رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت73 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+12 ص
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت74
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+12
چند قدم اومد جلو و من هم چند قدم رفتم عقب...درحدی بهم استرس وارد شده بود که احساس می کردم کمرم بی حس شده ...دستام و زانوهام می لرزیدن...اون صدرایی که من می شناختم این صدرا نبود!!!
چشم تو چشم بودیم...حرفی بینمون ردو بَدل نمی شد.
پشتم خورد به دیوار و دیگه نتونستم برم عقب تر...اومد نزدیک تر...ازترس آبروم صدامو بالا نبردم و سعی کردم خودم و کنترل کنم و گفتم:یه قدم دیگه بیای جلو جوری داد می زنم که کل مردم بفهمن بیان اینجا...
پوزخندی زد وگفت:اونی که باید از آبروش بترسه تویی نه من!!تو وشوهرجونت ادعاتون زیاده ولی واقعیت یه چیز دیگس...
فاصلمون دووجب بیشتر نبود...صدای تپش های قلبم و می تونستم بشنوم...
_ببین الان دیگه نباید به گذشته فکر کرد...چون تموم شده...برو به فکر آیندت باش...دنبال یه دخترخوب باش..یکی که بتونی باهاش زندگیتو بسازی...
_زندگیمو بایه نفر ساخته بودم که اون یه نفر زندگیمو خراب کرد...می فهمی چی می گم...توروخدا با حامد به هم بزن بیا برگرد باهم باشیم قول می دم برات کم نذارم...هردومون باعشق میریم خارج...من دوستت دارم نرگس!
یهو نمی دونم چی شد که کنترل دستام ونتونستم داشته باشم و محکم خوابوندم تو گوشش!!
مخم سوت کشیده بود...
بایه دستش صورتش و داشت ونگام کرد...
داد زدم گفتم:بدبخت...گفتم همه چی تموم شده...می فهمی؟؟؟؟من حاملم صدراااااا !!!!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت75
مردمک چشماش شروع به لرزیدن کرد...انگار نفسش بند اومده بود...دستی که روی صورتش بود شروع به لرزیدن کرد!!آروم آورد پایین و روش و برگردوند...
_ههه...ازت کینه به دل ندارم ودیگه عشقی برام نمونده ولی یه چیز و بدون نرگس!!تو...تو...باعث شدی من به گناه بیافتم...ازاین بابت نمی بخشمت!!!نمی بخشمت چون تو من و دیوانه کردی...نمی بخشمت چون تو زندگیمو نابود کردی!
_اینا کینه نیست؟!من زندگیتو نابود نکردم...خودت بودی که زندگیتو به آتیش کشیدی!خودت بودی که خواستی به گناه کشیده بشی!!حتی فکر کردن به من هم گناه بودچون شوهرداشتم...تو پنج سال تمام این کار و کردی...پس مشکل ازخودته!!
با صدای لرزون گفت:من میرم...میرم که همتون توآرامش زندگی کنین...میرم که بیشتر ازاین وارد گناه نشم و توبه کنم...تو من و ببخش تا من هم تورو ببخشم...خداهم مارو ببخشه...
چندقدم رفت سمت در که دوباره ایستاد و برگشت سمتم!
بااشک های بی امونش گفت:آبجی نرگسی که روز عقدت بهت گفتم از روی نادونی و حرص بود،اما بدون آبجی نرگس...که این آبجی نرگسم واقعیه...دیگه شدی مثل ساحل...
نتونستم حرفی بزنم...یهو کمرم شُل شد و نشستم روی مبل...
صدرا رفت سمت در و تا بازش کرد حامد جلوش سبز شد...
یاحسین!!!!!!این از کی به حرفاش گوش می داد؟؟؟؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
کیا دوست دارن جبرانی دیروز هم بزارم؟؟؟؟😌🧐😎🤔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت76
صدرا ترسیده بود ودستگیره ی در و ول کرد...
_سسسسلامم...
حامد لبخند همیشگی نداشت...خیلی خشک جوابشو دادوگفت:حرفاتون تموم شد؟
صدرا:من..من...من خواستم برم!
_حامدجان برات توضیح میدم!
حامد:بله...صدالبته لازم به توضیحه!! آقاصدرا تشریف داشتین بیشتر باهم حرف می زدیم!
صدرا:همه چی تموم شده...الان هم من دیگه نمیخوام اینجا باشم که فکرای بدنکنین!!
حامد:به سلامت...خوش اومدین...
صدرا رفت بیرون و حامد منتظر نگاه کرد که از حیاط هم خارج بشه!!
وقتی رفت،در و بست و نگام کرد...
_ببین حامد این مسئله برای قبل از ازدواجمون بود که...
_که تا الان ادامه داشت...
_نه...برای من ازوقتی بهت بله گفتم تموم شد...قسم می خورم که تموم شد...ولی فکر نمی کردم صدرا انقدر...
_انقدر چی؟انقدر چی نرگس؟چرا وقتی تنهایی یه نامحرم باید باشه توخونه؟
_مگه به من شک داری؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت76 صدرا ترسیده بود ودستگیره ی در و ول کرد... _سسس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت77
_بحث شک نیست،بحث آبروداریه!بحث نگرانیه!
_خب اومد دوکلوم حرف زد بعدهم رفت!
_دوکلوم حرفش این بود که بخواد اشک زن من و دربیاره؟بهش استرس وارد کنه؟
حق داشت.هرچی می گفت حقم بود!نمی دونستم چی بگم.
روسریمو از سرم در آوردم و دستی به موهام کشیدم.دکمه های مانتومُ بازکردم ومانتورو درآوردم.
احساس خفگی داشتم!هنوز بدنم سست بود!
حامد اومد کنارم نشست و گفت:هنوز هم نمیخوای بگی قضیه چی بوده؟ازکی...ازکی...ازکی هم و دوست...
_حامد گفتم اون یه فکر احمقانه داشت که امروز اومد اینجا!پنج سال پیش بعد از بله گفتنم به تو صدرا شد داداشم...
_ولی تو نشدی آبجیش!
_من به اون چیکاردارم؟
_نرگس وقتی اومدم خواستگاریت فکر می کردم توهم عاشقمی!!!فکر می کردم حسمون دوطرفس...
سرم و انداختم پایین و با انگشتام بازی می کردم!
_ولی نمی دونستم تو بایکی دیگه آیندتو ساختی!
یهو عصبی و کلافه صداشو برد بالا و گفت:به من نگاه کن نرگس!!!
ترسی افتاد به جونم که ولم نمی کرد.
بادستش چونم و گرفت و سرم و آورد بالا!چشم توچشم شدیم و فاصله ی صورتمون چهارتاانگشت بود!
چشماش قرمز بود...دستاش گرمی همیشگی و نداشت سرد بود...مردمک چشماش از شدن نگرانی و استرس می لرزیدو موهاش پریشون بود!!
_من به تو اعتماد داشتم..دارم و خواهم داشت...ولی بعضی آدمای دور و بر مورد اعتمادنیستن!امیدوارم منظورم و فهمیده باشی!
_حامد...به جون..
_قسم نخور..قسم نخور نرگس...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت78
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
با همون حالت عصبی ادامه داد:من گذشتم و بهت گفته بودم و انتظارداشتم توهم گذشتت و می گفتی!تاحالاکه نگفتی،الان هم داری جوری حرف می زنی که میخوای بپیچونی!من کاری به گذشتت ندارم..فقط میخوام بدونم هنوز هم حسی به اون پسره داری یانه؟!
اشکاش جاری شد...اولین باربود تواین پنج سال گریه ی حامد و می بینم!دلم و چشمام امون ندادن اشکای حامد و بی جواب بزارم...منم صورتم خیس شد.
صداش رفت بالا...
_حرف بزن نرگس!
ضربان قلبم از صد گذشت و زبونم بند اومده بود!
_من...من..هیچ حسی نسبت به صدرا ندارم!!
_پس حرفای صدرا...گریه های تو...واییی...
سرش و گذاشت بین دستاش و با شصتش شقیقه هاشو می مالید!!
_پس بگو چرا حرفاو اخلاق روز خواستگاری...روز خرید...روز بله برون..هوفففف نرگس..نرگس...
همه ی داستان خودم وصدرا رو براش توضیح دادم...
ازجاش بلند شد ویه مسیر و می رفت و می اومد...گاهی دستاش و به هم می زدو گاهی به محاسنش دستی می کشید!نکنه فکرای بدی کنه!واییی من دارم می میرم..
معدم داشت می جوشید...کم کم تموم چیزایی که تو معدم بودن داشتن می اومدن بالا!
دستم و گذاشتم جلوی دهنم و تند تندرفتم سمت دستشویی...
تا جون داشتم بالا آوردم!حامد نگران در زد و گفت:نرگس خوبی؟
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون...
بازهم باحامد چشم توچشم شدم.اومد سمتم و روبه روم ایستاد..
دستشو گذاشت روی شکمم وگفت:این بچه...این بچه ای که توشکمته...
حرفش و ادامه نداد...یاخداااا...گرفتم چی میخواد بگه!
بادستم دستشو فشار دادم روی شکمم وصدام رفت بالاو گفتم:من که گفتم همه چی تموم شده.ازوقتی باتو بودم.ازهمون شب عقدمون.توشدی عشقم،زندگیم،وجودم...اونی که ول کن نبود صدرا بود.امشب هم اومد اون صحبت هارو کرد که خودت شنیدی...درسته اون یه غلطی کردولی گفت دیگه به من فکر نمیکنه.من به جز تو که شوهرمی چرا باید به مردای دیگه فکرکنم؟این بچه ای هم که تو وجودمه از وجود توهم هست...فهمیدی؟؟؟؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
⭕️اطلاعیه
دوستان وهمراهان گرامی...
با توجه به جلسه ی هیئت مدیره ی کانال رمان لند که برگزارشد؛اعضای هیئت مدیره(مدیران؛نویسندگان؛ادمین ها؛عوامل و خادمین کانال)به این نتیجه رسیدند که:
1)برای افزایش ممبر(اعضا)
2)وارتقای سطح کانال
3)وهمچنین به خاطر نظرات محترم هیئت مدیره،تااطلاع ثانوی فقط یک روز در هفته فعالیت داشته باشیم...
بنابراین،شمادوستان گرامی می توانید هرهفته پنج شنبه ها به صورت دو الی سه پارت جدید رمان هارا مطالعه فرمایید.
باتشکرازهمراهی شما...
وبه امید موفقییت روزافزون🥰
✅ازطرف:هیئت مدیره ی کانال رمان لند✍
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت78 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+14 با
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت79
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
چند ثانیه به هم زُل زدیم!بغض و اشکی که تاآخرحرفام کنترلش کرد دیگه ازدستش در رفت...
اشک ازچشماش مثل بارون می بارید...
_من...من...یاهرمرد دیگه ای جای من بود این فکر اشتباه می زد توسرش!
دستشو ازروی شکمم برداشت و بازوهامو گرفت...
_به جون خودم...به تک تک نفس های هردومون تو این پنج سالی که باهم بودیم...به جون...به جون...همین بچه ای که تو وجودت نفس می کشه...قسم می خورم که عاشقتم و اون پسره ی...لاالاه الاالله...هم دیگه تو خونه راه نده!باشه؟
انقدر بازوهامو سِفت گرفت که دردش تا استخونام رسید...
_با..باشه!
بازوهامو ول کرد و رفت تو اتاق خواب...درد عجیبی زیردلم حس می کردم.حالت تهوع و سرگیجه داشتم!
_حا...حامد..
_...
جوابی نشنیدم...کل بدنم سست شده بود کمر وپاهام جون ایستادن نداشتن...بادستم دیوارو گرفتم و تا دم در اتاق رفتم...
حامد داشت لباساشو عوض می کرد.
_حامد جان...کجا میخوای بری؟
_هیچ جا...
_حامد گفتم کجا میری؟
_میرم که حساب اون پسرخالتو بزارم کف دستش!
مخم سوت کشید؛حامد عوض شد...
_حامد...خواهش می کنم تو عصبانیت تصمیم نگیر،پشیمون میشی!من که گفتم اشتباه کردم،غلط کردم توهم ول کن.بزار بره دنبال زندگیش!
یهو اخم کردو اومد سمتم وگفت:یعنی چی بزارم بره دنبال زندگیش؟بزارم دوباره چشمش دنبال ناموس من باشه؟بزارم بازم هرغلطی دلش خواست انجام بده؟نه عزیزمن نه!من نمیزارم که توهم گناه کارباشی...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت80
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
_یعنی چی حامد؟
_یعنی اون هرشب،هرروز وهرلحظه به یادتو زندگی کرد!ولی تو شوهر داشتی...می فهمی که چی میگم؟!
_خب...
_خب نداره نرگس،من اگه نرم بعضی چیزارو بهش نفهمونم اون بدتر هم میشه!
خواست بره که بادوتا دستام یه بازوش و گرفتم وگفتم:حامد جون من نرو...هردوعصبانی هستین...یه چی میگه یه چی دیگه میگی قضیه بدتر میشه!
اصلا نگام نکردوگفت:بس کن نرگس...مقصر اصلی تو بودی که همون اول بهم نگفتی...حدااقل همون موقع تکلیفمو باهاش روشن می کردم!
بازوش و ازتودستام محکم کشید که به خاطر همین من افتادم روی زمین...
وفقط دیدم که حامد داره میره سمت در...احساس کردم یه چیزی از وجودم خارج شد و بدنم سرد شد...ودیگه چیزی ندیدم!
.........
بادرد شدید زیردلم چشمامو باز کردم!نورلامپ اذیتم می کردو باعث می شد کم کم چشمامو بازکنم.یکم که حواسم اومد سرجاش فهمیدم بیمارستانم!شدیداً درد داشتم و دلم می خواست داد بزنم که یهویاد اتفاقات اخیر افتادم...دقت کردم به صدایی که ازپشت در می اومد...آره..حامد بود:
_چی میگین شما مامان جان،من چجوری آروم باشم وقتی زنم رو تخت بیمارستانه...
مامانِ من:حامد خواهش می کنم صبرکن بزار ببینیم دکترش چی میگه بعدش برو خونشون!
_آخه اومده به نرگس استرس وارد کرده عصبیش کرده...اون باعث مرگ بچم شده...من چجوری کوتاه بیام مامان!!
چیییی؟؟؟؟؟مرگ بچم؟یعنی..یعنی من دیگه...من دیگه باردار نیستم؟یعنی دیگه...
واییی...نه....
گریم گرفت و اشکام جاری شد!!باگریه دردم بیشتر می شد و نفسم بند می اومد...
در بازشد و حامد اومد داخل...
خوشحال ونگران اومد بالای سرم وپرسید:نرگس جان حالت خوبه؟خوبی عزیزدلم؟!
بریده بریده ونفس نفس گفتم:حا...حامد..تو..تو..توچی گفتی؟
_من چی گفتم؟آروم باش گلم؛ آروم باش...
مامان من و مامان مرضیه هم اومدن داخل و حالم و می پرسیدن...
_حامد...تو...تو به مامانم گفتی بچمون مرده...گفتی مرده...
متعجب به مامانامون نگاه کرد وبعدش ملتمسانه به من نگاه کرد:نه عزیزم،هنوز که چیزی مشخص نیست..من گفتم شاید...
_نه...نگفتی شاید...گفتی مرده...
صدام رفت بالاترو باهق هق گفتم:حامد تو گفتی بچم مرده...توخودت گفتییییی...
مامانامون سعی داشتن آرومم کنن...پرستارا اومدن داخل و خواستن حامدبره بیرون؛چند تا سوزن ریختن تو سِرُمَم و بعد از چند تا داد کشیدنم دیگه نتونستم چشماموباز نگه دارم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚🙏
سلام ای نور امید دل ما ✨
سلام ای روشنی محفل ما 💫
سلام ای آفتاب منزل ما ☀️
سلام ای بعد طوفان ساحل ما ♥️
بتابان نور خود را بر دل ما✨♥️
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
به سوی ظهور🌷
@zohore_emamezaman
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
پنج شنبه هست و اومدیم با فعالیت کانال😍
منتظر پارت های جدید باشین😌
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت80 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+14 _یعنی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت81
باصدای حامد و نوازش های روی دست و صورتم آروم بیدارشدم...دردم آروم شده بود!
_سلام خانمم...سلام عشق من...
نگاش کردم و چیزی نگفتم...
یاد حرفاش افتادم...یاد اون خبر بدی که چند لحظه پیش بهم داد!
_حا...حامد..
_جان حامد؟
_راستش و بگو...توروخدا...بگو چی شده؟
دوباره ملتمسانه گفت:عزیزم تو آروم باش...چشم اونم بهت میگم!
_من آرومم..حالا بگو!
نگاش و از من برداشت و به دستام خیره شد...
_جواب آزمایشات هنوز نیومده...باید منتظر باشیم...
_چرا...مگه...
دوباره نگام کردو پرید وسط حرفم:
_ببین دکترت گفته خونریزی داشتی...گفت برات خطرناکه...احتمال این که بچه سِقط شده باشه زیاده...به خاطر استرسی که بهت وارد شده و حمله ی عصبی که داشتی جنین آسیب دیده...اینا حرفای دکتر بود!!ماهم منتظریم...
_...
_نرگس جان...تو الان باید آروم باشی...یکم به فکر خودت باش!
_من...من...من و می بخشی؟
نگامون بهم گره خورد!
چشماش قرمز و پف کرده بود!بغض داشت...
_توباید من و ببخشی!
_حامد...نمیدونم چرا...دیگه دلم نمیخواد حرفی از ماجرایی که گذشته بشنوم..
_چشم...
_تو کاری نکردی که معذرت بخوای...ولی من...من باید بهت می گفتم!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت82
_فراموش کن عزیزم...
_به به...خانم عباسی...حالت بهتره؟
خانم دکتر بایه پرستار اومد کنار تختم ایستادو بالبخند منتظر جوابم بود...
_ممنون...خوبم..
_دردت بهتر شده؟
_آره...بهترم!
_خب خداراشکر...
به حامد نگاه کرد و گفت:اول این که باید به آقاتون بگم که دیدین گفتم که الکی داشتین بیمارستان و میزاشتین روسرتون...انگار فقط شما خانمتون مریضه!
حامد ریز خندید و سرش و انداخت پایین و گفت:شرمنده...
دکتر:عیبی نداره...دوم این که شما باید یه مُشتُلُق درست حسابی هم به ما بدین که براتون یه خبر خوب داریم!!
_چی؟
حامد:جواب آزمایشا اومده؟
دکتر:بله...بچه ی شما از منم سالم تره...اون علائمی هم داشتین جای نگرانی نداره!
از ذوق دلم می خواست ازت بپرم پایین...
حامد دستشو کرد تو جیبش وشیش هفت تا تراول پنجاهی گرفت سمت دکتروگفت:اینم یه چیزناقابله...
دکتر خندید وتروال ها رو گرفت وگفت:این شیرینی می چسبه!دستتون دردنکنه...
بعدهم رفتن...
من و حامد کلی ذوق کردیم...
......
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv