به نام الله ...💙
که نامش در دلها آرامش است و در کارها گشایش...🤝
اومدیم با یه پویش زیبا🤗
دوستان و همراهان عزیز...مدیران کانال رمان لند با جلسه ای هم اندیشی که باهم برگزار کردند به این نتیجه رسیدند که برای افزایش عشق و علاقه ی شما به امام زمان(عج) و ارتقای کانال به مراحل بالاتر،قرار است پویشی در مرحله ی اول برگزار کنند به نام"#نذر_ظهور"تا ان شاالله باهم برای ظهور مولایمان امام زمان(عج)دست به دعا شویم تا تعجیلی در فرجش بشود ان شاالله...🤲
💚💚💚💚💚💚💚
#نذر_ظهور
توضیحات بیشتررا حتما در کانال ما دنبال کنید👇👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
🌼پویش#نذر_ظهور
دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی مخصوص هر گزینه به آیدی ادمین کانال در این پویش شرکت نمایید.
#نذر_ظهور ....
♡سوال:شما برای امام زمان(عج)حاضری چقدر صلوات بفرستی؟!
الف)100تا💯
ب)150تا⭐️
ج)500تا🌤
د)1000تا🌙
بافرستادن ایموجی های مربوط به هر گزینه به آیدی زیر:👇
@fatemehzahra_fh315
در پویش#نذر_ظهور شرکت کنید.
#نذر_ظهور
مارا در کانال رمان لند دنبال کنید👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 23 سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟ _امممممم، ستاره سه
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت24
پیش خدمت با اشاره ی سعید کلوش و گذاشت روبه روی من روی میز وبعد دوباره یه کلوش دیگه گذاشت جلوی سعید روی میز.
تعجب کرده بودم از این ساده بودن...آخه سعید و این همه پول و بعد این میز ساده!
پیش خدمت؛که رفت سعید گفت:خوب در کلوش روبروتو بردار...
_تو چی ؟
_باهم برداریم.
_باشه.
_یک....دو...سه.
هردومون در و برداشتیم.
بادیدن غذا چشمام گرد شد...
یه ساندیچ کوچیک نون سنگک که توش پنیر و ریحون بود.
همون چیزی که از بچگی هردومون دوست داشتیم...
گفتم:_تو...واقعایادت مونده بود...آخه ...
_من همیشه حافظم قویه ...اینو شک نکن...ببخشید این غذای ساده رو پیشنهاد دادم...فقط خواستم یادی کنیم از گذشته و همچنین یک موضوع مهم دیگه ....
_نه...همینم خیلی خوبه...نون و ریحون...!واقعا از ستاره ی سهیل شما سورپرایز شدم.
هردو خندیدیم.!
دوباره گفتم:حالا موضوع مهم چیه؟!
سرش و انداخت پایین ...
بعد از چند ثانیه که بینمون سکوت بود دستشو دراز کرد ساندویچ من و برداشت و گرفت سمتم و گفت :اول این که انقدر نگو آقای سالاری یا شما...راحت باش اینطوری منم راحتم...حداقل بگو آقا سعید .
سرخ شدم و فقط لبخند زدم.
سعیدبااشاره به ساندویچ ادامه داد:میخواستم به بهونه ی نون و ریحون ....اِممم....ازت خواستگاری کنم!!!!
سرجام یخ زدم و زبونم بند اومد.....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 25
اززبان سعید:
هنوز هاج و واج نگام می کرد...صورتش سرخ شد و حتی از تعجب پلک نمی زد.
_ساندویچ و بخور...بعداً راجع بهش فکر میکنی....
از دستم ساندویچ و گرفت گذاشت توی بشقاب....
از جاش بلند شد و چادرش و درست کرد ...
من هم بلند شدم.
_کجا میری؟حرفامون که تموم نشد.
_من باید برم...ممنون از پذیراییت...
_خواهش می کنم...فقط این که...
نذاشت ادامه بدم حرفمو...رفت.
پوفی کشیدم و منم رفتم .
......
بعد ازاین که کارم تموم شد امیر زنگ زد که باهم باشیم .منم قبول کردم و باهاش اومدم پارک .
