دیدید سرقولمون موندیم...😅😁😍
اینم سه پارت خدمت شما...👆👆
https://eitaa.com/duhdtv
بمونید تا اعضامون زیاد بشن و رمان های بیشتری براتون بزاریم...💙🌸
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
به نام الله ...💙
که نامش در دلها آرامش است و در کارها گشایش...🤝
اومدیم با یه پویش زیبا🤗
دوستان و همراهان عزیز...مدیران کانال رمان لند با جلسه ای هم اندیشی که باهم برگزار کردند به این نتیجه رسیدند که برای افزایش عشق و علاقه ی شما به امام زمان(عج) و ارتقای کانال به مراحل بالاتر،قرار است پویشی در مرحله ی اول برگزار کنند به نام"#نذر_ظهور"تا ان شاالله باهم برای ظهور مولایمان امام زمان(عج)دست به دعا شویم تا تعجیلی در فرجش بشود ان شاالله...🤲
💚💚💚💚💚💚💚
#نذر_ظهور
توضیحات بیشتررا حتما در کانال ما دنبال کنید👇👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
🌼پویش#نذر_ظهور
دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی مخصوص هر گزینه به آیدی ادمین کانال در این پویش شرکت نمایید.
#نذر_ظهور ....
♡سوال:شما برای امام زمان(عج)حاضری چقدر صلوات بفرستی؟!
الف)100تا💯
ب)150تا⭐️
ج)500تا🌤
د)1000تا🌙
بافرستادن ایموجی های مربوط به هر گزینه به آیدی زیر:👇
@fatemehzahra_fh315
در پویش#نذر_ظهور شرکت کنید.
#نذر_ظهور
مارا در کانال رمان لند دنبال کنید👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 23 سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟ _امممممم، ستاره سه
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت24
پیش خدمت با اشاره ی سعید کلوش و گذاشت روبه روی من روی میز وبعد دوباره یه کلوش دیگه گذاشت جلوی سعید روی میز.
تعجب کرده بودم از این ساده بودن...آخه سعید و این همه پول و بعد این میز ساده!
پیش خدمت؛که رفت سعید گفت:خوب در کلوش روبروتو بردار...
_تو چی ؟
_باهم برداریم.
_باشه.
_یک....دو...سه.
هردومون در و برداشتیم.
بادیدن غذا چشمام گرد شد...
یه ساندیچ کوچیک نون سنگک که توش پنیر و ریحون بود.
همون چیزی که از بچگی هردومون دوست داشتیم...
گفتم:_تو...واقعایادت مونده بود...آخه ...
_من همیشه حافظم قویه ...اینو شک نکن...ببخشید این غذای ساده رو پیشنهاد دادم...فقط خواستم یادی کنیم از گذشته و همچنین یک موضوع مهم دیگه ....
_نه...همینم خیلی خوبه...نون و ریحون...!واقعا از ستاره ی سهیل شما سورپرایز شدم.
هردو خندیدیم.!
دوباره گفتم:حالا موضوع مهم چیه؟!
سرش و انداخت پایین ...
بعد از چند ثانیه که بینمون سکوت بود دستشو دراز کرد ساندویچ من و برداشت و گرفت سمتم و گفت :اول این که انقدر نگو آقای سالاری یا شما...راحت باش اینطوری منم راحتم...حداقل بگو آقا سعید .
سرخ شدم و فقط لبخند زدم.
سعیدبااشاره به ساندویچ ادامه داد:میخواستم به بهونه ی نون و ریحون ....اِممم....ازت خواستگاری کنم!!!!
سرجام یخ زدم و زبونم بند اومد.....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 25
اززبان سعید:
هنوز هاج و واج نگام می کرد...صورتش سرخ شد و حتی از تعجب پلک نمی زد.
_ساندویچ و بخور...بعداً راجع بهش فکر میکنی....
از دستم ساندویچ و گرفت گذاشت توی بشقاب....
از جاش بلند شد و چادرش و درست کرد ...
من هم بلند شدم.
_کجا میری؟حرفامون که تموم نشد.
_من باید برم...ممنون از پذیراییت...
_خواهش می کنم...فقط این که...
نذاشت ادامه بدم حرفمو...رفت.
پوفی کشیدم و منم رفتم .
......
بعد ازاین که کارم تموم شد امیر زنگ زد که باهم باشیم .منم قبول کردم و باهاش اومدم پارک .
از شانس خوبم همیشه تو ساک صندوق عقبم لباس ورزشی داشتم...پوشیدم و امیر هم با لباس ورزشی تو ماشین منتظرم بود.
هردو پیاده شدیم و بعد از سلام شروع کردیم به قدم زدن.
_چه خبر....تا ما زنگ نزنیم تو یادی از ما نمی کنی!
_امیر...به خدا سرم خیلی شلوغه خودت هم می دونی.
امیر یه نگاه معنی دار بهم کرد.خندیدم و گفتم :جدی میگم.
_خیلی خوب تو راست میگی...با اون دختره...اِممم ...اسمش چی بود؟
_مهتاب..
_آها...چیکار کردی؟پیشنهاد دادی؟
_آره...
سرجاش وایستاد و گفت :جدی ؟
_همین دیروز ...
_به سلامتی داداش ....ایشالا توهم میری تو جمع مرغی ها...
هردو خندیدیم و به راه رفتنمون ادامه دادیم .
_فقط امیر...یه چیزی...
_چی؟
_من با یلدا چجوری کات کنم؟
باز سرجاش ایستاد و با چشمای گرد شده گفت:مگه تو نگفتی کات کردین؟
_بهت دروغ گفته بودم که دست از سرم برداری...
_آخه گاگول....من به تو چی بگم که تو حیا کنی....
روکردبه آسمون و اشاره کرد به من و گفت:خدایا یه نخود عقل تو کله ی داداش ما میزاشتی بد نمیشداااا....
دوباره به من نگاه کرد و گفت:به من دروغ گفتی که بعداً حسابت و میرسم ...ولی حاج آقا...تو با یلدا هستی بعد رفتی به مهتاب پیشنهاد ازدواج دادی؟
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت26
_خوب ...نمیخواستم مهتاب بپره...
_مگه کلاغ پره که بپره...تو واقعا هیچییت به مامان بابات نرفته ....مردم میرن دانشگاه باسواد شن...داداش ما رفته خنگ تر شده برگشته....اونم نه دانشگاه های ایران ...بلکه خارج....مگه ایران چِشِه؟!
_امیر...بس کن دیگه...الان یه راه بزار جلوپام...بگو چیکار کنم...
دوسه قدم که راه رفتیم گفت:آهاااا....
_چی شده؟
_نیما و آرمین و سیاوش...
_چی؟یعنی چی ؟
_به نیما میگیم یه مهمونی بگیره یلداهم دعوت کنه....اونجا همه هستیم...منم با آتنا و نسترن حرف میزنم که به یلدا بگن تو دیگه نمیخوایش ...یا یه جوری تورو جلوش خراب کنن ...
_یعنیی....
_یعنی از اون چیزی که بدش میاد سرش بیاد ...
_اووو یِسسس....
......
بچه ها کم کم اومدن و امیر همه چی و به نسترن،خواهر نیما ...وبه آتنا ،خواهر آرمین گفته بود که قضیه رو جمع و جور کنن...البته علی هم که باز باکلک نیما اومدو اعصابش خورد بود و کل اکیپمون از قضیه با خبر بودن.
سیاوش کنارم نشسته بود و با گوشیش وَر میرفت.
علی دوتا خیار برداشت یکیشو داد دستم...یکیش هم خودش خورد...
_چته؟چرا نگرانی؟
_هیچی...سر همون ماجرا...
_خوب مگه نسپردی به امیر و سیا...؟
_اوهوم..
_پس خیالت تخت...
اشاره کرد به یه دختری که بین چند تا دیگه دختر روی مبل اون طرف نشسته بودو گفت:اون و میبینی...سه بار توهمین مهمونی ازم خواست شماره بگیره...من ندادم ..
خندیدم و گفتم:گناه داشت...میدادی شمارتو!
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
💙💙💙💙💙💙💙
تو با این بار غم در دل چه کردی
که هرجا می روم سوزم به دردی
🌤
تمام فکر من باشد رسیدن
به شوقت هرزمانی راخریدن
💚
مَگر نرگس نمی داند ز کویَت
شبم روشن شود ازنور رویت
🏴
دلم مثل غروب جمعه دلگیر
هراسم من نبینم روی تو سیر
🖤
سراپا عاشقت در انتظارت
نماز جمعه ای در جمکرانت
💔
✍شاعر:ساجده تبرایی
#یا_صاحب_الزمان(عج)
#شعر
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...💙
خدایا به حق این دعای زیبا فرج امام زمان (عج) را نزدیک بفرما🤲
به حق این دعای زیبا تمام مریض هارا شفای عاجل عنایت بفرما🤲
الهی آمین🤲
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
✨دعای نور✨
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ،
بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ، فِى كِتابٍ مَسْطُورٍ، فِى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلىٰ نَبِيٍّ مَحْبُورٍ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورٌ . وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
#یا_صاحب_الزمان(عج)
#دعا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...💙 خدایا به حق این دعای زیبا فرج امام زمان (عج) را نزدیک بفرما
عزیزان یکی از همراهان التماس دعا گفتن...ان شاالله سرنمازهاتون دعاش کنید...🌸
پشت صحنه ی کانال؛ازجمله نویسندگان؛مدیران؛ادمین عزیزو.....رو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید...😍🤲😉
#دعا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش#نذر_ظهور دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی م
دوستان یه یاعلی بگید و یه گزینه رو برای ادمین عزیز بفرستید 💙...
منتظرتونیم هاااا...☺️
https://eitaa.com/duhdtv
🖤عالم همه قطره اند و دریاست حسین
🖤خوبان همه بنده اند و مولاست حسین
🖤ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
🖤ازبس که کرم دارد و آقاست حسین
#محرم
#یا_امام_حسین(ع)
https://eitaa.com/duhdtv
تاچند ساعت دیگه پارت های بعدی رمان گذاشته میشه...پس بجنب برو دوستات هم دعوت کن به کانال که از رمان جانمونن😅😉💝
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت26 _خوب ...نمیخواستم مهتاب بپره... _مگه کلاغ پره که بپره...تو وا
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 27
علی گفت:نه دیگه ...تاالان سبک بودم ...از الان هم هستم تا وقتی زن بگیرم...
_خوب چرا الان زن نمیگیری؟
_زنِ خوب نیست...
_هست...تو چشمات سو نداره ....به دوروبرت که خوب نگاه کنی میفهمی...
به خیار خوردنش ادامه داد و حرفی نزد.
یهو سیاوش از پشت زد به پس گردنم ...
_هوووو چته؟
اشاره کرد سمت در و گفت:شب یلدات رسیده....پاشو طبق نقشه عمل کن...
_اوکی...
از جام پاشدم و خیلی طبیعی مثل قبل رفتار کردم..رفتم جلو بهش دست دادم و خوش آمد گفتم...
یکم باهم نشستیم حرف زدیم و بعدش من به بهانه ی دستشویی اومدم تو راهرو کنار نیما...
نیما:زنگ بزنم؟
_آره...
نیما به نسترن زنگ زد و گفت:شکار تو تیررسه!
بعد قطع کرد.
حدود5دقیقه تو راهرو منتظر بودیم...آرمین هم اومدو گفت:آتنا بهم پیام داده گفته بروفق مراد پیش میره...
نیما گفت:خوبه...
بعد سه تایی اومدیم تو سالن و روی مبل کنار بقیه نشستیم...
چند دقیقه گذشت نگران شدم به نیما اشاره زدم که به نسترن پیام بده...
تا خواست پیام بده آرمین زد به بغلم و پیام آتنارو نشونم داد....
آتنا:خدا لعنتتون کنه...دختره مُرد...
به آرمین نگاه کردم که خیلی خونسرد بهم گفت:نگران نباش ...آتنا و نسترن کارشون و بلدن....
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:نکنه برامون داستان بشه...اَی سیا خدا بگم چیکارت نکنه پسر...
همونطور که اکیپی داشتیم حرف میزدیم دیدم یلدا باچشم سرخ و گریون و حال خراب از اتاق نسترن اومد بیرون....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv