eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
برق شادی شنیدن خبر خوش خوب شدن حال مربی مجاهد،در چشمان دانش آموزان نمایان شد 😍 . علی می خندید و مدام می گفت:" ان شاءالله سرپا میشم ان شاءالله.اولین جا میخوام برم مسجد الزهرا سلام الله علیها بچه ها،همون جا که نماز جماعت هاش با عشقه و آدم به خدا نزدیکتره. " استاد با شادی پرسید:" خب خب،خیلی عالیه، بعدش کجا میخوای بری علی جان؟ " علی سرش را خارند و من من کنان گفت:" اوووووم 🤔 بعدش؟ بعدش میخوام برم حوزه مون 😍 ،از درسهام خیلی عقب افتادم باید جبران کنم. " شاگردان که انگیزه و پشت کار معلمشان را دیده بودند به افتخارش دست زدند 👏 👏 و هورا کشیدند. انگار همه چیز داشت همان جوری پیش می رفت که مادر انتظارش را می کشید. آن روز به پایان رسید و روزها به سرعت برق و باد از پی هم گذشتند و کم کم کلاس های فیزیوترابی علی به روز آخر رسید‌. پزشک متخصص با شادی مُهرش را برداشت و پای برگه ارجاع علی زد و با لبخند گفت:" خب علی جان،کلاس ها تموم شد و الحمدالله میتونی روی پای خودت بایستی و دیگه بدون عصا و کمک دیگران میتوانی راه بروی،ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشی عزیزم، خیلی خوشحالم که سلامتیت را به دست آوردی. " لبهای علی به خنده باز شد واز دکتر تشکر کرد. پدر و مادر هم از دکتر تشکر کردند و باز خواستند به علی کمک کنند تا راه برود، اما علی گفت :" نه،دیگه خودم میتوانم ممنونم." دکتر خندید و گفت:" علی جان،اجازه بده کمکت کنن،خسته نشی بهتره، ان شاءالله فردا خودت هر جا خواستی برو 😙 😊 ." علی چشم بلندی گفت و برای همیشه با دکتر خداحافظی کرد. دکتر با خوشرویی تمام بیمار جوان و همراهانش را بدرقه کرد و در اتاقش را بست و سرش را تکان داد و حکمت خدا را شکر کرد که این جوان را زنده نگه داشته و شفایش داده بود. روز بعد آمد، حسن لطفی دوست صمیمی علی آمده بود تا با او به مسجد الزهرا سلام الله علیها بروند. علی درحالیکه بعد از مدت ها بدون کمک مادر و دوستانش توانسته بود روی پاهای خودش مستقل بایستد از روی تختش بلند شد یک دستش را به دیوار گرفت و دست دیگرش را به پهلویش زد و آرام آرام به سمت اتاقش رفت.علی با بسم الله در اتاقش را باز کرد،با نگاهی که از دلتنگی اش حکایت داشت اتاقش را در یک نگاه برانداز کرد. اتاقی با فرش سبز رنگ و کمد لباسی چوبی و پنجره ای که با پرده های سفید تور توری و بنفش رنگ مزین شده بود. نگاه علی به کنابخانه ی فلزی سفید رنگش که کنار پنجره بود افتاد، کتابخانه ای کوچک که قاب عکس نام زیبای حضرت زهرا سلام الله علیها آن را منور کرده بود و در آن سوی قفسه اش عکس زیبای حضرت اقا قرار داشت. علی نگاهی به تمام کتاب های درون کتابخانه اش کرد و لبخند زد. خودش را آهسته آهسته به کمد لباسهایش رساند و لباس طوسی رنگ که خیلی دوستش داشت پوشید و شانه را برداشت تا موهایش را شانه بزند ،عادت داشت قدری از موهای جلوی سرش را روی پیشانی اش بریزد و به حالت موج دار با کمی آب حالتشان دهد.موج موهایش دل مادر را می برد . 😊 😍 قدری به خودش عطر زد و از بوی عطر لذت برد. در این هنگام مادر با اسفند وارد اتاقش شد،اسفند را دور سر جانش میچرخاند و خدا را شکر می کرد و قربان صدقه ی علی اکبر رعنایش می رفت 😃 :" قربونت بره مادر،قربون قد رشیدت بشم مادر 😘 علی، جانم علی 😍 😘 ." صورت نحیف پسرش را غرق بوسه های مادرانه اش کرد 😘 . پدر هم خوشحال بود، اما نگران بود که.... ادامه دارد.. نویسنده:ف.یحیی زاده ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ➡️ @downloadamiran_r
نویسنده: سید طاها ایمانی ••••••••••••••••••••••••• 📚 @downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 در زدم و از لای در سرم را داخل اتاق بردم. _ اجازه هست؟ (محمد) _ بیا تو . کنارش روی تخت نشستم . لب تاپ روی پایش بود و به صفحه روبه‌رویش زل زده بود . _سرت شلوغه ها . _ اره حساب کتابه شرکت بهم ریخته. شریکم وام گرفته ولی نمی‌دونم کجا خرج کرده . _ آهان ....چند لحظه وقت داری ؟ _ بگو گوش میدم . _ اینجوری نمیشه . و لب تاپ و برداشتم و کناری گذاشتم. _ عه ! چرا اینجوری میکنی ؟! _ حرفام مهمه . _ باز چه دسته گلی به آب دادی؟ _من کی دسته گل به آب دادم که بار دومم باشه ؟ لبخندی از روی بدجنسی زد و گفت _ معمولا همیشه. به نشانه اعتراض مشتی به بازویش زدم و گفتم _ درباره خودم نیست . مربوط به مهتاب و خواستگاری توعه . _ چی شده؟ نگاهی به علی که آن طرف اتاق روی تختش خوابیده بود کردم و گفتم : _ بیا بریم حیاط تا بگم . وارد ایوان شدم و روی قالیچه ای که مامان پهن کرده بود نشستم و تکیه به پشتی دادم. او هم مقابلم نشست و به نرده ها تکیه داد : _ خب بگو. چیشده ؟ _ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. اگه بفهمی مهتاب یه زن مطلقه‌‌س چیکار میکنی ؟ منصرف میشی از انتخابت ؟ تکیه شو برداشت و کمی جلو آمد و گفت: _ چی؟!!!!!! _ درست شنیدی . منم اول باورم نمیشد تا اینکه همه چیز و تعریف کرد . خودش از من خواست که اول به تو بگم . و بعد شروع کردم داستان زندگی مهتاب و تعریف کردن . بیچاره محمد همه ی تصوراتش بهم ریخته بود . آخر حرف هایم که شد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد . به موهایش چنگ میزد .کلافه بود . شاید هم عصبانی بود از دست خانواده ای که همچین بلایی و سر دختر شون آورده بودند . درست مثل من . _ حالا میخوای چیکار کنی ؟ _ نمی‌دونم . _ به مامان میخوای بگی ؟ _ نه . _بلاخره که چی . مامان زنگ بزنه بگه میخوایم بریم خواستگاری ، خود مهتاب میگه . _ به مامان بگو فعلا زنگ نزنه . _ باشه . _ برو می‌خوام تنها باشم. _ من میرم ولی خوب فکرات و بکن . اگه نگاهت به مهتاب تغییر نکرده با وجود این گذشته به سمتش برو وگرنه که .... مهتاب و فراموش کن . *پنج ماه بعد* _ مهتاب بدو . دیر شد . الان این محمد کلی غر میزنه سر من . _ اومدم . بذار کیف و بردارم . مقابل آینه ایستاد تا روسری‌اش را صاف کند که دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و گفتم : _ نمی‌خواد صافش کنی . خوبه . بیا بریم دیر شده بابا . _ ای ای دستم کنده شد ، دستم و ول کن خودم میام . _ محمد ده بار زنگ زده که «کجایید؟ » _, چرا این قدر حرص میزنی ؟ برادر تو مدیریت شرکت و به عهده داره دو دقیقه هم دیر برسیم مشکلی پیش نمیاد. _همین دیگه . چون خواهرشم بیشتر سخت میگره. صبر کن ببینم. تو چرا نیشت بازه؟ بله دیگه ، تو نامزدشی هیچی بهت نمیگه . لبخند و محبتش مال توعه ولی من بدبخت باید غر زدن و اخم و تخم آقا رو تحمل کنم . با این حرفم مهتاب ،غش غش خندید که ویشگون کوچیکی از بازویش گرفتم و گفتم:, _ کوفت . چه خوششم اومده . سرم و روبه بالا گرفتم و گفتم: _آ خدا کی میشه این مهتاب بله به محمد بگه من از دست شون راحت بشم . و بعد انگشت اشاره م و به طرف مهتاب گرفتم و به حالت تهدید گفتم: _ این هفته که اومدیم خونه تون تو باید جواب مثبتت و اعلام کنی . هرچی فکر کردی بسه دیگه. _ باشه بابا جان . نیاز به تهدید نبود که. مقابل شرکت رسیده بودیم . نگاهی به ساعت مچیم کردم ، ده دقیقه تاخیر داشتیم. با این که رئیس شرکت برادرم بود اما تاکید داشت که روز اول کار و برای حضور در جلسه معارفه بین همکاران دیگر ، زود برسیم . اما ... _ بیا بریم دیگه. _ مطمئناً کله‌مو می‌کنه . _ ترافیک خیابون تقصیر ما نیست که . برای هرکسی پیش میاد. بیا بریم . اینجا بمونیم چیزی تغییر نمیکنه . با ورودم همان مرد نگهبان که دفعه ی قبلی هم دیده بودمش ، مرا شناخت و با لبخند سلام کرد .‌ و گفت که همه در سالن طبقه دوم منتظر ما هستند. تشکر کردیم و از پله ها بالا رفتیم. منشی طبقه دوم ، با دیدن ما ، ورود مان را اعلام کرد . در زدم و بعد باز کردم . من و مهتاب با دیدن بیست نفر آدم که دور میز نشسته بودن و سرتاپای ما را برانداز می‌کردند ، کمی دست و پایمان را گم کردیم . سلامی کردیم و با «بفرمایید بنشینید» محمد در دوصندلی خالی ، جای گرفتیم ‌. محمد رأس همه و کنارش امیر‌صدرا به عنوان شریک و معاون جدید شرکت نشسته بود . قرار بود من و مهتاب کمک حال شرکت باشیم . مهتاب در کار های امور مالی شرکت و من هم در برنامه نویسی برنامه ها . من آن زمان تازه کار بودم و بعد از کلی اصرار من به اینکه به برنامه نویسی علاقه دارم ، توانسته بودم محمد را راضی کنم که در شرکت کار کنم . نویسنده: وفا ‼️ 👇
همه کارمندان محمد ، افراد خبره و کارکشته ی مهندسی کامپیوتر بودند .و من بین‌شان از همه بی تجربه تر بودم . البته مهتاب هم همین طور بود . او در آن چند ماه برعکس من که دوره برنامه نویسی را پشت سر گذاشته بودم ، کلاسهای حسابداری رفته بود تا از عهده کار بربیاید . بعد از اینکه محمد امیر‌صدرا حرف هایشان تمام شد ، بقیه افراد خودشان را به ما معرفی کردند و سِمت شان را گفتند. در آخر هم برایمان آرزوی موفقیت کردند و رفتند. با رفتن آنها و خلوت شدن اتاق ،محمد روبه من گفت: _ کجا بودید شماها ؟ ده بار به گوشیت زنگ زدم . _ می‌دونم .‌ ولی توی ترافیک افتاده بودیم. _ زودتر راه میافتادید که بهانه ترافیک و شلوغی و نیارید. این همه گفتم جلسه ی اوله زود بیاین. _ به من چه . به این مهتاب بگو که دوساعت منتظرش بودم تا آماده بشه . محمد نگاهی جدی به مهتاب کرد و بدون گفتن کلمه ای رفت . مهتاب _ همین و میخواستی؟ _ دقیقا . تازه دلم خنک نشد . به تو هیچی نگفت. _ هیچی نگفت ولی تو نگاهش کلی حرف بود . میخواستم کمی اذیتش کنم که در اتاق زده شد و امیر‌صدرا وارد شد : _ اگه کل کل شما دو نفر تموم شده . بیاید بریم اتاق مشترک شما رو نشون بدم . _, مشترک چرا ؟ من پیش بقیه کار نمیکنم ؟ _ محمد این طور خواسته . اتاق کار ما طبقه سوم کنار خود اتاق امیر صدرا بود . دو میز و صندلی با کامپیوتر سایر تجهیزات در اتاق وجود داشت . یک کمد که داخلش کلی پوشه و فایل قرار داشت و یک چوب لباسی کنار در .‌ کاغذ دیواری اتاق طرحی ساده با گل های بهاری که فضا را دلنشین کرده و از سادگی در آورده بود . _ چیزی کم و کسر بود ، بگید تا بیارن براتون . _ باشه حتما . او رفت ومن و مهتاب از همان روز مشغول کارها شدیم.‌ ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