eitaa logo
رمان لند 📖
915 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی.....😃 سه روز بیشتر تا پایان مسابقه نمونده... منتطر اعلام نفر برتر باشین😁🥰😍🤩 https://eitaa.com/duhdtv
به نام خدای جهان آفرین🖤 https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
ای کاش توهم مثل برادر بودی در کرببلا یاکه در ایران بودی 💔🖤 (ع) https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 30 از اون روزی که مجتبی به برگشت به پادگانشون عمه بهم گفته بود برم پائین پیششون زندگی کنم.چند تا کارگر هم گرفته بود که اسباب اَثاثیه بالا رو بیارن پائین بزارن تو یکی از اتاق هاشون که خالی بود. ... 5 ماه بعد با صدای هشدار ساعت از خواب بیدار شدم و رو تخت نشستم. ساعت 07:30هست. خواستم بلندشم برم دست و روم و بشورم که یهو چشمام سیاهی رفتن و سرم گیج رفت... صدای راه رفتن یکی به گوشم رسید... با بی حالی داد زدم : _شمایین عمه؟! صدای پا نزدیکتر شد... اگه یاسمن اینجا بود می گفت صدای پای دزده. یهو یکی در اتاق و باز کرد. مرضیه هست. اومد تو. _ خوبی راحله؟ _ نمیدونم...سرم داره گیج میره... چشمامم سیاهی میرن... _ یه لحظه... این و گفت و بعد دوید رفت و داد زد: _مامان! عمه بیشتر مواقع ساعت 6 و نیم بیدار میشه. عمه:بله! بله! اتاق راضيه رو به روی اتاق منه. یهو راضيه با حالتی خمار از اتاقش اومد بیرون و چشاش و مالی و با خواب آلودی گفت : _چیشده؟ عمه که تاحالا نزدیک اتاقم شده به راضیه گفت : _ با تو نبودم که این کار راضیه واسم خیلی خنده داره. ولی جون ندارم که بخوام بخندم... ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 31 قرار شد من و عمه و راضیه بریم در بیمارستان. من و راضیه که آماده شدیم رفتیم تو حیاط تا هر موقع عمه هم آماده شد سریع بریم در بیمارستان. بیمارستان نزدیک به خونمونِ و قراره پیاده بریم. صدای تلفن در اومد... عمه رفت جواب بده. صداش و نمی شنویم و از دیدمون هم خارج هست. بعد از چند دقیقه دیدیم رفت دستشویی و وقتی برگشت صورتش هم خیس بود. راضیه:به نظرت کی زنگ زده بود؟ راحله:چرا صورتش و شست؟ راضیه :شاید وسواس گرفته باشه. راحله :وای نگو! بعد با هم خندیدیم. ... همینطور که در حال قدم زدن بودیم تا به بیمارستان برسیم یهو یه ماشین با سرعت اومد سمتم... به جای اینکه سریع برم یه لحظه حواسم پرتِ ماشین‌ِ شد... ماشین اومد جلو... دیگه نفهمیدم چی شد فقط صدای جیغ راضیه رو شنیدم. ... ادامه دارد... ✍نویسنده:فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت32 عمه:خانم دکتر مطمئنید؟ دکتر:بله. عمه :حدس می زدم حامله باشه.چون علائمش و داشت. عمه اینا اومدن تو اتاقی که بودم توش و اومدن بالای سرم. من که تا حالا بیهوش بودم با صدا زدن های عمه بهوش اومدم. ... یه چند ساعتی میشه که مرخص شدم. عمه رفته حموم و من و راضیه مشغول دیدن تلویزیونیم. راحله:اگه مجتبی اینجا بود این اتفاق ها واسم نمی افتاد. راضیه:نمیدونم می تونم دَرکت کنم یا نه. ولی یکم فکر کن... این غیر منطقیِ که مجتبی نره پادگانشون. یهو صدای زنگ تلفن بلند شد... رفتم سمتش و گوشی و برداشتم... _بفرمایید؟ _سلام خواهر. _سلام آقای طهماسبی. _ تسلیت میگم. خدا بهتون صبر بده... آقا مجتبی مثل برادرم بود... _ببخشید؟ منظورتون و نمی فهمم. _خواستم بگم ساک و لوازمش دارن میرسن دستتون. پلاکش هم توشه. شوک بزرگی بهم وارد شد... در حالی که گوشی تلفن دستمِ نشستم رو زمین. راضیه دوید سمتم... _الو ؟ جواب ندادم و گوشی رو گذاشتم سر جاش... ادامه دارد... ✍نویسنده:فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
تمام هستی توراطلب میکنند ای صاحب زمین و زمان... یامهدی(عج)💚💔 اللهم عجل لولیک الفرج (ص) https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا