#حبل_الورید
#قسمت_سی_و_هفتم
#داستان_واقعی
صدای زنگ خورد،علی خوشحال شد و گفت:" بچه ها اومدن 😍 ."
مادر که خوشحالی علی را دید خندید و در را باز کرد.
شاگردان 13،14 ساله به ترتیب وارد خانه می شدند و به مادر سلام می کردند،مادر هم به خوبی به آنها خوش آمد می گفت.
:" سلام پسرم،بفرمائید،معلمتون منتظرتون بود " و بچه ها با این حرف بال در می آوردند.
با ذوق و شوق بالا وارد حال شدند و علی با خوشحالی به تک تک آنها سلام می کرد و دستشان را به عشق می فشرد. 🤝 😄
علی اجازه نداد عرق مهمانانش خشک شود،سر شوخی و خنده را باز کرده بود.صدای خنده ی دانش آموزان فضای خانه را پر کرده بود.
استاد علی و مسئولین هیئت آخرین نفراتی بودند که وارد خانه شدند.
استاد در حالیکه به مادر سلام می کرد با شنیدن صدای خنده ها و شلوغی بچه ها تعجب کرد و گفت:" ای بابا،خوبه بهشون گفتما شلوغ نکنن معلمشون اذیت نشه،انگار نه انگار ." و سرش را به نشانه تاسف و ناراحتی تکان داد.
مادر لبخند زد و گفت:" اشکال نداره حاج اقا،خود علی مقصره 😄 ،بچه ها ساکت بودن، پسر من شیطنتاش شروع شده.یکی باید علی را آروم کنه 😂 ."
استاد و دوستان هیئتی علی لبخند زدند و به سمت تخت او رفتند.
استاد از این همه انرژی علی تعجب کرده بود،با آنکه بر اثر جراحتش روی تخت دراز کشیده بود ولی انگار او دردی را احساس نمی کرد،که تا این حد سر شیطنت و شوخی و خنده را باز کرده.
استاد با خودش فکر می کرد :" علی خوب درسش را یاد گرفته، وقتی با بچه هاست مثل همان ها نوجوان می شود و مثل آنها جهان را می بیند و سعی می کند از زاویه دید آنها مشکلاتشان را ببیند وحل کند،با بچه ها بچگی می کند و در خلوتش با خدا راز و نیاز و گریه می کند."
صدای گرفته علی استاد را به خود آورد:" حاجی 😕 ! کجایین؟ 😌 "
استاد گفت:"هان؟ چی!"
علی خندید و گفت:" معلومه اصلا اینجا نیستی حاجی 😂 ."
استاد لبخند زد و گفت:" اهان،نه راستش داشتم به این فکر می کردم چقدر به فکر بچه ها هستی، یادته یک روز مونده بود به نیمه شعبان بهم گفتی میخوای یک جشن بی گناه و بی اهنگ و لوازم موسیقی برای بچه ها بگیری تا بهشون عملی نشون بدی که بدون موسیقی هم میشه جشن شادی گرفت!"
علی لبخند زد و گفت:" اره،اره،یادمه ،ولی.. 😔 "
علی حرفش را نزد ،چون هیچگاه ان جشن برگزار نشد.
*استاد یادش آمد که شب نیمه شعبان با عصبانیت شماره تلفن همراه علی را می گرفت و او جواب نمیداد.
آن قدر از دستش عصبانی شده بود که به یکی دو تا از بچه های هیئت گفت:" آه، 😤 این علی خلیلی ما را مسخره کرده؟! کو کجا مونده پس! صبح شد بابا..اه." و باز با عصبانیت شماره علی را می گرفت امابعد از صدای بوق در نهایت می شنید:" مخاطب مورد نظر پاسخگو نمی باشد،بعدا تماس بگیرید. " و صدای بوق ممتد کلافه اش می کرد.
استاد گفت:" آه، نمردیم علی اقا،فهمیدم جشن بی گناهت چجوریه! ما را مسخره کردی مرد ناحسابی،اگه مردی گوشیت و جواب بده 😡 " و باز شماره اش را می گرفت ،شاگردان شدت عصبانیت استاد را از فشاری که روی دکمه های گوشی اش وارد می کرد فهمیده بودند.
_در حال حاضر مخاطب پاسخگو نمی باشد لطفا بعدا تماس بگیرید.و صدای بوق.
از شدت عصبانیت گوشی اش را روی زمین پرت کرد و گفت:" اه،نخواستیم اصلا. "
چیزی نگذشته بود که گوشی اش زنگ خورد،فکر کرد علی است و با خود تمام حرفهایی که شایسته این بد قولی اش بود را آماده کرده تا به محض الو گفتن علی نثارش کند،اما وقتی گوشی را جواب داد صدای گریان شاگرد را شنید که هق هق کنان می گفت:" حاج آقا 😭 ،آقا خلیلی ،آقا خلیلی را کشتن."
انگار یک سطل اب سرد را روی سرش ریختند،خبر انقدر سخت و سنگین بود که نتوانست روی پاهایش بایستد و روی زمین نشست. *
صدای علی دوباره کابوس تلخ استاد را خاتمه داد:" حاجی!استاد!"
استاد به چشمان علی که منتظر شنیدن جوابش بود نگاه کرد و پیش خود گفت :" تو چقدر ماهی علی 😍 ."
علی که نگاه های استادش را دید و متوجه شد حواسش جمع شده گفت:" استاد،چند روز دیگه ان شاءالله سرپا میشم و باز میام مسجد 😍 😃 ،دیگه نمی توانین کنترلم کنین هااااا 😂 ."
شنیدن این حرف هم استاد و هم تمام شاگردان را سر ذوق و شوق آورد.
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_هفتم
نویسنده: سید طاها ایمانی
•••••••••••••••••••••••••
📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_سی_و_هفتم
از خانهشان که بیرون آمدم ، هنوز یکساعتی به غروب مانده بود .
اول تصمیم گرفتم شب را تهران در خانه خاله بمانم . اما بعد پشیمان شدم . تلفنم را در اوردم و به محمد زنگ زدم . هنوز از سر کار به سمت خانه حرکت نکرده بود . قرار شد تا من به شرکت او برسم ، او هم کارهایش را تمام کند و با هم به خانه برویم .
فرصت خوبی بود تا موضوع ازدواج گذشتهی مهتاب را برایش بگویم.
نگاهی به ساختمان سه طبقه روبهرویم انداختم . یک ساختمان با نمای قدیمی که بازسازی شده بود . وارد شدم و به نگهبانی که کنار در نشسته بود ، سلام کردم .
وقتی متوجه شد خواهر محمدم ،به احترامم از روی صندلی بلند شد و ایستاد . و گفت که اگر میخوام محمد را ببینم به طبقه سوم بروم .
تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم . برعکس بیرون ساختمان که نمایی قدیمی داشت داخل طراحی زیبایی شده بود .
وارد طبقه سوم که شدم بر عکس دوطبقه قبل که پر از کارمندهای مشغول به کار بود ، فقط یک منشی خانم نشسته بود که وقتی در زدم سرش را از کامپیوتری که با آن مشغول بود، بالا آورد و با صدای نازکی گفت:
_ سلام عزیزم، وقت قبلی داشتید؟
_ سلام ، نه
_ پس نمیتونید با آقای صالحی ملاقات کنید.
_ اوه . یعنی این قدر سرش شلوغه که باید وقت بگیرم .
_ خانم اولا ادب رو رعایت کنید دوما شما کی هستید که .......
_ حرص نخور عزیزم، پوستت خراب میشه . من خواهر رئیس تونم .
خواستم به سمت اتاق ریاست بروم که جلویم را گرفت و گفت:
_ خانم کجا ؟ مگه نگفتم نمیشه برید داخل!
_ شما هم متوجه نشدی گفتم برادرم ، رئیس اینجاست .
_ از کجا معلوم ؟
_ عجب گیری افتادیما ...!
خواستم به محمد زنگ بزنم که خودش از اتاق خارج شد و گفت:
_چه خبره اینجا ؟ شرکت و گذاشتید رو سرتون !
_ به من ربطی نداره. دوساعته دارم به این منشیتون میگم بذار برم داخل نمیذاره .
_ آقای صالحی این خانم خواهر شماست ؟!!
_ بله . مشکلی دارید ؟
_ نه ببخشید . شرمنده .
_ خب حالا اشکالی نداره. برید به کارتون برسید.
و روبه من کرد و گفت: تو هم برو داخل تا بیام .
اولین بار بود که احساس خوبی ، نسبت به برادر بزرگتر از خودم داشتم.
توی این چندسال گذشته این قدر از خانواده دور بودم که حتی نمیدانستم شغل برادرم چیست ؟
وقتی برگشت .سینی چایی که دستش بود را روی میز گذاشت و گفت : چرا هنوز ننشستی؟ یکم کارم مونده . انجام بدم بعد بریم.
_ باشه.
روی مبل چرمی که مقابل میز کارش گذاشته شده بود نشستم. نگاهی به اطراف کردم تمام دیوارهای اتاق با پوستر های انیمیشن و فیلم پرشده بود .
_ محمد شغلت مرتبط با انیمیشن سازیه؟
_ اره .
_ چرا تا حالا نگفته بودی بهم؟
_ نپرسیده بودی . برنامه نویسی و یادبگیر بیارمت پیش خودم .
_ اینجوری عالی میشه.
راستی تنهایی اینجا رو اداره میکنی؟
آن قدر محو کارش شده بود که متوجه حرفم نشد.
_ محمد ؟
_ بله ؟
_ میگم خودت تنهایی اینجا رو اداره میکنی؟
_ تقریباً . شریکم دیر به دیر میاد شرکت. برای چی اومده بودی تهران؟
_ خونه مهتاب رفته بودم .که زمان از دستم در رفت وقتی بلند شدم که بیام ، نزدیک غروب شده بود.
چند دقیقه ی محمد شد یک ساعت . کمکم حوصله ام سر رفت .
_ کارت تموم نشد ؟ اگه خودم میرفتم خونه خیلی زودتر میرسیدم .
_ تقصیر خودته.میخواستی زودتر از خونه دوستت بلند بشی .
_ عه خب میگفتی کار دارم خودم میرفتم.این همه منتظر نمیموندم . اصلا زنگ بزن آژانس .
_ لازم نکرده . تموم شد دیگه. بیزحمت این فایل حساب ها رو بریز تو این فلش تا من یه آبی به دست و صورتم بزنم .
با هم از اتاق که بیرون رفتیم. تعجب کردم.هنوز منشی نرفته بود .
محمد_ خسته نباشید میتونید برید خونه . صبح اول وقت اینجا باشید. جلسه داریم.
از پله ها که پایین میرفتیم روبه محمد گفتم :,
_ تو فقط بلدی به من گیر بدی که شب نشده برگردم خونه . اگه دو دقیقه دیر برسم کلی داد میزنی که چرا تا اون موقع بیرون بودم . بعد منشیت و تا الان که ساعت ۹:۳۰ شبه نگه میداری که کار کنه ؟
ایستاد و من هم که پشتش بودم مجبور شدم بایستم . برگشت سمت من و گفت:
_ خب که چی؟
_ خب که چی ؟! به ایشون ایراد نمیگیری؟ فقط ایراد گرفتن برای منه؟ اونم یه دختر هم سن منه دیگه.
_ اولا تو خواهر منی هر سختی که بهت میگیرم به صلاحته ، دوما که ایشون دختر سرایدار اینجاست. خونه شون همین طبقه همکفه . دیرم بره آسیبی بهش نمیرسه. اگر حرفی نیست بریم .؟
و براه افتاد. رسماً دهنم بسته شد . با فاصله از او پله ها رو طی میکردم .
ماشین محمد را در پارکینگ نمیدیدم به همین خاطر پرسیدم:
_ ماشینت و کجا پارک کردی نمیبینم ؟
_ ماشین دست دوستمه .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام ‼️
#پارت1
👇👇
#پارت2
#قسمت_سی_و_هفتم
_ پس با چی میخوایم بریم ؟!
_ با اون .
باورم نمیشد . باید سوار موتور میشدیم.
این چیزی خلاف تصور من بود . قرار بود در طول راه تا خانه و در ماشین همه چیز درباره مهتاب را بگویم اما ...
_ به چی نگاه میکنی ؟ نترس قول میدم سالم برسونمت خونه .
_ مگه تو بلدی ؟
_ هی یه همچین چیزایی بلدم.
_ محمد شوخی بسه بگو ماشین و کجا پارک کردی ؟
_ شوخی چیه ؟ جدیه . باید با این بریم.
_ تصادف نکنیم.
_ ترسو . بیا سوار شو .
از بچگی از اینکه ترسو خطاب بشوم . بدم میآمد . با کلی سلام و صلوات سوار شدم . از موتور سواری نمیترسیدم . از این که محمد گواهی نامه موتور سواری نداشت و احتمال تصادف میدادم ، واهمه داشتم.
کمی که گذشت و ترس من هم ریخته شده بود،محمد گفت که گواهی نامه موتور سواری را گرفته است و خیال مرا راحت کرد .
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