eitaa logo
رمان لند 📖
915 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
✅گاهی اوقات شاید بعضی مشکلات با گذر زمان حل بشه!😊 پس بعضی چیزارو به زمان بسپر...🙂⏰ https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونستین اگه هرکاری که با 《بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم》شروع کنیم برکت اون کار زیاد میشه...🤩 پس اگه امروز میخوای کاری و شروع کنی یه بسم الله بگو تا خداهم برکت کارِت و زیاد کنه!🙂 https://eitaa.com/duhdtv
بخند...🙂 درشان ماه نیست که غمگین باشد😌😇 https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 24 5ساعت بعد: مامان مشغول درست کردن سبزی پلو با ماهی هست. همه لباس هامون و پوشیده بودیم و خودمون و با انجام دادن یه کاری سرگرم کردیم. عرفان هم رفته بود شیرینی بخره. منم رو تاب نشستم و دارم چیز هایی که از مغزم میگذرن رو رو برگه می نویسم: اعصابم خورده... پس کی می تونم دوباره ببینمش؟ خواستم کارم و ادامه بدم که یهو صدای زنگ آیفون اومد... الهه که تو حال مشغول نقاشی کشیدن بود بلند شد و رفت سمت آیفون و در و باز کرد. اول عمه و بعد پشت سرش مرضیه و آقا مِهدی شوهرش و شبنم دخترش و راضیه خواهر کوچیکتر مجتبی وارد حیاط شدن. اما در و نبستن و با ما سلام و احوال پرسی کردن و بعد رفتن و تو پذیرایی نشستن. از کارشون تعجب کردم... از رو تاب بلند شدم که برم و در و ببندم... همین که خواستم در و ببندم یه مرد دستاش و گذاشت بین در تا نبندمش... یعنی کیه؟! سریع در و باز کردم تا مبادا دستش لای در گیر کنه... یهو اون مرد اومد تو... اون مجتبی هست! با دیدنش عین میخ کوبیده شدم تو زمین... کتش و درست کرد و بعد با لبخند بهم سلام کرد. _سَسَلام. در و بستم و باهم رفتیم تو خونه. ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 25 ... از زبان مجتبی: نماز عصرم که تموم شد سجادم و جمع کردم و گذاشتم گوشه ی اتاقم. مامان رفته بود واسه ناهار نون بگیره. شبنم و آقا مِهدی هم رفته بودن پارک. راضیه هم خونه ی دوستش رفته بود. حالا فقط تو خونه من و مرضیه هستیم. اون تو آشپزخونه داره کتلت درست میکنه. رفتم پیشش. _ مرضیه؟ _بله؟ _وقت داری یکم باهم حرف بزنیم؟ _آره. کتلت آماده شد. گاز و خاموش کرد و سر ماهیتابه رو گذاشت روشتا غذا سرد نشه. رو بهم گفت : _ چایی می خوری؟ _آره. بعد یه لیوان چایی واسه هردومون ریخت و لیوان ها و قندون رو گذاشت تو سینی و برد تو حال. نشست و به پشتی تکیه داد. منم رو به روش نشستم. پشتم خالیِ و غوز کردم. _غوز نکن. با این حرفش کَمرم و صاف کردم. سر قندون و برداشت و یه قند از توش گرفت و تو چایی خیسش کرد و گذاشت تو دهنش. _خب چی میخواستی بگی؟ دستی به ریش هام کشیدم و گفتم : _راجب راحلست. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 26 سرش و گرفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد... چشاش از حدقه زد بیرون... _جالب شد... ادامه بده... _ازت می خوام که تو به مامان بگی بریم خواستگاریش. _باشه... _واقعا که آبجیِ گُلی هستی... _خودت و لوس نکن کلک. بعد هردومون زدیم زیر خنده. ... بعد از ناهار من و مرضیه و مامان رفتیم تو اتاقم تا مرضیه راجب اون قضیه باهاش صحبت کنه. _ مامان. _جانم؟ _می خوام یه چیزی بهتون بگم. _خب بگو دیگه. واسه همین اومدم اینجا. _ مجتبی کار شما رو راحت کرد... مامان با تعجب به من زل زد. مرضیه با استرس گفت : _اگه شما اجازه بدید می خواد داماد بشه... مامان نگاهش و از من برداشت و رو به مرضیه گفت : _کی مد نظرشه؟ مرضیه سرش و انداخت پائین و گفت : _ راحله. مامان: اون می خواد ادامه تحصیل بده. مرضیه:خب اگه می خواد ادامه تحصیل بده که مجتبی باید بیخیالش بشه. مامان:زنگ میزنم بهشون میگم فردا شب بریم برای امرخیر. ... ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
دستانت را به سوی آسمان بلند کن...🤲 بگو خدایا... ظهور امام مهدی صاحب الزمان(عج) را نزدیک تر کن...💚💔 الهی آمین🤲🍃 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv