#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#داستان_واقعی
مادر دلتنگ علی شده بود و این چند روز، با خاطرات او روز را شب کرده بود.
صدای زنگ تلفن او را از خاطرات کودکی علی بیرون اورد.
تلفن را برداشت:" الو،الو بفرمائید."
صدای گرفته ای جواب داد:" الو،الو مامان سلام،علی ام☺️"
مادر غنچه ی لبخند لبهایش شکست و با ذوق و شادی گفت:" سلام علی جان،سلام مادر،الهی قربون صدات برم مادر،خوبی پسرم؟"
علی خندید و گفت:" الحمدلله مامان خوبم،نگران نباش،من همین روزها بر میگردم ان شاءالله، خیلی کنار ضریح ارباب به یادت بودم مامان، خیلی 😍.ان شاءالله دفعه ی بعد با هم بیاییم پابوس آقا."
مادر لبخند زد و گفت:" ان شاءالله پسرم، ان شاءالله."
صدای دیگری هم به گوش مادر می رسید؛ صدایی که به جانش می گفت:" ای بابا،علی آقا قطع کن بریم، جا میمونیم هاهاها."
و علی در جوابش می گفت:" باشه الان میام .،مامان کاری نداری با من؟ میخواییم حرکت کنیم بریم حرم ،اگه دیر برم جا میمونم ،برم ؟
مادر که در دل با خود می گفت:: چه پسری هستی علی ،با اینکه کربلا رفته ای هنوز هم از من اجازه میگیری تا مبادا ناراحت شوم از زود قطع کردن تماست" و در جواب علی گفت:" باشه پسرم برو که جانمونی فقط التماسدعا ی فراوان و مراقب خودت باش مامان جان."
علی خندید و گفت؛" ممنون ،چشم مامان مراقب خودم هستم خیالت راحت، محتاجیم به دعا ،یاعلی "
مادر گفت:" علی یارت علی جانم.
و بوق های ممتد که از به پایان رسیدن مکالمه مادر و پسر خبر میداد.
روزها از پی هم می گذشتند و بالاخره علی از کربلا برگشت.
مراسم استقبال از علی و دوستانش و پذیرایی از مهمانان که برای دیدنش می آمدند به خوبی برگزار شد و حال و هوای انتخاب تمام شهر را فرا گرفت.
انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ شده بود و علی و دوستانش در یکی از حوزه های تبلغاتی نامزدهای ریاست جمهوری مشغول فعالیت شدند.
روز اول کارشان بود که یکی از دوستان با ظرف های غذایی در دست وارد ساختمان شد و گفت:" بیایین برادرا، یا الله،بیایین بخوریم."
علی با تعجب از او پرسید:" اینها چیه؟ از کجا آوردی؟!"
و دوستش جواب داد:" اینها را خود ستاد تبلیغاتی نامزدها دادن،گفتن بخورین، از فردا غذاهای بهتری میدن 😉."
علی گفت :" من که نمیخورم ." و با بی حوصلگی نشست.
دوستان علی به شوخی گفتند:" ای بابا علی جون، حالا ناراحت شدن نداره که، از فردا چلو کباب میدن،بیا بخور،والا از کفت میره هاااااا!"
و خودشان یک ظرف غذا برداشتند و مشغول خوردن شدند.
علی گفت:" نمیخورم چون معلوم نیست پول این غذاها از کجا اومده!! معلوم نیس پولش از چه راهی به دست اومده، حلاله یا حروم."
دوستان علی همینطور که غذا می خوردند با شنیدن حرف علی،با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند.
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
نویسنده: سید طاها ایمانی
•••••••••••••••••••••••••
📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
با اینکه به هم محرم بودیم اما من از او خجالت می کشیدم شاید هم خجالت نبود اما جلویش راحت نبودم یک بلوز و شلوار از کمد پیدا کردم و پوشیدم.دستی به موهایم کشیدم و از بالا به حالت دم اسبی بستم. کمی کرم و ریمل به مژه ها زدم تا در صورتم اثری از خوابالودگی نباشد .
از اتاق بیرون آمدم اما ندیدمش. با خودم گفتم:
_ حتماً خیلی لفتش دادم که منتظرم نمونده!
از پله ها پایین رفتم در پذیرایی و حیاط او را ندیدم .می خواستم بروم ازمامان بپرسم که صدای حمد و سوره نمازش را از اتاق علی شنیدم. آنقدر صدایش دلنشین بود که آرام و بی صدا به سمت در اتاق رفتم و نماز خواندنش را از لای در تماشا کردم .اصلاً فکر نمیکردم اهل نماز باشد .مثل مهتاب نمازش را با طمأنینه و آرام می خواند.
با این که من اهل نماز نبودم اما همیشه نماز خواندن دیگران را تماشا می کردم چراکه برایم لذت بخش بود . نمی دانم چرا اما چند باری که خودم نماز خوانده بودم این آرامش را دریافت نکرده بودم.
همان طور آهسته در را بستم برگشتم و به آشپزخانه رفتم .مامان سر گاز سیب زمینی سرخ می کرد. با دیدن من گفت:
_ نرگس تو مهره مار داری ؟
_یعنی چی ؟!متوجه منظورتون نمیشم؟!
_ یک هفته از محرمیت تو و عرفان میگذره نمیدونم چیکارش کردی که از در نیومده سراغ تو رو می گرفت. هرچی اصرار کردم که یه چایی بخور تا خودم بیدارش کنم قبول نکرد.
خندیدم و یکی از سیب زمینی های سرخ شده را برداشتم تا به دهنم بگذارم :
_خب مگه این بده ؟
_نه بد نیست. ولی تو روز خواستگاری داشتی می گفتی من اینو نمیخوام. حالا چطور شده شیفته خودت کردیش ؟!
خنده روی لب هایم خشک شد . مامان چه میدانست همه ی این رفتار ها ساختگیست و بعد یک ماه پایان میابد .
مامان سینی شربت به همراه ظرف شیرینی را به دستم داد و گفت :
عروس خانم بیا اینو ببر برای شوهرت!
_راستی مامان میدونستی عرفان نماز میخونه؟!
_بله ,همه مثل تو نمیشن که! عرفان پسر خوبیه! قدرشو بدون !
_مگه من چی گفتم. فقط یه سوال پرسیدم !
از آشپزخانه بیرون رفتم اینبار از اتاق هیچ صدایی نمی آمد .در زدم و وارد شدم .تسبیح دستش بود و ذکر می گفت .کنارش روی زمین نشستم:
_ قبول باشه !
با مکث جوابم را داد :
_قبول حق .
_به قیافه و تیپ نمیومد اهل نماز باشی؟
خنده آرومی کرد وگفت:
مگه نمازخوندن به این چیزاست؟
_ نه خب......
_ ببین درسته آدم امروزی هستم اما به دستوراتی که تو اسلام وجود داره مقیدم ! در ضمن نماز برای من مثل غذا خوردن میمونه همونطور که غذا می خورم تا سالم باشم و انرژی داشته باشم نماز میخونم که روح سالم و پاکی داشته باشم.
_یعنی هر کس دلش پاک باشه ولی نماز نخونه و روز نگیره نمیتونه سالم بمونه؟!
_چرا ولی خیلی افراد کمی میتونن این کارو بکنن حتی هر چقدر هم بگم من دلم پاکه بالاخره یه جایی لغزش دارن . من معتقدم هرچی خدا واجب کرده حتماً نیاز انسان بوده.
_مگه خدا به نماز و روزه ما نیاز داره؟!
_برعکس ما به نماز و روزه نیاز داریم ! ما تو نماز با خدا حرف میزنیم دردودل میکنیم .خدا این چیزا را گذاشته تا به کمک اون ها پاک بمونیم.
_این ارامش موقع خوندن نماز و خودت هم حس میکنی ؟
_اره
_پس چرا برای همه اتفاق نمی افته ؟ مثلا من خودم وقتی نماز میخوندم این حس و نداشتم اما وقتی تو نماز می خوندی من نگات میکردم این حس و درک کردم.
_چون با حضور قلب و حواس جمع نخوندی. اگه به عنوان وظیفه و دستورات نگاه کنی شاید نمازت پذیرفته بشه اما خودت آرامش اصلی و پیدا نمیکنی. اما اگه مثل عاشقی باشی که به سر قرار با معشوقه خودش میره اون موقع است که لذت اصلی از نماز و می بری...
همین طور نگاهش میکردم و حرف هایش را برای خودم حلاجی میکردم
_ مثل اینکه زیاد رفتم بالای منبر ! این لیوان شربت رو بده من ببینم...
لیوان را به دستش دادم و گفتم
_نه اتفاقا خیلی خوب حرف زدی! باعث شدی یکم به فکر فرو برم.
_خب خدا رو شکر ...
و بعد لیوان شربت را یک نفس تا آخر خورد:
_تشنه بودیا ....
_آره خیلی...
سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت:
_ پاشو بریم که الان صدای مامانتو در میاریم. از اتاق که بیرون رفتیم ، دوباره شد همون عرفان قبلی.
موقع شام تازه فهمیدم مامان به اصرار عرفان ،قیمه درست کرده . همان جا متوجه شدم غذای مورد علاقهاش قیمه است . با خودم گفتم:
یادم باشه به زن آینده ی عرفان چند مورد و بگم ... مثلا اینکه قیمه را خیلی دوست دارد مخصوصاً با سیب زمینی سرخ شده....
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
نویسنده: وفا