌ها توان نداشت و فوری افتاد. اما پاهایش ... استرس از چهره ی همه معلوم بود . حتی من دست هایم را مشت کرده بودم و در دلم خداخدا میکردم مشکلی نباشد . عرفان با دیدن وضعیت من نزدیک تر شد و دستم را گرفت و مشتم را باز کرد و نجوا گونه گفت: _ نگران نباش ! فقط یه معاینه ی ساده اس! از این همه نزدیکی او ، بدنم گر گرفته بود . در آن شرایط عرفان با کارش ، حال مرا منقلب کرده بود . با «نمی‌تونم» بلند مهتاب ، از حال و هوای خودم بیرون آمدم . _ سعی کن ! ... ببین من یکم پاتو بالا میارم ...تو سعی کن نگهش داری ... حتی پنج ثانیه... مهتاب که معلوم بود کلافه شده گفت: _ نمیشه... نمیشه... نمیتونم حرکت بدم ... ⛔️ نویسنده: وفا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از صبح پنجشنبه به تکاپو افتاده بودم .فکرم به صد جا بود .به مهتاب و حالش فکر میکردم.... تولد عرفان و اینکه هیچ کادویی نخریده بودم....به اینکه صیغه یک ماهه روزهای پایانی اش را می گذراند و من نمیدانستم چطور دل عرفان را به دست بیاورم تا او نیز به ادامه رابطه با من مُصّر شود... به انتقامی که میخواستم از سامان بگیرم... به حرفهای المیرا و اینکه چطور توانسته با آدمی خائن زندگی کند .... از بین لباس هایم یک مانتو شلوار کرم رنگ انتخاب کردم که بیرون بپوشم. زیر سارافونی قهوه ای و مانتو پانچ جلو بازم را هم برداشتم تا خانه عمو بپوشم. یک دست لباس راحتی و مانتو مشکی هم برداشتم . قرار بود مهتاب از بیمارستان مرخص شود و به خانه ما بیاید. به همین خاطر مامان و بابا که تازه از عسلویه برگشته بود نمی توانستند به خانه عمو بیایند. قرار بود شب هم به خانه شیرین بروم تا مهتاب با دیدن من اوقاتش تلخ نشود. نمی دانستم اگر شیرین نبود باید شب را کجا میرفتم . مامان بلافاصله با گفتن اینکه شب هم به خانه برنمیگردم و به خانه شیرین میروم موافقت کرد. در واقع یک جورایی از خانه خودمان بیرونم کرد .کمی پیاده رفتم تا شاید با دیدن مغازه ها ایده ای برای کادو گرفتن به ذهن برسد مقابل یک بوتیک ایستادم هنوز دودل بودم آیا بخرم یا نخرم اما اگر نمی‌خریدم و بقیه کادوهایشان را می دادند هم برای من و هم عرفان ، بد می‌شد. داخل شدم با توجه به شناخت کمی که از او پیدا کرده بودم فکر کردم یک تیشرت سفید با یک عطر برای هدیه مناسب است. از صاحب مغازه خواستم آنرا کادو کند بعد از پرداخت پول آن از چند مغازه آن طرف تر هم ۱ عطر ورساچه خریدم . البته من عطر دیگری را پسندیده بودم اما فروشنده که خودش هم جوان بود گفت که آن نوع عطر با توجه به رایحه ی شیرینی که دارد بیشتر برده شده و پر فروش است . جعبه ی شیک آن باعث شد که دیگر کادو پیچ‌ش نکنم . رضایت‌مند از خریدی که داشتم با یک دربست خودم را به خانه ی عمو رساندم . عارفه با دوقلوهایش ، کیارش و کیمیا ، به استقبال من ، در حیاط خانه ی عمو ، آمده بودند . در را که بستم ، عارفه از پله های حیاط پایین آمد . همدیگر را بوسیدیم . بعد چندسال هم را می‌دیدیم. دوقلو ها که من را نمی‌شناختند ، اول کمی غریبگی کردند اما زمانی نبرد که با هم دوست شدیم و با گفتن خاله نرگس بیا بازی ،یخ خود را باز کردند. هر چه قدر عارفه گفت «خاله نه!....