«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 29
...
بالاخره روز برگشت مجتبی به پادگان فرا رسید...
مامان اینا هم اومدن پیشمون.
همه تو حیاط عمه اینا جمع شدیم.
مجتبی با همه خداحافظی کرد تا اینکه به من رسید...
سرم و گرفتم پائین...
دلم نمی خواد باهاش خداحافظی کنم...
اشک تو چشام جمع شد...
مجتبی دستاش و گذاشت رو شونم و رو بهم گفت :
_بر می گردم.
سرم و گرفتم بالا...
دکمه ی پیراهنش و که باز بود بستم.
مجتبی از زیر قرآنی که عمه گرفته بود بالای سرش رد شد.
از در رفت بیرون.
همه رفتیم جلوی در حیاط...
سوار ماشین شد و روشنش کرد و حرکت کرد...
آب کاسه ای رو که تو دستم بود پخش کردم رو زمین.
تو دلم به مجتبی گفتم :
_ خدا پشت و پناهت...
اشک از چشمام سرازیر شد...
وقتی ماشین کاملا از جلوی چشممون رفت ما هم رفتیم تو حیاط و من که آخرین نفر رفتم تو در و بستم.
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
هیچ وقت نگاه نفرت آمیز به کسی ننداز...🙄
چون این کار باعث میشه خودت هم مورد نفرت اون طرف قرار بگیری...😶🌫
برای خودت ودیگران ارزش قائل شو..!🥰😌
#تلنگر
#انگیزشی
#پندانه
https://eitaa.com/duhdtv
فرارسیدن شهادت پیامبر اسلام؛حضرت محمد(ص)وحضرت امام حسن مجتبی(ع)راخدمت شما تسلیت عرض میکنم...💔🖤
#صفر_اربعین
#شهادت
https://eitaa.com/duhdtv
⭕️دوستان توجه کنید👇
این کانال فقط یک مدیر و یک ادمین نداره...
جمعی از مدیران ونویسندگان محترم هستن که درمورد اقدامات کانال تصمیم میگیرن...
چند مورد پیام داشتیم از مخاطبین گلمون که یک موضوعاتی رو از ما درخواست میکنن که متاسفانه از انجام دادن اون معذوریم🙂
چون اگه یکی از مدیران هم انجام اون پیشنهاد رو مخالفت کنه...متاسفانه ما نمیتونیم پیشنهادات شمارو تو کانال قرار بدیم🌸
پس با کانال ما همراه باشین تا بتونیم بهترین هارو باهم رقم بزنیم...😍😁🖤
https://eitaa.com/duhdtv
راستی.....😃
سه روز بیشتر تا پایان مسابقه نمونده...
منتطر اعلام نفر برتر باشین😁🥰😍🤩
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
ای کاش توهم مثل برادر بودی
در کرببلا یاکه در ایران بودی 💔🖤
#یا_امام_حسن(ع)
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 30
از اون روزی که مجتبی به برگشت به پادگانشون عمه بهم گفته بود برم پائین پیششون زندگی کنم.چند تا کارگر هم گرفته بود که اسباب اَثاثیه بالا رو بیارن پائین بزارن تو یکی از اتاق هاشون که خالی بود.
...
5 ماه بعد
با صدای هشدار ساعت از خواب بیدار شدم و رو تخت نشستم.
ساعت 07:30هست.
خواستم بلندشم برم دست و روم و بشورم که یهو چشمام سیاهی رفتن و سرم گیج رفت...
صدای راه رفتن یکی به گوشم رسید...
با بی حالی داد زدم :
_شمایین عمه؟!
صدای پا نزدیکتر شد...
اگه یاسمن اینجا بود می گفت صدای پای دزده.
یهو یکی در اتاق و باز کرد.
مرضیه هست.
اومد تو.
_ خوبی راحله؟
_ نمیدونم...سرم داره گیج میره... چشمامم سیاهی میرن...
_ یه لحظه...
این و گفت و بعد دوید رفت و داد زد:
_مامان!
عمه بیشتر مواقع ساعت 6 و نیم بیدار میشه.
عمه:بله! بله!
اتاق راضيه رو به روی اتاق منه.
یهو راضيه با حالتی خمار از اتاقش اومد بیرون و چشاش و مالی و با خواب آلودی گفت :
_چیشده؟
عمه که تاحالا نزدیک اتاقم شده به راضیه گفت :
_ با تو نبودم که
این کار راضیه واسم خیلی خنده داره.
ولی جون ندارم که بخوام بخندم...
ادامه دارد...
✍نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 31
قرار شد من و عمه و راضیه بریم در بیمارستان.
من و راضیه که آماده شدیم رفتیم تو حیاط تا هر موقع عمه هم آماده شد سریع بریم در بیمارستان.
بیمارستان نزدیک به خونمونِ و قراره پیاده بریم.
صدای تلفن در اومد...
عمه رفت جواب بده.
صداش و نمی شنویم و از دیدمون هم خارج هست.
بعد از چند دقیقه دیدیم رفت دستشویی و وقتی برگشت صورتش هم خیس بود.
راضیه:به نظرت کی زنگ زده بود؟
راحله:چرا صورتش و شست؟
راضیه :شاید وسواس گرفته باشه.
راحله :وای نگو!
بعد با هم خندیدیم.
...
همینطور که در حال قدم زدن بودیم تا به بیمارستان برسیم یهو یه ماشین با سرعت اومد سمتم...
به جای اینکه سریع برم یه لحظه حواسم پرتِ ماشینِ شد...
ماشین اومد جلو...
دیگه نفهمیدم چی شد فقط صدای جیغ راضیه رو شنیدم.
...
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت32
عمه:خانم دکتر مطمئنید؟
دکتر:بله.
عمه :حدس می زدم حامله باشه.چون علائمش و داشت.
عمه اینا اومدن تو اتاقی که بودم توش و اومدن بالای سرم.
من که تا حالا بیهوش بودم با صدا زدن های عمه بهوش اومدم.
...
یه چند ساعتی میشه که مرخص شدم.
عمه رفته حموم و من و راضیه مشغول دیدن تلویزیونیم.
راحله:اگه مجتبی اینجا بود این اتفاق ها واسم نمی افتاد.
راضیه:نمیدونم می تونم دَرکت کنم یا نه. ولی یکم فکر کن... این غیر منطقیِ که مجتبی نره پادگانشون.
یهو صدای زنگ تلفن بلند شد...
رفتم سمتش و گوشی و برداشتم...
_بفرمایید؟
_سلام خواهر.
_سلام آقای طهماسبی.
_ تسلیت میگم. خدا بهتون صبر بده... آقا مجتبی مثل برادرم بود...
_ببخشید؟ منظورتون و نمی فهمم.
_خواستم بگم ساک و لوازمش دارن میرسن دستتون. پلاکش هم توشه.
شوک بزرگی بهم وارد شد...
در حالی که گوشی تلفن دستمِ نشستم رو زمین.
راضیه دوید سمتم...
_الو ؟
جواب ندادم و گوشی رو گذاشتم سر جاش...
ادامه دارد...
✍نویسنده:فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv