eitaa logo
رمان لند 📖
926 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 16 _ می خواستم بگم نیم ساعت دیگه من و کوثر و طاهره می خوایم بریم پارک سر چهار راه. تو هم میای؟ _ فریبا نیست؟ _ نه. گفت می خوان برن مهمونی. _ کدوم مهمونی؟ هنوز که عید نشده؟ _ چمیدونم. طاهره و فریبا هم دوستامونن. _ ثمین نیست؟! _چی میگی؟ اصن مگه من اسمی از اون بردم؟! _ نشه بیام ببینم ثمین هم هست می خواستین حرصم و در بیارین؟ _ نه بابا... تو فکر کن یه درصد. _ باشه پس منم میام. مامان و الهه خونه ی همسایمون هاجر خانومن. فرداشب عروسیِ دخترش هست. _ چه باحال شب عید... _ اوهوم.گفتی نیم ساعت دیگه؟ _ آره آره _کاری نداری؟ _نه، خدافظ. _خدافظ. بعد گوشی رو گذاشتم سرجاش. نگاهی به ساعت کردم. 04:10هست. 04:40باید باشم پارک. رفتم تو اتاق تا حاضرشم... ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 17 ... از زبان راوی : کوثر تو دستش یه جعبه پر از لیوان گرفت که می خواد بده به یاسمن تا اون بده مامانشون.بعد با اون از کتابخونه اومد بیرون. کیفشم رو دوشش هست. یهو عرفان با عجله دوید تو پیاده رو و با جعبه ی کوثر برخورد کرد... جعبه افتاد و صدای شکستن لیوان ها به گوش اون دوتا رسید... _ چیکار می کنید آقا؟! جلو چشمتون و ببینید. _ شرمنده. حواسم نبود... کوثر بغض کرد. و بعد با خودش گفت: _اه! حالا من واسه مامان چی بخرم! عرفان شاخه گل رز قرمزی رو که تو دستش بود و می خواست بده به مامانش برد جلوی دست کوثر گفت : _بفرمایید. این رو بدید به مادرتون. _ این گل مال یکی دیگست نه مادر من... _ من از جبهه واسه عید اومدم و می خواستم این گل رو بدم به مادرم. ولی به خاطر حواس پرتیم باید تاوان پس بدم... _ خیلی ازتون متشکرم، ولی یه شاخه گل جای یه بسته لیوان رو نمی گیره... بعد کوثر جعبه لیوان رو برداشت و انداخت تو سطل آشغالی که جلوی پیاده رو بود. عرفان با این کاری که کرده بود نزدیک بود خودشم به گریه بیفته! ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون مهدوی🍃💚💙 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
🖇یک بیت شعر: وقت راغنیمت دان آن قدَر که بتوانی حاصل ازحیات ای جان یک دم است تادانی ✍حافظ https://eitaa.com/duhdtv
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 ای کریمی که بخشنده ی عطایی؛و ای حکیمی که پوشنده ی خطایی؛و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی ؛و ای احدی که در ذات و صفات،بی همتایی؛و ای خالقی که راه نمایی؛و ای قادری که خدایی را سزایی؛جانِ مارا صفای خود دِه؛و دل ما را هوای خود دِه؛وچشم مارا ضیای خود دِه؛ومارا آن دِه که آن بِه؛و مگذار مارا به کِه و مِه. ✍خواجه عبدالله انصاری https://eitaa.com/duhdtv
امروز قراره دوتا خبر بدم بهتون....😍🤩 اول:(این که این خبر سورپرایزی میمونه بعد از بارگذاری رمان امروز میگم..🤭) دوم:این که این خبر هم وصله به خبر قبلیه که قراره هردوشون و همزمان بگم🤗😎 پس بمون و رمان و بخون تا خبر هارو دنبال کنی...🤨 https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 18 عرفان داد زد : _خانم! لطفا این گل و بگیرید که دست خالی پیش مادرتون نرید. کوثر با عصبانیت برگشت سمت عرفان و شاخه گل و از دستش کشید و درحالی که سرش و انداخته بود پائین با سردی گفت : _ ممنون. و بعد رفت. عرفان هم رفت تا یه هدیه دیگه واسه مامانشون بگیره. ... از زبان راحله : رو به کوثر گفتم : _ کجا بودی دختر؟! _ بعدا براتون توضیح میدم. این و گفت و بعد کنار ما صندلی های پارک نشست. روبرومون هم میز هست. طاهره با دیدن شاخه گل تو دست کوثر با کنجکاوی گفت : _ خبر مَبرایی هست؟ _ این... این... دم در کتابخونه که بودم یه پسر خورد به جعبه لیوان و لیوان ها شکستن. یاسمن گفت : _ کدوم جعبه لیوان؟ _ واسه مامان خریده بودمش. مگه یادت نیست امروز تولدشه؟! _راست میگی هااا! _ داشتم میگفتم... پسره تو دستش یه شاخه گل بود. به من گفت اون مال مامانشه و بخاطر اینکه لیوان های مامان من و شکوند اون شاخه گل و من بگیرم و بدم به مامانم. منم... منم قبول کردم. گفتم : _ خب پس مبارک باشه... _ راحله! خفه شو! یهو همه زدیم زیر خنده. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 19 ... وقتی رسیدم دم در حیاط کلید رو از تو کیفم برداشتم و در و باز کردم. مطمئن بودم که عرفان تا حالا رسیده واسه همین می خواستم غافلگیرش کنم. رفتم تو حیاط و در و پشت سرم بستم. هیچ صدایی نیومد... با خودم گفتم شاید اونا می خوان من و غافلگیر کنن؟! کفشام و در آوردم و پام و گذاشتم رو سکو. رفتم تو حال... بازم هیچ صدایی نیومد... یهو الهه از اتاقش اومد بیرون... _ سلام. _ سلام. عرفان نیومد؟ شونه هاش و برد بالا تکونی به لب هاش داد به نشونه ی اینکه خبری از این موضوع نداره. _ قول داد میاد... پس چرا نیومد... _ مگه من گفتم نیومد؟ _ نه... ولی ضایعه که نیومده. _ تو بیشتر دلت می خواد عرفان و ببینی یا مجتبی؟ _ من... من... به من چه... یهو عرفان از تو اتاق الهه پرید بیرون و گفت : _ نگو که به تو ربطی نداره... با دیدنش دست و پام و گم کردم... _ ای وای! عرفان! سکتم دادی! بعد همه باهم زدیم زیر خنده... یکم با چشمام دور و برم و چک کردم. بعد با کنجکاوی رو به الهه گفتم : _ مامان کجاست؟ ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
امروز قراره دوتا خبر بدم بهتون....😍🤩 اول:(این که این خبر سورپرایزی میمونه بعد از بارگذاری رمان امروز
خب خب...😍 اولین خبر اینه که مسابقه هنوز ادامه داره...😌 دومین خبر هم اینه بجنب شرکت کن و کانال و به دوستاتون معرفی کنید تا از جایزه جانمونی😄😉 https://eitaa.com/duhdtv