از شانس خوبم همیشه تو ساک صندوق عقبم لباس ورزشی داشتم...پوشیدم و امیر هم با لباس ورزشی تو ماشین منتظرم بود.
هردو پیاده شدیم و بعد از سلام شروع کردیم به قدم زدن.
_چه خبر....تا ما زنگ نزنیم تو یادی از ما نمی کنی!
_امیر...به خدا سرم خیلی شلوغه خودت هم می دونی.
امیر یه نگاه معنی دار بهم کرد.خندیدم و گفتم :جدی میگم.
_خیلی خوب تو راست میگی...با اون دختره...اِممم ...اسمش چی بود؟
_مهتاب..
_آها...چیکار کردی؟پیشنهاد دادی؟
_آره...
سرجاش وایستاد و گفت :جدی ؟
_همین دیروز ...
_به سلامتی داداش ....ایشالا توهم میری تو جمع مرغی ها...
هردو خندیدیم و به راه رفتنمون ادامه دادیم .
_فقط امیر...یه چیزی...
_چی؟
_من با یلدا چجوری کات کنم؟
باز سرجاش ایستاد و با چشمای گرد شده گفت:مگه تو نگفتی کات کردین؟
_بهت دروغ گفته بودم که دست از سرم برداری...
_آخه گاگول....من به تو چی بگم که تو حیا کنی....
روکردبه آسمون و اشاره کرد به من و گفت:خدایا یه نخود عقل تو کله ی داداش ما میزاشتی بد نمیشداااا....
دوباره به من نگاه کرد و گفت:به من دروغ گفتی که بعداً حسابت و میرسم ...ولی حاج آقا...تو با یلدا هستی بعد رفتی به مهتاب پیشنهاد ازدواج دادی؟
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت26
_خوب ...نمیخواستم مهتاب بپره...
_مگه کلاغ پره که بپره...تو واقعا هیچییت به مامان بابات نرفته ....مردم میرن دانشگاه باسواد شن...داداش ما رفته خنگ تر شده برگشته....اونم نه دانشگاه های ایران ...بلکه خارج....مگه ایران چِشِه؟!
_امیر...بس کن دیگه...الان یه راه بزار جلوپام...بگو چیکار کنم...
دوسه قدم که راه رفتیم گفت:آهاااا....
_چی شده؟
_نیما و آرمین و سیاوش...
_چی؟یعنی چی ؟
_به نیما میگیم یه مهمونی بگیره یلداهم دعوت کنه....اونجا همه هستیم...منم با آتنا و نسترن حرف میزنم که به یلدا بگن تو دیگه نمیخوایش ...یا یه جوری تورو جلوش خراب کنن ...
_یعنیی....
_یعنی از اون چیزی که بدش میاد سرش بیاد ...
_اووو یِسسس....
......
بچه ها کم کم اومدن و امیر همه چی و به نسترن،خواهر نیما ...وبه آتنا ،خواهر آرمین گفته بود که قضیه رو جمع و جور کنن...البته علی هم که باز باکلک نیما اومدو اعصابش خورد بود و کل اکیپمون از قضیه با خبر بودن.
سیاوش کنارم نشسته بود و با گوشیش وَر میرفت.
علی دوتا خیار برداشت یکیشو داد دستم...یکیش هم خودش خورد...
_چته؟چرا نگرانی؟
_هیچی...سر همون ماجرا...
_خوب مگه نسپردی به امیر و سیا...؟
_اوهوم..
_پس خیالت تخت...
اشاره کرد به یه دختری که بین چند تا دیگه دختر روی مبل اون طرف نشسته بودو گفت:اون و میبینی...سه بار توهمین مهمونی ازم خواست شماره بگیره...من ندادم ..
خندیدم و گفتم:گناه داشت...میدادی شمارتو!
