✅گاهی اوقات شاید بعضی مشکلات با گذر زمان حل بشه!😊
پس بعضی چیزارو به زمان بسپر...🙂⏰
#انگیزشی
https://eitaa.com/duhdtv
میدونستین اگه هرکاری که با 《بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم》شروع کنیم برکت اون کار زیاد میشه...🤩
پس اگه امروز میخوای کاری و شروع کنی یه بسم الله بگو تا خداهم برکت کارِت و زیاد کنه!🙂
#انگیزشی
#تلنگر
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 24
5ساعت بعد:
مامان مشغول درست کردن سبزی پلو با ماهی هست.
همه لباس هامون و پوشیده بودیم و خودمون و با انجام دادن یه کاری سرگرم کردیم.
عرفان هم رفته بود شیرینی بخره.
منم رو تاب نشستم و دارم چیز هایی که از مغزم میگذرن رو رو برگه می نویسم:
اعصابم خورده...
پس کی می تونم دوباره ببینمش؟
خواستم کارم و ادامه بدم که یهو صدای زنگ آیفون اومد...
الهه که تو حال مشغول نقاشی کشیدن بود بلند شد و رفت سمت آیفون و در و باز کرد.
اول عمه و بعد پشت سرش مرضیه و آقا مِهدی شوهرش و شبنم دخترش و راضیه خواهر کوچیکتر مجتبی وارد حیاط شدن.
اما در و نبستن و با ما سلام و احوال پرسی کردن و بعد رفتن و تو پذیرایی نشستن.
از کارشون تعجب کردم...
از رو تاب بلند شدم که برم و در و ببندم...
همین که خواستم در و ببندم یه مرد دستاش و گذاشت بین در تا نبندمش...
یعنی کیه؟!
سریع در و باز کردم تا مبادا دستش لای در گیر کنه...
یهو اون مرد اومد تو...
اون مجتبی هست!
با دیدنش عین میخ کوبیده شدم تو زمین...
کتش و درست کرد و بعد با لبخند بهم سلام کرد.
_سَسَلام.
در و بستم و باهم رفتیم تو خونه.
ادامه دارد...
✍️نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 25
...
از زبان مجتبی:
نماز عصرم که تموم شد سجادم و جمع کردم و گذاشتم گوشه ی اتاقم.
مامان رفته بود واسه ناهار نون بگیره.
شبنم و آقا مِهدی هم رفته بودن پارک.
راضیه هم خونه ی دوستش رفته بود.
حالا فقط تو خونه من و مرضیه هستیم.
اون تو آشپزخونه داره کتلت درست میکنه.
رفتم پیشش.
_ مرضیه؟
_بله؟
_وقت داری یکم باهم حرف بزنیم؟
_آره.
کتلت آماده شد. گاز و خاموش کرد و سر ماهیتابه رو گذاشت روشتا غذا سرد نشه.
رو بهم گفت :
_ چایی می خوری؟
_آره.
بعد یه لیوان چایی واسه هردومون ریخت و لیوان ها و قندون رو گذاشت تو سینی و برد تو حال.
نشست و به پشتی تکیه داد.
منم رو به روش نشستم.
پشتم خالیِ و غوز کردم.
_غوز نکن.
با این حرفش کَمرم و صاف کردم.
سر قندون و برداشت و یه قند از توش گرفت و تو چایی خیسش کرد و گذاشت تو دهنش.
_خب چی میخواستی بگی؟
دستی به ریش هام کشیدم و گفتم :
_راجب راحلست.
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 26
سرش و گرفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد...
چشاش از حدقه زد بیرون...
_جالب شد... ادامه بده...
_ازت می خوام که تو به مامان بگی بریم خواستگاریش.
_باشه...
_واقعا که آبجیِ گُلی هستی...
_خودت و لوس نکن کلک.
بعد هردومون زدیم زیر خنده.
...
بعد از ناهار من و مرضیه و مامان رفتیم تو اتاقم تا مرضیه راجب اون قضیه باهاش صحبت کنه.
_ مامان.
_جانم؟
_می خوام یه چیزی بهتون بگم.
_خب بگو دیگه. واسه همین اومدم اینجا.
_ مجتبی کار شما رو راحت کرد...
مامان با تعجب به من زل زد.
مرضیه با استرس گفت :
_اگه شما اجازه بدید می خواد داماد بشه...
مامان نگاهش و از من برداشت و رو به مرضیه گفت :
_کی مد نظرشه؟
مرضیه سرش و انداخت پائین و گفت :
_ راحله.
مامان: اون می خواد ادامه تحصیل بده.
مرضیه:خب اگه می خواد ادامه تحصیل بده که مجتبی باید بیخیالش بشه.
مامان:زنگ میزنم بهشون میگم فردا شب بریم برای امرخیر.
...
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
دستانت را به سوی آسمان بلند کن...🤲
بگو خدایا...
ظهور امام مهدی صاحب الزمان(عج) را نزدیک تر کن...💚💔
الهی آمین🤲🍃
#تلنگر
#خدایا_شکرت
#یا_صاحب_الزمان
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv