Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
سلام ...🤗
صبح زیبای شما بخیر🥰
کیا سحرخیزن...دستا بالا🙃🥲
https://eitaa.com/duhdtv
💎پیامبراکرم(ص)فرمودند:
هیچ صدقه ای بالاتر از دانشی که میان مردم منتشر شود،نیست.
☘
📚نهج الفصاحه
#انگیزشی
#تلنگر
#حدیث
https://eitaa.com/duhdtv
✅کتاب بخونیم تاهیچ آرامشی و ازدست ندیم...🌿
🤩
حالا کتاب خوندن مگه اینه که حتما باید کتاب و بگیریم دستمون و بخونیم؟!!🧐🤔
نه خانم محترم...🧕
نه آقای گرامی...🧔♂
همین که تو گوشیت هم کتاب و رمان های مختلف وخوب و عالی میخونی هم به دانش هات اضافه میشه...😍🤩
پس کانال مارو دنبال کنید تا با خوندن رمان هایی که تو کانال میزاریم وکتاب هایی که معرفی میکنیم بتونی آرامش بگیری...🙂
عضو کانال که شدی به دوستات هم بگو عضو بشن...قراره کلی بهمون خوش بگذره😍🥰🤩
حتما روی لینک بزن و روی پیوستن بزن تا کانال و گم نکنی...😍👇
#تبلیغات
#انگیزشی
#تلنگر
مارا در کانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 16
_ می خواستم بگم نیم ساعت دیگه من و کوثر و طاهره می خوایم بریم
پارک سر چهار راه. تو هم میای؟
_ فریبا نیست؟
_ نه. گفت می خوان برن مهمونی.
_ کدوم مهمونی؟ هنوز که عید نشده؟
_ چمیدونم.
طاهره و فریبا هم دوستامونن.
_ ثمین نیست؟!
_چی میگی؟ اصن مگه من اسمی از اون بردم؟!
_ نشه بیام ببینم ثمین هم هست می خواستین حرصم و در بیارین؟
_ نه بابا... تو فکر کن یه درصد.
_ باشه پس منم میام. مامان و الهه خونه ی همسایمون هاجر خانومن.
فرداشب عروسیِ دخترش هست.
_ چه باحال شب عید...
_ اوهوم.گفتی نیم ساعت دیگه؟
_ آره آره
_کاری نداری؟
_نه، خدافظ.
_خدافظ.
بعد گوشی رو گذاشتم سرجاش.
نگاهی به ساعت کردم.
04:10هست.
04:40باید باشم پارک.
رفتم تو اتاق تا حاضرشم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 17
...
از زبان راوی :
کوثر تو دستش یه جعبه پر از لیوان گرفت که می خواد بده به یاسمن تا اون بده مامانشون.بعد با اون از کتابخونه اومد بیرون. کیفشم رو دوشش هست.
یهو عرفان با عجله دوید تو پیاده رو و با جعبه ی کوثر برخورد کرد...
جعبه افتاد و صدای شکستن لیوان ها به گوش اون دوتا رسید...
_ چیکار می کنید آقا؟! جلو چشمتون و ببینید.
_ شرمنده. حواسم نبود...
کوثر بغض کرد.
و بعد با خودش گفت:
_اه! حالا من واسه مامان چی بخرم!
عرفان شاخه گل رز قرمزی رو که تو دستش بود و می خواست بده به مامانش برد جلوی دست کوثر گفت :
_بفرمایید. این رو بدید به مادرتون.
_ این گل مال یکی دیگست نه مادر من...
_ من از جبهه واسه عید اومدم و می خواستم این گل رو بدم به مادرم. ولی به خاطر حواس پرتیم باید تاوان پس بدم...
_ خیلی ازتون متشکرم، ولی یه شاخه گل جای یه بسته لیوان رو نمی گیره...
بعد کوثر جعبه لیوان رو برداشت و انداخت تو سطل آشغالی که جلوی پیاده رو بود.
عرفان با این کاری که کرده بود نزدیک بود خودشم به گریه بیفته!
ادامه دارد...
✍️نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
🖇یک بیت شعر:
وقت راغنیمت دان آن قدَر که بتوانی
حاصل ازحیات ای جان یک دم است تادانی
✍حافظ
#شعر
#انگیزشی
https://eitaa.com/duhdtv