زندایی» گوش‌شان بدهکار نبود . فکر کنم من را با خاله نرگس برنامه رنگین کمان اشتباه گرفته بودند! کمی با آنها بازی کردم وقتی دیدم عارفه تنها ریسه ها را وصل میکند ، گذاشتم تا خودشان به ادامه بازی بپردازند تا من به مامان‌شان کمک کنم. عارفه زن فرزی بود . خودش به تنهایی خانه ۲۰۰متری عمو را گردگیری کرده بود و وسایل شام را آماده کرده بود . به کمک هم خانه را تزیین کردیم ...کیک درست کردیم ... و بعد به سراغ غذا پختن رفتیم . به پیشنهاد من زرشک پلو و قیمه درست کردیم . درست کردن قیمه را من به عهده گرفتم .چون می‌دانستم عرفان قیمه های مامان را دوست دارد . با اینکه اولین تجربه آشپزی من به حساب می‌آمد اما هر آنچه که از آشپزی مامان به یاد داشتم را ، پیاده کردم . چندباری هم به مامان زنگ زدم و از او خواستم فوت کوزه گری را بگوید . دوست داشتم مزه همان قیمه را بدهد .‌ البته اگر با خودم صادق می‌بودم ، میخواستم به چشم عرفان بیایم .‌ آشپزی با دوقلوها کار من را سخت کرده بود . چون باید هم حواسم را به غذا می‌دادم هم اینکه به سوالات آنها جواب میدادم . پسر عارفه که پذیرایی را با بازار شام اشتباه گرفته بود ، تمام اسباب بازی هایش را وسط ریخت تا مثلا به من نشان‌شان دهد .‌ آخر سر هم آمد شوت زدن با توپ را جلوی چشمان من تمرین کند که توپ خورد به گلدانی که روی پله‌هایی که به طبقه بالا راه داشت ، و شکست. عارفه با آن کار پسرش ،چنان دادی سر کیارش زد که من هم با ۲۱سال سن ترسیدم . عارفه بعد اینکه هردو را دعوا کرد تهدید کرد که اگر وسایل و اسباب بازی هایشان را جمع نکنند همه را در حیاط می‌ریزد و به پدرشان میگوید که بچه های بدی بودند . آنها هم که حساب کار دستشان آمده بود ، تند و سریع همه چیز را به اتاق‌شان بردند . با دیدن عارفه که مثل فرمانده‌ها بالا سرشان ایستاده بود تا از زیر کار در نروند ، خنده ام گرفته بود. جارو و خاک انداز را بردم تا خاک ریخته شده و تکه های شکسته را جمع کنم که عارفه آنها را از دستم گرفت و گفت: _ چیکار میکنی ؟!!!نمی‌خواد بده خودم جمع میکنم . _ اشکال نداره....بذار کمکت کنم .... _ پدر صلواتیا که برای آدم نه اعصاب میذارن نه حواس ! _ بچه‌ن دیگه ... شیطنت مخصوص خودشون و دارن . ⛔️ نویسنده : وفا
[🕰⌛️] 🕰 چه کسی نمی‌خواهد عاشق شود؟ می‌دانی چرا عاشق می‌شوی؟ اگر عاشق شوی بی معشوق می‌میری. نگو من می‌شناسم کسی را که بی معشوق نمرده. او مرده، مطمئن باش. اگر عاشق نشوی هم میمیری. عشق و محبت بین دونفر وقتی عمیق و پایدار می‌شود که هر دو نفر معشوق مشترکی داشته باشند. عشق را باید دانست. باید آن را حس کرد. باید فهمیدش. باید آن را در قلبت جا دهی، می‌دانم بزرگ است. کوچکش نکن. اگر هم کردی بگذار دوباره بزرگ شود و قد بکشد. به آسمان نگاه کن و عاشق شو. وقتی نمانده زودتر عاشق شو. تو می‌توانی، فقط باید خوب نگاه کنی. نگاهش کن. آسمان را می‌گویم. عمیق، نفس‌گیر، زیبا، مهربان، شفاف. دستت را روی قلبت بگذار و خاضعانه به خاک بیفت. از پشت شیشه‌های دودی ماشین دیدمش. حرفهای رضا یکی یکی مثل نوار ضبط شده از ذهنم عبور می‌کرد. "اون به درد زندگی نمیخوره، اون فکرش و هدفش با تو خیلی فرق داره. گاهی عشق باعث میشه آدمها از هم دور بشن. چون فقط به یک چیز فکر میکنن اونم رسیدن به هدف خودشونه سعی کن گاهی بدون عشق جستجوش کنی." گاهی از حرفهاش سردرنمی‌اوردم، او هم توضیحی نمی‌داد. برای شناخته نشدن امروز ماشینم را با رضا عوض کرده بودم. تپش قلبم آنقدر بالا بود که احساس می‌کردم تمام قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. کاش حقیقت نداشت. کاش تعقیبش نمی‌کردم. کاش هیچ وقت پری ناز را نمی‌دیدم و محبتش به دلم نمی‌نشست. پری ناز از ماشین آن مرد پیاده شد و با لبخند با او دست داد. همانطور که دستش در دست آن مرد بود با هم صحبت می‌کردند. با صدای تقه‌ایی که به شیشه‌ی ماشین خورد چشم از پری ناز برداشتم. دختر خانم موجهی از پشت شیشه اشاره می‌کرد که شیشه را پایین بکشم. من هم شیشه‌ی آن طرف ماشین را پایین کشیدم و اشاره کردم که از آن طرف بیاید و حرفش را بگوید. چون ترسیدم پری ناز مرا ببیند. دختر که کمی عصبی به نظر می‌رسید، ماشین را دور زد و سرش را کمی پایین آورد و گفت: –میشه بفرمایید معنی این کاراتون چیه؟ یک چشمم به پری ناز و یک چشمم به دختر بود. –خانم میشه زودتر حرفتون رو صریح بزنید. من کار دارم. چی می‌خواهید؟ حرفم عصبی‌ترش کرد. –واقعا که ادبم خوب چیزیه. جلوی پارکینگ خونه‌ی ما پارک کردید طلبکارم هستید؟ می‌دونید چند دقیقس اینجا منتظرم که برید کنار؟ باید حتما با صدای بوقم همسایه‌ها رو اذیت کنم تا متوجه بشید؟ سرم را خم کردم و نگاهی به پشت سرش انداختم. راست می‌گفت درست جلوی پارکینک آنها بودم. ولی از طرز حرف زدنش هم خوشم نیامد. –هیس، خب از اول این رو بگید دیگه. نگاهی به پری ناز انداخت و با تمسخر گفت: –اونقدر چراغ زدم ماشین به زبون درامد. ولی شما مثل این که بد جور غرق کاراگاه بازی هستین و انگار نه انگار. الانم به جای عذر خواهی طلبکارید؟ همان لحظه پری ناز دست آن مرد را رها کرد و به طرف کوچه‌ی ما راه افتاد. بدون این که جواب آن دختر را بدهم، پایم را روی گاز گذاشتم و دنبال ماشینی که پری ناز را رسانده بود راه افتادم. نباید گمش می‌کردم. باید خیلی چیزها را می‌فهمیدم. از آینه دیدم که دختره بیچاره همانجا ایستاده و هاج و واج نگاهم می‌کند. شیشه را پایین کشیدم و دستم را به نشانه‌ی عذرخواهی برایش بلند کردم. او هم دستش را درهوا به نشانه‌ی عصبانیت پرت کرد. اینجا محله‌ی ما بود وقتی پسر بچه‌ بودم پدرم این خانه را خرید. تقریبا از اهالی قدیمی این محله هستیم. تا به حال این دختر را ندیده بودم. البته این روزها دیگر معنی و مفهوم واژه‌ی همسایه تغییر کرده، مثل معنی خیلی از واژها، آنقدر ساخت و ساز زیاد شده که اصلا دیگر مثل قدیم نمی‌شود همسایه‌ها را شناخت. شاید خانه‌ی ما و چند خانه‌ی کناریمان تنها خانه‌های کوچه بودند که هنوز بافت قدیمی داشتند. من شناخت کمی از همسایه‌های کوچه‌ی خودمان داشتم چه برسد به این دختر که خانه‌شان کوچه پشتی ما هست. بعد از نیم ساعتی تعقیب و گریز بالاخره در یک کوچه‌ی خلوت جلوی ماشین آن مرد پیچیدم. مجبور شد روی ترمز بزند. با عصبانیت از ماشین پیاده شد تا بد و بیراه بگوید. ولی با دیدن من دوباره فوری سوار شد و خواست دنده عقب بگیرد و فرار کند. فوری خودم را به ماشینش رساندم و در را باز کردم و بیرون کشیدمش. ◀️ ادامه دارد.... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•