eitaa logo
رمان لند 📖
913 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازهم جمعه ای دیگر شد... نیامدی💔 بازهم هفته ای گذشت... نیامدی💔 بازهم این دل شکست... نیامدی💔 آقاجان...یامهدی(عج)...دیگر طاقتمان طاق شد...بیا که جهان در تب و تاب توست...🍃💚 (عج) https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 22 بالاخره عرفان سوئیچش رو پیدا کرد و رفت... یعنی موتورش و کجا پارک کرده بود که من ندیدم؟ شیشه ها رو انداختم تو یه پلاستیک و بعد گذاشتمش تو سطل آشغال. یعنی مجتبی همراه عرفان اومده بود تهران؟! پس فردا ساعت 07:22:8سال تحویل میشه! دلم می خواد اون روز کل خونواده کنار هم باشیم. حتی بابا علی و عمو روح الله! خدا بیامرزتشون... ... صدای زنگ آیفون بلند شد... یعنی کی پشت اون دره؟! مامان يا...مجتبی؟ آخه چرا مجتبی الان باید بیاد اینجا؟ رفتم سمت آیفون و بعد در و باز کردم... _سلام. مامان بود... _ سلام! قربون شکل ماهت برم! عرفان هم چند ثانیه بعد اون اومد تو. مامان گفت: _فردا شب قراره بریم خونه ی عمت اینا. پس فردا هم اونا میان اینجا. _باشه. ... خواستم برم تو اتاق که آماده شم که یهو تلفن زنگ خورد... ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 23 از تو حال رفتم تو پذیرایی. گوشی تلفن رو برداشتم... _بفرمایید؟ _سلام. _سلام. خوبین عمه جون؟ _ ممنون. تو چطوری؟ مامان اینا خوبن؟ _هممون خوبیم. _ چرا نمیاین؟ _ الانا دیگه میایم. _باشه.کاری نداری؟ _نه. _سلام برسون. _بزرگیتون و میرسونم. _خدافظ. _خدافظ. ... مامان در رو زد... دخترعمه مرضیه خواهر بزرگتر مجتبی دوید تو حیاط و در و باز کرد. آیفونشون یه چند روزیه که خرابه. بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم تو. خبری از مجتبی نبود که نبود. ... من و الهه باهم ثانيه هارو می شمردیم... _ده، نه، هشت، هفت، شیش، پنج، چهار، سه، دو، یک! تلویزیون هم خبر تحویل سال رو داد. مامان هم من و الهه و عرفان رو بوسید و همه به هم سال نو رو تبریک گفتیم. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
✅گاهی اوقات شاید بعضی مشکلات با گذر زمان حل بشه!😊 پس بعضی چیزارو به زمان بسپر...🙂⏰ https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونستین اگه هرکاری که با 《بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم》شروع کنیم برکت اون کار زیاد میشه...🤩 پس اگه امروز میخوای کاری و شروع کنی یه بسم الله بگو تا خداهم برکت کارِت و زیاد کنه!🙂 https://eitaa.com/duhdtv
بخند...🙂 درشان ماه نیست که غمگین باشد😌😇 https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 24 5ساعت بعد: مامان مشغول درست کردن سبزی پلو با ماهی هست. همه لباس هامون و پوشیده بودیم و خودمون و با انجام دادن یه کاری سرگرم کردیم. عرفان هم رفته بود شیرینی بخره. منم رو تاب نشستم و دارم چیز هایی که از مغزم میگذرن رو رو برگه می نویسم: اعصابم خورده... پس کی می تونم دوباره ببینمش؟ خواستم کارم و ادامه بدم که یهو صدای زنگ آیفون اومد... الهه که تو حال مشغول نقاشی کشیدن بود بلند شد و رفت سمت آیفون و در و باز کرد. اول عمه و بعد پشت سرش مرضیه و آقا مِهدی شوهرش و شبنم دخترش و راضیه خواهر کوچیکتر مجتبی وارد حیاط شدن. اما در و نبستن و با ما سلام و احوال پرسی کردن و بعد رفتن و تو پذیرایی نشستن. از کارشون تعجب کردم... از رو تاب بلند شدم که برم و در و ببندم... همین که خواستم در و ببندم یه مرد دستاش و گذاشت بین در تا نبندمش... یعنی کیه؟! سریع در و باز کردم تا مبادا دستش لای در گیر کنه... یهو اون مرد اومد تو... اون مجتبی هست! با دیدنش عین میخ کوبیده شدم تو زمین... کتش و درست کرد و بعد با لبخند بهم سلام کرد. _سَسَلام. در و بستم و باهم رفتیم تو خونه. ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 25 ... از زبان مجتبی: نماز عصرم که تموم شد سجادم و جمع کردم و گذاشتم گوشه ی اتاقم. مامان رفته بود واسه ناهار نون بگیره. شبنم و آقا مِهدی هم رفته بودن پارک. راضیه هم خونه ی دوستش رفته بود. حالا فقط تو خونه من و مرضیه هستیم. اون تو آشپزخونه داره کتلت درست میکنه. رفتم پیشش. _ مرضیه؟ _بله؟ _وقت داری یکم باهم حرف بزنیم؟ _آره. کتلت آماده شد. گاز و خاموش کرد و سر ماهیتابه رو گذاشت روشتا غذا سرد نشه. رو بهم گفت : _ چایی می خوری؟ _آره. بعد یه لیوان چایی واسه هردومون ریخت و لیوان ها و قندون رو گذاشت تو سینی و برد تو حال. نشست و به پشتی تکیه داد. منم رو به روش نشستم. پشتم خالیِ و غوز کردم. _غوز نکن. با این حرفش کَمرم و صاف کردم. سر قندون و برداشت و یه قند از توش گرفت و تو چایی خیسش کرد و گذاشت تو دهنش. _خب چی میخواستی بگی؟ دستی به ریش هام کشیدم و گفتم : _راجب راحلست. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv