eitaa logo
رمان لند 📖
769 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت29 اززبان مهتاب: دوروزه مخم تعطیله... ازوقتی که سعید بهم پیشنهاد ازدواج داد فکرم درگیره... هنوز به هیچکسی نگفتم...من چجوری میتونم با سعید کنار بیام! درسته چشماش جذابه...قدش بلنده...موهاش قشنگه... استغفرالله...خدایا توبه! از روی تختم بلند شدم و رفتم دستشویی وضو گرفتم و برگشتم اتاقم ...یه نماز دورکعتی خوندم که آروم بشم... مامان اومد تو اتاقم ... _الان نماز؟ _یکم آروم بشم...حالم خوش نیست... _صبح هم دانشگاه نرفتی! _اوهوم... _مهتاب؟ نگاش کردم...احساس می کنم از چشمام فهمیده چِمه! _اگه میخوای... می تونی بامن حرف بزنی! _ممنون... لبخند زدورفت... ........ از پله های دانشگاه اومدم پایین و با فاطمه خداحافظی کردم... از محوطه ی دانشگاه خارج شدم و خواستم تاکسی بگیرم ولی گفتم حالم خوب نیست یکم پیاده برم...!تا خواستم یه قدم بردارم... _خانم صالحی سرجام ایستادم . سعید بود!!!! اومد روبه روم ایستاد و نفس نفس می زد.لبخند زد و گفت:سلام ... _سلام ... یه نگاه به دورو برم کردم که نکنه یکی ببینه مارو ... متوجه شد که اینجا جای مناسبی نیست... _بیا تو ماشینم می رسونمت...مگه ماشین نداشتی؟؟ بی تفاوت نگاش کردم... _دوست نداشتم امروز ماشینمو بیارم...باید بهتون جواب پس بدم!! ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخت است عاشق شوی و یار نخواهد...:) دلتنگ حرم باشی و ارباب نخواهد :) 💔 (ع) https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت29 اززبان مهتاب: دوروزه مخم تعطیله... ازوقتی که سعید بهم پیشنهاد ا
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت30 کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مهتاب...یه ذره عاقلانه فکر کن....یه خواستگاری معمولی ازت کردم...بابا به خدا نه از نظر شرعی..نه عرفی نه قانونی جرمی نیست... حرفی برای گفتن نداشتم... فقط نگاش کردم... _بیا می رسونمت...تو ماشین حرف می زنیم...! _نمیشه سعید... _چرااا؟ _زشته...نمیتونم... _مهتاااب...ول کن این مسخره بازی هارو... _مسخره بازی چیه؟!من ویکی دوبار با ماشینت رسوندی دستت درد نکنه...دعوتم کردی کافه دستت درد نکنه...الان هم میخوای برسونی من و دستت درد نکنه...ولی ما هیچ نسبتی باهم نداریم ... _یعنی چی؟؟؟باشه تو راست میگی خب!فکر کن من راننده آژانس...راننده تاکسی...راننده شخصیت ...بیا برسونمت... _هوفففف...نمیفهمی دیگه...چی بگم... بعد هردو سوار ماشین شدیم... ... _وژدانن یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟! _بستگی داره... _بیام خواستگاریت جوابت چیه؟! _... ریز خندید و گفت:خب؟ _گفتم که بستگی داره... _الان سکوتت یعنی... _یعنی ول کن خواهشا... ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 31 _باشه فعلا ول می کنم ولی تاکید می کنم...فعلا... دیگه حرفی بینمون زده نشد تا خونه.. من و که رسوند رفت. ..... اززبان سعید: اعصابم خط خطی بود از دست کارهای مهتاب...من واقعا دلی دوستش داشتم...نمیدونم اگه به باباش بگم عکس العملش چیه؟! ماشین و تو پارکینگ خونه پارک کردم ووارد خونه شدم...ساعت 11 شب بود...ازبس توخیابونا گشتم ساعت از دستم در رفت.. یهو دیدم تو این تاریکی خونه یکی داره از پله ها میاد پایین. _چرا انقدر دیر کردی؟ مامان بود. _سلام _علیک سلام...نمیگی من نگران میشم... برق سالن و روشن کرد و اومد روبه روم ایستاد...چشماش سرخ و نگران بود... _بیرون بودم...