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
💙💙💙💙💙💙💙
تو با این بار غم در دل چه کردی
که هرجا می روم سوزم به دردی
🌤
تمام فکر من باشد رسیدن
به شوقت هرزمانی راخریدن
💚
مَگر نرگس نمی داند ز کویَت
شبم روشن شود ازنور رویت
🏴
دلم مثل غروب جمعه دلگیر
هراسم من نبینم روی تو سیر
🖤
سراپا عاشقت در انتظارت
نماز جمعه ای در جمکرانت
💔
✍شاعر:ساجده تبرایی
#یا_صاحب_الزمان(عج)
#شعر
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...💙
خدایا به حق این دعای زیبا فرج امام زمان (عج) را نزدیک بفرما🤲
به حق این دعای زیبا تمام مریض هارا شفای عاجل عنایت بفرما🤲
الهی آمین🤲
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
✨دعای نور✨
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ،
بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ، فِى كِتابٍ مَسْطُورٍ، فِى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلىٰ نَبِيٍّ مَحْبُورٍ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورٌ . وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
#یا_صاحب_الزمان(عج)
#دعا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...💙 خدایا به حق این دعای زیبا فرج امام زمان (عج) را نزدیک بفرما
عزیزان یکی از همراهان التماس دعا گفتن...ان شاالله سرنمازهاتون دعاش کنید...🌸
پشت صحنه ی کانال؛ازجمله نویسندگان؛مدیران؛ادمین عزیزو.....رو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید...😍🤲😉
#دعا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش#نذر_ظهور دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی م
دوستان یه یاعلی بگید و یه گزینه رو برای ادمین عزیز بفرستید 💙...
منتظرتونیم هاااا...☺️
https://eitaa.com/duhdtv
🖤عالم همه قطره اند و دریاست حسین
🖤خوبان همه بنده اند و مولاست حسین
🖤ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
🖤ازبس که کرم دارد و آقاست حسین
#محرم
#یا_امام_حسین(ع)
https://eitaa.com/duhdtv
تاچند ساعت دیگه پارت های بعدی رمان گذاشته میشه...پس بجنب برو دوستات هم دعوت کن به کانال که از رمان جانمونن😅😉💝
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت26 _خوب ...نمیخواستم مهتاب بپره... _مگه کلاغ پره که بپره...تو وا
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 27
علی گفت:نه دیگه ...تاالان سبک بودم ...از الان هم هستم تا وقتی زن بگیرم...
_خوب چرا الان زن نمیگیری؟
_زنِ خوب نیست...
_هست...تو چشمات سو نداره ....به دوروبرت که خوب نگاه کنی میفهمی...
به خیار خوردنش ادامه داد و حرفی نزد.
یهو سیاوش از پشت زد به پس گردنم ...
_هوووو چته؟
اشاره کرد سمت در و گفت:شب یلدات رسیده....پاشو طبق نقشه عمل کن...
_اوکی...
از جام پاشدم و خیلی طبیعی مثل قبل رفتار کردم..رفتم جلو بهش دست دادم و خوش آمد گفتم...
یکم باهم نشستیم حرف زدیم و بعدش من به بهانه ی دستشویی اومدم تو راهرو کنار نیما...
نیما:زنگ بزنم؟
_آره...
نیما به نسترن زنگ زد و گفت:شکار تو تیررسه!
بعد قطع کرد.
حدود5دقیقه تو راهرو منتظر بودیم...آرمین هم اومدو گفت:آتنا بهم پیام داده گفته بروفق مراد پیش میره...
نیما گفت:خوبه...
بعد سه تایی اومدیم تو سالن و روی مبل کنار بقیه نشستیم...
چند دقیقه گذشت نگران شدم به نیما اشاره زدم که به نسترن پیام بده...
تا خواست پیام بده آرمین زد به بغلم و پیام آتنارو نشونم داد....
آتنا:خدا لعنتتون کنه...دختره مُرد...
به آرمین نگاه کردم که خیلی خونسرد بهم گفت:نگران نباش ...آتنا و نسترن کارشون و بلدن....
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:نکنه برامون داستان بشه...اَی سیا خدا بگم چیکارت نکنه پسر...
همونطور که اکیپی داشتیم حرف میزدیم دیدم یلدا باچشم سرخ و گریون و حال خراب از اتاق نسترن اومد بیرون....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت28
علی متعجب نگاش کرد...هیچکس حواسش به جمع ما نبود...
نیما و آرمین باپوزخند نگاش کردن و سیاوش بی تفاوت بود...
یلدا که اومد جلوتر آتنا و نسترن هم اومدن و از پشت علامت میدادن که اوکیه!
_تو...تو...به من...
از جام پاشدم و بافاصله ی یک وجب روبه روش ایستادم...
_یلدا من برات...
_خفه شو سعید...
گریش شدت گرفت و گفت:من باتو رویاهامو ساختم ....بهم قول ازدواج دادی ...
طبق نقشه رفتم سمت آتنا و گفتم :چی بهش گفتی که اینطوری شده؟
آتنا :هیچی...راستش و گفتم.
یلدا از پشت بازوم و گرفت و کشید سمت خودش و گفت :بسه سعید...همه چی بین من و تو تموم شده...دیگه اسم من هم نیار...از گوشیم ...فکرم...ذهنم ...زندگیم بلاکت میکنم...حقی نداری دیگه سمت من بیای ...
خواست بره که سیاوش پاشد و گفت:یلدا...
یلدا سرجاش ایستاد و برگشت.
سیاوش:سعید و ببخش ...اون قراره زندگی کنه ...همونطور که تو زندگی میکنی...
یلدا یه نگاه به من کرد و گفت :انقدر پَسته که ...
سیاوش:به خاطر این چند وقتی که باهم بودین....
یلدا:فقط به خاطر دل خودم بخشیدم....که خودم آسوده زندگی کنم...
یلدا بعد از حرفش سریع رفت بیرون و در و محکم بست...
آتنا بلند خندید و به سیاوش گفت:بابا لامصب...تو فکرت نقره رو طلا میکنی پسر ...
همه خندیدن ...
نسترن همه چی و توضیح داد که چیا گفتن...
نقشه ی سیاوش این بود که مثلا آتنا و نسترن بهش دروغ بگن که قراره من میخوام ازدواج کنم و دوباره برم اسپانیا و اونجا پناهنده بشم...
نسترن گفت که یلدا خیلی حالش بد شده بود...ازیه لحاظ حرفشون راست بود.. میخوام زن بگیرم ...اسپانیا برم ...ولی پناهندگی و نه..!!!!
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت29
اززبان مهتاب:
دوروزه مخم تعطیله...
ازوقتی که سعید بهم پیشنهاد ازدواج داد فکرم درگیره...
هنوز به هیچکسی نگفتم...من چجوری میتونم با سعید کنار بیام!
درسته چشماش جذابه...قدش بلنده...موهاش قشنگه...
استغفرالله...خدایا توبه!
از روی تختم بلند شدم و رفتم دستشویی وضو گرفتم و برگشتم اتاقم ...یه نماز دورکعتی خوندم که آروم بشم...
مامان اومد تو اتاقم ...
_الان نماز؟
_یکم آروم بشم...حالم خوش نیست...
_صبح هم دانشگاه نرفتی!
_اوهوم...
_مهتاب؟
نگاش کردم...احساس می کنم از چشمام فهمیده چِمه!
_اگه میخوای... می تونی بامن حرف بزنی!
_ممنون...
لبخند زدورفت...
........
از پله های دانشگاه اومدم پایین و با فاطمه خداحافظی کردم...
از محوطه ی دانشگاه خارج شدم و خواستم تاکسی بگیرم ولی گفتم حالم خوب نیست یکم پیاده برم...!تا خواستم یه قدم بردارم...
_خانم صالحی
سرجام ایستادم .
سعید بود!!!!
اومد روبه روم ایستاد و نفس نفس می زد.لبخند زد و گفت:سلام ...
_سلام ...
یه نگاه به دورو برم کردم که نکنه یکی ببینه مارو ...
متوجه شد که اینجا جای مناسبی نیست...
_بیا تو ماشینم می رسونمت...مگه ماشین نداشتی؟؟
بی تفاوت نگاش کردم...
_دوست نداشتم امروز ماشینمو بیارم...باید بهتون جواب پس بدم!!
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv