#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#داستان_واقعی
غذا را خوردند و آماده رفتن به کلاس نوبت عصر شدند.
حضور علی در کلاس درس،هم به اساتیدش و هم همکلاسی هایش شوق و انرژی مضاعفی داده بود،به خصوص وقتی او هیچ اثری از بیماری و رنج نبود جز صدای گرفته اش.
علی همیشه زخم نای سوخته اش را پشت تیشرت هایش پنهان می کرد.
او کارش را برای رضای خدا انجام داده بود و فقط رضایت معبودش را می خواست .
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند.چشم بهم گذاشت و یک سال از آن تند باد حادثه شب نیمه شعبان گذشت
در طول این یک سال علی دست و پا شکسته دروس و واحد های عقب افتاده ی حوزه اش را می خواند،حافظه اش لطمه خیلی جدی خورده بود. در این مدت فعالیت های فرهنگی موسسه بهشت را هم انجام میداد.
*علی نفر اول در امر خیر کمک رسانی به نیازمندان بود و خیرین را بسیار دوست داشت.
یک بار وقتی به حوزه رفته بود پچ پچ های طلاب دیگر را شنیده بود که در گوش هم می گفتند:" عجب بابا این علی خلیلی چقدر با مرام و معرفته."
و دیگری که در جواب می گفت:" اره بابا،خودم با همین دوتا چشمام دیدم دیروز با یک عالمه پارچه وارد خیاطی محلمون شد و به خیاط سپرد که یک لباس شیک و خوب برای نیازمندان بدوزه و نگران پولشم نباشه،گفت خودم مزد دوخت و میدم.تازه کلی لباس هم برای تعمیر آورده بود پیش خیاط."
و همه می گفتند:" دمش گرم ".
و دوست خود علی که می گفت:" این که چیزی نیست،علی چند روز پیش فهمید من باید برم خواستگاری و پول کافی ندارم یک لباس بخرم ،دستمو گرفت و با اصرار من و برد خونشون،در کمد لباسهایش را باز کرد و بهم گفت هر کدوم را که دوست دارم بردارم ."
آن یکی گفت:" خب تو چیکار کردی؟ برداشتی؟" و در جوابش گفت:" اره ،اون لباس طوسی که علی عاشقش بود برداشتم ،میدونستم علی این لباسش و خیلی دوست داره ولی از عمد برداشتم تا عکس العملش را ببینم."
یکی از جمع 10 نفرشان صدایش را بلند کرد و گفت:" عجب تو بی رحمی،اخه چرا جوان مردم و اذیت کردی؟ خواست بهت محبت کنه ها؟ ای بابا."
و او در جوابش گفت:" حالا صبر کن ادامه اش را گوش کن ،وقتی لباس و برداشتم علی لبخند قشنگی روی لبهایش نشست،گفت مبارکت باشه و لباسش را داخل یک نایلون گذاشت و به دستم داد،هر چی بهش گفتم علی این و خیلی دوست داری من میخواستم ببینم چکار می کنی ،دیدم می توانی بگذری،علی جان من شوخی کردم یکی دیگه برمیدارم.امااون گفت:" نه ،همین و دوست داری همینم باید برداری،آدم از چیزی که دوست داره باید بگذره رفیق😄."
یکی گفت:" علی چقدر رئوف و مهربانه. آدم و شرمنده ی خوبی هاش می کنه😥،یادمه پام شکست بود و باید کار فرهنگی هم می کردم ،علی با این که اون روزها خودش هنوز فیزیوتراپی می رفت واسه ی نیمی از بدنش که لمس بود اما همین که یکم حالش خوب شد و توانست راه بره بره بهر سختی که بود خودش را به من می رساند تا من و ببره دکتر، خودش درد داشت ،اما انگار درد را نمی فهمید،فقط می گفت باید برات کاری کنم رفیق، مگه میشه من توی باد کولر استراحت کنم و تو اینجا نیاز به کمک داشته باشی و من بیخیال باشم؟؟!!" به سختی راه می رفت اما من و می برد دکتر،انقدر دکتر بنده خدا از رفتار علی خوشش اومده بود که هنوزم سراغش و ازم میگیره و میگه به آقای خلیلی بگو به منم سر بزنه."
علی گفتگوها و نجواهای اهسته دوستانش را می شنید اما قدری به خودش در دل نبالید،بلکه ناراحت شد.
به نماز خانه رفت و قامت نماز بست و با خدایش نجوا کرد:"خدایا،من علی خلیلی هر کار که کردم فقط و فقط بخاطر رضای تو انجام دادم نه برای شنیدن تعریف و تمجید مردم و روی زبون افتادن اسمم.خدایا خودت قبول کن." 😔😢
روزها سپری شد و ماه مبارک رمضان از راه رسید.
ادامه دارد..
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_سوم
نویسنده: سید طاها ایمانی
•••••••••••••••••••••••••
📚 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
از این تنهایی بیزارم
از این با هم نبودنها
از این غربت
از این حسرت
از این بیهوده بودنها
شبها تا صبح بیدارم
چقدر میباید اندوه داشت
چقدر میباید دلگیر بود...
من از دلتنگی بیزارم
«پویا جمشیدی»
دوهفته از مرخص شدنم از بیمارستان گذشته بود . دوهفته ای که هر لحظهاش برایم زجرآور بود . بخاطر اینکه پایم در گچ بود و نمیتوانستم از پله بالا بروم در اتاق مشترک علی و محمد ساکن شده بودم .
وضعیت مهتاب بهتر نشده بود و به کما رفته بود . دکترش گفته بود شاید یک روز شاید یک ماه و شایدم یکسال در کما بماند .
شرایط روحی و جسمی بدی داشتم و از همه طرف ، تحت فشار بودم . علاوه بر اینکه کسی با من صحبت نمیکرد ، در همه ی کارهای شخصیم نیازمند مامان بودم . و این مرا بیشتر اذیت میکرد . حتی برای آب خوردن هم باید مامان را صدا میکردم .
از صبح تا شب روی تخت بودم و فقط به این دلخوش که یک روز در میان شیرین به دیدنم میآمد . تمام روزهارا میشمردم تا زودتر بتوانم روی پاهای خودم بایستم و بیگناهیام را ثابت کنم .
دکترم گفته بود تا دوماه پاهایم در گچ بماند به همین دلیل مجبور شده بودم با همان وضعیتم خودم را برای امتحانات دانشگاه آماده کنم .
در آن زمان شیرین و شوهرش خیلی کمکم کردند . شیرین دنبال گواهی پزشکی برای من بود تا غیبت های دانشگاهم را موجه کند . از طرفی محمدجواد با رئیس دانشکده آشنا در آمد و رئیس دانشکده قبول کرد من خارج از سالن امتحانات و با شرایط ویژه امتحان بدهم .
وقتی بابا فهمید برای رفتن به دانشکده ، شیرین را خبر کردم ، کلی دعوایم کرد و گفت:
_ مگه خانواده نداری به دوستات گفتی بیان دنبالت ؟
و از همان روز خودش مرا میبرد و برمیگرداند.اما با هر بار بیرون رفتن ، من کلی عذاب میکشیدم و اگر امیددادن های شیرین نبود ،شاید قید درس و امتحان را همان روز اول میزدم .
با پشت سر گذاشتن امتحاناتم، به خواست خودم گچ پایم را باز کردم . اما چون استخوان دستم از سه ناحیه شکسته بود ، دکتر اجازه بارکردن آن را نداد .با چند جلسه فیزیوتراپی توانستم بدون کمک کسی راه بروم .
اولین کاری که کردم این بود که به همان کافه رفتم . باید میفهمیدم آن دختر در عکس چه کسی بود .!
شیرین ماشین شوهرش ، محمدجواد را گرفته بود تا با هم برویم . تیپ سادهای زده بودم و عینک آفتابی پهنم را هم به صورتم . خواستم از ماشین پیاده شوم که گفت:
_کجا ؟!
_ میخوام برم تو دیگه ! پرسیدن داره؟!
_ بااین دست شکسته ؟ ... نمیخواد ، خودم میرم . در ضمن تو رو میشناسن!
_ باشه . مواظب باش !
شیرین به داخل کافه رفت . و من هم در ماشین منتظرش ماندم .
شیرین نتوانسته بود ، خبر مهمی بدست آورد جز اینکه صاحب کافه رفاقت تنگاتنگی با ساسان دارد . حتی عکس را به چندتا افرادی که در کافه کار میکردند هم نشان داده بود اما نمیشناختند .
روز اول ناامید به خانه برگشتم . آنقدر برای اعضای خانواده بی اهمیت شده بودم که کسی نپرسید کجا رفتی ؟
بابا دوباره به عسلویه رفته بود و در خانه نبود . در واقع کسی جز من در خانه نبود . همه به ملاقات مهتاب رفته بودند . من هم دلم میخواست مهتاب را ببینم اما محمد و امیر نمیگذاشتند.
خسته و ناامید و گشنه به اتاقم رفتم و خوابیدم .
روز دوم ، دوباره به همراه شیرین رفتیم سمت کافه . این بار هم شیرین تنها رفت تا شاید بتواند آدرسی از ساسان بگیرد .
هنوز چند دقیقه از رفتن او نگذشته بود که ساسان از کافه بیرون زد . حدس زده بودم صاحب کافه خود ساسان باشد. سوار ماشینش شد و حرکت کرد . خودم پشت فرمان نشستم و به شیرین هم پیام دادم تا بیاید .
رانندگی با یک دست چیزی نبود که من از پس آن برنیایم .
ساسان وارد پارکینگ یک ساختمان تجاری شد . یک ساعتی گذشت اما از آن خارج نشد . از انتظار خسته شدم و خودم وارد ساختمان شدم . از نگهبان جلوی در پرسیدم :
_ سلام ، شما کسی به اسم ساسان ملک زاده میشناسید؟
_ بله ، ولی تا اونجایی که من میدونم ،اسمشون سامانِ نه ساسان .
_ اشتباه نمیکنید ؟ من خودم دیدم ساسان ملکزاده وارد اینجا شد .
_ خانم چه اشتباهی. آقا سامان ، مالک این برج هستن.
باورم نمیشد. با خودم گفتم «حتما اشتباه میکنه ! سین ساسان و با میم اشتباه کرده.»
برگشتم روبه نگهبان گفتم:
_ این آقا ساسان یا به قول شما سامان ، کدوم واحده ؟
_ باهاشون چیکار دارید ؟
_ کارم شخصیه ؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ چه جور کار شخصی دارین باهاشون اما نمیدونید کدوم واحد هستن ؟
_ یه آشنای قدیمی هستم .
_ در هر حال ، باید اسم تون و بگین تا من با منشی آقا ، هماهنگ کنم . زنگ بزنم ؟
نویسنده: وفا
#کپی_حرام ⛔️
#پارت1