باماشین یکم دور زدم... _یه بار نمیگی منم دل دارم...مادرتم...سعید خواهش می کنم این روزا یکم بیشتر به فکر ماباش...بابات خیلی عصبانیه... _چرا؟! _والله وقتی از سرکار اومد اینطوری بود...درست هم جواب من و نداد که چی شده...خیلی از دستت شاکی بود... _خب مگه... بابا همینطور که آروم آروم از پله پایین می اومد گفت:به به ...سلام آقاسعید.. _سلام بابا.. _سعید من و مادرت چقدر باید حرص بخوریم از دست تو و کارات؟چند سالته پسر؟ اومد کنار مامان ایستادو ادامه داد:من و مادرت چهار تا بچه بزرگ کردیم...انقدر تجربه رو داریم که بدونیم بچه هامون دارن چیکار می کنن! متعجب و حیرون از حرف های بابا گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟ ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 32 گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟ _سعید تو وقتی به یکی قول میدی که فلان کار و می کنی براش چرا پس انجام نمیدی؟؟ امروز حاج رضا اومده بود پیشم می گفت به پسرش قول دادی تو دانشگاه امیرکبیر برای کارش پیگیری کنی اما الان یه هفته کاری نکردی! با دستم آروم زدم به پیشونیم و گفتم:آخخخ یادم رفت...اصلا درگیر بودم این روزا... _خب؟!یعنی همین فردا میری دنبالش؟ _آره آره حتما....فقط شماره ی پسر حاج رضارو بهم بدی همه چی حله! _سعید جان...یه چیزی بهت بگم نگو بابام داره تو کارم دخالت می کنه... _چی؟ _ببین تو ...هیچی ولش کن.. _باشه هروقت دوست داشتین بگین!شب بخیر داشتم از پله هامی رفتم بالا که مامان گفت:شام خوردی؟! _یه چیزی خوردم...شب بخیرررر ....... از زبان مهتاب: دوروزه که سعید چندتا پیام میده و حال و احوال می پرسه!منم جوابشو میدم... از ترس این که کسی متوجه نشه اسمشو"S"سیو کردم. یه بار داشتیم پیامکی حرف می زدیم و من همزمان داشتم تو حال میوه می خوردم...همینطورکه میوه پوست می کردم یهو با چاقو دستمو بریدم...چاقورو انداختم تو بشقاب و یه جیغ بنفش کشیدم...بلند شدم رفتم تو دستشویی... انگشتم و زیرشیرآب گرفتم و بعد این که خونش بند اومد اومدم تو حال که مامانمو دیدم.... ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون امام زمانی 👋👋 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
دختراباید خوشحال باشین که می تونین چادر حضرت زهرا(س)رو سرتون کنین😌💙 https://eitaa.com/duhdtv
شکر خدای عَزّوَجَل که بازهم روزی دیگر را دیده ایم و نفسی تازه کرده ایم...🌸 https://eitaa.com/duhdtv
هدایت شده از خبر فوری سراسری
. ♨️ پیکر شهید اسماعیل هنیه در تهران تشییع خواهد شد 🔹مراسم تشییع پیکر شهید اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی جنبش مقاومت حماس در تهران برگزار خواهد شد. 🔹این مراسم احتمالاً فردا برگزار می‌شود. 📌 خبر فوری سراسری @fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آماده این که پارت های جذاب بعدی و براتون بزارم؟!😍😃😌😉 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 32 گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟ _سعید تو وقتی
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 33 متعجب داشت به صفحه ی گوشیم نگاه می کرد....تپش قلب گرفته بودم...کل بدنم یخ کرده بود... نگاش که به من افتاد گفت:چشمم روشن مهتاب خانم...S که سیو کردی احیاناً سعید خاله صفیه نیست؟!که انقدر تو پیام هات سعید سعیدگفتی؟... _مامان همه چی و برات توضیح می دم... یه نفس عمیق کشید و خنده عصبی کرد و با یه دستش اون یکی دستش و زد و گفت:اِه اِه...الان مامانش هزار جور فکر راجع به ما نمیکنه؟ _ماماااان...به خدا کسی به غیر از من و خودش از این ماجرا خبر نداره... _ماجراا؟ _آره...ماجرای .... همه چی و از سیر تا پیاز تعریف کردم... تو آشپزخونه داشت برنج آب می گرفت... بینمون چند دقیقه سکوت بود. برنج و که دم گذاشت اومد روبه روم روی صندلی میز نهارخوری نشست... _خوب چرا همون اول بهم نگفتی؟ _آخه من... _ببین از پارسال که سر اون خواستگارت امیرحسین اونطوری گفتی من نمیخوام ازدواج کنم تا وقتی خودم بگم من هم تا خود همین امروز که هرچی خواستگار برات می اومد جواب رد می دادم...دختر...خب از اول می گفتی که سعید ازت خواستگاری کرده...مگه خلاف شرعه...بماند که پیامک بازی هاتون خلافه شرعه... _مامان به خدا تو که پیام هامون و خوندی یه کلمه من بهش... _خیلی خب...خودم فهمیدم...حالاهم برو دست و صورتتو بشور که بابات اومد ضایع نباشی... بلند شدم لپشو بوسیدم و رفتم که صورتمو بشورم... ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت34 اززبان سعید: بعد اینکه کار صالح؛پسر حاج رضارو تو دانشگاه راه انداختم رفتم باشگاه. مثل همیشه باشگاه امیر شلوغ بود و خودش به عنوان مربی بالاسر بعضی ها بود. نیماهم بود. یکم که تمرین کردیم روی نیمکت نشستیم . نیما گفت:یه چی بهت بگم؟! _هوم؟ _تو بااون دختره ...اِممم ...اِممم _مهتاب _آها آره...وقتی که با اون حرف زدی راجع به پیشنهادت و بعدش اونطوری جوابتو داد و بعد دوباره رفتی دانشگاه و ...هوووو کلی داستان دیگه...بازم حاضری بگیریش؟! _چرا نگیرم؟! _خوب اگه من به جات بودم وقتی یه دختر محل سگ بهم نمی زاشت می رفتم سراغ بعدی! _اون تویی نیما..چون هنوز عاشق نشدی! خندید و گفت:مثلا تو عاشق شدی؟ _مثلا نه.. واقعا... _خیلی خب...حالا عاشقشم باشی...بااون ویژگی هایی که تو از دختره و خانوادش به ما گفتی؛به نظرت بهت دختر میدن؟ _نمیدن؟ _معلومه که نه!دقیقا تو چیت شبیه اوناست؟ _اِممم...من پول دارم...ماشین دارم...خونه دوسه تا دارم...یکی دوتا آپارتمان دارم...چندتا مغازه دارم...پیشنهاد کارتوی خارج دارم...تازه درآمد بالاهم دارم... دیگه چی میخان؟ _سعییید...خیلی خُلی...من میگم نَره...تو میگی بدوش...آخه باباش اگه این چیزا براش مهم بود که تاحالا صددفعه دخترش ازدواج می کرد و الان هم دوسه تا بچه داشت... ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت35 سکوت کردم...یه جورایی داشت حق می گفت. _الان دختره نظرش چیه؟ _مهتاب اوکیه!فقط مونده مامان باباهامون! _مامان بابای تو که باید کلاهشون و بندازن هوا ...که تو میخوای همچین عروسی براشون بگیری! _چرا؟ _خب...مامان بابات همیشه فکر می کردن که تو بااین ویژگی هات حتما یکی مثل خودت میگیری زنت! _مگه مهتاب مثل من نیست؟ _تو مثل مهتاب نیستی! _واییییی..نیما..کلافم کردی درست حرف بزن ببینم چی میگی! ریز خندید و گفت:بابا به خدا واضح حرف می زنم...میگم تو که دل دختره رو الان دزدیدی حالا باید بری سراغ خانوادش! _یعنیییی... _یعنی باید کاری کنی که خودتو، تودل اوناهم جاکنی! _آهااااا...حالا فهمیدم...مثلا چیکار؟ _مثلا...اِممم...خب...اِممم نمیدونم خودت یه فکری بکن... بعد هم ازجاش پاشد رفت. از رفتار رُک نیما خندم گرفت. ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه و تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بُگذر‌از‌تقصیر‌.. وَ‌دھ‌پایان‌بہ‌این‌درد‌فـرآق این‌دل‌دیوانہ‌هردم‌میکند میل‌عراق..!•• https://eitaa.com/duhdtv