«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 26
سرش و گرفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد...
چشاش از حدقه زد بیرون...
_جالب شد... ادامه بده...
_ازت می خوام که تو به مامان بگی بریم خواستگاریش.
_باشه...
_واقعا که آبجیِ گُلی هستی...
_خودت و لوس نکن کلک.
بعد هردومون زدیم زیر خنده.
...
بعد از ناهار من و مرضیه و مامان رفتیم تو اتاقم تا مرضیه راجب اون قضیه باهاش صحبت کنه.
_ مامان.
_جانم؟
_می خوام یه چیزی بهتون بگم.
_خب بگو دیگه. واسه همین اومدم اینجا.
_ مجتبی کار شما رو راحت کرد...
مامان با تعجب به من زل زد.
مرضیه با استرس گفت :
_اگه شما اجازه بدید می خواد داماد بشه...
مامان نگاهش و از من برداشت و رو به مرضیه گفت :
_کی مد نظرشه؟
مرضیه سرش و انداخت پائین و گفت :
_ راحله.
مامان: اون می خواد ادامه تحصیل بده.
مرضیه:خب اگه می خواد ادامه تحصیل بده که مجتبی باید بیخیالش بشه.
مامان:زنگ میزنم بهشون میگم فردا شب بریم برای امرخیر.
...
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
دستانت را به سوی آسمان بلند کن...🤲
بگو خدایا...
ظهور امام مهدی صاحب الزمان(عج) را نزدیک تر کن...💚💔
الهی آمین🤲🍃
#تلنگر
#خدایا_شکرت
#یا_صاحب_الزمان
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
📌یه سوال⁉️‼️:
اگه بگن امام زمان(عج)برای ظهورش نیاز به فداکاری داره...
ما حاضریم برای امام زمانمون جون بدیم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!😔💔
یکم فکر کن...
#تلنگر
https://eitaa.com/duhdtv
📎امام رضا(ع)فرمودند:
چه بهتر است صبرکردن و انتظار فرج کشیدن.💚
📚منتخب الاثر،ص۴۹۶
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#یا_امام_رضا(ع)
#حدیث
#تلنگر
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 27
از زبان راحله:
مامان که رو مبل نشسته بود داد زد :
_راحله جان! چایی رو بیار.
عمه: چایی خواستگاری خوردن داره.
سینی رو از رو اپن بلند کردم.
لرزش دستام نمیزاره تعادلم رو حفظ کنم...
رفتم تو پذیرایی. اولین نفر عمه هست...
سینی رو گرفتم جلوش...
دومین نفر مرضیه...
سومی... چهارمی... پنجمی...
رسیدم به مجتبی...
لرزش دستام بیشتر شد. سینی چایی افتاد رو زمین و استکان ها شکستن...
نشستم رو زمین و سریع شیشه شکسته ها رو جمعشون کردم و ریختم تو سینی...
سینی رو بلند کردم و بردم تو آشپزخونه.
عمه:اشکال نداره. رفع بلاست.
راضیه با خنده گفت :
خداروشکر چایی رو مجتبی نریخت.
روم نمیشه تو صورت بقیه نگاه کنم...
نزدیکِ گریَم بگیره...
دویدم رفتم تو اتاقم و در و بستم.
مامان :راحله! کجا رفتی؟!
عمه :فکر کنم بد موقع مزاحم شدیم.
مامان :نه. این چه حرفیه؟ مراحمین. نمیدونم یهو چِش شد؟!
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 28
مامان در اتاقم و زد و واردش شد.
من رو تخت نشسته بودم.
مامان:بگم بمونن واسه عقد برنامه بریزیم یا برن؟
ر:من که با چایی تعارف کردم نظرم و گفتم.
مامان :منظورت چیه؟
ر:منظورم اینه که اگه جوابم نه بود که اونقدر خوشرو نمیومدم چایی تعارف کنم.
مامان لبخند زد و رفت بیرون و بعد در و بست.
مامان رو به جمع گفت :
_ بنظرتون تاریخ مراسم عقد کی باشه؟
عمه:می دونستم نظر راحله همینه.
مرضیه :خب پس مبارک باشه.
عمه :به افتخار عروس گلم بزنین کف قشنگِ رو.
همه دست زدن.
...
_با اجازه ی بزرگترا بله.
همی ی زن ها کل کشیدن.
عاقد از مجتبی هم نظرش و پرسید.
...
من و مجتبی فعلا تا زمانی که جهیزیه نخریدیم تو واحد بالایی خونه ی عمه اینا زندگی می کنیم.
اونجا در حدی که قابل زندگی کردن باشه وسیله داره.
...
از رو تخت بلند شدم که برم وضو بگیرم.
مجتبی همیشه نماز صبحش و زودتر از من می خونه.
الان هم همینطور.
قراره دو سه روز دیگه برگرده پادگانشون...
همیشه پشت سر اون نماز می خوندم...
اما امروز نه...
به نشونه ی اعتراض می خوام برم تو اتاقمون نماز بخونم.
وقتی وضو گرفتم سجادم و از تو قفسه برداشتم و رفتم تو اتاق...
هنوز الله و اكبر نگفتم که یهو مجتبی اومد تو اتاق و لبخندی زد و رفت رو تخت دراز کشید.
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 29
...
بالاخره روز برگشت مجتبی به پادگان فرا رسید...
مامان اینا هم اومدن پیشمون.
همه تو حیاط عمه اینا جمع شدیم.
مجتبی با همه خداحافظی کرد تا اینکه به من رسید...
سرم و گرفتم پائین...
دلم نمی خواد باهاش خداحافظی کنم...
اشک تو چشام جمع شد...
مجتبی دستاش و گذاشت رو شونم و رو بهم گفت :
_بر می گردم.
سرم و گرفتم بالا...
دکمه ی پیراهنش و که باز بود بستم.
مجتبی از زیر قرآنی که عمه گرفته بود بالای سرش رد شد.
از در رفت بیرون.
همه رفتیم جلوی در حیاط...
سوار ماشین شد و روشنش کرد و حرکت کرد...
آب کاسه ای رو که تو دستم بود پخش کردم رو زمین.
تو دلم به مجتبی گفتم :
_ خدا پشت و پناهت...
اشک از چشمام سرازیر شد...
وقتی ماشین کاملا از جلوی چشممون رفت ما هم رفتیم تو حیاط و من که آخرین نفر رفتم تو در و بستم.
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
هیچ وقت نگاه نفرت آمیز به کسی ننداز...🙄
چون این کار باعث میشه خودت هم مورد نفرت اون طرف قرار بگیری...😶🌫
برای خودت ودیگران ارزش قائل شو..!🥰😌
#تلنگر
#انگیزشی
#پندانه
https://eitaa.com/duhdtv
فرارسیدن شهادت پیامبر اسلام؛حضرت محمد(ص)وحضرت امام حسن مجتبی(ع)راخدمت شما تسلیت عرض میکنم...💔🖤
#صفر_اربعین
#شهادت
https://eitaa.com/duhdtv
⭕️دوستان توجه کنید👇
این کانال فقط یک مدیر و یک ادمین نداره...
جمعی از مدیران ونویسندگان محترم هستن که درمورد اقدامات کانال تصمیم میگیرن...
چند مورد پیام داشتیم از مخاطبین گلمون که یک موضوعاتی رو از ما درخواست میکنن که متاسفانه از انجام دادن اون معذوریم🙂
چون اگه یکی از مدیران هم انجام اون پیشنهاد رو مخالفت کنه...متاسفانه ما نمیتونیم پیشنهادات شمارو تو کانال قرار بدیم🌸
پس با کانال ما همراه باشین تا بتونیم بهترین هارو باهم رقم بزنیم...😍😁🖤
https://eitaa.com/duhdtv