eitaa logo
رمان لند 📖
962 دنبال‌کننده
554 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت84 از مطب خارج شدیم و نشستیم تو ماشین... _ای جانم...چقدر شیرین بود صدای قلبش... باحرف حامد متعجب نگاش کردم. _حامد عاشق همین ذوق کردناتم... هردوخندیدیم و حرکت کرد سمت خونه. ......... نسرین باخنده گفت: _نرگس نکن زشته... _نه خیر نسرین جان اصلا هم زشت نیست...میخوام باشوهرم شوخی کنم... همه بودیم خونه ی مامانم ومن توچایی حامد شیش تا قاشق شکر حل کردم و خواستم یکم سربه سرش بزارم! به همه تعارف کردم و تارسیدم به حامد سینی چایی خالی شد! الکی گفتم:اعع...صبر کن الان برات میارم... رفتم تو آشپزخونه و چایی حامد و بردم دادم بهش... نشستم کنارش و همه گرم صحبت بودیم. یکم که گذشت شروع کردن به خوردن چایی هاشون...حامد استکان و که آورد سمت دهنش من و نسرین بهش نگاه کردیم و منتظر عکس العملش بودیم! یه قلپ که خورد چند تا آب دهن قورت داد وبا یه بااجازه گفتن رفت سمت سرویس... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
التماس دعا...🤲 شبتون مهدوی...💚 ✍خادمین کانال مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت باسعادت حضرت زینب(س)و روز پرستاررا خدمت شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض می کنیم 👏👏👏👏 😍😍😍😍 🍃🍃🍃🍃 💝💝💝💝 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت84 از مطب خارج شدیم و نشستیم تو ماشین... _ای جانم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت85 _نه دیگه...نیایش،ندا،نگین،نیلا،نادیا،نیکا،نازنین،نازگل،نغمه،نیوشا،نوشین...اینا قشنگه...به نرگس میاد!!! با اسم های پیشنهادیم حامد چشماش دراومد! _نرگس جان اینا قشنگن ولی... _ولی تودوست نداری! لبخند زدوگفت:حالا اسمای من و گوش کن..حسنا،حانیه،همتا،حدیث،حنانه،حلاوت،حورا،حورناز،حلما....ایناهم به حامد می خوره!! _وااا!حامد مثل این که به توافق نمی رسیم!باید اسم ترکیبی پیدا کنیم! _اوهوم... بعد از یه ساعت هم فکری تصمیم گرفتیم اسم دخترمون و زهرا بگیریم!!! توافق بین من و حامد به زهرا ختم شد. سیسمونی رو کامل کردیم بعد از چندماه من دیگه نه ماهم بودو مامانم هرروز می اومد خونمون و بهم سر میزد!چند روز یه بارهم مامان حامد می اومد... ......... صبح باصدای آلارم گوشیم بیدار شدم...ساعت نه و نیم بود و حامد زودتر رفته بود کارخونه! از روی تخت پاشدم و دست و صورتم و شستم... صبحانه رو بااشتها خوردم و مشغول کتاب خوندن شدم. گوشیم زنگ خورد فهمیدم مامانمه! _سلام مامان! _سلام نرگس جان،خوبی؟ _آره قربونت! _میگم شرمنده امروز باید برم تشیع جنازه...نمی تونم بیام خونتون! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت86 تو دلم خالی شد... _تشیع جنازه ی کیه مامان؟ _حاج منصور...عموی بابات! _آها خدابیامرزتش..به زنعمو ازطرف من تسلیت بگو! _باشه...کاری نداری؟ _نه قربونت خداحافظ. گوشی و قطع کردم و سوره ی ملک و برای عمو خوندم... حدودا ساعت دوازده بود که اذان گفت.. آبان ماه بود و هوا یه خورده سرد بود...نمازم و که خوندم نهارو ازتو یخچال بیرون آوردم و گرم کردم!حامد امروز برای نهار کارخونه می موند... یه درد خفیفی و زیر شکمم و کمرم حس می کردم.بهش توجهی نکردم و نهارمو خوردم! بعد نهار تلویزیون می دیدم و همچنان درد و تحمل می کردم. ساعت چهار ونیم بود که درد شدیدتر شد و من از ترس زنگ زدم به حامد... _سلام عزیزم _سلام...حامد کجایی؟ _من کارخونم دیگه...چیه چی شده؟خوبی تو؟ _اِممم...نمیتونی بیای خونه؟ حامد نگران شد وگفت:نرگس تو خوبی؟ _نه...اصلا حالم خوب نیست..زودتر بیا خونه بریم بیمارستان! _باشه باشه...من بیست دقیقه دیگه میرسم!توفقط آماده باش من اومدم بریم بیمارستان.. _باشه بعد از این که گوشی و قطع کردم آماده شدم و روی مبل نشستم... کل بدنم یخ کرد...دستام می لریزد. زیر لب ذکر می خوندم و منتظر حامد بودم! حدود بیست دقیقه بعد حامد اومد و باکمکش تو ماشین نشستم. توماشین حامد قربون صدقم می رفت وبعدش آیه الکرسی خوند تا رسیدیم بیمارستان... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 از دل عصمت اومده زینب 🌸 السلام علیک سیده زینب 💐 ولادت با سعادت جبل الصبر، شریکة الحسین حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بر شما مبارکباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت86 تو دلم خالی شد... _تشیع جنازه ی کیه مامان؟ _حا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت87 تا رفتیم داخل با کمک پرستارا روی یه تختی دراز کشیدم. از درد داشتم می مردم برای همین روسریمو گذاشتم تو دهنم تا دادم در نیاد. دوسه تا پرستار تخت و حرکت می دادن سمت اتاق عمل وحامد هم دستش تو دست من بود و همراه ما باتخت می اومد. یکی از پرستارا به حامد گفت:دکترش کیه؟ حامد:خانم موسوی... _پرونده ی خانمتون وهمراتون دارین؟ حامد:نه...الان باید چیکار کنم؟ دست حامد و فشار دادم که بهم نگاه کرد.اشاره زدم به کیفم که دستش بود...فهمید منظورم چیه و گفت:ببخشید پرونده رو خانمم آورده... پرستار:خیلی خب همینجا تشریف داشته باشین من الان میام... خواستن من و ببرن تو اتاق عمل که دست حامد محکم گرفتم و گفتم:یه دقیقه صبر کنین... روکردم به حامد و گفتم:دعام کن...زودتر به مامان اینا زنگ بزن بیان...وسایل بچه هم تو ماشین گذاشتم! _باشه نگران نباش عزیزم... دستش و ول کردم و حامد ایستاد و من و بردن داخل اتاق عمل... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت88 دخترم ناز و قشنگه...با پشت انگشت اشارم لپش و ناز کردم! چند ساعتی میشه به دنیا اومده... زهرا خانم! دختر من و حامد... مامانم و مادرشوهرم و خواهرم و خواهر شوهرام اومده بودن پیشم! همه قربون صدقه ی زهرا می رفتن و به من تبریک می گفتن! ............ سه ماه بعد: _نازیییی...دختر بابا...گوگولییی...گریه نکن...الان مامانی میاد! حامد داشت با زهرا حرف می زد که من نمازم تموم شه... تا من سلام نماز و بدم زهرا خونه رو گذاشته بود روسرش! بعد از نمازم رفتم بغلش کردم و شیرش دادم! حامد بهم خیره شده بود... _چیه؟چرا اینطوری نگام می کنی؟ _هیچی... _خب بگو دیگه! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🖤ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم 🖤محتاج عطا و کَرَم فاطمه ایم شهادت حضرت فاطمه الزهرا(س)را خدمت شما تسلیت عرض می کنیم. 🏴 (س) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت88 دخترم ناز و قشنگه...با پشت انگشت اشارم لپش و
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت89 _نرگس تو...اِمم...اگه ازت یه چیزی بخوام قبول می کنی؟ _چی؟ _من...یعنی بابام...میخواد کارخونه رو وصیت کنه بشه برای من...بعدمنم دلم نمیخواد خواهر و برادرام بی نصیب بمونن... _خب! _خب که...اگه تو اجازه بدی به بابام بگم که کارخونه رو بین بچه ها تقسیم کنه! _اول این که بابات ان شاالله سایش بالاسرمون باشه هزااارررر سال...دوم این که من کاره ای نیستم که بخوام به تو بگم چی کار کنی!سوم و مهم تراز همه این که تو باید ببینی بابات چی میگه!چون حاج محمودی که من می شناسم هیچ وقت بدون فکر حرف نمیزنه و همیشه کاراش برنامه ریزی داره... چشماش گرد شده بود و نگام می کرد! _چیه باز؟ _نرگس؟ _بلههه _تو چقدر قشنگ حرف میزنی. هردو خندیدیم وحامد ادامه داد:من نگران بودم تو ناراحت بشی اگه من به بابام بگم...چون فرداشب همه رو شام دعوت کرده که در حضور جمع وصیتش و بخونه! یهو ناراحت شد و سرش و پایین انداخت و گفت:نمیدونم چرا این روزا همیشه تو کارخونه حرف از مرگ و وصیت و نصیحت وبخشش میکنه؟نگرانشم هم نگران بابا هم مامان.احساس می کنم حواسمون بهشون نیست! به زهرا نگاه کردم که خوابش برده بود.از خودم جداش کردم و گذاشتمش روی تختش تابخوابه!دوباره نشستم کنارحامد و گفتم:عزیزم این خوبه که تو به فکر پدر و مادرتی!ولی نگران چرا؟ _آخه تو نمیدونی امروز تو کارخونه چجوری باهام حرف زد. _یعنی سرت داد زدو... _نه منظورم اینه که مثلا دستش و گذاشت روی شونم و به چشمام خیره شد.. ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت90 _به چشمام خیره شد...بعد گفت همیشه توزندگیت سعی کن دست آدمارو بگیری!کمکشون کنی...من خیلی سعی کردم بچه هام و جوری تربیت کنم که محترم باشن وبه دیگران احترام بزارن!بعدهم یه خنده ی ریزی کرد وگفت دوست ندارم وقتی من نیستم شما خدای نکرده راه و اشتباه برین...نرگس منظور بابام ازاین حرفا چی بود؟ نمیدونستم به حامد چی بگم!...راست می گفت باباش عجیب شده بود... _نمی دونم حامد!حق داری...حالا نگران نباش فردا که رفتیم خونه بابات بیشترحرف می زنیم...شاید خودش فردا بگه که... _که چی؟ _که...اِممم...چرا این حرفارو میزنه! حامد کلافه دستی به موهاش کشید و پاشد رفت تو هال... .............. همه نشسته بودیم و منتظر حرفای حاج محمود... _خب...بچه های عزیزم خیلی خوشحالم که شمارو صحیح و سالم کنار هم میبینم... همه خوشحال شدن و باسر تایید کردن... _میخوام در حضور همتون یه سری چیزهارو مشخص کنم که خدای نکرده فردا پس فردا مشکلی پیش نیاد... روکرد به مامان مرضیه وگفت:اول این که به مادرتون توی هرشرایطی احترام بزارین...مادرشما براتون زحمات زیادی کشید.نه ماه بارداری سر هرچهارتاتون وبزرگ کردنتون کم کاری نیست. کاغذی که دستش بود و باز کرد وادامه داد:این خونه ای که الان من و مادرتون توش زندگی می کنیم برای مادرتونه،دوتا زمین هم توی روستا برای مادرتونه. روکرد به علی وگفت:علی جان...توهم به عنوان پسر بزرگم... یهو مصطفی پرید وسط حرفش وگفت:بابا خواهشا این صحبتارو نکن...یعنی چی آخه...شما ان شاالله سایت سرِما مستدام باشه تا 200سال دیگه... حاج محمود لبخندی زدوگفت:آدمِ دیگه..امروز هست فردانیست... همه گفتن :خدانکنه... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
یه وقتایی دلت میخواد بری یه جایی که همه شبیه تو باشن...🥲 به نظر من تو کربلا همه شبیه همن...چون همه یه دردی دارن که درمونشون حسینه...💔 (ع) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
ما بچه های مادرپهلو شکسته ایم...🖤 (س) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃خوشا دردی که درمانش تُ باشی...💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
✅شب جمعه دعا برای ظهور امام زمان (عج)و شفای بیماران فراموش نشود...💝 💚خادمین و عوامل کانال را از دعای خیرتان محروم نفرمایید💚 التماس دعای فرج🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv