Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت86 تو دلم خالی شد... _تشیع جنازه ی کیه مامان؟ _حا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت87
تا رفتیم داخل با کمک پرستارا روی یه تختی دراز کشیدم.
از درد داشتم می مردم برای همین روسریمو گذاشتم تو دهنم تا دادم در نیاد.
دوسه تا پرستار تخت و حرکت می دادن سمت اتاق عمل وحامد هم دستش تو دست من بود و همراه ما باتخت می اومد.
یکی از پرستارا به حامد گفت:دکترش کیه؟
حامد:خانم موسوی...
_پرونده ی خانمتون وهمراتون دارین؟
حامد:نه...الان باید چیکار کنم؟
دست حامد و فشار دادم که بهم نگاه کرد.اشاره زدم به کیفم که دستش بود...فهمید منظورم چیه و گفت:ببخشید پرونده رو خانمم آورده...
پرستار:خیلی خب همینجا تشریف داشته باشین من الان میام...
خواستن من و ببرن تو اتاق عمل که دست حامد محکم گرفتم و گفتم:یه دقیقه صبر کنین...
روکردم به حامد و گفتم:دعام کن...زودتر به مامان اینا زنگ بزن بیان...وسایل بچه هم تو ماشین گذاشتم!
_باشه نگران نباش عزیزم...
دستش و ول کردم و حامد ایستاد و من و بردن داخل اتاق عمل...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت88
دخترم ناز و قشنگه...با پشت انگشت اشارم لپش و ناز کردم!
چند ساعتی میشه به دنیا اومده...
زهرا خانم!
دختر من و حامد...
مامانم و مادرشوهرم و خواهرم و خواهر شوهرام اومده بودن پیشم!
همه قربون صدقه ی زهرا می رفتن و به من تبریک می گفتن!
............
سه ماه بعد:
_نازیییی...دختر بابا...گوگولییی...گریه نکن...الان مامانی میاد!
حامد داشت با زهرا حرف می زد که من نمازم تموم شه...
تا من سلام نماز و بدم زهرا خونه رو گذاشته بود روسرش!
بعد از نمازم رفتم بغلش کردم و شیرش دادم!
حامد بهم خیره شده بود...
_چیه؟چرا اینطوری نگام می کنی؟
_هیچی...
_خب بگو دیگه!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🖤ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم
🖤محتاج عطا و کَرَم فاطمه ایم
شهادت حضرت فاطمه الزهرا(س)را خدمت شما تسلیت عرض می کنیم.
🏴
#یا_فاطمه_الزهرا(س)
#مادر_سادات
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت88 دخترم ناز و قشنگه...با پشت انگشت اشارم لپش و
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت89
_نرگس تو...اِمم...اگه ازت یه چیزی بخوام قبول می کنی؟
_چی؟
_من...یعنی بابام...میخواد کارخونه رو وصیت کنه بشه برای من...بعدمنم دلم نمیخواد خواهر و برادرام بی نصیب بمونن...
_خب!
_خب که...اگه تو اجازه بدی به بابام بگم که کارخونه رو بین بچه ها تقسیم کنه!
_اول این که بابات ان شاالله سایش بالاسرمون باشه هزااارررر سال...دوم این که من کاره ای نیستم که بخوام به تو بگم چی کار کنی!سوم و مهم تراز همه این که تو باید ببینی بابات چی میگه!چون حاج محمودی که من می شناسم هیچ وقت بدون فکر حرف نمیزنه و همیشه کاراش برنامه ریزی داره...
چشماش گرد شده بود و نگام می کرد!
_چیه باز؟
_نرگس؟
_بلههه
_تو چقدر قشنگ حرف میزنی.
هردو خندیدیم وحامد ادامه داد:من نگران بودم تو ناراحت بشی اگه من به بابام بگم...چون فرداشب همه رو شام دعوت کرده که در حضور جمع وصیتش و بخونه!
یهو ناراحت شد و سرش و پایین انداخت و گفت:نمیدونم چرا این روزا همیشه تو کارخونه حرف از مرگ و وصیت و نصیحت وبخشش میکنه؟نگرانشم هم نگران بابا هم مامان.احساس می کنم حواسمون بهشون نیست!
به زهرا نگاه کردم که خوابش برده بود.از خودم جداش کردم و گذاشتمش روی تختش تابخوابه!دوباره نشستم کنارحامد و گفتم:عزیزم این خوبه که تو به فکر پدر و مادرتی!ولی نگران چرا؟
_آخه تو نمیدونی امروز تو کارخونه چجوری باهام حرف زد.
_یعنی سرت داد زدو...
_نه منظورم اینه که مثلا دستش و گذاشت روی شونم و به چشمام خیره شد..
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت90
_به چشمام خیره شد...بعد گفت همیشه توزندگیت سعی کن دست آدمارو بگیری!کمکشون کنی...من خیلی سعی کردم بچه هام و جوری تربیت کنم که محترم باشن وبه دیگران احترام بزارن!بعدهم یه خنده ی ریزی کرد وگفت دوست ندارم وقتی من نیستم شما خدای نکرده راه و اشتباه برین...نرگس منظور بابام ازاین حرفا چی بود؟
نمیدونستم به حامد چی بگم!...راست می گفت باباش عجیب شده بود...
_نمی دونم حامد!حق داری...حالا نگران نباش فردا که رفتیم خونه بابات بیشترحرف می زنیم...شاید خودش فردا بگه که...
_که چی؟
_که...اِممم...چرا این حرفارو میزنه!
حامد کلافه دستی به موهاش کشید و پاشد رفت تو هال...
..............
همه نشسته بودیم و منتظر حرفای حاج محمود...
_خب...بچه های عزیزم خیلی خوشحالم که شمارو صحیح و سالم کنار هم میبینم...
همه خوشحال شدن و باسر تایید کردن...
_میخوام در حضور همتون یه سری چیزهارو مشخص کنم که خدای نکرده فردا پس فردا مشکلی پیش نیاد...
روکرد به مامان مرضیه وگفت:اول این که به مادرتون توی هرشرایطی احترام بزارین...مادرشما براتون زحمات زیادی کشید.نه ماه بارداری سر هرچهارتاتون وبزرگ کردنتون کم کاری نیست.
کاغذی که دستش بود و باز کرد وادامه داد:این خونه ای که الان من و مادرتون توش زندگی می کنیم برای مادرتونه،دوتا زمین هم توی روستا برای مادرتونه.
روکرد به علی وگفت:علی جان...توهم به عنوان پسر بزرگم...
یهو مصطفی پرید وسط حرفش وگفت:بابا خواهشا این صحبتارو نکن...یعنی چی آخه...شما ان شاالله سایت سرِما مستدام باشه تا 200سال دیگه...
حاج محمود لبخندی زدوگفت:آدمِ دیگه..امروز هست فردانیست...
همه گفتن :خدانکنه...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv